رژیم بمانند خانه ای کاغذی، به یکباره فرو پاشیده بود ( همان چیزی که دوباره می تواند تکرار شود و استبداد مذهبی را در کنار استبداد سلطنتی به خاک بسپارد.) و پادگانها به تصرف در آمده بود. با دوست بسیار عزیزم، اسماعیل، که حدود یکماه از دوران فرار از ارتش را مهمان خانواده بس مهربانش بودم، به نزدیکی پادگان عشرت آباد ( شاید اسمش را فراموش کرده ام. در غرب تهران بود) رسیده بودیم. درهای آهنین و بزرگ پادگان باز و عده ای با اسباب و ادوات نظامی سوار بر ماشین از آن خارج می شدند. طنین صدای گلوله ها در خیابان عریض و خلوت، سکوت حاکم را پی در پی می شکست.
مطمئن بودم که رژیم سقوط کرده است و حال ترسی من را در بر گرفته بود. ترس از کشته شدن. البته این ترسی متفاوت بود. در روزهای قبل و در اعتراضات خیابانی و بیشتر در اطراف دانشگاه تهران و میدان مجسمه/انقلاب، همیشه کاغذی در جیب داشتم که در آن نام و شماره تلفن خانه و گروه خونم را نوشته بودم. تا در صورت نیاز، خانواده از این بیمارستان به آن بیمارستان و سردخانه رفتن جانشان به لب نرساند.
ولی حال ترسی از نوع دیگری من را در خود گرفته بود. چرا که می دانستم که استبداد سقوط کرده است و حال نمی خواستم یکی از آن گلوله ها که دیگر نیازی به شلیک کردن آن نبود، جانم را بگیرد.
یادم است با خدای خود نجوا می کردم که بگذارد تا حداقل یک هفته زنده بمانم. می گفتم که بگذارد فقط یک هفته زنده بمانم تا آن آزادی را که برایش مبارزه کردیم و جنگیدم را تجربه کنم و حس کنم و زندگی کنم و ببینم که آن آزادی که برایش جنگیدیم چه بود و رنگ و بو و طعمش چگونه است؟
در آن زمان بود که آزادی و طعم و زیبایی آزادی و دوستی را با تمامی وجود زندگی می کردم. در بسیاری از مواقع وقتی منتظر تاکسی بودم، ماشینهای شخصی جلو پایم می ایستادند و مجانی تا جایی که مسیرشان بود و یا نبود می بردند. بطوری که نگران شغل رانندگان تاکسی شده بودم که مسافر گیرشان نخواهد آمد! یکبار در اول اتوبان پارک وی منتظر اتوبوس بودیم تا به شیر پلا بروم که ماشین آخرین سیستمی جلوی پایمان ایستاد و تا پای کوه ما را برد و گفت که:
«حالا همه مان یکی هستیم.
یکی دو هفته بعد بود که به اصفهان بر گشتم تا دوباره خود را به پادگان گروه رزمی مسجد سلیمان، مقیم اصفهان معرفی کنم. از گارد و نگهبان جلوی پادگان که همیشه به سختی تحت مراقبت قرار داشت، تقریبا خبری نبود. پس براحتی و با لباس شخصی وارد شدم. هیچکس به هیچکس بود. بطوری که، بر خلاف گذشته، براحتی می شد با هلیکوپترها عکس گرفت،(و گرفتم) و نزدیک آن رفت بدون آنکه دستگیر شده و به اطلاعات ارتش برده شویم!
با این وجود، چنان امنیتی در جامعه حاکم بود که هیچ خطری در پادگان بی در و پیکر با آن همه هلیکوپتر و لوازم و امکانات گران قیمت، احساس نمی شد. در پادگان، همافر زارع فرمانده با حالی که داشتم، را دیدم. شاد بود و با خنده گفت که به خانه چند تا از مستشاران آمریکایی در شاهین شهر رفته اند و جعبه های مواد یدکی بسیار حساس هلیکوپترها را که می خواسته اند از ایران خارج کنند، از چنگشان خارج کرده اند و به پادگان بر گردانده اند.
دولت بازرگان دوران خدمت را کاهش داد و در نتیجه دوران خدمت من به پایان رسید و به تهران بر گشتم و غرق گروه های بیشماری که در دانشگاه تهران و خارج از آن به بحث و گفتگو مشغول بودند شدم و ستون بلند کتابهایی که در کنار پیاده روها در کنار هم دراز کشیده بودند. ستونهایی که در طول روز بسرعت کوتاه و کوتاه تر می شدند.
در آن زمان، حتی تصور آن را نمی کردم که آن آزادی که در آن نفس می کشیدم و آن را زندگی در آزادی، در عرض ۲۸ ماه به استبدادی سرکوبگر تر از استبدادی که سبب ساز انقلاب شد منجر شود. استبدادی که مهر آخر خود را با کودتای خرداد ۶۰ بر چهره انقلاب کوبید.
طول کشید تا درس حافظ را بیاموزیم:
«که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها.»
طول کشید تا از فردوسی و هفت خوان رستمش بیاموزیم و سیمرغ دماوند، که بر آیند پنج هزار سال زندگی اقوام ایرانی در کنار هم و با هم می باشد. سیمرغی که سه پر خود را به سام داد تا زمانی که ایران زمین به خطر می افتد آن را آتش زند و پر سومی که هنوز منتظر است.
بله! من پنجاه و هفتی هستم و همیشه پنجاه هفتی خواهم ماند و چه زیباست پنجاه و هفتی بودن. چرا که هیچ عاشق راستینی اجازه نمی دهد تا مشکلات و هفت خوان ها مانع کوشش برای رسیدنش به آغوش معشوق شود. معشوق جمهوری شهروندان ایران، یعنی نتیجه کوششهای ۱۳۰ ساله ایرانیان را، تنها چنین عاشقانی میباشند که واقعیت می بخشند. پس همه پنجاه و هفتی باشیم.