چون رشته پژوهشی من روانشناسی اجتماعی و حرفه ام روان درمان گری است، این اندیشه، و یا بهتر بگویم، این سئوال سالهای زیادی است فکر من را بخود مشغول کرده است: آیا میتوان شیوه و یا روش روان درمانی ابتکار کرد که با بکار بردن آن بتوان افراد مبتلا به بیماری استبداد را درمان و آنان را آزاد و مستقل، خود انگیخته و حقوقمدار و جانبدار مردم سالاری کرد؟
البته من خود میدانم که این سئوال بیشتر یک خیال و رؤیا است. زیرا هر انسانی خود خویشتن را مدیریت و رهبری میکند. چنانچه هر فرد مستبدی تنها خود میتواند خویشتن را آزاد و مستقل کند. تنها کافی است روشهای آزاد و مستقل زیستن را بیاموزد و تمرین کند. ولی داشتن جامعهای آزاد و مستقل و سازماندهی سامانهای مردم سالار در وطن ما ایران، آرزویی است تحقق پذیر.
از جانب دیگر نیز من بخوبی میدانم که استبداد یک بیماری روانی – اجتماعی است. بیماری که تک تک ما ایرانیان هم در بروز و عود آن، و هم در علاج آن نقش بسزائی میتوانیم ایفا کنیم.
حال چرا استبداد یک بیماری روانی- اجتماعی است؟ چون هر انسانی از همان ابتدای تولد خویش در آن سامانه و یا نظام اجتماعی (خانوادهای) که پا به عرصه وجود میگذارد، پنداره ها و کردار ها و گفتارهای موجود و رایج در آن نظام اجتماعی، یعنی خانواده خویش را نا حود آگاه درونی روان خویش میکند. او این شیوه از فکر و رفتار و سخن گویی آموخته و درونی خویش کرده را، در زندگی فردی و اجتماعی خویش، بتدریج روش کار و زندگی میکند. این شیوه اگر شیوهای بیمار، یعنی استبدادی بود، نه تنها به خود او، بلکه به جامعهای که او به آن تعلق دارد نیز بیشمار آسیبها میرساند. چرا که استبداد از هر نوع که باشد ضد طبیعت انسان و طبیعت جامعهای سالم و رشد یابنده است. لذا، مضّر و بیمار است.
بیماری استبداد همانند دیگر بیماریهای تنی و روانی یا جسمی و روحی دارای علائمی کاملاً بارز و مشخص است. علائمی که ما باید آنها را ابتدا تشخیص داده و شناسائی کنیم، تا سپس قادر به علاج مرض استبداد شویم.
از دید من دو علامت بسیار مهم، مشخص و بارز بیماری روانی – اجتماعی استبداد، یکی اطاعت و دیگری تحقیر است. این دو علامت همزاد و همراه، و لازم و ملزوم یکدیگر هستند. در واقع فردی تن به اطاعت میدهد که تحقیر و زبون شده باشد. یعنی هر کس حقارت و زبونی را پذیرفت و درونی خویش کرد، حاضر است تن به اطاعت دهد.
٭ حال ببینیم منشأ بیماری روانی- اجتماعی استبداد با دو علامت اطاعت چیست؟:
منشأ بیماری استبداد همانطور که در بالا آمد، در ابتدا امر در خانواده و در دوران کودکی فرد است. در آن دورانی که کودک ابتدائیترین رابطه اجتماعی خویش با انسانهای دیگر را برقرار میکند و در این رابطه پندار و کردار و گفتار میآموزد. در اینصورت ابتدا کودک در خانواده خویش بایستی تحقیر و خوار شود تا اطاعت کردن را بیاموزد و درونی خویش کند.
حال در اینجا دو سئوال مهم پیش میآید:
اول آنکه چه وقت کودک اطاعت کردن را میآموزد و درونی خویش میکند؟ جواب اینست: زمانی که مربیان کودک اراده او را بشکنند و او را بی اراده کنند. دوم اینکه اراده یک کودک چه زمان و چگونه شکسته میشود؟
جواب این است: هر زمان کودک در برابر ” فرامین و دستورات ” تربیتی، اخلاقی، دینی و درس ادب و نزاکت والدین و مربیان خویش نه بگوید و آنها را زیر سئوال برد.
حال اگر والدین و مربیان او با زور و کتک و ناسزا گویی، یعنی خشونت و تحقیر، او را وادار به اطاعت کردند، اراده کودک شکسته میشود. در آن زمان کودک در برابر ” قدرت” پدر و مادر و دیگر مربیان و آموزگاران خویش سر تعظیم و اطاعت فرود آورده و بدون چون و چرا از اوامر و دستورات آنها پیروی میکند.
Jesper Juul روان درمانگر خانواده از دانمارک میگوید: (1)
” برای کودکان بسیار سخت و مشکل است نه گفتن خویش را طوری فورموله و بیان کنند که از جانب بزرگترها شنیده، قبول و جدی گرفته شود.”
در صورتیکه از نظر روانشناسی تربیتی، ” نه ” گفتن کودکان و نوجوانان جهت تعلیم و تربیت و رشد فکری، احساسی و حتی جسمی آنان اهمیتی فوقالعاده دارد. حال این پرسش پیش میآید که چرا ” نه ” گفتن کودکان و نوجوانان تا این اندازه مهم است؟ پاسخ این است:
زمانی که کودک اجازه آموختن این تجربه را پیدا کرد که مخالفت و مقاومت او در برابر هر فرمانی ممنوع و قدغن، و کاری زشت و قبیح نیست. مهم تر این دو، ” نه ” گفتن و مخالفت کردن او موجب تحقیر و مجازات او نمیشود، آنگاه کودک استقلال در گرفتن تصمیم و آزادی در انتخاب نوع تصمیم خویش را می آموزد. اگر کودک آزادی و استقلال در اندیشیدن و عمل کردن را آموخت، در تمامی عمر خود مستقل و آزاد زندگی خواهد کرد.
از نظر روابط اجتماعی نیز، در هر گونه سازماندهی اجتماعی که شرکت کند، در آن سازمان و یا بنیاد اجتماعی تنها آن نوع از روابط انسانی و اجتماعی را میپذیرد که در آنها هیچ جای اطاعت و تحقیر نباشد. با مثالی مطلب فوق را روشنتر میکنم:
روان پزشک و فیلسوف سر شناس آلمانی، کارل یاسپر Karl Jasper در جوّ خانوادهای آزاد و مستقل که در آن نه اطاعت و نه تحقیر روش تربیتی والدین با فرزندان خویش بود، بزرگ میشود. او در خاطرات دوران کودکی خویش این جوّ را اینگونه بیان میکند: (2)
” پدر من، ناخود آگاه برای ما و بیقصد و منظور از جانب او، برای ما الگو شد. او بدون دخالت دادن کلیسا، بدون کمک گرفتن از آمریتی بیرون از خانواده ما، زشتترین و خبیثترین کارها را دروغگویی میدانست. مساوی و حتی بدتر از آنرا اطاعت کورکورانه ارزیابی میکرد. این دو کار، دروغگویی و اطاعت در خانواده ما وجود نداشت. بهمین دلیل پدر ما در برابر مخالفت و مقاومت من بینهایت شکیبا و صبور بود. اگر من در امری مخالفت میکردم، او دستور صادر نمیکرد، بلکه برای من بیشمار دلایل میآورد که چرا این اندیشه و یا عمل نادرست و غیر عقلانی است.”
چند نکته بسیار مهم از نظر روانشناسی تربیتی بر اساس آزادی و استقلال در نوشته یاسپر وجود دارند:
اول رابطهای است که او میان دروغگویی و اطاعت برقرار میکند. دوم داشتن اجازه و حق مخالفت و مقاومت در برابر دستورات تربیتی والدین است. و سوّم مراعات کرامت و مجموعه حقوق ذاتی کودک را کردن در شکل قانع کردن نظر او از طریق گفتگو و بحث و تبادل نظر است.
در واقع پدر کارل یاسپر فرزندان خویش را در فرهنگ مردم سالاری بار میآورد. در فرهنگ مردم سالاری هر انسانی از همان اوان کودکی صاحب کرامت و حقوق است. در این فرهنگ، هر انسانی، از جمله کودکان، دارای عقل و شعور و معرفت است. وظیفه اصلی و واقعی والدین و دیگر مربیان کودک، مهیا کردن اسباب رشد عقل و احساس و شخصیت کودک با روش جدی گرفتن و احترام گذاردن به نظرات و دیدگاههای او است.
امر بسیار مهم دیگر اینکه منشأ اصلی اکثر دروغگوییها و بد اخلاقیها، وادار کردن کودکان به اطاعت از طریق تحقیر کردن او است. بدین صورت که در اندیشه استبدادی اهمیت و اولویت اطاعت کردن خیلی بیشتر و بزرگتر از دروغگویی است. مهم نیست کودک به دروغ خود را مطیع و سر سپرده والدین و مربیان خویش وانمود کند، مهم قبول اطاعت است. در واقع تمامی مستبدین دروغگویی و دیگر بد اخلاقیهای خویش را در دوران کودکی و در خانواده های خویش میآموزند و به آنها عادت میکنند.
اگر کودکی در خانوادهای بزرگ شد که در آن خانواده او حق و اجازه بیان نظر و اراده آزاد خویش را داشت. اگر او در برابر نا حقی و بیعدالتی از خود مخالفت و مقاومت نشان داد و والدین او در اینکار از او حمایت و پشتیبانی کردند، پدر و مادر و دیگر مربیان او برای او الگو میشوند، الگوی آزادی و استقلال. اگر کودک آزادی و استقلال را از همان اوان کودکی خود از الگوهای خویش آموخت، هرگز در زندگی خویش نه خود اطاعت میکند، نه از دیگری طلب اطاعت میکند. یعنی نه خود تن به حقارت میدهد و نه دیگران را تحقیر و خوار میکند.
اگر کودکی آزاد و مستقل تربیت یافت، یعنی از همان اوان طفولیت آموخت که مخالفت، مقاومت و مشارکت او در زندگی فردی و اجتماعی خودش جزء حقوق ذاتی او هستند. اگر او آموخت، وظیفه و مسئولیت او در تمام زندگی خویش پاسداری از این حقوق است. آنگاه صاحب اراده و رأی میگردد. اگر انسانی صاحب اراده و رأی گشت، هرگز در زندگی خویش مطیع اراده و رأی دیگران نخواهد شد. اگر اینگونه انسانها تعدادشان در هر جامعهای زیاد شد، مطمئن باشید که استبداد بخودی خود محو و نابود میشود.
به قول اریش فروم، روان تحلیلگر و نویسنده سرشناس آلمانی: (3)
“… ای انسانها به آنچه قبول ندارید و مخالف آن هستید، نه بگویید و سر پیچی کنید و آنچه را قبول دارید و باور شما ها است، بیان و عمل کنید. “
٭ روانشناسی شیوه تربیتی در استبداد:
شیوه تربیتی در تمامی اندیشههای استبدادی از اصل “مزد و مجازات” و یا بقول آلمانیها، “شلاق و شیرینی” پیروی میکند. اگر کودکی تحت زور و فشار حقارت را پذیرفت و اطاعت کرد، به او مزد میدهند و کام او را شیرین میکنند. اگر خشونت و زبونی را نپذیرفت و نافرمانی کرد، او را از نظر جسمی مجازات و از نظر روحی و روانی خوار و تحقیر میکنند. دقیقاً شبیه تربیت حیوانات بهنگام اهلی کردن و رام کردن آنها. اگر حیوان از دستورات صاحب خویش اطاعت کرد، حب قندی باو میدهند و او را در امر اطاعت کردن تشویق میکنند. اگر سرپیچی کرد، سزای او مجازات شلاق است.
عین همین رفتار را ما در تمامی نظامهای استبدادی مشاهده میکنیم. مستبدین حاکم در جوامع گوناگون بشری چون مردم را صاحب رأی و نظر نمیدانند، بلکه فاقد عقل و شعور میدانند، روش مزد و مجازات و یا شلاق و شیرینی را با آنها بکار میبرند. اگر بخشی از مردم تن به خواری و حقارت دادند و از ” اوامر و دستورات ” آنها اطاعت کردند، مزد میگیرند و گاه به مقامات بلند پایه لشگری و کشوری خواهند رسید. اگر زبونی و خفت را نپذیرفتند و از منویات “رهبر” اطاعت و پیروی نکردند، مجازات میشوند. در نوع مجازات نیز اگر دستشان به مخالفین رسید، آنها را زندانی و شکنجه و اعدام میکنند. اگر مخالفین از دستشان فرار کردند، مثلاً مهاجرت کردند، آنگاه آنها را ترور شخصیتی میکنند. یعنی هر آنچه وصف حال و شخصیت خود مستبدین است، به مخالفین نسبت میدهند. در بخش روانشناسی سیاسی اطاعت و تحقیر به این امر بیشتر خواهم پرداخت.
در روانشناسی تربیتی یک اصل مهم وجود دارد. این اصل میگوید:
اگر شما با زور و خشونت و تحقیر خواستید به فرزند خویش درس ادب و اخلاق و یا علم و دین بیاموزید، مطمئن باشید که فرزند شما ادب و اخلاق و علم و دین را نمیآموزد، ولی بجای اینها زور و خشونت و حقارت، یعنی وادار کردن خود و دیگری به اطاعت کردن از اوامر قدرت را میآموزد.
چرا اینطور است؟
چون او در عالم کودکی خویش از خود میپرسد: چرا برای مثال پدر من مرا کتک میزند و تحقیر میکند، تا ادب و اخلاق و دین بیاموزم؟ جوابی که به ذهن کودک میرسد، این است. پدر من از نظر جسمی از من بزرگتر و زورش بیشتر است. او نسبت به من قدرت دارد. پس هر زمان من نیز زور و قدرت پیدا کردم، میتوانم به دیگران زور بگویم و اعمال قدرت کنم.
در اینصورت در ذهن و روان کودک قدرت صاحب اصالت میگردد. به زبانی دیگر ، کودک به این نتیجه میرسد که ادب و اخلاق و علم و دین و نزاکت، و بعدها انواع ایدهئولوژیها، همه اینها حرف است، اصل قدرت و زور است. اصل طلب اطاعت کردن از کسانی است که قدرت ندارند و اطاعت کردن از افرادی است که صاحب قدرت هستند. در اینصورت بایستی همه جا و همیشه به بدنبال یافتن زور و قدرت بود.
در نتیجه در محتوی اندیشه راهنمای فردی که این گونه تربیت میشود، ادب، اخلاق، علم، دین، معرفت، انواع ایده
ایدئولوژیها و…. همگی ابزار و وسایل توجیه برای رسیدن به قدرت و حفظ آن میشود.
٭ روانشناسی رابطه مابین مطاع، و مطیع:
اطاعت شونده و اطاعت کننده، هر دو در اثر آموختن اطاعت و تحقیر قادر نیستند با یکدیگر رابطهای سالم، با دوام و انسانی و اجتماعی برقرار کنند. یعنی دوستی و اعتماد میان مطاع و مطیع هرگز به وجود نمیآید. مهم نیست در چه بخشی از جامعه باشد، در خانواده و در محل کار و یا در قلمرو سیاست .
چرا اینطور است؟
چون مابین مطاع و مطیع تنها رابطهای که وجود دارد، رابطه ترس است. و ترس مانع از آن میگردد که ما بین دو فرد، احساس گرم انسانی، یعنی اعتماد و دوستی بوجود آید.
هر دو، هم مطیع و هم مطاع، وجود شان بطور شدید و دائمی پُر است از احساس ترس و ضعف. مطاع میترسد از اینکه زمانی قدرت خویش را از دست دهد و مطیع دیگر از او اطاعت نکند. مطیع میترسد از آنکه مطاع از دست او ناراضی شود و او را مجازات و تحقیر کند.
از دید روانشناسی، مطاع احساس ترس و ضعف خویش را از طریق اعمال خشونت، تبدیل به احساس قدرت میکند. و مطیع با اطاعت کردن از مطاع، احساس امنیت خاطر میکند.
امر مهم اینکه: این دو، یعنی مطاع و مطیع، با هم و به کمک هم، یک نظام استبدادی را میسازند و پایدار نگاه میدارند. مهم نیست در کدامین بخش از جامعه مطیع و مطاع با یکدیگر همکاری و نظامی استبدادی را مستقر کنند، در خانه و خانواده و یا در محل کار و کسب و یا در سپهر سیاست. هر کجا این رابطه ایجاد شود، در آنجا استبداد حاکم است. در آنجا اعتماد و دوستی وجود ندارد. ولی بجای اینها اطاعت و تحقیر وجود دارد و خود را در اشکال روانی ترس و ضعف و زبونی در سرها و دلها نشان میدهد و حکومت میکند.
٭“امنیت” زیر سایه زور و خشونت:
در روانشناسی هر فرد مستبد و زورگویی این وضعیت حاکم است: اگر من توانستم انسان دیگری را طوری از خودم بترسانم و تحقیر کنم که او از من اطاعت کند، آنگاه من صاحب قدرت میشوم و تا زمانیکه مطیع از من بترسد و اطاعت کند، قدرت من محفوظ و قدرتمند باقی خواهم ماند. عکس این حالت نزد مطیع است. در ذهن انسان مطیع این فکر حاکم است: تا زمانیکه من بتوانم مطاع را از خودم راضی و خشنود نگاه دارم، امنیت خاطر دارم. زیرا که از گزند خشونت او در امان بوده و احساس میکنم امنیت دارم. در حقیقت انسان مطیع با اطاعت حقارت آمیز خود، در مقابل هر قدرتی گرفتار بیم و امید میشود و همواره بیم از امید بیشتر و بیشتر میشود. زیرا قدرت تضاد ساز و توسعه طلب است و مطیع را نیز گرفتار سازو کار تقسیم به دو و حذف یکی از دو میکند.
بدینتریب، هر دو، مطاع و مطیع، زیر سایه خشونت، گرفتار دو احساس، یکی برخورداری از امنیت و دیگری در معرض از دست دادن امنیت، میشوند. مطاع هر روز زور و خشونت خود را افزایش میدهد از ترس از دست دادن قدرت و رها شدن مطیع از زیر یوغ اطاعت از او. و مطیع دائماً در این اندیشه است که اطاعت کردن خویش را توجیه کند و آنرا ادامه دهد تا بتواند امن و امان زندگی کند. نمیبینیم و نمیشنویم که ورد زبان آدمهایی که خوار و زبون استبداد شدهاند، این است که “مستبدین امنیت میآورند.”
٭حال علائم و خصلتهای شخصیتی انسان مستقل و آزاد و علائم و خصلتهای شخصیتی انسانهای مطاع و مطیع شناسائی و با هم مقایسه میکنم:
این علائم عبارتند از:
- 1.فرد مستقل و آزاد احساس بها دادن به خویش، احساس با ارزش بودن و ارزش قائل شدن برای خود و برای دیگران را دارد.
مطاع و مطیع هیچکدام نه برای خود و نه برای دیگران هیچ ارزشی قائل نیستند. تنها قدرت نزد این دو با ارزش است و ارزش دارد.
- 2.فرد مستقل و آزاد اعتماد به نفس دارد. یعنی به خود و به توانائیهای خویش اعتماد دارد و بخاطر داشتن این اعتماد، رشدی روز افزون میکند.
مطاع و مطیع هر دو هیچ اعتمادی به خود و توانائیهای خویش ندارند. تنها به قدرت و زور اعتماد میکنند و داشتن و یا نداشتن قدرت برایشان اهمیتی فوق العاده دارد. بهمین خاطر هم خود خویش و هم جامعه خود را ویران میکنند.
- 3.فرد مستقل و آزاد خود را میشناسد و خود شناس است.
مطاع و مطیع هر دو آنچه اصلاً نمیشناسند، خودشان است. چرا که آنها همیشه و همه جا بدنبال یافتن قدرت هستند. بهمین دلیل، فرصت شناختن خویش را صرف جستجوی قدرت میکنند. در حقیقت، خویشتن بدون قدرت (مطاع) و یا زیستن در سایه قدرت (مطیع) وجودی بیمقدار میدانند.
- 4.فرد مستقل و آزاد برای خود و دیگران احترام قائل است. او نه بخود و نه به دیگر انسانها هرگز بی احترامی نمیکند.
مطاع و مطیع هر دو تنها به قدرت و صاحبان آن احترام میگذارند. آنها نه برای خود و نه برای دیگران هیچگونه احترامی قائل نیستند.
- 5.فرد مستقل و آزاد پُر است از اعتماد و دوستی. او هم خود را دوست دارد و بخود اعتماد میکند و هم توانائی اعتماد کردن به دیگران و دوست داشتن و دوست داشته شدن را دارد.
مطاع و مطیع هر دو نه خود و نه دیگری را دوست دارند و نه بخود و نه به دیگران کوچکترین اعتمادی دارند. چون قدرت را دوست میدارند و سخت به آن اعتماد دارند، هم خود و هم دیگری را خیلی راحت قربانی قدرت دوستی خویش میکنند. به همین دلیل قادر به دوستی با و اعتماد به هیچکس نیستند.
- 6.فرد مستقل و آزاد انسانی مسئول است. او هم در قبال خود خویش و هم در قبال جامعه و وطن خویش قبول مسئولیت میکند و خود را مسئول میداند.
در صورتیکه یکی از مشخصترین و بارزترین علامتهای شخصیتی نزد مطاع و مطیع هر دو، زیر بار قبول مسئولیت نرفتن است. نه نسبت به نفس خویش و نه نسبت به دیگران هیچ احساس مسئولیتی ندارند.
- 7.فرد مستقل و آزاد هم احساس خود و هم احساسات دیگر انسانها را درک میکند. او با غم دیگر انسانها غمگین و با شادی آنها شاد و خوشبخت میشود.
عدم درک احساس خود و احساس دیگر انسانها، یکی از پیامدهای روانشناختی بسیار دهشتناک نزد مطاع و مطیع هر دو است. از دید روانشناسی منشاً تمامی جنایات سیاسی که مستبدین مرتکب میشوند، همین عدم درک احساس خود و احساس دیگر انسانها است. هشت قرن پیش سعدی این شعر زیبا را سرود: تو کز محنت دیگران بیغمی—- نشاید که نامت نهند آدمی.
- 8.فرد مستقل و آزاد با واقعیتها و حقایق موجود در زندگی فردی و اجتماعی خویش بطور مستقیم و بدون واسطه رابطه برقرار میکند. او حقایق و واقعیتهای موجود در زندگی فردی و اجتماعی خویش را نه انکار و نه کتمان میکند.
مطاع و مطیع هر دو قادر نیستند با واقعیتها و حقایق رابطه مستقیم برقرار کرده و آنها را شناسائی کنند. زیرا که قدرت در میان دید آنها با حقایق و واقعیتها حائل میشود. آنها هر آنچه را قدرت دید و خواست و توقع کرد، همان را میبینند و همان را قبول میکنند. انکار و کتمان واقعیتها و حقایق و ساختن توجیه جهت عدم دیدن آنها، کار فکری و دماغی مطاع و مطیع هر دو است.
در نوشته بعدی به روانشناسی سیاسی اطاعت و تحقیر خواهم پرداخت.
منابع و مأخذ ها:
- 1.Jesper Juul: Leitwölfe sein. Liebevolle Führung in der Familie. Beitz, Winheim 2016.
- 2. Schicksal und Wille. AutobiographischeMünchen 1967.
- 3.Erich Fromm: Sozialpsychologischer Teil. In: Studien über Autorität und Familie. Forschungsberichte aus dem Institut für Sozialforschung. Alcan, Paris 1936,77–135.