وقتی تمام قافیه ام پر غم است
وقتی که خون، شرشره از اشک جاری است
وقتی که روح و دل ام در کبودی است
دیگر نه رنگ و نور، نه فصل و نه بو و طعم
فرقی میان این من و آن “مردهِ تن” نمانده است
وقتی ردیف و قافیه ام فسرده است
وقتی تمام زمزمه ام، گوره گوره است
وقتی تمام روز و شب ام روزمرگی است
وقتی تمام تلاش ام تباهی است
وقتی تمام ردیف ام تهوع است
وقتی که کودک سوری ” لهیده” است
وقتی که چشم ها ناظر ” دیوارهای آوار” است
وقتی تمام غربت این شهرِ دور، سهم من است
وقتی ردیف و قافیه ی ثانیه ها، هم معلق است
دیگر مرا طاقت “ماندن و بودن” نمانده است
این شعر را در یکی از افسرده ترین تابستان های نا شاد زندگی ام سروده ام.
7 اوت 2016