متن مصاحبه :
خانم ژاله وفا: با عرض سلام خدمت بینندگان محترم و عزیز تلویزیون سپیده استقلال و آزادی؛ عرض سلام دارم خدمت شما خانم عذرا حسینی.
خانم عذرا حسینی: سلام
خانم ژاله وفا: بینندگان محترم مصاحبه سومی است که در خدمت خانم عذرا حسینی، همسر آقای ابوالحسن بنیصدر، هستیم که به طرح سؤالات شما بینندگان محترم از ایشان میپردازیم. خیلی ممنون خانم حسینی که دعوت ما را پذیرفتید. در دو مصاحبه قبل سؤالاتی بوده از طرف بینندگان محترم که با شما در میان گذاشتیم. یک سؤال هست که آقای بنیصدر در کتاب خیانت به امید، بلافاصله بعد از کودتا وقتی که به فرانسه آمدند نوشتند؛ در آنجا نوشتند که وقتی که کودتا را دیدند در دورهای که مخفی بودند این حس سیاوش شدن بهشان دست داد؛ چون آن کتاب را هم خطاب به شما نوشتند و تجربهشان است از انقلاب ایران. و آنجا شما بودید که ایشان را فراخواندید به مقاومت. میشود آن لحظات را اگر به یاد دارید محبت کنید توضیح بدهید که چه رخ داد و شما چه موضعی داشتید.
خانم عذرا حسینی: سلام بر شما و ممنون از شما و سلام بر بینندگان تلویزیون سپیده استقلال و آزادی و همه هموطنان عزیزم، ایرانیان. روزی که بنیصدر کرمانشاه بود، بعد از رادیو من شنیدم که از فرماندهی کل قوا بنیصدر را برکنار کردند و چیزی طول نکشید که بنیصدر از کرمانشاه، چون در کرمانشاه بود، برگشت. وقتی که برگشت در سالن محل اقامتمان دیدم خیلی پریشان است و خیلی نگران. بعد سلام کردیم و حال و احوال؛ بعد من گفتم بنیصدر باید در مقابلش بایستی، کوتاه نیا. چون ازش دعوت کرده بود که ساکت بماند…
خانم ژاله وفا: آقای خمینی؟
خانم عذرا حسینی: بله، دعوت کرده بود ازش که ساکت بماند و رئیسجمهور بماند وگرنه به اصطلاح تهدید کرده بود. من هم از بنیصدر خواستم، حالا او در ذهن خودش چی میگذشت و چی فکر کرده بود راجع به سیاوش شدن، ولی در هر حال من این حرف را به ایشان زدم.
خانم ژاله وفا: ولی دوران سختی بوده است؛ برای ایشان هم به نظر میآید البته میشود پرسید که دقیقاً چگونه فکر کردند ولی به نظر میآید سخت نگران وضعیت وطن بودند که در جنگ بوده. سؤالی کردهاند بیننده محترمی که آیا تجربه شما در زندگی با آقای بنیصدر نشان میدهد که چه نوع بینشی نسبت به زن دارند ایشان و آیا ایشان در مورد شما و دو دخترشان تحمیلی کردند در مورد داشتن پوشش خاصی، حجاب یا نه؟
خانم عذرا حسینی: عرض شود که من قبل از ازدواج با بنیصدر حجاب نداشتم. یعنی در خانواده ما، پدرم ما را مجبور نمیکرد که حجاب بگذاریم. و مادرم هم که اصلاً خیلی دوست داشت که ما مدرن باشیم و همیشه هم ما را مدرسه اقلیتهای مذهبی گذاشته بود. یعنی یک مدرسه امریکایی بود که آنجا اقلیتهای مذهبی درس میخواندند، مسلمانها هم و ما در یک محیطی بودیم که با همه بچههای مذاهب دیگر هم دوست بودیم، رفیق بودیم، آشنا بودیم، هیچ مسئلهای هم با هم نداشتیم. اما پدر بنیصدر یک مذهبی سرشناس در همدان بودند یعنی بزرگترین به اصطلاح شخصیت مذهبی همدان بودند و خب وقتی که من با بنیصدر ازدواج کردم چون خانواده آنها حجاب داشتند، طبیعتاً من هم باید رعایت این حجاب را میکردم. بعد که به فرنگ آمدیم من دیگر حجاب نگذاشتم. بنیصدر هم با من چیز نکرد که حجابم را نگه دارم. بنابراین تحمیلی از این نظر، نه به من و نه به بچهها هیچوقت نکرد که به اصطلاح حجاب داشته باشیم.
خانم ژاله وفا: در مورد بینششان نسبت به زن پرسیدهاند. تجربه زندگی شما با آقای بنیصدر چه میگوید به شما که نوع بینش آقای بنیصدر نسبت به زن چیست؟
خانم عذرا حسینی: بنیصدر از همین که به اصطلاح من میدیدم که در چیز شاید تنها کسی بود که در همان اول انقلاب یک زن را به همکاری انتخاب کرد بنیصدر بود؛ خانم سودابه سدیفی. که قبلاً هم در پاریس با هم همکاری میکردند در کارهای سیاسی. بنابراین فکر میکنم که برای زن اینقدر شعور و عقل قائل بود و توانایی در زن میشناخت که اختلاف نگذارد بین زن و مرد و بداند که همانقدر که مردها توانا هستند، زنها هم همین تواناییها را دارند و اینقدر عقل دارند که بتوانند انتخاب بکنند و انتخاب بشوند و بتوانند تصمیم بگیرند. و فکر نمیکنم که دیدی دون مقام داشتن زن در فکرش باشد.
خانم ژاله وفا: سؤالی هست که شاید جواب شما طولانی باشد. چون خواهان یک خاطره هستند از اینکه شما چگونه دستگیر شدید در ایران، در چه موقعیتی بودید، توسط چه کسی دستگیر شدید، شما را به زندان انتقال دادند، چه نوع بازجویی از شما شد و اگر امکان دارد خاطره خروجتان از ایران را بگویید و سختیها و شرایطی که داشتید.
خانم عذرا حسینی: عرض شود که روز سی خرداد، من منزل برادرم بودم…
خانم وفا: سی خرداد 1360
خانم عذرا حسینی: بله، من بودم؛ سودابه سدیفی هم منزل برادر من آمده بود به اصطلاح آنجا مخفی شده بود. روز سی خرداد من گفتم که برویم در خیابان و ببینیم که چه خبر است؛ به اصطلاح مردم برای حمایت آمدند یا نه. برادر بزرگم اولش گفت خطرناک است و نه نمیشود برویم. پسر برادرم گفت که به! آن وقتها شما مصدق را تنها گذاشتید، اینجوری شد، حالا باید برای دفاع برویم در خیابان. برادرم مثل اینکه بهش خیلی برخورده باشد گفت که نخیر من هم میآیم بلند شویم برویم. خلاصه من و برادرم و خواهرزادهام و برادرزادهام با خانم سدیفی سوار ماشین برادرم شدیم و رفتیم. رفتیم شهر را نگاه کردیم؛ خب تظاهرات بود، مردم بودند، تعداد زیادی از مردم بودند. در مراجعت که ما برمیگشتیم خانه، من دیدم که آقای هادی غفاری با سی چهل نفر چماغدار و مسلح، از بالای خیابان پهلوی داشتند میآمدند به طرف…
خانم ژاله وفا: همان آقای هادی غفاری که الان دموکرات و آزادیخواه شدند، اصلاحطلب شدند…
خانم عذرا حسینی: بله داشتند میآمدند به طرف جنوب شهر، پایین. ما هم خب راهمان را ادامه دادیم تا رسیدیم به چراغ قرمز. چراغ قرمز که رسیدیم نگه داشتیم، یکهو در همین موقع من دیدم که هادی غفاریاینها برگشتند؛ انها هم آمدند و جلوی ماشین ما شروع کردند حرکت کردن. اما چون چراغ قرمز بود جلوی ما ایستادند. برادر من نمیدانم عصبی شد یا یک حالت به اصطلاح ناراحتی از هادی غفاری داشت چی شد، یک گاز داد به ماشین خیلی کم، و ماشینشان به هم خورد. تصادف نه ها! ولی نرم به هم خورد چون به هم خیلی نزدیک بودند، چند سانتیمتر. این یکهو برگشت و آمد ولی بهش اطلاع داده بودند چون من در این آدمهایی که اطرافش بودند، یک جوانی را شناختم که این دائم درِ خانه ما مثل اینکه قبلاً جاسوسی میکرد؛ یعنی آن وقت فهمیدم که این جاسوسی میکرده.
خانم ژاله وفا: یعنی در واقع جزء محافظان آقای بنیصدر بود که شما با دار و دسته غفاری در سی خرداد که مردم مقاومت میکردند دیدید.
خانم عذرا حسینی: البته از محافظان به اصطلاح نزدیکش نه، محافظان خانه یا شاید هم خودش میآمد. در هر حال این جوان را من دائم آنجا میدیدم که حتی من یکبار ازش خواستم گفتم که شما اینجا چکار میکنی گفت برای محافظتم. گفتم من اصلاً برای محافظت شما احتیاج ندارم نمیخواهم که شما اینجا باشی. بنابراین من او را دیده بودم میشناختم. خلاصه آمد و زد به پنجره ماشین در را باز کردیم و اسلحهاش را گذاشت روی سینه من. گفت تو زن بنیصدری. من گفتم خب چی بگم نمیتوانم بگویم که زن بنیصدر که نیستم. گفتم خب بله. تا من گفتم آره هستم این شروع کرد فریاد کردن زن بنیصدر را گرفتیم! جیغ میزد زن بنیصدر را گرفتیم گرفتیم! جمعیت جمع شد؛ خیلی جمیعت عظیمی دور ماشین ما جمع شد. بعد خلاصه این هم اسلحهاش را گذاشته بود اینجا، همینجور نگه داشته بود واقعاً. در این چیز یک جوان پانزده شانزده سالهای پشت پنجره ماشین ما، پیش ماشین ما ایستاده بود، طفلکی، هیچ این لحظه را یادم نمیرود، یک چشمهای روشنی هم داشت. گریه میکرد و میگفت خانم بنیصدر نگران نباش ما پیروز میشیم. اصلاً وقتی که این بچه این حالت را داد، قوت قلبی هم برای من بود و خیلی یک حالت شادی بهم دست داد. یعنی حس کردم که مردم بالاخره قدرشناس هستند. چون بنیصدر واقعاً هدفی جز خدمت به ایران نداشت. هدفی جز سرفرازی ایران نداشت. یعنی همیشه دوست داشت که ایران، چه میدانم تاریخ ایران را خوانده بود، عظمت ایران را دوست داشت، خیلی دوست داشت که به اصطلاح وضع مردم بهتر بشود. در هر حال حالت این جوان خیلی روی من اثر گذاشت و الان انشاالله که زنده باشد، انشاالله که زندگی خوبی داشته باشد. نه اسمش را میدانم نه چیزی، اما همیشه در ذهن من هست این جوان. در هر حال من را از ماشین پیاده کردند و سوار ماشین خودشان خواستند بکنند ببرند، گفتم که آقای غفاری اجازه بدهید من با ماشین برادرم بیایم، من عادت ندارم، میآیم، هر جا که شما بگویی میآیم، گفتند نه نمیشود. گفتم که آخه از نظر اسلامی هم صحیح نیست، چون من را جلوی اتومبیل نشاندند، این ور راننده بود، وسط من بودم، این ور هم یک آقای به اصطلاح کمیتهچی دیگه. خلاصه من را بردند، من دیگه اصلاً پشتم را نگاه نمیکردم. پشت هم معلوم شد که برادرماینها را هم در آن ماشین سوار نکردند، در یک اتومبیل دیگر سوار کرده بودند. در هر حال من را بردند یک کمیتهای که من چون تهران را نمیشناسم نمیدانم اصلاً کجا بود. خلاصه بردند، من هم یک کیفی دستم بود که دیگه تمام زندگیم را گذاشته بودم در این کیفم. شناسنامه علی بود، کارنامه علی بود، انگشتر خودم بود، یک الله، یادم است در قزوین یک جوانی نمیدانم چطوری ما را پیدا کرده بود، بنیصدر رفته بود آنجا سخنرانی، ما در مردم بودیم، با اینکه روز تعطیل بود گفت اجازه بدهید خانم بنیصدر من بروم، من جواهرفروشی دارم مغازهام را باز کنم برای علی جان یک کادو بیاورم، و آن کادوی او بود، هفتادهزار تومان هم من در بانک پول داشتم گرفته بودم که اگر بخواهم بیایم به اصطلاح خارج از کشور پول داشته باشیم. در کمیته ما را بردند، سؤال و جواب شروع شد. اول کیفم را خالی کردند، محتویات کیفم را دیدند، خلاصه یکی یکی صورت برداری میکرد. یک نامهای هم خطاب به آقای خمینی نوشته بودم که به اصطلاح هم چرکنویسش بود، هم پاکنویسش بود. که آن آقا این نامه را خواند، گفت این نامه میخواستید چکار کنید؟ پخش کنید؟ البته من قصد داشتم که پخش کنم. ولی آنجا گفتم که نه میخواستم این نامه را به آقای خمینی بفرستم که بداند در این مملکت چه میگذرد.
خانم ژاله وفا: میشود لطفاً در مورد محتوای نامهتان بگویید.
خانم عذرا حسینی: در این نامه به چند تا مطلب اشاره کرده بودم. یکی اینکه گفته بودم که این آقای هادی غفاری که نماینده مجلس است و چون قبلاً این در خیابانها میرفت و به اصطلاح …
خانم ژاله وفا: یعنی این نامه را قبل از دستگیریتان نوشته بودید و در آنجا اشاره کرده بودید به رفتار آقای غفاری.
خانم عذرا حسینی: بله بله اشاره کرده بودم به رفتار این آقا که نماینده مجلس به جای اینکه دفاع از حقوق مردم بکند، میافتد در خیابانها مسلح، جان مردم… چنین چیزی در هیچ کجای دنیا اصلاً باورکردنی نیست که یک نماینده مجلسی چنین کاری را بکند. این آقای هادی غفاری. راجع به حزب جمهوری اسلامی نوشته بودم و آقای بهشتی و آقای موسوی اردبیلی که اینها عضو حزب جمهوری اسلامی هستند و مقامات عالی قضایی دست اینهاست و اینها بیطرف نمیتوانند باشند؛ به این موضوع اشاره کرده بودم. بعد به اینکه یک قراردادهای به اصطلاح حداقل در آن ننوشته بودم خائنانه، الان میگویم خائنانه، که اگر خائنانه نبود حداقل به ضرر بود و به اصطلاح بدون اطلاع یک قراردادهای الکی میبردند میبستند که یک قراردادی با یک کارخانه انگلیسی بود، تالبوت، که این کارخانه ورشکست شده بود و ایران رفته بود به آنجا کلی سفارش داده بود برای خرید اتومبیل؛ به اینها اشاره کرده بودم. بعد هم به اینکه خب خطای بنیصدر چی هست که چنین معاملهای باهاش بشود؟ دزدی کرده؟ به ایران خیانت کرده؟ در جبهههای جنگ نرفته بجنگد؟ چکار کرده برای دفاع از ایران برای دفاع از خاک ایران؟ آخرش هم خیلی به نظر من خب شدید بود نوشته بودم، منظورم آنها بودند دیگه، که انشاالله خدا همه ما را به راه راست هدایت کند. نامهای هم که به آقای خمینی نوشته بودم، نوشته بودم آقای خمینی، منتهی به یکی از آشنایانمان که داده بودم این را به اصطلاح نگاه کند که فارسیاش را ببیند ایشان آقای خمینی را کرده بود امام خمینی، دو مرتبه من در نسخه بعدی، آخرین نسخه نوشته بودم آقای خمینی. ولی خب در آن کمیته شاید این آقا زیاد متوجه نشد چیزی به من نگفت دیگه. فقط نامه را خواند و بعد گفت شما چه مقامی داشتید؟ کارتان چی هست؟ گفتم من کاری نمیکردم، من خانهدارم، کاری نمیکردم آقا. باورش نمیشد که حالا مثلاً من زن رئیسجمهور هستم پستی ندارم. گفتم نه من اصلاً پستی ندارم.
خانم ژاله وفا: بعد با محتویات کیفتان چه کردند؟
خانم عذرا بنیصدر: محتویات کیف را هم، بعد من خودم همانجا گفتم، گفتم آقا اینها که پول که قابلی ندارد، این انگشتر هم خدمت شما، فقط آن شناسنامه و کارنامه بچه من را بدهید برای اینکه اینها برای من خیلی ارزش دارد. آن اولی هنوز یا نمیدانست که به اصطلاح وضع چطور خواهد شد، پیش خودش لابد حساب میکرده که این طرف پیروز میشود، آن طرف پیروز میشود، آدم از این حسابها میکند، یا نمیدانست یا آدم بیچارهای بود حالا در آن پست قرار گرفته بود، در هر حال خیلی ناراحت شد، من احساس کردم که قرمز شد، شرمگین شد. گفت نه خانم شما راجع به ما چی فکر میکنید، ما اینجوری نیستیم، چرا اینجوری فکر میکنید؟ گفتم خب انشاالله که من اشتباه بکنم ولی مطمئنم این به دست من نمیرسد. شما هم همین الان برش دارید. ولی او داد، پول را هم گذاشت در کیفم. اما همان آقا پول را گذاشت در کیف ولی میدانست، شاید خودش هم میدانست، که من دیگر این پول را نخواهم دید چونکه آن الله علی را هم گفت بندازید گردنتان. آن را به من داد و انگشترم را هم داد. خلاصه بعداً بردند باز یک اتاق دیگر. یک کمیتهچی دیگری باز من را سؤال جواب کرد. او، الان فکر میکنم در هر حال خیلی حالت نفرت و کینهای داشت، احساس میکردی این را، او هم یک مقدار سؤال و جواب کرد و بعد من را بردند طبقه بالا. بردند طبقه بالا، من طبقه بالا رفتم دیدم صدای الله اکبر میآید، درود بر بنیصدر میآید، از سر پشتبامها. بعد آن آقایی که میآمد گاهی به من سرمیزد میگفت که اینها مجاهدین هستند. من هم جواب نمیدادم؛ نه میگفتم مجاهدین هستند، نه نیستند. بعد یک دفعه آمد گفت برایتان شام بیاورم؟ گفتم نه ممنون. خلاصه چندین بار به چیزهای مختلف، پشهکش بیاورم برایتان. چندین بار آمد و رفت و خلاصه من ازش چیزی نخواستم. یعنی هر چی غذا بیاورم و … همه را رد کردم. بعد دو تا دختر خانم هم بودند که به اصطلاح مراقب من بودند. تا آخرهای شب، نمیدانم حالا دوازده بود، کی بود. گفتند که شما آزادی، میتوانی بروی خانهتان. گفتم آخه این وقت شب من چجوری بروم خانهمان، گفتم بذارید من امشب بمانم تا صبح… گفتند نه باید امشب شما بروید خانهتان. گفتم باشه، پس اجازه بدهید این دو تا دختر خانم هم با من باشند. گفتند باشه. وقتی که رفتیم پایین یکی از دخترها را که نگذاشتند بیاید. با یکی از دخترها من را سوار کردند، بعد آنهایی هم که من را میبردند، صورتهایشان را با روزنامه پوشانده بودند و فقط چشمهایشان را میدیدیم. من را بردند و فقط یکی از آنها که عقب ماشین نشست آن نقاب نداشت. خلاصه من را سوار کردند، یک دختر خانم اینور و یک آقا هم آنور، آن جلو هم که بودند دو نفر. ما رفتیم و رفتیم، بعد من دیدم که در یک کوچهای من را نگه داشتند. وقتی که میرفتیم من گفتم که خانه برادر من از اینور نیست که! جواب من را ندادند. یک مدتی که رفتیم دیدم در یک کوچهای من را نگه داشتند و خلاصه همه پیاده شدند و من یکی تنها آن داخل. طبیعی است من هم …
خانم ژاله وفا: در زمانی که موبایل و اینها هم نبوده شما زنگ بزنید.
خانم عذرا حسینی: حالا موبایل هم اگه بود مگر میگذاشتند در اختیارمان.
خانم ژاله وفا: یعنی الان برای نسل جوان میگویم آن دوران وسایل و اینها نبوده در اختیار که بگویی سریع من تلفن بزنم.
خانم عذرا حسینی: خلاصه اینها پیاده شدند، من هم خیلی نگران بودم که اینها چیکار میخواهند بکنند. شاید یک ساعتی گذشت؛ یک ساعتی گذشت آمدند و ایندفعه دیدم آن دختر خانم هم نیست. خلاصه ما را سوار کردند و رفتیم …
خانم ژاله وفا: یعنی جایی رفتند با کسی صحبت کردند؟
خانم عذرا حسینی: دیگه من نمیدانم آنجا حتماً لابد، نمیدانم چی بود، کجا بود و چی بود من اصلاً نمیدانم. بعد خلاصه دو مرتبه که سوار شدیم این دفعه گفتند که رویات را بپوشان. من چادر سرم بود گفتم که من پوشیدهام، یعنی چی رویات را بپوشون؟ گفت میگویم رویات را بپوشون! گفتم آقا درست بگو رویت را بپوشون یعنی چی؟ من رویام پوشیده است. منظورش این بود که با حجاب چشمهایم را ببندم. گفتم میخواهی بگویی چشمهایت را ببند؟ خب بگو چشمهایت را ببند، چرا میگویی رویات را بپوشان! خلاصه بعداً یک دستمالی هم درآوردند و چشمهایم را بستند. همینجوری که میرفتیم، آن وقتها هم تاریکی بود به خاطر جنگ، بعد احساس کردم که من را بردند پمپ بنزین. آنجا به من گفتند که چشمت را باز کن. شاید خودشان نگران بودند که بقیه ببینند. من باز کردم دیدم پمپ بنزین هستیم. گفتم ای بابا بنزین هم زدند حالا لابد راه دوری میخواهند ببرند؛ کجا میخواهند ببرند من را سر به نیست کنند حتماً. خلاصه بنزین هم زدند و بعد دو مرتبه چشمها را بستیم و خلاصه رفتیم. وقتی که رفتیم من احساس کردم که یکجا که نگه داشتند، احساس کردم که یک در بزرگی باید اینجا باشد، چون صدا آمد که در را باز کردند احساس کردم که یک در آهنی بزرگی اینجاست. خلاصه در باز شد و ما را بردند. آنجا که پیاده خواستند بکنند، من فکر کنم مثلاً دو صبح بود، برای اینکه غذا که نخورده بودم، تشنه که بودم، ترس هم که داشتم، واقعاً دیگه یکجوری بود که وقتی خواستند پیادهام بکنند اصلاً نمیدانستم، چشمم هم بسته بود، چطوری پیاده شوم از ماشین؛ خیلی متزلزل شده بودم. بعد خلاصه گفت دست من را بگیر چون نمیتوانستم خودم پیاده شوم. بعد دیدم یک روزنامه دست من دادند. آن وقت با این حال یک حالت طنز هم به من دست داد؛ گفتم آقا من که چشمم بسته است نمیتوانم روزنامه بخوانم! خلاصه جوابم هم ندادند، کشان کشان من را بردند، بعد دیگه وقتی چشمم را باز کردم دیدم که در یک سلول هستم.
خانم ژاله وفا: یعنی به شما گفتند آزاد، ولی رفتید…
خانم عذرا حسینی: بله رفتم سلول. آها دیگه همانجا کیفم را برداشتند و دیگه ندادند. خلاصه من را بردند در سلول. یک جایی بود…
خانم ژاله وفا: اگه اجازه بفرمایید بقیه این داستان را در یک مصاحبه دیگر با شما ادامه دهیم.
خانم عذرا حسینی: بسیار خوب. ببخشید
خانم ژاله وفا: خواهش میکنم. وقت متأسفانه تمام شده و داستان هم جالب است. بسیار ممنون از شما