اینکه این جرقه چگونه زده می شود، یک چیز است و اینکه جرقۀ مشهد، نه تنها استبداد را از خندق و سنگر اصلاح طلبی خود محروم و امپراطور را عریان کرد، چیز دیگر. حال شرایط به سال ها و ماه های قبل از انقلاب ۵۷ بازگشته است و فضای خاکستری اصلاح طلبی از میان برخاسته و در فضای سیاه و سفید، خط قرمزی میان جامعۀ ملی و استبدادی تبهکار حائل شده است، تا یکی به نفع دیگری نابود شود، و البته در چنین شرایطی و مثل همیشه این مردم هستند که حرف آخر را خواهند زد.
به نظر نویسنده، علت اصلی اشتباهات در پیش بینی انقلاب و جنبش های اجتماعی این می باشد که تئوریستن های انقلاب که فقط از جنبۀ ساختار اقتصادی، سیاسی به تحلیل می پردازند و اینگونه معتقد می شوند که «انقلاب ها می آیند» و «ساخته نمی شوند»، به مسئله فرد و رابطۀ او با فرهنگ و نقش فرهنگ در معنی دادن و تفسیر کردن و نوع واکنش به واقعیتی که ذهن می فهمد، بهای کامل را نمی دهند، و این در حالیست که:
“شرایطِ ساختاری همچون غرایزِ ثانوی عمل نمی کنند که «عامل» را برانگیخته و کورکورانه به تحرک وامی دارند. در حقیقت اصلاً چنین نیست. متغیرهای ساختاری در سایۀ خودمختاریِ نسبیِ فرهنگِ که شرایطِ خود را بر آنها تحمیل می کند، با هم واردِ کنش و واکنش می شوند. فرهنگ، هر دو متغیرِ ساختاری و عاملیتی را از صافیِ خود می گذراند، و به همین دلیل است که عواملِ مشابه در شرایطِ متفاوت نتایجِ متفاوتی را رقم می زنند. به ظهور رسیدنِ نتایجِ متفاوت در شرایطِ ساختاریِ مشابه بر این ادعا صحه می گذارد که فرهنگ پدیده ای انفعالی نیست که شرایطِ ساختاری را بدونِ هیچ تغییری به عامل منتقل کند، بلکه میانجی و مفسری است که خودمختاریِ نسبی دارد. از طریقِ فرهنگ، عامل نه تنها شرایطِ عینی ای را که در آن عمل می کند، ذهنی می کند (به عبارتی، انسان ها در درونِ محیط های عینیِ خاص، گزینشِ ذهنی می کنند)، بلکه در عینِ حال تفسیرِ ذهنیِ ساختار را عینی می کند (به کلامی، انسان ها به محیطی که در آن واقع شده اند، معنی می بخشند). به عبارتِ دیگر، از طریقِ تفسیر، فرهنگ شرایطِ ساختاریِ عینی را ذهنی کرده و تفاسیرِ ذهنی از واقعیتِ اجتماعی را عینی می کند. چنین فرآیندی در حیطۀ مجموعه یا مجموعه هایی از ارزش های فرهنگی صورت می گیرد. با توجه به این حقیقت که درکِ فرهنگ، تجربه ای ذهنی است، و بدین ترتیب تفسیرِ شرایطِ جدیدِ اجتماعی در کنش و واکنش با ارزش هایی که از پیش برقرار بوده اند یا به تازگی به منصه ظهور رسیده اند، روی می دهد، نتیجه نهاییِ چنین تفسیری نمی تواند از پیش معین باشد؛ و بر فرضِ مثال ممکن است به نتایجِ متفاوتی همچون ایجاد و درونی شدنِ فرمانبرداری، بی تفاوتی، مقاومتِ منفی، یا انقلاب بر ضدِ شرایطِ موجود، بیانجامد.” (ص.٢٩١)
آنتونیو گرامشی، از اولین متفکران چپ ایتالیایی بود که به این موضوع توجه کرد و اینکه چرا دهقانان ایتالیایی بجای اینکه در سود منافع خود با چپ ها، بر ضد فئودالها مبارزه کنند، بر ضد آنها با کسانی که آنها را استثمار و در فقر نگاه داشته اند، مبارزه می کنند. نظریۀ «تئوری هژمونی فرهنگی» از جمله کوشش در پاسخ به این سؤال بود.
مکتب فرانکفورت، مقولۀ عینی بودن (Objective knowledge) علم را به چالش کشید و اینکه هر دیدنی و رؤیتی، ریشه در تاریخ و جامعه دارد (Situated knowledge)، و در کل اینکه علم، رؤیتی به موضوعی عینی است. اینگونه، باور به بیطرف بودن علم به چالش کشیده شد، چرا که عالم، بعنوان یک موجود اجتماعی و تاریخی، از علم خود نمی تواند جدا باشد. در هر علمی، اندازه ای از باور و شخصیت عالم حضور دارد و اینگونه نیست که در موقعیت خدا قرار گرفته و از ابعاد اجتماعی-تاریخی این دو جدا شده، و در نتیجه توانا به دیدن واقعیت آنگونه که هست، شود.
گرده جادویی پَری:
این نوع نگاه و رها شدن از دیدگاه ساختار گرایانۀ اجبار در جبر تاریخ، ما را در وضعیتی قرار می دهد که آزادی و خود مختاری فرد، می تواند شرط نهایی برای جرقه زدن به خرمن جنبش را فراهم کند. ولی اینکه این جرقه چگونه و در چه زمان می تواند زده شود، هیچ قابل فهم و توضیح نیست، چه برسد به پیش بینی. برای مثال، تا قبل از خود سوزی جوان تونسی، محمد بن بوعزیزی، هیچ کس نمی توانست تصور این را بکند که این خود سوزی ناشی از بیتابی از ظلمی نهادینه شده از استبداد، جرقۀ انقلاب تونس را خواهد زد. محمد بن بوعزیزی زمانی که در آتش ظلم و فساد استبداد می سوخت، هیچ نمی توانست تصور این را بکند که بعنوان پدر انقلاب تونس، در تاریخ این کشور جاودانه شود. این در حالی بود که قبلاً هم چنین کارهایی رخ داد و بعداً نیز، ولی هیچکدام منجر به جنبش نشد.
یا زمانی که عین الدوله، چند بازرگان را به علت گران شدن قند به فلک بست، هیچ نمی دانست که ضربات چوب بر پای بازرگانان، جرقه های انقلاب مشروطه را از خود به بیرون پرتاب می کند. و یا زمانی که دیکتاتوری محمد رضا شاه در اوج قدرت، آن نامۀ کذایی را در تحقیر آقای خمینی نوشت، باز هیچ نمی دانست که با اینکار، جرقه ای را به انبار باروت در هم فشرده شده ای می زند که او را کن فیکون و استبداد تاریخی سلطنتی را یکبار برای همیشه، دفن می کند. و باز وقتی امام جمعه مشهد، احمد علم الهدی، آن تظاهرات بر ضد روحانی را راه می انداخت، هیچ نمی توانست پیش بینی کند که جرقه بر انبار خشمی می زند که به عمر اصلاح طلبی خاتمه می دهد و استبدادِ لباس دین بر تن کردۀ حاکم را بی حفاظ و خندق، و آینده اش را محتوم به رفتن خواهد کرد.
ماه ها قبل از این، نویسنده با خود فکر می کرد که اگر تمامی شرایط ساختاری، در وطن، برای انقلاب وجود ندارد، ولی تمامی شرایط برای جنبش اعتراضی وجود دارد. این بحث را مطرح می کرد که از یک طرف با رژیمی روبرو هستیم که از نظر ایدئولوژیکی، بطور کامل ورشکسته است و دیگر حتی در درون رژیم کمتر کسی به اصل ولایت فقیه که تیرک خیمه رژیم است، باور دارد، و آنها هم که باور دارند، بی کفایتی آقای خامنه ای برایشان مشهود و مبرهن شده است؛ از طرف دیگر، تلفیق بی کفایتی کامل اقتصادی و فساد نهادینه شده ای که سر تا پای رژیم را در خود گرفته، مردمِ روز بروز هر چه بیشتر در کام فقر فرو رفته را خشمگین کرده است. این در حالیست که جنگ داخلی به ریزش درونی رژیم سرعت بخشیده، چنانکه دیگر بیشترِ اصحاب رژیم برای آقای خامنه ای که قرار است سخنش فصل الخطاب باشد، تره نیز خورد نمی کنند. این برای رژیمی که ولایت مطلقه فقیه، تیرک خیمه نظامش را تشکیل می دهد، حکم مرگ دارد. و اینکه چرا با این وجود، جنبشی که رژیم استبدادی در تمامیتش را هدف بگیرد، رخ نمی دهد؟
توضیحِ اینکه چگونه جرقه هایی، شرایط آبجکتیو را تبدیل به مادۀ منفرجۀ ساختار شکن، می سازند، و توضیحِ اینکه چگونه و با چه ترکیبی، باورها، انسان ها و شرایط مادی، آن مادۀ انفجاری را تولید می کنند، از علم بر نمی آید. حداقل تا زمان حاضر علم این توانایی را ندارد و برای یافتن پاسخ به این سؤال، باید به سراغ هنر رفت. بعضی از تئوریسین های جنبش های اجتماعی اینگونه بود که به طرف هنر روی آوردند. داستان به گروه موسیقی راک انگیسی در سال های ۱۹۶۰ بر می گردد که این گروه در استودیوی ضبط صدا کوشش می کردند که موسیقی ای را اجرا کنند که بتواند تبدیل به بهترین شود و بعد از تجربه های فراوان و نتیجه دلخواه را بدست نیاوردن، یکی از آنها با خشم و نا امیدی گفت: “ما کمی به گرده جاودی پری نیاز داریم تا این کار حرامزاده را تمام کنیم”. گرده جادویی، آن گرده جادوی پری، تا نوای موسیقی آنها را از توانایی های تکنیکی و هنری گروه های پر توان دیگر، ممتاز بکند و قلب طرفدارانشان را به طپش در آورد. این کار را نه فقط توانایی های تکنیکی و مهارت آنها، که جادویی از خلق صدای موسیقی ایجاد می کرد که به یک آن، عمیق ترین تارهای روان شنونده را به لرزش در می آورد. آن گردۀ جادویی پری را سارا امسلر/Sarah Amsler اینگونه توضیح می دهد که “در سال های اخیر شرایط نا متقارن استراتژی های سیاسی ای که می توانند قدرت سرمایه را خنثی کنند، سبب احضار فرضیه هایی شده است که شروط امکان برای موفقیت را با «کیمیایی» که فقط از راه حضور و اثر گذاری «ماده تاریک»/ Dark matter یا گرده جادویی پری، ایجاد می شود، قابل توضیح می دانند” (١).
شاید از این طریق بتوان توضیح داد که چرا از میان به فلک بستن های بسیاری، از میان خود سوزی های بسیاری، از میان اتهام زدن های بسیاری، و مهندسی تظاهرات کردنِ بسیاری، ناگهان یکی از آنها، جرقه ای را می زند که آتش به انبار خشم های افسرده و فشرده می زند و مدار بسته را می شکافد و قلم را به دست استبداد شکنان می دهد تا آینده ای که می خواند، خلق کنند.
اینکه این جرقه چگونه زده می شود یک چیز است، و اینکه جرقۀ مشهد، نه تنها استبداد را از خندق و سنگرِ اصلاح طلبی خود محروم و امپراطور را عریان کرد، چیز دیگر. حال شرایط به سال ها و ماه های قبل از انقلاب ۵۷ بازگشته است و فضای خاکستری اصلاح طلبی از میان بر خاسته و در فضای سیاه و سفید، خط قرمزی میان جامعۀ ملی و استبدادی تبهکار حائل شده است، تا یکی به نفع دیگری نابود شود، و البته در چنین شرایطی و مثل همیشه این مردم هستند که حرف آخر را خواهند زد.
(١) Sarah Amsler, The Education of Radical Democracy, (Routledge, London, ۲۰۱۵), p.۱۴