برای مصدق بزرگ : پیرجنگلبان:
با غمی در سینه اش : سنگین
دیده گانی از سرشک : آجین
گونه ای پر چین.
سرنوشت تلخ او را روزگار إ
با خطی معوج که گویی نقش شوم پنجه ببریست إ
بنوشته است بر پیشا نی مرد : « ستم تقد یر»إ
****
سربرون از کلبه آورد و نگا هش تا کران ها رفت
کران هایی که مرز هستی اشان
ازحصار شاخه های هرزه جنگل فراتر نیست إ
****
سر به هرسو کرد از افسوس ؛:
زین همه شاخه یکی را باری و بر نیست؟
آه : اینجا خاک پاک شیر پرور نیست؟
****
از سکوت مرگبار جنگل خاموش إ
رنج یاد چشمه هایی که کنون افتاده اند ازجوش إ
درد سرگردانی هر شاخه و برگی :
که چون جان دوست دارد شان
درکف بادی که هرگه از کرانی می وزدإ
دست غم افکند در آغو ش.
****
رفت تا شاید اجاقی را
که روزی روزگاری :
همچنا ن کوره فروزآن بودإ
لایه خاکستر از رخسار بر گیرد.
هرچه کرد و هرچه کند و هر چه آن گودال را کاوید :
دست گرم او به جز خاکستر سرد زمانی دورإ
در اجاقی که شده آن شعله ها را گورإ
یک شرر هم با نشان زند گی نا یافت :
تا که دستش را بسوزاند إ
تا که قلبش را بلر زاند إ
****
اشک در چشمش بسا ن چشمه ای جوشید إ
خشم در قلب اش مثال شعله سر بر کرد وبا خود گفت :
که أخر مردإ
تومگر در خانه خود پا به زنجیری ؟
خیز تا تنها ی تنها :
این علف ها را ز پیش پای برگیری
در پس این جنگل خاموش :
یگ جهان شور ونشاط و زندگانی هست:
خیز تا آنجا جوانی را ز سر گیری إ
****
سینه را افراشت
چابک همچون نوجوانی مست إ
رفت تا که داس را از کلبه برگیرد.
****
گر چه دیگر تیز و بران نیست إ
بازوانم را چنان سان قدرت وجان نیست إ
گرچه فریاد کمک را نیست پاسخگوی
من بدان وادی نما یم روی إ
شیرمردان را که هرگز دل هراسان نیست
غیرمن این ملک صاحب مرده را گویی نگهبان نیست إ؟
****
با تلاش هر چه افزون تر
پیر جنگلبان
سخت میکو شید .
تا نماید راه خود را باز
قلع و قمع شاخه های هرزه کرد آغاز .
****
از همه جانش عرق میریخت ؛گ می جوشیدإ
یک دم از کنکا ش اگر می ماند
از پشیمانی
دم دیگر :دوچندان داس میکوبید.
با نفسس های بریده نغمه های خشم را میخواند
ازبرای دیدن راهی که در پس باز کرده؛ :
سر نمی گرداند.
****
یک نفس کوبید إ
رفت و رفت ورفت :
تا انجا که دستش از تلاش افتادإ
گرچه داسش تیز می برید:
گرچه دندان روی هم میکوفت ؛میغرید :
دست و پای خسته اش از جا نمی جنبید.
****
شب زنیمه رفت و جنگلبان
داس بالش کرد و بر أن تا سحر خوابید. ؛
****
دید در رویا که بر گردش هزاران مار:
راه پیش و پس همه مسدودإ
ایستادن همچنان دشوارإ
دست بالا برد و داس از زیر سربرداشت
آفتاب صبح :
برچشمش زهرسو نیزه ای می کاشت إ
****
مضطرب برخاست :
گردا گرد او از زشاخه های جنگلی پر بود إ
لحظه ای در حیرت اینکه چرا اینجاست إ ؟
نه نشان از کلبه
نه راهی به پیش و پس
رد پایی نیست
جایی نیست إ
دید از راهی که دیری با تلا شش می گشود از هم
شاخه های هرزه آنسان رسته اند از نو إ
که حتی ره بسوی کلبه هم دیگر نخواهد بردإ
****
خویش را یکدم مخاطب ساخت که :
ای مردإ
شغل تو اینجا نگهبانی است؟
یا که جنگلبان : میان آب و ملک خویش زندانی است؟
داس را بر شاخساری از درخت آویخت
آخرین فریاد را از سینه بیرون ریخت:
که ای جنگل :
سزای من درون خانه ام مرگ است ؟
****
به همراه نسیم رهگذر ؛
هر شاخه از هرسو
سرخود را تکان میدادإ
جنگلبان :
به همراه سرشکی که فرو میریخت :
جان میداد.
مسعود علی پور. ۲/۵/۴۳ تهران.