back to top
خانهدیدگاه هاسروده ای برای مصدق- دکتر مسعود علیپور

سروده ای برای مصدق- دکتر مسعود علیپور


   برای مصدق بزرگ : پیرجنگلبان:

   با غمی در سینه اش : سنگین

   دیده گانی از سرشک : آجین

   گونه ای پر چین.

   سرنوشت تلخ او را روزگار إ

   با خطی معوج که گویی نقش شوم پنجه ببریست إ

   بنوشته است بر پیشا نی مرد : « ستم تقد یر»إ

 

   ****

   سربرون از کلبه آورد و نگا هش تا کران ها رفت

   کران هایی که مرز هستی اشان

   ازحصار شاخه های هرزه جنگل فراتر نیست إ

 

   ****

   سر به هرسو کرد از افسوس ؛:

   زین همه شاخه یکی را باری و بر نیست؟

   آه : اینجا خاک پاک شیر پرور نیست؟

 

   ****

   از سکوت مرگبار جنگل خاموش إ

   رنج یاد چشمه هایی که کنون افتاده اند ازجوش إ

 

   درد سرگردانی هر شاخه و برگی :

   که چون جان دوست دارد شان

   درکف بادی که هرگه از کرانی می وزدإ

   دست غم افکند در آغو ش.

 

   ****

   رفت تا شاید اجاقی را

 

   که روزی روزگاری :

   همچنا ن کوره فروزآن بودإ

   لایه خاکستر از رخسار بر گیرد.

   هرچه کرد و هرچه کند و هر چه آن گودال را کاوید :

   دست گرم او به جز خاکستر سرد زمانی دورإ

   در اجاقی که شده آن شعله ها را گورإ

   یک شرر هم با نشان زند گی نا یافت :

   تا که دستش را بسوزاند إ

   تا که قلبش را بلر زاند إ

 

   ****

   اشک در چشمش بسا ن چشمه ای جوشید إ

   خشم در قلب اش مثال شعله سر بر کرد وبا خود گفت :

   که أخر مردإ

   تومگر در خانه خود پا به زنجیری ؟

   خیز تا تنها ی تنها :

   این علف ها را ز پیش پای برگیری

   در پس این جنگل خاموش :

   یگ جهان شور ونشاط و زندگانی هست:

   خیز تا آنجا جوانی را ز سر گیری إ

 

   ****

   سینه را افراشت

   چابک همچون نوجوانی مست إ

   رفت تا که داس را از کلبه برگیرد.

   ****

   گر چه دیگر تیز و بران نیست إ

   بازوانم را چنان سان قدرت وجان نیست إ

   گرچه فریاد کمک را نیست پاسخگوی

   من بدان وادی نما یم روی إ

   شیرمردان را که هرگز دل هراسان نیست

   غیرمن این ملک صاحب مرده را گویی نگهبان نیست إ؟

 ****

   با تلاش هر چه افزون تر

 

   پیر جنگلبان

   سخت میکو شید .

   تا نماید راه خود را باز

   قلع و قمع شاخه های هرزه کرد آغاز .

   ****

   از همه جانش عرق میریخت ؛گ می جوشیدإ

   یک دم از کنکا ش اگر می ماند

   از پشیمانی

   دم دیگر :دوچندان داس میکوبید.

   با نفسس های بریده نغمه های خشم را میخواند

   ازبرای دیدن راهی که در پس باز کرده؛ :

   سر نمی گرداند.

   ****

   یک نفس کوبید إ

   رفت و رفت ورفت :

   تا انجا که دستش از تلاش افتادإ

   گرچه داسش تیز می برید:

 

   گرچه دندان روی هم میکوفت ؛میغرید :

   دست و پای خسته اش از جا نمی جنبید.

   ****

   شب زنیمه رفت و جنگلبان

   داس بالش کرد و بر أن تا سحر خوابید. ؛

   ****

   دید در رویا که بر گردش هزاران مار:

   راه پیش و پس همه مسدودإ

   ایستادن همچنان دشوارإ

   دست بالا برد و داس از زیر سربرداشت

 

   آفتاب صبح :

   برچشمش زهرسو نیزه ای می کاشت إ

   ****

   مضطرب برخاست :

   گردا گرد او از زشاخه های جنگلی پر بود إ

   لحظه ای در حیرت اینکه چرا اینجاست إ ؟

   نه نشان از کلبه

 

   نه راهی به پیش و پس

   رد پایی نیست

   جایی نیست إ

 

   دید از راهی که دیری با تلا شش می گشود از هم

   شاخه های هرزه آنسان رسته اند از نو إ

   که حتی ره بسوی کلبه هم دیگر نخواهد بردإ

   ****

   خویش را یکدم مخاطب ساخت که :

   ای مردإ

   شغل تو اینجا نگهبانی است؟

   یا که جنگلبان : میان آب و ملک خویش زندانی است؟

 

   داس را بر شاخساری از درخت آویخت

   آخرین فریاد را از سینه بیرون ریخت:

 

   که ای جنگل :

   سزای من درون خانه ام مرگ است ؟

   ****

 

   به همراه نسیم رهگذر ؛

   هر شاخه از هرسو

   سرخود را تکان میدادإ

 

   جنگلبان :

   به همراه سرشکی که فرو میریخت :

   جان میداد.

 

   مسعود علی پور. ۲/۵/۴۳ تهران.

 

    

اخبار مرتبط

دیدگاه خود را بنویسید

لطفا دیدگاه خود را وارد کنید
لطفا نام خود را اینجا وارد کنید