❋ نظامی گری
“ وقتی فرد خود را از نگاه جبر آلود رها می کند و عقل آزاد و در نتیجه عقل نقاد را جایگزین عقل توجیه گر قدرت میکند، در مییابد انقلاب را مجموعهای از عوامل پدید میآورد و اگرهم تغییر در ترکیب عوامل سبب انحرافش از هدفها بگردد، مردم همواره این توانائی را دارند که از طریق رها نکردن تجربه، ترکیب ان عوامل را تغییر داده و آن را به مجرای اصلی بازگردانند و هدفهای انقلاب را متحقق بگردانند. آیا مردم فرانسه و… جز این کردند؟. “
مطالعه انقلابات اجتماعی بما می گوید که تحمیل خشونت و نظامی گیری، یکی از موثرترین روشها برای دور از دسترس قرار دادن اهداف دموکراتیک و عدالتخواهانه آن انقلابات می باشد. برای مثال، بعد از انقلاب فرانسه، دولت انگیس که از تبعات شهروند شدن و حقوق دموکراتیک پیدا کردن فرانسویها در انگستان بیمناک بود، بیشترین کوشش را برای انحراف از اهداف انقلاب فرانسه از طریق تحمیل خشونت و نظامی گری به این انقلاب بکار برد. بطوری که سالانه بیش از 13% از بودجه ناخالص ملی خود را در اختیار رژیمهای استبدادی پروس و اتریش و روسیه می گذاشت تا بطور دائم مرزهای فرانسه را تهدید کنند. نتیجه این سیاست، نظامی شدن دولت فرانسه و ظهور بناپارتیسم شد. از جمله اثرات این نظامی شدن، باز سازی دیکتاتوری در فرانسه بود، بگونهای که ناپلئون حتی بکار گیری کلمه دموکراسی را در کشور ممنوع کرده بود. نظامی شدن و تهدیدهای دائم و مداخلات قدرتهای خارجی در فرانسه، یکی از اصلی ترین دلایلی شد که بین ظهور انقلاب فرانسه و استقرار و نهادینه شدن دموکراسی در فرانسه، فاصله زمانی زیادی ایجاد و در این فاصله، کشور انقلابات و جنبشهای متواتری را بخود دید و اگر نبود پایداری بخشی از نسل انقلاب که از کرده خود پشیمان نشدند، سختی ها و شکستها آنها را تسلیم نکرد و در نتیجه تجربه را ادامه و به نسلهای بعدی منتقل کردند، چه بسا فرانسه به مهد دموکراسی در جهان آن روز تبدیل نمی شد.
در مورد انقلاب روسیه نیز، این روش بکار رفت و دولت انگیس، با حمایت و مسلح کردن سلطنت طلبهای روسی و ایجاد ارتش سفید، انقلاب را بشدت بطرف خشونت و نظامیگری سوق داد. باز، یکی از اصلی ترین دلایل استحاله انقلاب روسیه به استالینسم، یکی همین تحمیل نظامی گری به انقلاب روسیه بود. ذکر این نکته لازم است که تا زمانی که انقلاب روسیه منجر به استالینیسم نشده بود، دولت انگیس اجازه انتشار کتابهای کارل مارکس را نمی داد. ولی زمانی که مطمئن شد که مارکسیسم زنده در نظر بسیار از مارکسیستها همان استالینسم شده است و حزب طراز اول به نام طبقه کارگر، دیکتاتوری پرولتاریای خود را حاکم کرده است، آن وقت اجازه انتشار کتابهای مارکس را داد. اشتباه عظیم جریان چپ این بود که بخش عظیمی از آنها در غرب، استالینیسم را معادل مارکسیسم گرفته و خیلی دیر بین مارکسیسم و استالینیسم فاصبه ایجاد کردند. کوششهای روشنفکران منتقد چپ مانند جورج اورول و ژان پل سارتر از استالینیسم، در زمان خود موفقیت لازم را در درون احزاب بزرگ چپ، کسب نکرد.
❋ روش تحمیل خشونت و نظامی گری کردن رژیم از چهار طریق به عمل آمد:
1. ایجاد جنگ داخلی بوسیله سازمانهای لنینیست- استالینیست.
بیش از یکماه از پیروزی انقلاب نگذشته بود، در حالی که آزادیهای کامل مطبوعات و گرد هم آیی وجود داشت، سازمانهای لنینیست- استالینیست و مائوئیست مانند حزب کومله و حزب دموکرات کردستان ایران و چریکهای فدایی خلق، بجای استفاده از این فضای آزاد و گسترش فضای آزادی، و هنوز چند هفته ای از فروپاشی استبداد سلطنتی نگذشته بود که مناطق مختلف ایران، دست به اسلحه برده و به پاسگاه ها و پادگانهای نظامی در مناطق مرزی حمله بردند. مهمترین این حملات در سنندج با حمله به مرکز ژاندارمری سنندج و بعد به پادگان سنندج بود. تحمیل این خشونت ها به انقلابی که روش عمومی آن غیر خشن و به پیروزی گل بر گلوله معروف شده بود، شوکی به جامعه ملی وارد کرد و این شوک خشم برانگیخت و از این خشم جناحی که در فکر باز سازی استبداد بود، بیشترین استفاده را برد. توضیح اینکه تا این زمان، تنها خشونتی که بخش بزرگی از جامعه می پذیرفت، اعمال خشونت برضد نظامیان ارشد و مقامات ساواک بود. این در حالی بود که اعمال خشونت بر ضد جریانها و افرادی که در انقلاب شرکت کرده بودند، حکم تابو را داشت. شکستن این تابو از طرف این سازمانها که در آنالوژی که با انقلاب روسیه ایجاد کرده بودند، انقلاب بهمن را معادل انقلاب فوریه 1917 شوروی دانسته و بازرگان را کرنسکی انقلاب و خود را لنین های ایران که در پی انقلاب اکتبر خود بودند، این امکان را برای حزب جمهوری و اقمار آنها ایجاد کرد تا برای به انحصار در آوردن دولت و حکومت و حذف رقبا، دست به خشونت بزنند.
در واقع سازمانهای استالینیستی مانند دو لبه قیچی مخالف هم در بریدن سر آزادی خواهی عمل کردند: یک جریان با خشونت را روش کردن و ایجاد جنگ داخلی و جریان دیگر، به رهبری حزب توده با حمایت و آموزش دادن به حزب جمهوری برای زدن جریان دموکراتیک و آزادیخواه که نقش معلم این حزب و اقمارش را بازی کرد. این دو جریان، از دو طرف به جریان آزادیخواهی تاختند.
در اینجا نقل این خاطره ای محل می یابد:
برادر کوچکم، مهرداد، که در سن 16 سالگی در راه سفر از کرمانشاه به سنندج به همراه عده دیگری از مسافران مینی بوس مسافری، بدست حزب کومله به گروگان گرفته شد و بمدت یکسال در سخت ترین شرایط زندگی کرد و شاهد اعدام بسیاری از دیگر گروگانها بعد از دادگاه های شبیه بیدادگاه های آیت الله خلخالی شد. سرانجام در مبادله زندانیان در زمان بنی صدر آزاد شد. از جمله خاطرات بیشماری که می گفت یکی در رابطه با دیدار آقای صدیق کمانگر، رهبر حزب کومله از زندان آنها بود. این دیدار در زمانی انجام شد که برخورد سختی بین رئیس جمهور و حزب جمهوری در حال انجام بود. از ایشان پرسیده بود که در برخورد بین دو طرف پیروزی کدامیک به نفع شماست؟ آقای کمانگر پاسخ داده بود که پیروزی حزب جمهوری. توضیح داده بود که علت این است که بنی صدر اقتصاد دان قابلی است و اقتصاد را می سازد و وضع مردم خوب می شود و آنها راضی . ولی حزب جمهوری بی کفایت است و اقتصاد را بهم می ریزد و مردم فقیر و ناراضی. چنین وضعیتی مردم را به طرف چپ متمایل می کند و این سبب می شد که ما بتوانیم عده بسیار بیشتری را به طرف خود جلب کنیم.
2. سلطنت طلبان، از طریق تحریک بعضی از عشایر، برای ایجاد جنگ داخلی و نظامی کردن وضعیت:
در اسناد ویکیلیکس نشان می دهد که کوشش در ایجاد جنگ داخلی به آنجا می رسد که ارتشبد جم، به مقام آمریکایی پیشنهاد می کند که خوزستان را ارتش آمریکا به تصرف خود در آورد و وقتی پاسخ میشوند که اگر آنها اینکار را بکنند، شوروی نیز شمال ایران را تصرف خواهد کرد، او پاسخ میدهد: ایرادی ندارد. اول در جنوب، دولت شاپور بختیار را مستقر می کنیم و بعد کم کم منطقه را توسعه می دهیم!
3. ایجاد سپاه پاسداران درست چند هفته بعد از جنگ اول سنندج به بهانه دفاع از انقلاب:
نیروی نظامی که به سرعت به خدمت جناح سرکوبگر درآمد و در کودتای خرداد 60 و سرکوبهای بعدی در کردستان و دیگر شهرها و مناطق نقشی کلیدی بازی کرد، سپاه شد. حال، مدتهاست که سپاه به کرم هفتواد شاهنامه فردوسی مانند شده است و به مافیای مالی-نظامی و حزب سیاسی مسلح، با اشتهایی سیری ناپذیر، تبدیل گشتهاست.
4. حمله به سفارت آمریکا و گروگانگیری:
حمله به سفارت آمریکا که بنا بر تحقیقات بسیاری از متخصصان، از جمله رابرت پاری، طرحی بود که در آمریکا بوسیله هنری کیسینجر و راکفلر، بعد از دیداراشرف پهلوی با آنها برای آوردن شاه سابق به امریکا، ریخته شد. بگفته سردار مشفق، این طرح بوسیله آقای موسوی خوئینی ها اجرا شد. همانگونه که گفته شد، این عمل هم سبب سقوط دولت لیبرال مهندس بازرگان شد و هم بسیاری از شخصیتهای آزادیخواه رقیب و آزادیخواه را به جرم جاسوسی یا زندانی کرد و یا فراری داد و حتی اعدام کرد و هم سبب دادن چراغ سبز جیمی کارتر به صدام برای حمله به ایران شد.
اینکه خمینی گفت «جنگ نعمت است» بیعلت نبود. بدون حمله عراق به ایران، جناح استبدادیان دارای منابع و امکانات لازم برای قدرت را به انحصار خود در آوردن و حذف دیگران، نبود. از جمله به این دلیل که با وجود ایجاد سپاه پاسداران، این نیرو در آن زمان، بسیار محدود و امکانات محدودتری داشت و از تجربه و آموزش نظامی نیز محروم بود. در حالی که نیروی زمینی و نیروی هوایی و دریایی ارتش از توانمندی بالایی بر خوردار بود.
حمله عراق و توانایی شگفت انگیز نیروهای مسلح تحت فرماندهی رئیس جمهور در شکستن موج حمله و باز پس گیری بیش از نیمی از مناطق اشغالی که با وجود کودتای نوژه و ضربه های اساسی که حزب جمهوری و دادگاه های انقلاب به این نیروها زد، به قول هیأت سازمان اسلامی، یک معجزه بود. توفیق ارتش وضعیتی را ایجاد کرد که حزب جمهوری تصورش را نکرده بود. به همین علت بود که ترس از شکست از عراق، به ترس از پیروزی ایران در جنگ تبدیل شد، تا جایی که رهبرانش، نگرانی خود را پنهان نیز نمیکردند. سید حسین خمینی، نوه خمینی، فاش کرد که :
«من با آنها (رهبران حزب جمهوری) صحبت کردم و بمن گفتند که ما حتی اگر خوزستان و یا نصف ایران را از دست بدهیم، بهتر از این است که بنی صدر در جنگ پیروز شود».(4)
کودتای 30 خرداد 60 که به روایت به سرقت رفته انقلاب این تبدیل شده است و بدون برسمیت شناختن این روایت، سرنوشتی که انقلاب یافت، قابلیت توضیح نمی یابد، از جمله به این دلیل انجام شد که مانع صلح شود و سبب ادامه نظامی گری کردن انقلاب بگردد. چرا که بدون چنین نظامی گری، امکان استوار کردن ستون پایه هایی که استبداد در حال بنا کردن آنها بود امکان نداشت. در اینجا سخن مهدی رضایی فرمانده سپاه پاسداران، در توجیه ادامه جنگ، نه فقط بعد از خرداد 60 بلکه بعد از آزاد سازی خرمشهر شفافیت می یابد:
«اگر ما جنگ را ادامه نداده بودیم، دولت و انقلاب، استحکام نمی جست. آنهایی که می گویند که شش سال از جنگ هشت ساله بیهوده بود…باید بدانند که اگر ما جنگ را (در آن زمان) پایان می دادیم، دولت اسلامی و انقلاب از بین رفته بود»(5)
❋ نتیجه گیری
نگاه جبر آلود به انقلاب و جنبشهای اجتماعی داشتن، از جمله، به معنی حذف عامل انسان، به عنوان عامل تعیین کننده در سرنوشت خود و جامعه خود می باشد. به معنی کاهش دادن انسان و نقش او در حد یک عامل بیاختیار که مانند کشتی بیلنگر با بادی که اصحاب قدرت در بادبان او می اندازند او را به هر طرف که می خواهند می کشانند. نگاه جبر آلود به جنبشهای اجتماعی داشتن، از جمله به معنی حذف عامل انسان از تاریخ و تاریخ را در کنترل قدرتهای سلطه گر که برای حفظ سلطه خود و گسترش خود، از انسانها استفاده ابزاری می کنند، قرار می دهد.
زمانی که چنین تصویری، از فرد، درونی شخص شد، ترس و احساس ناتوانی و عجز، جای امید و اراده و توانایی را می گیرد و البته در چنین حالتی، فرد، مانند زندانی زیر ضربات شکنجه گر شکسته شده، در اختیار زندانبان قرار می گیرد.
در بهترین حالت نیز، چنین فردی وبا چنین باوری و با چنین شخصیتی، از صحنه مبارزه خارج و برای خود نقش تماشاچی صحنه مبارزهای که سرنوشت او را رقم می زند قائل میشود. دچار خود فریبی می شود و خود را “زرنگ” می انگارد و می گوید که: «هر که خر شد، ما سوارش می شویم.» غافل از اینکه در زمانی که او در صحنه مبارزه ای که سرنوشت او را رقم می زند حاضر نباشد، سواری را این اوست که می دهد. خود فریبی خود شکل مضاعف می گیرد وقتی که باور می کند سیاست، یعنی “انتخاب” بین «بد» و «بدتر» و هیچ توجه نمی کند که این انتخاب کاذب را «بدترین» (در ایران حاضر ولی مطلقه فقیه.) است که در اختیار او گذاشته است و هر انتخابی، تنها به تثبیت بیشتر قدرت «بدترین» است که منجر می شود.
در حالیکه وقتی فرد خود را از نگاه جبر آلود رها می کند و عقل آزاد و در نتیجه عقل نقاد را جایگزین عقل توجیه گر قدرت میکند، در مییابد انقلاب را مجموعهای از عوامل پدید میآورد و اگرهم تغییر در ترکیب عوامل سبب انحرافش از هدفها بگردد، مردم همواره این توانائی را دارند که از طریق رها نکردن تجربه ترکیب ان عوامل را تغییر داده و آن را به مجرای اصلی بازگردانند و هدفهای انقلاب را متحقق بگردانند. آیا مردم فرانسه و… جز این کردند؟. چنین انسانی چون واقعیت را و نقش خویش را دریافت، آنگاه نگاهش به خود و جامعه و جنبش اجتماعی دچار تحولی عمیق می شود. در چنین حالتی، در واقع انسان جدیدی تولد مییابد و او خود را از جبر قدرت رهانیده، به خود به عنوان یک انسان تاثیر گذار نگاه می کند و معمار سرنوشت و در نتیجه به مقوله انقلاب، نه به عنوان یک واقعه که اتفاق افتاد و تمام شد و شکست خورد، بلکه، بمثابه انقلاب بر ضد ساختار استبدادی جامعه مینگرد و بر ضد غاصبان حق حاکمیت مردم وارد عمل میشود. انقلاب را پروسه و جریان پیوستهای می بیند که نقطه عطف آن سرنگونی استبدادی است که سبب ساز انقلاب شد. در مییابد برای اینکه انقلاب به نتیجه برسد نیاز دارد که پی گرفته شود و از طریق نقد، اشتباهات رفع و به تجربه تبدیل شده و در نتیجه کاستیها جبران شوند تا کار را به نتیجه برسد.
به بیان دیگر، آینده باز است و ورقی نانوشته است و این عمل و یا بیعملی و یا بد عملی نسل جوان است که می گوید که آیا انقلاب به نتیجه خواهد رسید و در نتیجه جمهوری شهروندان ایران واقعیت پیدا خواهد کرد و یا اینکه در جبر «انتخاب» بین استبدادها سرگردان خواهد ماند.
(1) دکتر عبدالصمد تقی زاده، نامزد جایزه نوبل در پزشکی در سال 1973 و رئیس دانشگاه ملی/بهشتی در بعد از انقلاب تا کودتای خرداد 60، که در مراسم خواندن حکم حضور داشتند، در مصاحبه ای، به اینجانب گفتند که آقای خمینی حکم را به قطب زداده داد تا بخواند ولی وقتی قطب زاده در حال رفتن به پشت میکروفون بود، آقای رفسنجانی خود را بر زمین زد و عمامه اش را بر زمین کوبید و با گریه گفت که او می خواهد حکم را بخواند. می گفت قطب زاده که مات مانده بود از آن نوع رفتار، حکم را به ایشان داد تا بخواند.
(2) از جمله اسناد، در این مصاحبه، الجبوری، وزیر دربار صدام حسین در مصاحبه با تلویزیون الجزایر.
(3) روزنامه انقلاب اسلامی، 27 آذر 1359
(4) روزنامه انقلاب اسلامی 25 اسفند 1359
(5) سخنرانی مهدی رضایی در مراسم یادبود 16 هزار شهید خوزستان. 10 اسفند 1379