هر مرام ستیزی، خواه بداند و خواه نداند، عقل قدرتمدار دارد و خدمتگزار قدرت است. چرا که دشمنی با مرام، از دینی و غیر دینی، از آنروست که او گمان میبرد قدرت چیزی است که به مالکیت در میآید بنابراین، میخواهد «قدرت بد» را از دست «صاحبان» آن در آورد و از آن خود کند و «برای تحقق هدف خوب» بکار برد. از اینرو، نمیتواند قدرت ستیز باشد و با مرامی میستیزد که «قدرتِ در مالکیتِ» رقیب را توجیه میکند. چرا که مخالفت با قدرت، او را که طالب مالک قدرت شدن است، گرفتار تناقض میکند. هرگاه جمهور مردم بدانند قدرت به مالکیت کسی در نمیآید و خدمتگزاران خود را به بندگی خود در میآورد، دشمنی با این و آن مرام را ترک میکنند و به جریان آزاد مرامها و نقد آنها روی میآورند. مرزبندیها که قدرت، در پوشش مرام، پدید میآورد از میان بر میخیزند و جریان آزاد اندیشهها و روش شدن تجربه، حق را از ناحق بر همگان باز میشناساند.
اگر همگان کارکرد مرام را بشناسند، زبان فریب نمیتواند مرام را علت ویرانگریها بباوراند. چرا که این قدرت است که از تخریب پدید میآید و با تخریب، از جمله تخریب فکر راهنمایی که از آن مشروعیت میگیرد، متمرکز و بزرگ میشود. در حقیقت، کارکرد مرام تصویب یا رد عمل است. عمل یا حق است و یا حق نیست. اگر حق نیست، قدرت فرموده است. توجیه عمل ناحق نیازمند از خود بیگانه کردن مرام یا نادیده گرفتن آن است. نیاز به از خود بیگانه کردن مرام دارد. زیرا تا مرام از خود بیگانه نگردد، عمل قدرت فرموده را تصویب نمیکند. بنابراین، هرگاه عقل قدرتمدار نباشد، عملی که میاندیشد، حق است و اندیشه راهنمای او نیز بیان حق است. این عقل با اندیشههای راهنمای قدرتمداران نیز نمیستیزد بلکه آنها را نقد میکند.تا مگرانسانها خود را از بندگی قدرت برهند.
در جهان امروز، تنها اسلام نیست که عقلهای قدرتمدار با آن میستیزند، (و قدرتمدارها، بنام اسلام، اسلام از خود بیگانه در بیان قدرت نیز، نزاع بر سر قدرت را با نزاع با مرامها میپوشانند.) بلکه حقوق انسان، برابری انسانها از زن و مرد و برابری نژادها و دموکراسی و علم و فن نیز مورد حمله عمومی قدرتمداران شدهاند. چرا؟ زیرا قدرت نیازمند توجیه است و این توجیه را از مرام میستاند. وقتی مرامی را میان تهیکرد، باید آن را با مرام جدیدی جانشین کند. در غرب امروز، این فکر راهنمای راست افراطی است که دارد اندیشه راهنمای توجیهگر قدرت میشود. زیرا افزودن سهم زور را در ترکیبی توجیه میکند که در روابط قوا بکار میرود. این است که سیلی بنیان کن برضد فلسفه روشنایی، دموکراسی لیبرال، حقوق انسان، برابری انسانها، مدرنیته و نیز علم، جاری کرده است. لوموند (17 نوامبر) مقاله مفصلی، به قلم آریان شومین Ariane Chemin و ونسان مارتینی Vincent Martigny ، که هردو استاد در مدرسه عالی پلیتکنیک هستند دارد که، در باره خطر ستیز با حقوق انسان و… هشدار دادهاند:
❋ ستیز همه جانبه با حقوق انسان و … و علم در غرب:
● در فرانسه، حزب جمهوریخواه که ووکیه Wauquiez دبیر آن است نیز به آنهایی پیوسته است که فلسفه روشنایی را کهنه و مندرس میانگارند. در 17 اکتبر، این حزب میزبان فرانسوا کولوزیمو Francois Colosimo، صاحب انتشارات سرف Cerf بود. او دعوت شده بود تا که کتاب جدید خود را معرفی کند. عنوان کتاب «کوری» است. در این کتاب او مدعی است که «دین روشنایی» ما انسانها را کور کرده است. او در جمع اعضای حزب،این جمله را باز میگوید و حاضران برای او کف میزنند. این تاریخ شناس براین است که فلسفه روشنایی که نور آن حالا دیگر منفی و کور کننده است، جامعههای غربی را خلع سلاح کرده و در برابر اسلامگرایی و جهادگرایی در حالت خلع سلاح نگاه داشته است. بازگشت نور به خود ، سبب آن شده است که جز وجه تاریک آن برجا نماند و این وجه تاریک شب تیرهای شده است که اندک نورها را نیز فرو میبلعد.
● بازگشت مذهبیها و فلسفههای ضد عقلگرایان که اصل راهنمای آنها ملیگرایی و امتگرایی است، «دروغ راست نما» «fake news » را بدیل فلسفه روشنایی کرده است. فیلسوفان قرن هجدهم، امید به آزادی سیاسی انسانها از یوغ سلطنتهای استبدادی را بر انگیختند که، بدان، شاهان سلطنت و بسط ید خود بر هستی مردم را حقی میانگاشتند که خداوند به آنها اعطاء کرده است. اما اینک، بنظر میرسد که دموکراسی لیبرال، مردنی است. بعد از انتخابات اروپایی 2019، عامه فریبان تمامی اروپا را از آن خود میکنند.
فرو افتادن این سیاه سایه بر روشنایی بود که سبب شد مکرون، بمحض پیروزی در انتخابات، در 7 مه 2017، میراث فسلفه روشنایی را از آن خود بخواند و بگوید: «اروپا و دنیا از ما انتظار دارد که، در همه جا، از روح فلسفه روشنایی دفاع کنیم». دو ماه بعد، در کنگره (اجتماع دو مجلس نمایندگان و سنا) بازگفت: «بر این باورم که روح فسلفه روشنایی ایجاب میکند هدف ما خودمختاری انسان آزاد، آگاه و منتقد باشد». از منظر رئیس جمهوری فرانسه که خود را «مترقی» تعریف میکند، دفاع از طرح اروپایی، ربط ذاتی دارد با جریان اندیشهها.
رجوع دادن به فسلفه روشنایی تقریباً از صحنه سیاسی متروک شده بود. کلمهها و اصطلاحهای آن فلسفه، نظیر هموطن و در همان حال جهان وطن بودن، ارزش و… نیز متروک شدهاند.
● فکر ترقی، نخستین آماج هجوم جدید است: سوءظن به علم و فن روزافزون است. وجدان به آسیبپذیری سلامت کره زمین و نگرانیهای بجا از کن و فیکون شدن محیط زیست و ترس از «افزایش جمعیت» در عصر هوش مصنوعی و همه دیگر موضوع های علم، سوءظن و نگرانی برانگیز شدهاند. شدت اضطرابها سبب قوت گرفتن اکولوﮊیستهای بس محافظهکار و جانبدار «رشد منفی» گشته است.
فرانسیس ولف، فیلسوف و استاد مدرسه عالی فلسفه و علوم و فنشناسی (Ecole normale superieur)، خاطر نشان میکند: در بورس ایدهها، ترقیگرایی مرتب قیمت از دست میدهد و علم مورد یک سوءظن همگانی است.
● ضد سرمایداریها ترقی را وهم میدانند. وهم شماران ترقی، خواه چپ و خواه راست خاطر نشان میکنند که لیبرالیسم اقتصادی که آدام اسمیت به نظریه درآورد، میراث فلسفه روشنایی است. از جمله ﮊان کلود میشآ، Jean -Claude Michéa که در گذشته کمونیست بود و اینک محافظهکار و مخالف لیبرالیسم است – میگوید: «وقتی در مییابیم که لیبرالیسم فرآوردهِ تجدد (Modrnité) و فلسفه روشنایی است، در مییابیم که مفهوم ترقی بیش از آن مبهم است که تصور میکنیم».
● رﮊیس دوبره Régis Debray، که در سال 2006، کتابی بنام «روشنایی کورکننده» منتشر کرد. در آن، توضیح داد که میراث فلسفه روشنایی ایناست: یک طرف تقوی و علم و آزادی است و طرف دیگر ساحران و جهل گستران. و این ثنویت زیادی آسان است. برغم خود مرکز جهان انگاری ما و برطبل پیروزی کوبیدنمان، فلسفه روشنایی تاریکیهای مهمی در بر دارد. از جمله این تاریکیها هستند: خیال، احساس جمعی، رابطه ما با مرگ و… و پیش از همه «دین» که از اواخر قرن بیستم بدینسو، شاهد بازگشت بزرگش هستیم. اسلام در جهش کامل است و چپگرایی ناپدید شده است.
● ادموند بورک Edmund Burke انگلیسی مخالف فلسفه روشنایی، حقوق انسان را ساخته خیال میداند و قائل به اشتراک انسانیت در حقوق و نیز فرهنگ نیست و بر آن است که هویتهای فرهنگی وجود دارند. میگوید: «جهانشمولگرایی مردمان اروپا را به مسلخ درهم آمیختگی فرهنگها بُرده و قربانی کرده است».
● خطر عقلانیت فنی: در سالهای 1920، انتقاد از عقلانیت فنی، نخست توسط چپ، مکتب فرانکفورت، بعمل آمد. فیلسوفان این مکتب خطرهای عقلانیت فنی را بر ملاءکردند. اینان رابطه چپ با ترقی را قطع کردند. بعد، تحت نفوذ فیلسوفی که میشل فوکو بود، از سالهای 1970 بدینسو، جریانی پدید آمد که اصول به ارث مانده از فیلسوفان فلسفه روشنایی را، بدین اتهام که مایه و پایه توتالیتاریسمهای معاصر هستند، ویران میکرد. سودهیر هزارسینق Sudhir Hasareesingh بر این است که «در 1975، فوکو، در اثر خود، «نظارت و مجازات» ثابت کرد که ایده مهار موجودی که انسان است، میراث غیر مستقیم سنت فلسفیِ فلسفه روشنایی است».
هم او امر مهمی را خاطر نشان میکند و آن توجیه بردهداری و استعمار در قرن نوزدهم، توسط عقلگرایی فلسفه روشنایی است.
● رجان سناک Réjane Sénac ، مدیر تحقیق در مرکز تحقیقات سیاسی در مؤسسه علوم سیاسی فرانسه، خاطر نشان میکند: اصحاب آن فلسفه، در جهانشمولگرایی خود، نیمی از انسانیت را که زنان بودند، از قلم انداخته بودند. چگونه میتوان جانبدار جهانشمولی شد و زنان را شهروند به حساب نیاورد؟ زنان را برخوردار از حقوق انسان نشمردن و نظریه ساختن که زنان را نمیتوان عقلمند به قلم آورد، تناقضی است که فیلسوفان فلسفه روشنایی بدان گرفتار بودند. آنان از سویی خود را مخالف جهل و جهلگرایی میخواندند و از سوی دیگر، برای زنان قابلیت انسان مستقل شدن را انکار میکردند.»
بدینسان، یورش به حقوق انسان و برابری زن با مرد و مردم سالاری و دانش و فن، دیگر نه کار یک گروه کوچک که کار گروهی از جامعههای غرب است که روز به روز بزرگتر میشود. در چند کشور، هم اکنون حکومت نیز میکنند. اما چرا این یورش عمومی ممکن گشته است؟ نویسندگان مقاله به این مهم نپرداختهاند. در دو مورد، به از خود بیگانه گرداندن فلسفه روشنایی اشاره شده است: وقتی که لیبرالیسم را فرآورده آن فلسفه میشمارند و وقتی که یادآور میشوند آن فلسفه بردهداری و استعمار را توجیه میکرد. اشاره دوم به از خود بیگانگی صریحتر است. اما از خود بیگانه ساز کیست؟ در مقاله پاسخی برای این پرسش نمیتوان یافت. حال آنکه تا ندانیم از خود بیگانه ساز چه اندازه فکر راهنما را از خود بیگانه کرده است، نمیتوانیم بدانیم چرا در وضعیتی هستیم که در آن، قدرت باورانی میدان دار شدهاند و آشکارا حقوق انسان، چه رسد به برابری انسانها در برخورداری از این حقوق را انکار میکنند:
❋ غرب امروز نه با فسلفه روشنایی که با فلسفه میان تهی شده روبرو است و قدرت را فکر راهنمای دیگری ضرور گشته است:
این واقعیت که فلسفه روشنایی کاستیها میداشته است، یک امر است و دستمایه قدرت سلطهگر شدن و توسط این قدرت از خود بیگانه گشتنش، امری دیگر است. در حقیقت،
1. دموکراسی بمثابه شیوه اداره جامعه، در غرب سلطهگر به عمل درآمد. بنابراین، فکر راهنما باید سلطه غرب بر بقیت جهان و استعمار و استثمار در درون و بیرون مرزها را توجیه میکرد. این توجیه، جهانشمولگرایی و برابری انسانها در برخورداری از حقوق انسان را نقض میکند. این نقض نیز توجیه میطلبید و هگل و همانند او سازندگان این توجیه شدند: غیر اروپایی درخور برخورداری از حقوق نیست. اما این تنها از خود بیگانه کردن فکر راهنما نبود:
2. بنابر فلسفه روشنایی، رشد و ترقی را انسان باید میکرد، اما این سرمایه بود که به تدریج جانشین انسان میشد، سرمایه که متمرکز و بزرگ میشد و همچنان میشود، نیازمند توجیه است. لیبرالیسم توجیه کننده جانشین شدن سرمایه و متمرکز و بزرگ شدن آن شد. سرمایهداری، لیبرالیسم را هم در نئولیبرالیسم از خود بیگانه کرد و اینک آنچه مرام راست افراطی خوانده میشود، دارد توجیه کننده سرمایهسالاری میشود؛
3. چون انسان نبود که رشد و ترقی میکرد، نخست نیروی کار و سپس شئی و حالا، بقول ادگار مورن، «عدد» شده و از حقوق انسان برخوردار نگشته است. یکچند از حقوق انسان در حقوق موضوعه از خود بیگانه شدهاند (مثل مالکیت خصوصی که جانشین مالکیت شخصی انسان بر کار خویش شده است) و حقوقی هم هنوز در شمار حقوق انسان نیامدهاند (مثل حق صلح و حق طبیعت). به قول آلن تورن، جامعه شناس فرانسوی، حقوق انسان فرهنگ انسانها نشدهاند. اینک نیز جهت برخوردها از بالا به پایین، از رویارویی اکثریت بزرگ استثمار شونده با قدرتمدارها به رویارویی هر قشر با قشر ضعیفتر از خود و ضدیت با فکر راهنما، تغییر کرده است. از اینرو، راحت میتوان منکر این حقوق شد و آن را وهم و یا دست پخت کمونیستها خواند (کمونیستها نیز آن حقوق را ساخت بورﮊوازی میشمردند و میشمارند)؛
4. با توجه به تغییر جهت رویاروییها، در هر جامعهای، قربانی و ضعیف شده، زیر ضربه است. یکجا دین ستیزی و در غرب علم ستیزی. اما علم ستیزی گرایشهای مختلف، خاصه گرایش راست افراطی، بیپایه و مایه نیست. توضیح اینکه علم و فن در ترکیبی شرکت میکنند که در روابط قوا کاربرد دارد. بنابراین، بلحاظ کاربرد، این دو دائم در معرض از خود بیگانگی هستند. ستیز گرایشهای سیاسی با علم و فن، بکاربردن زبان فریب است. وگرنه، پیشنهاد میکردند که علم و فن با حقوق ترکیب و در روابط حق با حق بکار روند.
دین ستیزان نیز زبان فریب بکار میبرند، وگرنه، برخورداری انسانها و طبیعت از حقوق و رابطهها را رابطههای حق با حق کردن را پیشنهاد میکردند تا که دینِ توجیهگر قدرت و قدرتمداری بیمحل شود. جریان آزاد اندیشهها برقرار بگردد و به یمن نقدها، بیانهای استقلال و آزادی اندیشههای راهنما بگردند شهروندان را به عمل به حقوق فرا بخوانند. به آنها زنهار دهند که غفلت از حقوق، گرفتار جبر روابط قوا گشتن و به بندگی قدرت درآمدن است. و
❋ چرایی عَلَمدار شدن گرایشهای افراطی و چاره کار:
در نوشته منتشره در لوموند که تأمل کنیم، میبینیم که جهت پیشنهادی در فلسفه روشنایی، رویارویی با استبداد با هدف بازیافتن استقلال و آزادی انسان بوده است. در جریان از خود بیگانه شدن آن فلسفه و مرامهایی که در این جامعهها جانبدار یافتند، هم جهت از استقلال و آزادی به قدرت تغییر کرد و هم روابط قوا رو به فزونی نهادند. در این رابطهها، سهم زور در ترکیبی که بکار میرود، مرتب بیشتر میشود. بدینخاطر است که جو خشونت در همه جا سنگینتر شده است و میشود. بدینقرار، فزونی رابطههای قوا و کاهش رابطههای حق با حق، مجموعهای از ترسها را پدید آوردهاند که ترس از آینده، یکی از آنها است. قدرتی که سرمایهسالاری است، ناتوانی و ناامیدی را به انسانهای از یکدیگر جدا افتاده، فرد شده و در برابر این قدرت تنها گشته، القاء میکند. شورهزار اجتماعی بدینسان پدید آمده است. در این شورهزار، گرایش راست افراطی میروید و بزرگ میشود. بدینقرار، کار بایستهای که بیدرنگ باید بدان پرداخت، شورهزار زدایی است:
1. خاطر نشانکردن دروغی که دشمنیها ناممکن هستند (مرامی و قومی و ملی و جنسی و باعلم و فن و….) و بسیارتر از بسیار مردم آن را ممکن، بلکه واجب میشمارند. توجه دادن به مردم هر کشور به این واقعیت که قدرت از ویرانگری پدید میآید و ویرانگری را دائمی میکند. رهایی از شر آن به جانشین کردن رابطههای قوا با رابطههای حق با حق میسر است؛
2. افشاکردن ترکیب علم و فن و سرمایه و دیگر نیروهای محرکه با زور و فراخواندن جهانیان به این نوع ترکیب سازی و بکار بردن آن در روابط قوا و پیشنهاد ترکیب علم و فن و دیگر نیروهای محرکه با حقوق و بکار بردنش در رابطههای حق با حق؛
3. اصل راهنما شدن موازنه عدمی، بنابراین، استقلال و آزادی و حقوق انسان و حقوق ملی و حقوق طبیعت و حقوق هر جامعه بعنوان عضو جامعه جهانی در تنظیم رابطه میان جامعهها و پدید آوردن مدیریت جهانی؛
4. فراخواندن جمهور انسانها به اشتراک در حقوق پنجگانه، بنابر این، نقد فکرهای راهنما تا که با برخورداری از این حقوق سازگار شوند. حقوق شهروندی و حقوق چهارگانه موضوع بند سوم. و:
5. خاطرنشان کردن این مهم که هر شهروندی را دو وطن است: وطنی که در آن میزید و فرهنگ میسازد – بر فرض عمل به حقوق پنجگانه، فرهنگ استقلال و آزادی میسازد – و وطنی که این جهان است و همگان به یمن حقوق پنجگانه، هموطن یکدیگر بشمارند. بنابراین، حق دارند جامعه جهانی تشکیل دهند که، در آن، همه انسانها، از حقوق برخوردارند و رشد میکنند. از اینرو،
6. مبارزه با قدرتمداری، در هر شکل، مبارزهای جهانی است. بنابراین، در آنحال که مردم هرکشور با قدرتمداری مبارزه میکنند، از حمایت نه دولتها که جمهور مردم دنیا برخوردار میشوند.