در این مصاحبه، اطلاعات قابل توجه درباره اوباشی که از همان اول انقلاب در نهادهای سرکوب بخدمت درآمدند، وجود دارد.
قربانیان گروه مرگ
قربانیانی خاموش، اجسادی در گوشه و کنار شهر، بازپرسانی ساکت و خبرنگارانی کنجکاو. فضای غبارآلودی که از آبان ۷۵ تا آذر ۷۷ خبرنگاران حوادث «ایران» را درگیر سؤالات بسیاری کرده بود و هنوز مانده بود تا با افزودن روشنفکران و نویسندگان به فهرست قربانیان و پی بردن به ارتباط میان آنان، بتوان عبارت «قتلهای زنجیرهای» را برایش به کار برد و رد باند سعید امامی را در این پروندهها پیدا کرد. از قتل فاطمه قائممقامی و سیامک سنجری تا محمدجعفر پوینده، محمد مختاری، مجید شریف، ابراهیم زالزاده، پروانه اسکندری و داریوش فروهر. پیگیریهای آتی نشان داد که قتلهای مشکوک سرمهماندار هواپیما و صاحب یک فروشگاه اتومبیل و نویسندگان و فعالان سیاسی در یک مرکز واحد برنامهریزی و اجرا میشد. آنچه بعدها در ادبیات سیاسی ایران به پرونده قتلهای زنجیرهای مشهور شد.
و اما کشتاری که توسط باند سعید امامی انجام میگرفت چگونه به «قتلهای زنجیرهای» معروف شد؟
از اول آذرماه سال ۷۷ با قتلهای پیاپی نویسندگان و مترجمان، شوک ناشی از این جنایات افکار عمومی را تکان داد، هرچند طرح حذف چهرههای دگراندیش توسط این باند به طور پراکنده از دو سال پیش آغاز شده بود از جمله سر به نیست کردن جمعی از نویسندگان و روزنامهنگاران که در سال ۱۳۷۵ طراحی شد. قرار بود اتوبوس این گروه در راه سفر به ارمنستان در گردنه حیران توسط رانندهای که از طرف سعید امامی مأموریت داشت به دره سرنگون شود اما همانگونه که شنیدهاید، این طرح در جریان اجرا شکست خورد.
در پی اجرای برنامه قتل چندین نفر به طور پراکنده سرانجام داریوش فروهر و همسرش پروانه اسکندری توسط فرستادگان سعید امامی در منزلشان کاردآجین شدند و به طرز رقتانگیزی به قتل رسیدند.
در دوازدهم و هجدهم آذرماه همان سال محمد مختاری و محمدجعفر پوینده دو نویسنده دگراندیش را ربودند و سپس اجسادشان در اطراف شهر تهران پیدا شد که پس از آن چند نویسنده و تحلیلگر سیاسی دیگر هم به همین سرنوشت گرفتار شدند.
آذرماه ۷۷ که من دبیر گروه حوادث روزنامه ایران بودم، گاهی خبرنگاران همکارم در تماس با پلیس خبر میگرفتند که جسد یکی از قربانیان در یکی از نقاط خلوت حاشیه شهر تهران پیدا شده و معمولاً رهگذران صبح زود هنگام عبور با این جنازهها روبهرو میشدند و مشخص بود که هنگام شب آنها را میکشند و سپس اجسادشان را در نقطه خلوت و تاریکی رها میکنند و عجیب اینکه درباره چنین قتلهایی خبرنگاران با سکوت مسئولان انتظامی و قضایی روبهرو میشدند و چنین به نظر میرسید که کارآگاهان پلیس و بازپرسان جنایی دادسرا درباره این قتلها به تحقیق نمیپردازند چرا که درباره روند تحقیق اظهار بیاطلاعی میکردند.
هرگاه جنازه یکی از نویسندگان شناختهشدهای چون محمد مختاری، محمدجعفر پوینده یا ابراهیم زلالزاده پیدا میشد، آن را بهعنوان مجهولالهویه به پزشکی قانونی انتقال میدادند و سپس خانواده قربانی با مراجعه به سالن مردگان این سازمان جسد را شناسایی میکردند.
خبرنگاران گروه حوادث روزنامه ایران با مراجعه به خانواده هر یک از قربانیان این قتلهای زنجیرهای و گفتوگو با آنها درمییافتند که مدت زمان ناپدید شدن هر یک تا پیدا شدن جنازهاش کمتر از بیست و چهار ساعت بوده است. در حقیقت هر کدام از این مردان روزی که ناپدید میشد، خانوادهاش به جستوجویش میپرداختند و وقتی از این جستوجو نتیجهای نمیگرفتند، تصور میکردند او را مأموران وزارت اطلاعات بازداشت کردهاند و شب را با نگرانی به سر میبردند با این امید که در یکی از بازداشتگاهها پیدایش خواهند کرد اما صبح روز بعد با جنازه گمشدهشان روبهرو میشدند.
ابراهیم زالزاده که در دوران خبرنگاریاش سالها با هم همکار بودهایم، از چند سال پیش یک مؤسسه انتشاراتی راهاندازی کرده بود. آن شب وقتی با اتومبیلش به خانه برمیگشت، سرراهش یک دسته گل در بین راه از یک گلفروشی خریده بود چون شب جشن تولد همسرش بود.
همسرش در ساعت ۱۰ شب که از دیرکرد ابراهیم نگران شده بود، با تلفن همراه او تماس گرفت تا بداند کی به خانه میرسد و زالزاده در جوابش گفته: بین راه هستم، در پمپ بنزین دارم به اتومبیلم بنزین میزنم. ۱۰ دقیقه دیگر به خانه میرسم! اما زالزاده هرگز به خانه نرسید. صبح آن شب اتومبیلش را که دسته گلی در آن بود در کنار پمپ بنزین پیدا کردند و روشن شد که او را از این محل ربودهاند.
آن روز صبح هنگامی که در گروه حوادث روزنامه ایران سرگرم تنظیم خبرها بودم، یک تلکس خبری حالم را دگرگون کرد. در خبر آمده بود که: «سحرگاه امروز یکی از رهگذران هنگام عبور از محلی در یافت آباد تهران با جسد مردی روبهرو شد که پشت در بسته یک کارگاه مکانیکی اتومبیل افتاده بود.»
آن روز صبح با همسر زالزاده تماس گرفتم تا درباره کشته شدنش بپرسم به اشاره به من فهماند که یکی از مأموران امنیتی در خانهشان نشسته و مراقب گفتوگوی ما است. من که تا آن زمان از جریان قتلهای زنجیرهای خبر نداشتم، تعجب کردم در آن وقت صبح با پیدا شدن جسد زالزاده چرا یک مأمور امنیتی با عجله به خانه آنها رفته که بعد فهمیدم به دیدن این بانو رفته تا هشدار بدهد که مبادا درباره ربوده شدن و قتل همسرش جزئیاتی را بازگو کند و من آن روز درباره این جنایت همانگونه که از ظاهر ماجرا آگاه شده بودم، در صفحه حوادث روزنامه ایران نوشتم اما این نوع قتلهای مشابه که قربانیانش نویسندگان دگراندیش بودند من را به فکر واداشت و ذهنم را درگیر فرضیات مختلفی کرد.
برایم مسلم بود که اعضای یک باند وابسته به قدرتی در روز روشن این گروه از نویسندگان را در روز روشن میربایند و سوار بر خودرو با خود میبرند و سپس آنها را میکشند و اجسادشان را در تاریکی شب در نقاط خلوتی رها میکنند.
اما چرا دیده نشده که ربودهشدگان از خود مقاومتی نشان بدهند؟
تا پیش از روشن شدن راز این آدمرباییها و قتلها، از طرف جناحهای مختلف گمانهزنیهای گمراهکنندهای انتشار مییافت و همه سردرگم بودند که سرنخ این جنایات در دست کدام گروه است و طرفداران هر جناحی تحلیل خاص خود را داشت.
* بیست و سوم آذرماه ۷۷: دهنمکی به نیروهای امنیتی و اطلاعاتی توصیه کرد عاملان این قتلها را در میان دگراندیشان جستوجو کنند.
* هفدهم دی ماه ۷۷: روزنامه کیهان خبری درمورد ارتباط یکی از مظنونان مربوط به قتلها، این جنایات را منتسب به باند مهدیهاشمی دانست.
* بیست و سوم آذر ۷۷: روزنامه جمهوری اسلامی نوشت دستگاههای امنیتی ایران فهمیدهاند که قتلها توسط دستگاههای جاسوسی خارجی با هدف خدشهدار کردن چهره نظام انجام شده است.
* محمدرضا باهنر عضو هیأت رئیسه مجلس شورای اسلامی: عاملان قتلها یا به گروه مهدیهاشمی وابسته است یا تحت تأثیر سرویسهای اطلاعاتی خارجی بودهاند.
* حبیبالله عسگراولادی: قتلها کار گروه کردهای طرفدار ترکیه و مخالفان عبدالله اوجالان است.
* روحالله حسینیان مدعی شد عاملان قتلها از طرفداران جناح اصلاحطلب و هواداران رئیس جمهوری خاتمی هستند.
* روزنامه کیهان: قتل فروهرها توسط آشنایان آنها انجام گرفته است.
و بالاخره ۱۵ دیماه ۷۷ روزنامه جمهوری اسلامی: این قتلها را سازمان سیا سازماندهی کرده است.
ام
ا در این اختلافنظرهای گوناگون، من با توجه به تحلیلهایی که داشتهام مطمئن بودم این قتلهای پیاپی توسط گروهی از مأموران وابسته به وزارت اطلاعات انجام میگیرد. برای بیان این منظور دل به دریا زدم و پس از قتل پوینده و مختاری و زالزاده، یک صفحه حوادث روزنامه ایران را به طرح دلایلم در اینباره اختصاص دادم و برای این کشتار نام «قتلهای زنجیرهای» را انتخاب کردم که از آن پس تاکنون این قتلها به همین نام معروف شده است.
در آن روزها گمانهزنیهای مختلفی از سوی مطبوعات و صاحبنظران جناحهای مختلف با اتهامهایی علیه مخالفان خود مطرح میشد ولی به ذهنشان خطور نمیکرد که گروهی از مأموران وزارت اطلاعات و امنیت در این آدمرباییها و کشتارها ممکن است دست داشته باشند. در چنین اوضاع فرافکنانهای که جناحهای مختلف علیه هم داشتند من در یک مقالهای تحلیلی در صفحه حوادث روزنامه ایران، با ذکر دلایل و نشانههایی چنین نتیجهگیری کردم که عاملان قتلهای زنجیرهای باید باندی از مأموران امنیتی باشند.
در این مقاله برای اثبات نظرم نوشتم این «گروه مرگ» قربانیان خود را با توسل به زور و تهدید و ارعاب با خود نمیبرند بلکه خود را مأموران امنیتی معرفی میکنند و از آنها میخواهند برای پاسخگویی به پرسشهایی همراهشان بروند و به همین خاطر قربانیان انتخاب شده در قرعه مرگ بدون هیچ مقاومتی سوار اتومبیل ربایندگان میشوند. عاملان این جنایت نیز میدانند اگر در کوچه و خیابان افراد مورد نظرشان را بخواهند به زور سوار اتومبیلشان کنند بالطبع این ربودهشدگان از خود مقاومت نشان خواهند داد و احیاناً در جریان درگیری با اعضای گروه مرگ، با داد و فریاد از مردم شاهد، تقاضای کمک خواهند کرد. در حالی که تاکنون در هیچ نقطه شهر چنین درگیریهایی دیده نشده و به پلیس گزارش نرسیده است.
در مقالهام نوشته بودم: گروه مرگ، یقیناً هر کسی را که برای ربودن و کشتن انتخاب میکنند، هرگز به در خانهاش مراجعه نمیکنند تا او را با خود ببرند، چون در این صورت میدانند افراد خانوادهاش آنها را شناسایی میکنند و با پیگیری ماجرا، ممکن است بسرعت شناسایی شوند. این گروه پیش از اجرای نقشه ربودن یک فرد مورد نظر که در لیست مرگشان قرار دارد، ابتدا احتمالاً طی یکی دو روز مسیر رفتوآمدهای او را شناسایی میکنند و سپس در روز اجرای برنامه دو یا سه نفری (احتمالاً) به عنوان مأموران امنیتی و با اتومبیل مخصوص در روز روشن و در کوچه و خیابان بدون واهمه از رهگذران، جلوی پای فرد مورد نظر توقف میکنند آنگاه بهعنوان مأمور امنیتی او را سوار اتومبیل میکنند و از محل دور میشوند بدون اینکه سروصدایی باعث کنجکاوی مردم عادی شود.
در مقالهام نتیجهگیری کردم: «معمولاً از زمان ربودن یک فرد تا کشته شدن او فقط چند ساعت طول میکشد و این مدت کوتاه نشان میدهد: گروه مرگ از همان ابتدای ربودن، تصمیم به کشتن فرد دارند و بازجویی و پرسوجویی در میان نیست.»
هرچند پس از انتشار این مقالهام بهعنوان قتلهای زنجیرهای در روزنامه ایران چند بار به بازجویی احضار شدم ولی بعدها روشن شد که این قتلها توسط باندی از مأموران امنیتی «وابسته به سعید امامی» انجام میگرفت و همانگونه که من تشریح کرده بودم، اعضای این باند «خودسر» در جنایتهای شهر چهرههای مورد نظر را به بهانه بازجویی سوار اتومبیل میکردند و سپس آنها را به قتل میرساندند.
برای نمونه بخشی از اعترافات مهرداد علیخانی یکی از اعضای باند سعید امامی از عاملان قتل مختاری و پوینده را که هنگام محاکمهاش در دادگاه عنوان کرده است، نقل میکنم تا متوجه شباهت عمل آنها با آنچه که من در مقالهام ترسیم کرده بودم، بشوید. مهرداد عالیخانی درباره نحوه ربودن و کشتن محمدجعفر پوینده چنین گفته:
– «روز دوازدهم آذرماه ۷۷» در خیابان انقلاب مقابل لالهزار جلوی سوژه را گرفتیم. خسرو بسرعت دور زد و او کنار دست روشن و علی ناظری که برای دستگیری اقدام کرده بودند، قرار گرفت. دو سه جملهای با او (پوینده) صحبت کرد. او را سوار ماشین دوو کردند و پس از حرکت من را هم کمی جلوتر سوار کردند. قرار شد اصغر پژوی عملیات «معاونت اطلاعات مردمی» را سوار شود و به دنبال دوو بیاید. در واقع خسرو راننده دوو، من در صندلی جلو و پوینده بین روشن و ناظری در صندلی عقب قرار گرفته بود و طبق برنامه قبلی بنا شد به سمت بهشت زهرا حرکت کنیم. سوژه حدود ساعت ۳۰و۴ دقیقه سوار ماشین شده بود.
از شرق به غرب به سمت میدان انقلاب حرکت کردیم، وارد خیابان وحدت اسلامی شدیم، به طرف راهآهن و اتوبان حرکت کردیم و در پایان راه خودمان را به بهشت زهرا رساندیم. همان محلی که قبلاً مختاری را برده بودیم. بین راه به صحبت با پوینده پرداختم، اما رغبتی نداشت و وقتی به بهشتزهرا رسیدیم، هوا روشن بود و باید منتظر تاریک شدن هوا میماندیم. نیم ساعت پس از اذان مغرب رضا روشن و ناظری به همان شکل قبلی (قتل مختاری) کار را تمام کردند. این بار هم طناب را رضا روشن به گردن فرد تنگ کرد و کشید. سر سوژه (پوینده) در دست ناظری قرار داشت. در پایان کار ناظری پیشنهاد کرد جهت احتیاط خوب است دقایقی او را آویزان کنیم تا از مرگ قطعیاش اطمینان حاصل شود. یک چارچوب فلزی در محوطه سرباز این ساختمان از قبل برای به دار آویختن افراد آماده داشتند. طناب بلندتری به گردن جسد پوینده انداختیم و آویزانش کردیم و قرار شد من، خسرو و اصغر به روشن کمک کنیم تا جسد دقایقی آویزان قرار بگیرد که انجام شد. اصغر سیاح، من، خسرو و روشن جسد را پایین آوردیم و در میان تیوپی که ناظری آماده کرده بود گذاشتیم و داخل صندوق عقب دوو قرار دادیم. من پیشنهاد کردم جسدش را به حوالی شهریار ببریم. ناظری رانندگی کرد.
از کمربندی بهشتزهرا به جاده اصلی شهریار وارد شدیم و زیر پل بادامک دست راست داخل جاده فرعی شدیم. اصغر پشت سر ما در پژو حرکت میکرد. حدود ۱۰۰ متر دست راست پل جسد را سریعاً من، خسرو و روشن پایین گذاشتیم، طوری که هر کسی رد میشود، ببیند. پس از جدا شدن از افراد یاد شده به موسوی زنگ زدم و خبر دادم که کار پوینده تمام است. گفت سریع نزد من به منزل بیا. حدود ۳۰و۲۰ دقیقه رفتم و شرح کامل دادم و به پیدا شدن جسد مختاری اشاره کردم. گفتم منبع به تلفن دستی من زنگ زد خبر داد. تحلیل دوستان او (جمع مشورتی کانون) این است که این نوع عمل کردن پیامی از سوی ضاربان است.
مسأله جدی است، وحشت کردهاند…
از این گزارش که مهرداد عالیخانی پس از کشتن پوینده به مافوق خود به نام (موسوی) میدهد، مشخص میشود هدف این گروه مرگ از قتل مختاری و پوینده ترور و حذف اعضای چپگرای کانون نویسندگان و همچنین زهر چشم گرفتن از نویسندگان عضو کانون و ایجاد رعب و وحشت در آنها بوده، به همین خاطر هم پس از کشتن مختاری و پوینده سعی کرده بودند جسد آنها را در محلی رها کنند که در مدت زمان اندکی توسط رهگذران دیده شود. پس از این قتلها، منتظر بودند خبر کشف اجساد قربانیان توسط خبرچینهای گروه مرگ به آنها اطلاع داده شود. از این جهت است که مهرداد عالیخانی پس از کشتن پوینده با سرپرست گروه (موسوی) تماس تلفنی میگیرد و با اشاره به پیدا شدن جسد مختاری میگوید: «به گزارش منبع، تحلیل دوستان مختاری پس از پیدا شدن جسد این است که این نوع ترور دوستانشان نوعی دادن پیام از سوی عاملان قتلهاست و وحشتزده شدهاند…»
به هر حال پس از انتشار یادداشت تحلیلی من در روزنامه ایران سرانجام وزارت اطلاعات با انتشار اطلاعیه رسماً اعلام کردند این قتلها از طرف یک گروه از عوامل خودسر امنیتی – اطلاعاتی انجام شده که پس از مدتی مشخص شد سعید امامی بهعنوان عامل اجرایی این جنایت بوده است، اما پیش از افشای فعالیت این گروه، چند بار در پارکها و هتلها بازجوییهایی از من انجام میشد که آخرینبار اطلاع داده شد در یکی از دادگاههای انقلاب حاضر شوم. در حالی که رئیس و منشی و سایر کارکنان این دادگاه حضور نداشتند پرسش و پاسخ مفصلی درباره گذشته و حال من توسط یک بازجو انجام گرفت و قرار شد روز بعد برای ادامه بازجویی حاضر شوم. طبق قرار در محل موردنظر حاضر شدم و بیش از یک ساعت به انتظار آمدن بازجوی موردنظر نشستم اما وقتی دیدم کسی به سراغم نمیآید، به دفتر روابط عمومی دادگاههای انقلاب مراجعه کردم و از مسئول این دفتر که در رابطه با مسائل مطبوعاتی آشنایی داشتم پرسیدم من بیش از یک ساعت است در دفتر آن دادگاه منتظر نشستهام اما کسی به سراغم نیامده، میشود بپرسید تکلیفم چیست؟ آن مسئول روابط عمومی شماره تلفنی را گرفت و پس از گفتوگویی کوتاه با تعجب تلفن را قطع کرد. بعد رو به من کرد و گفت: از این پس لازم نیست بیایید، روز بعد ضمن پیجویی قضیه آشنایی که از این دیدار و بازجویی از من خبر داشت با لحن معنیداری خبر از کشف باند سعید امامی داد و گفت:
– دیگر از بازجویی خبری نیست! همگی دستگیر شدهاند.
البته پیش از این احضار، یک بار هم در روزنامه سرگرم کار بودم که شخصی بهعنوان مأمور اطلاعاتی با من تماس گرفت و گفت: باید عصر آن روز در یکی از خیابانها به دیدنش بروم، اما وقتی موضوع این دیدار را با مدیر روزنامه در میان گذاشتم، گفت: نباید به ملاقات این فرد بروی و قضیه به این ترتیب گذشت.
عباس تپانچه طلایی
همانگونه که در آغاز اشاره کردم در میان جوانان نهادی که به عشق خدمت به میهن و با اعتقاد قلبی به باورهای مذهبی، در آغاز انقلاب اسلامی در نهادهای مختلف اجتماعی به فعالیت پرداختند، اندک افراد ناسالمی هم برای رسیدن به قدرت شیطانی و کسب مال و ثروت، با نقاب بر چهره به عنوان خدمتگزار به نهادهای مختلف انقلابی نفوذ کردند که یکی دیگر از این افراد جوان شروری به نام عباس بود. این جوان سابقهدار پس از نفوذ به گروه خلخالی در زندان قصر به فعالیت پرداخت.
او پس از تیرباران سپهبد رحیمی فرماندار نظامی رژیم گذشته، تپانچه طلایی این ژنرال را به چنگ آورده و به همین خاطر به عباس تپانچه طلایی معروف شده بود. وی که یکی از وردستان خلخالی در زندان اوین بود، همیشه در جمع دوستانش با غرور خاصی با این تپانچه بازی میکرد که یک روز هنگام وررفتن با تپانچه، گلولهای به خودش شلیک شد و با اصابت به سینهاش جان سپرد.
شنیده بودم این فرد از جوانان شرور منطقه زریننعل و پل چوبی بود و سابقه زیادی در شرارت داشت. در پیگیری ماجراهای زندگی عباس تپانچه طلایی دیداری داشتم با سرهنگ نیروی انتظامی، ح – ق که پیش از انقلاب رئیس چند کلانتری در تهران بود که به خاطر حسن خلق و رفتار انسانیاش با مردم، پس از انقلاب با دعوت به کار به ریاست یکی از کلانتریهای شرق تهران انتخاب شد و خدمات انتظامی دیگری هم انجام داد.
سرهنگ برایم تعریف کرد عباس تپانچه طلایی زمانی که در زندان قصر زیردست خلخالی فعالیت داشت، گاهی همراه با یکی دو نفر از دوستانش به بهانه بازرسی به مغازه یک پیراهندوز سرکشی میکرد و هدفش این بود این پیراهندوز جوان همسرش را طلاق بدهد تا بتواند با این زن ازدواج کند اما وقتی دید اخطارها و تهدیدهایش اثری ندارد، با کمک یکی از همدستانش مقداری تریاک در مغازه این پیراهندوز جاسازی کرد. روز بعد عباس تپانچه طلایی و همدستش به این مغازه هجوم بردند و در جریان یک تفتیش ساختگی تریاکها را به اصطلاح کشف کردند و پیراهندوز بیچاره به جرم قاچاق مواد مخدر بازداشت شد. عباس میخواست به این ترتیب این جوان بیگناه را وادار کند که در قبال آزادی، همسرش را طلاق بدهد اما در مقابل این توطئه ناجوانمردانه تن به خواسته عباس نسپرد و ماندن در زندان را ترجیح داد و در برابر همه فشارها پایداری کرد. اما فاجعه در آنجا بود که این بیرحم او را به جرم قاچاق مواد مخدر در ردیف اعدامیهای خلخالی قرار داد.
آن روز قرار بود مراسم ترحیم حجتالاسلام قدوسی دادستان سابق انقلاب در مسجد ارک تهران برگزار شود. آقای خلخالی در جریان مراسم اعدام چند نفر به عباس تپانچه طلایی گفت: تا دیر نشده من باید به مراسم ترحیم در مسجد ارک (واقع در میدان پانزده خرداد) برسم. تو جنازههای اعدامشدگان را با آمبولانس به پزشکی قانونی برسان و بعد به مراسم ختم بیا. عباس هم دستور داد جنازهها به آمبولانس منتقل شود و خود به همراه یکی از همکارانش سوار آمبولانس شدند و به طرف پزشکی قانونی راه افتادند. در آن سالها محل سازمان پزشکی قانونی جنب ساختمان کاخ دادگستری قرار داشت و فاصلهاش تا میدان ۱۵ خرداد چند قدم بود. آمبولانس بسرعت با گذر از خیابانهای تهران به محوطه پزشکی قانونی رسید و عباس تپانچه طلایی در حال پیاده شدن به متصدی سالن مردگان گفت: ما به مسجد ارک میرویم و تا برگردیم جنازهها را به سالن تشریح میبرید و آمبولانس را خالی میکنید.
عباس این را گفت و کتش را از روی صندلی آمبولانس قاپید و با عجله همراه همکارش به طرف مسجد راه افتادند.
منبع: روزنامه ایران / ۸ آذر ۱۳۹۷