سایت انقلاب اسلامی در هجرت: بمناسبت سالگرد حمله رژیم بعث عراق به رهبری صدام حسین به ایران، بخشی از کارنامه رئیس جمهوری، ابوالحسن بنیصدر، که در همان زمان در نشریه انقلاب اسلامی بعنوان «روزها بر رئیس جمهور چگونه میگذرد» منتشر میشد، را میآوریم تا خواننده میزان دروغهای رژیم را خود مشاهده کند.
رژیم عراق در 31 شهریور سال 1359 هجوم سراسری به ایران را آغاز کرد. در منطقه سرپل ذهاب ارتش عراق مأموریت داشت شهرهای قصر شیرین و سرپل ذهاب را تصرف کند.
شماری از سران سپاه و گردانندگان کنونی رژیم ولایت مطلقه فقیه که خود در متلاشی کردن ارتش دست دادشتند و تکرار میکردند که «این ادعا که عراق در تدارک حمله ایران است، دروغی است که بنیصدر برای جلوگیری از دولت خط امام، میسازد»، پس از سانسور کامل که از کودتای خرداد 60، بدینسو برقرار شد، بخصوص پس از شکست در جنگ و سرکشیدن جام زهر شکست، مدعی شدند بنیصدر – که هشدار دهنده پیگیر بود -، توجهی به اعلان خطرها نمیکرد و حمله صدام او را غافلگیر کرد!!
اما خواننده مسئولیت شناس، با مراجعه به سرمقالههای انقلاب اسلامی به قلم او، در مییابد که او یکی از دلایل نامزد ریاست جمهوری شدن خود را حمله نظامی به ایران دانسته بود و نسبت به آن هشدار داده بود. در نامه به خمینی (به تاریخ 28 شهریور 1359)، او را سرزنش میکند که یک ماه قبل از حمله عراق، فرماندهان ارتش را نزد شما فرستادم در باره تدارک حمله عراق به ایران به شما توضیح بدهند؛ پس از آن به من گفتید: این حرفها دروغ است، هیچ کس به ایران حمله نمی کند. این دروغها را ارتشیها میسازند برای این که پای آخوند را از قشون قطع کنند. در همان نامه، نتیجه جلسه کرمانشاه به او اطلاع داده شدهاست: فرماندهان سپاه مدعی بودند که چون نمیتوانیم در برابر حمله ارتش عراق مقاومت کنیم، بگذریم زمینهای ما را تصرف کنند بعد بشیوه چریکی به جان ارتش اشغالگر بیفتیم. بنیصدر مخالفت میکند و میگوید از وجب به وجب خاک کشور باید دفاع کرد. اگر خوزستان از دست برود، چه برای ما میماند تا با آن دشمن را از وطن خود برانیم.
در کارنامه نیز خواننده میتواند ببیند که بنیصدر قبل از هجوم سراسری عراق به ایران در 31 شهریور 1359، از تاریخ 24 مردادماه 1359 در جبهه غرب مرتب حضور داشت و در تاریخهای 24 مرداد و 22 شهریور ماه، در خط مقدم جبهه دو بار با خطر مرگ مواجه شد:
– اطلاع رسانی خطر جنگ را به آقای خمینی در سه نوبت در اواخر مرداد و شهریور ماه در کارنامه متذکر می شود: در تاریخ 26 مرداد، 14 و 27 شهریور 1359.
– اما کسانی را نیز که خطر جنگ را جدی نمیگرفتند و همچنان تحت حمایت خمینی، بکار پاشاندن شیرازه ارتش بودند، بنیصدر، قبل از جنگ، بخوبی معرفی میکند: حزب جمهوری اسلامی که رهبری آن با بهشتی و رفسنجانی و خامنهای بود. بنیصدر در تاریخ 26 شهریور 1359 قول آنها را میآورد: «خطر حمله عراق به ایران را بزرگ میکند برای اینکه جلو تشکیل دولت خط امام را بگیرد».
کارنامه جمعه 24 مردادماه 1359
تاریخ انتشار 29 مرداد ماه 1359
شماره روزنامه 332
بازدید از نیروهاى مسلح
این روز را مقدم مىدارم براى آن که بسیارى مراجعه مىکنند از خبرنگاران و مردم که شرح ماوقع را از زبان رئیس جمهور بشنوند. صبح در همدان مراجعان از هفت صبح شروع به آمدن کردند و تقاضاها و نظرها را در میان مىگذاشتند که البته بیشتر شامل تقاضاها بود. ساعت هفت و نیم صبح امام جمعه شهر آمد و راجع به این که دیروز مردم به استقبال آمده بودند، ولى من وقت را به بازدید پایگاه هوایى گذراندم و در نتیجه تغییرى در برنامه پیش آمد که براى او توضیح دادم هدف اصلى از مسافرت بازدید از نیروهاى مسلح و رسیدگى به وضع این نیروها در غرب کشور بود. مسئول امور کشور باید به مسئولیتهاى خود بپردازد و به همین ترتیب هم عمل کردم روز قبل از آن هم از مردم به مناسبت انتظارشان عذرخواهى کردم. بعد از مرکز سپاه همدان دیدن کردم. مشکلاتى را داشتند که در میان گذاشتند و عده زیادى از آنها در عملیات غرب شرکت دارند و من از کار و تلاش و شجاعت و خصایل انقلابى آنها قدردانى کردم بعد به پایگاه هوایى همدان آمدیم و عازم کرمانشاه شدیم. در کرمانشاه اول در اجتماع رؤساى دوایر دولتى شرکت کردم و مسایلى را آنها مطرح کردند که عبارت بود از یک مسالهاى که من طرح کردم. مساله آسفالت راه مرزى که مدتى دراز است معوق مانده و هنوز به جایى نرسیده نماینده جهاد سازندگى گفت: آماده است که این کار را بکند و در صورتى که ما امکانات در اختیارشان بگذاریم، در اختیار ما، راه آسفالت بگذارند، بعد با مدیر کل راه استان که فعالترین مدیر عامل در منطقه است، صحبت کردم. یعنى او پیش من آمد صحبت کرد؛ بعد خواهم گفت که چه گفت. به هر حال مىگفت باید دستگاه تولید آسفالت و کارخانه تولید آسفالت را به آن منطقه برد تا بشود به اصطلاح آسفالت را گرم کرد.
بعد مشکل پاسگاهها بود که همان روز رفتیم دیدار کردیم که بعد خواهم گفت. بعد راجع به کمبودهاى ورزشى، تأسیسات آن نیمه تمام مانده و این که براى آنها استخدام باید کرد که آنها را مورد گفتگو قرار دادیم، بعد، بهدارى استان و خصوصاً شهر را گفتم که از اطراف همه به آنجا هجوم مىآورند و خدمات درمانى را که باید تأمین بکند دو برابر شده، اما وسایل کم شده و تعداد پزشکان کمتر شده به علت آن که تعدادى از آنها منطقه را ترک کردهاند حتى تعداد پرستار هم کم شده و از منطقه رفتهاند و گفتند براى هر 1200 نفر یک تختخواب هست. آمبولانس و غیره را نیز ندارند. مسئله بعد، کسر بودجه شهردارى براى کارهاى عمران شهرى بود، گفتند 38 میلیون کسر بودجه دارد، بعد، مسئله حاشیه نشینان که گفتند کمربند فقر است.
در جلسه با علما در شنبه (روز بعد) این مسائل مطرح شد که یکى از اسباب ناامنى، همین حاشیه فقر اطراف کرمانشاه است. بعد در بیرون هم جوانى فریاد مىزد و به اصطلاح مىخواست که از منزل او دیدن کنیم و مقر سیاه او را ببینیم و نشانى او را هم گرفتیم که برویم ببینیم؛ به مناسبت حوادثى که پیش آمد، این کار میسر نشد در عوض ما وعده کردیم که بلکه بتوانیم با تأمین امکانات این فقر را کم بکنیم. بعد صحبت پاکسازى شد؛مىگفتند این جا محیط از خودیها است و خودیها یکدیگر را ممکن است درست پاکسازى نکنند و حتى گفتند عدهاى از بهدارى که متخصص و مشغول کار هستند اینها پاکسازى شدند، بر اثر غرض و مرضهاى گروهى که اینها وضع را آشفته کرده؛ این عقیده همه بود و انتظار داشتند که یک نماینده از سوى رئیس جمهورى و نمایندهاى هم از دادستان کل اضافه بشود و اینها یک پاکسازى درست حسابى انجام دهند. بعد بودجهاى براى عشایر مىخواستند که به وضع بد آنها برسند. بعد نماینده جهاد گفت که مسئله بودجه جهاد هنوز حل نشده است و مشکل دارند که ما گفتیم هر وقت شما طرح آوردید، ما طرحهاى شما را اجرا مىکنیم که بیشتر از کمبود امکانات مىنالیدند مشکل بعدى که در میان گذاشتند این بود که چون منطقه ناامن است پیمانکار به منطقه نمىآید و به نماینده بنیاد مستضعفان که گفت بنیاد مستضعفان بودجهاى ندارد و مستضعفان شهر درماندهاند. از آنجا به محل نماز جمعه رفتیم که استادیوم ورزشگاه بزرگى بود مملو از جمعیت. مردم در آنجا گرد آمده بودند. در آنجا راجع به مساله امنیت غرب صحبت کردم. که ما نمىتوانیم وضعیت سابق را ادامه بدهیم. بگذاریم که عراقیها بیایند و بروند و برانند و ما بشویم عکس العمل.
ساعت 6 بود که به محلى در سر پل ذهاب رفتیم
بعد از اداى نماز جمعه و نماز عصر راه افتادیم به باشگاه شرکت نفت. بعد از نطق در جلسه شوراى امنیت از نمایندگان نیروى زمینى، فرمانده نیروى زمینى، فرمانده عملیات غرب و فرمانده سپاه پاسداران که شرکت کردند و فرمانده عملیات غرب توضیحاتى راجع به عملیات مخرب داد و نقشهها و برنامهها. بعد نمایندگان سپاه گفتند که مطالبى را در میان بگذارند تا واقعیات آن چنان که هست، معلوم شود ونواقص هم در محل رفع شود. ضمناً اصرار کردم که از منطقه دیدن کنم. دلیلش این بود که کسى در مقام فرماندهى کل قوا نمىتواند با کسانى که رویاروى خطر هستند از دور رابطه بگیرد و حتى حاضر نشود خطر را خود لمس کند و ثانیاً وقتى مستقیم خود به چشم و گوش دید و شنید، گزارشهایى که بعد از آن خواهد خواند با توجه به واقعیتهایى که دیده و شنیده است، در آنها نظر خواهد کرد.
این است که از آنها خواستم که حرفهایشان را بگذارند، بعد از این که منطقه را دیدن کردیم آنها حرفهایشان را بزنند و ما گوش کنیم. غالباً موافق نبودند که این دیدار انجام بگیرد ولى من اصرار کردم و سوار هلى کوپتر شدیم و ساعت 6 بود که به محلى در سر پل ذهاب رفتیم از آنجا سوار جیپ شدیم رفتیم به مرز. جادهها مقدارى آسفالت بود و مقدار خاکى مىشد و نگرانى هم داشتند که مین باشد و منفجر شود و اتوموبیلى پیشاپیش مىرفت. رفتیم و از پاسگاه ژاندارمرى که در دست سپاه پاسداران بود و یک محل دیگر که در دست ارتش بود و مرزدارى مىکردند. آنچه نظرگیر بود در این دیدار اولا این مواضع، پاسگاهها را مثل رژیم سابق به جاى آنکه با مصالح محکم بسازند ظاهرسازى کردهاند، نتیجه این که با توپخانه دشمن اینها کوبیده شدهاند.
اما چیزى که دشمن از آن غافل است این است که دیوارهاى پاسگاه نیست که در برابر او مقاومت مىکنند. این دیوار ارادهها و عقیدهها است که در برابر او مقاومت مىکند و همین دیوار است که از بتون و آهن و هر مصالح ساختمانى دیگرى قویتر و مستحکمتر است. همین دیوار است که باید رابطه را تغییر دهد و یکسره مرز را از وجود این عملیات سازهاى دشمن پاک کند.
از سر مرز رفتیم به قصر شیرین
در راه هم پیاپى به ما مىگفتند که این دیدار خطرناک است، براى این که از پاسگاه دشمن خوب مىشود منطقه را با دوربین دید. البته فاصله هم نزدیک بود دقیق مىشود دید و تشخیص داد. به هر حال با اتکا به عنایت خداوندى ما تغییر تصمیم ندادیم و پاسگاهها را بازدید کردیم و در مراجعت آمدیم به قصر شیرین. به قصر شیرین که رسیدیم ظهیرنژاد فرمانده نیروى زمینى گفت، خوب است داخل شهر بشویم و شاید مردم بعد بفهمند شما به شهر آمدید و وارد شهر نشدید دلگیر بشوند. این بود که وارد شهر شدیم و مردم با هیجان و احساس دنبال اتومبیل مىآمدند میدان را دور زدیم و آمدیم به پاسگاههاى ژاندارمرى که سوار هلىکوپتر شویم جمعیت زیادى هم با ما آمدند. البته مقدارى از مشکلات شهرستان را مطرح کردند و یک نفر از میان جمعیت برخاست و صحبت کرد من هم چند جملهاى براى آنها صحبت کردم از این که فلسفه ما فلسفه عدم سازش و مقابله و مقاومت و حمله به دشمن است.
هلی کوپتر ما در کردستان سقوط کرد، حادثهاى بود که احتمال نجات در آن ضعیف بود
( گزارش خلبانها در شماره 329 در تاریخ 26 مرداد ماه 1359
روزنامه انقلاب اسلامی چاپ شده است )
بعد، سوار هلى کوپتر شدیم به طرف کرمانشاه گویا ساعت هشت و سى دقیقه بود. آمدیم و من هم در دنیاى افکار خودم بودم که استاندار کرمانشاه به من گفت شما کمربندتان را بستید؟ گفتم نه این جا در آسمان برایم معمول نیست کمربند بستن. گفت: هلی کوپتر نقص فنی دارد. گفتم: نقص فنى چه کار به کمربند دارد.
بعد سرهنگ صیاد شیرازى برخاست و باخلبانها صحبت کرد. بعد ظاهراً به اطلاع ظهیرنژاد فرمانده نیروى زمینى رساند. او هم مىخواست طورى عمل کند که من متوجه نشوم که خطرى در پیش است ولى من فهمیده بودم که هلى کوپتر مواجه باخطر است. ولى کمربند را نبستم چرا؟ دلیلى هم نداشت. کاملاً حالت اطمینان قلبى داشتم و هیچ نگرانى نسبت به واقعه در من احساس نشد یک دفعه دیدم هلى کوپتر دور مىزند و من نمىدانستم که نقص فنى در چه مرحلهاى است. چیزهایی است که بعد فهمیدم. بعد دیدم که دارد مىرود به طرف دهکدهاى به نظرم رسید که مىخواهد بنشیند و من از بیرون نگاه کردم چراغها را دیدم، دیدم که اگر بخواهد بنشیند، روى سقفهاى خانههاى مردم مىنشیند و بعد مصیبت درست مىکند. فریاد کشیدم که این جا خانه است و نباید این جا بنشینى. دوباره اوجى گرفت و رفت به طرف زمین. این جور به نظر من رسید. دقیقاً به این ترتیب بوده یا نه، این چیزى نیست که من بتوانم اظهار نظر کنم به نظرم رسید مثل یک توپى که بخورد به زمین و برخیزد. هلىکوپتر نزدیک زمین چنین حالتى داشت. تا این که خورد به زمین. یک مرتبه داشت مىخورد به زمین انتظاریون روبروى من نشسته بود پرید به طرف من و من هم به طرف او به اصطلاح دست به گریبان شدیم مثل حالت کشتى. البته این حالت کشتى موجب شد که من نه در این پریدن به مقابل خودم صدمه ببینم و نه او به مقابل خودش بخورد و صدمه ببیند هر دو سالم ماندیم. در این موقع، ظهیرنژاد فوراً در هلى کوپتر را باز کرد و کاملاً مسلط براعصابش بود و یک خصلت برجسته نظامى از خود نشان داد و آن این است که اول رئیس جمهور را از معرکه خطر برون ببرد و دست مرا گرفت که بیرون بروم. من هم بیرون پریدم. گفت: ممکن است هلى کوپتر منفجر شود و من گفتم نه، نگران نباش ولى او گوش نمىکرد کشان کشان مرا مىبرد که نکند یک وقت هلى کوپتر منفجر شود تا اینکه ایستادیم. چند نفر دیگر را که پریده بودند هم آمدند بعد من پرسیدم بقیه کجا هستند؟ دیدم صیاد شیرازى مىآید و صورتش خون مىآید. اینها را هم که من مىدیدم به لحاظ آن بود که «کبرا» از بالا نورافکنش را انداخته بود و داشت دور میزد که بنشیند. «به اصطلاح هلى کوپتر محافظ و مادر». اول جایى را نمىدیدم فقط از هلىکوپتر که پایین پریدم عینکم افتاد و نفهمیدم کجا افتاد و مىدیدم که تکه پارههاى هلى کوپتر پخش است در اطراف. این مىگفت به زمین اصابت سختى داشته و موجب شده که قطعات هلى کوپتر جدا شده و این طرف و آن طرف پریده. بعد صیاد شیرازى آمد. بعد رضایى فرمانده سپاه آمد. که عواطف برادرانه ابراز کرد و اول مسئلهاى که پرسید که به شما چیزى نشده و اول مسئلهاى که طرح کردند صیاد شیرازى و ظهیر نژاد و اینها که چگونه در صورتى که مورد حمله واقع شوند و در آنجا باید از من رئیس جمهورى حفاظت بکنند. بعد «کبرا» نشست. آنها گفتند من سوار «کبرا» بشوم و بروم و من نپذیرفتم از باب این که من در آنجا به عنوان فرماندهى کل قوا حاضر بودم و نمىتوانستم همراهان خود را رها کنم و تنها خود را به سلامت از معرکه بیرون ببرم.
«کبرا» بلند شد رفت که خبر بدهد که دیدیم روستائیان جمع شدند اطراف ما حلقه زدند. ظهیرنژاد چون مسئولیت را برعهده خود مىدید، اصرار داشت که من شناخته نشوم ولى خود مردم حتى بدون عینک در شب شناختند و شروع کردند به شادى و شکرگزارى و سخت شگفت زده شده بودند از این که هلى کوپترى سقوط بکند، قطعات او این طرف و آن طرف پراکنده شود اما هیچکس کمترین صدمه نبیند. البته سر صیاد شیرازى کمى شکسته بود آن هم چیز جدى نبود. یکى از محافظین من فرهاد هم مانده بود در هلى کوپتر و رفتند او را آوردند. حالا اگر سرش بجایى خورده بود نمىدانم به هر حال. او از من مىپرسید کجا بودید؟ از کجا آمدید؟ حالا کجا هستیم. به من چى شده و من گفتم شما عاقل بودید عاقلتر شدید. چیزى به شما نشده آرام باش، در این جا مسئلهاى نیست.
زنان کرد روستایى آمدند دست به دعا بلند کردند. بالاخره مردها رفتند و دوتا تراکتور آوردند و یک جیپ و آنها اصرار داشتند که ما به ده برویم و با آنها بنشینیم بعد خود آنها هم گفتند ممکن است خطرى پیش بیاید و ما زودتر شما را به پاسگاه ژاندارمرى برسانیم و ما را در جاده خاکى آوردند به پاسگاه ژاندارمرى در راه گاه طبع آدمى مقتضى مىشود به شوخى و شاید هم این که وضعیت بدون خطر تمام شده بود دلشادى به وجود آورده بود و آماده شوخیها شده بودیم از جمله به استاندار کرمانشاه گفتم شما که نمىخواستید بیایید اصرار هم داشتید که نرویم و بعد چطور شد که آمدید بوى شهادت شنیدید. ولى خوب حالا نصیب شما نشد از اىن قبیل صحبتها براى این که روحیه مطمئنى در جمع ما به وجود بیاید تا رسیدیم به پاسگاه. ظهیرنژاد پرید و فرمانده پاسگاه را احضار کرد ماشین و بالاخره تدارکات دید و روانه شدیم به طرف کرمانشاه. در راه هم نفربرها و قواى ارتش رسیدند و ما را همراهى کردند تا رسیدیم به کرمانشاه نزدیک؛ به بعد از نیمه شب بود. آمدند که قضیه ممکن است منتشر بشود و ضروردتى هم ندارد و مسئلهاى نبوده است. بعد گفتند که خواهى نخواهى سقوط هلىکوپتر چیزى نیست که مردم از آن خبر نشوند. بعد ممکن است دشمن جور دیگرى وانمود کند و نگرانى براى مردم بشود به هر حال از ما سئوالى کردند و جوابى دادم و بعد قریب ساعت 2 صبح بود که روحانیون شهر آمدند کمى دیرتر هم براى استراحت رفته بودم امام جمعه شهر آمده بود. آنچه را که آموختنى است از این حادثه این که خلبان هلىکوپتر خیلى مهارت نشان داد. هلیکوپتر به زمین خورد و او منتهاى مهارت را به خرج داد که جورى زمین نخورد که سرنشینان از بین بروند. به هر حال مسئله، مسئله فوق العاده نادرى است که به این ترتیب نقص فنى پیش بیاید که همه چیز، همه امکانات فنى، از دسترس خلبان خارج شود. حتى اتصالش با هلى کوپترهاى دیگر را هم از دست بدهد. شب هم باشد و منطقه هم منطقه ناامنى باشد و شناسایى از آن منطقه هم هیچ نباشد و هلىکوپتر زمین بخورد و هر طرفش پراکنده شود و سرنشینان آن، همه تقریباً مثل این که قبلاً کسى به آنها گفته باشد که هیچ خطرى متوجه شما نیست، سالم از آن خارج شوند. من حتى یک صداى ناراحتى که نشانه ترس باشد، نشنیدم. این اطمینان قوى، جز تائید الهى، همان اطمینان قلبى، نمىتوانست باشد. این بسیار آموزنده بود و در این موقع خطر اشخاص که در آنجا بودند نیز قیافههاى واقعى خودشان را نشان مىدادند و این قیافهها به من اطمینان مىداد که در ایران امروز کاملاً انسانیت نوى در حال پدید آمدن و تولد است و همه نگرانى من این است که این انسان نو پیش از این که پرورده و جوان و شاداب و قوى بشود، خداى نکرده تندبادهاى فساد اخلاقى، روشهاى تخریبى، کینهها، ضدیتها آنچه که روح را مکدر مىکند، تباهش کنند و این نهال رشد نکند. بر عهده همه ما است که مراقبت بکنیم این نهالها، قوى، تنومند بشوند.
به هرحال، آنچه که من از آنجا از همراهان خود دیدم صمیمیت، دستپاچه نشدن و خونسرد بودن و اطمینان خاطر و یک حالت بىاعتناء و توانا برابر مرگ بود. نیروى عظیم انقلاب ما در همین خونسردى در برابر خطر و مرگ است. امیدوارم که این گونه انسانها در جامعه ما بسیارتر از بسیار باشند. باز تکرار مىکنم آنچه که کاملاً شگفتى داشت حالت اطمینان خاطرى بود که همه ما داشتیم که با خطرى مواجه نخواهیم شد. هیچ صدایى که حاکى از نگرانى و ترس باشد از هیچ کس بیرون نیامد این بسیار، بسیار مهم است از باب این که حادثه، حادثهاى بود که احتمال نجات در آن ضعیف بود.
پس آنچه که مىشود به طور خلاصه از این حادثه گفت این است که، خود خطرى بزرگ بود براى سرنشینانش که به یمن اعتماد به نفس و واکنش نشدن و کنش شدن، بىتأثیر شد. این امر به انسان امکان مىدهد که به حکم تجربه بفهمد میتواند خود را به خطر نسپرد و چاره بجوید و از آن در امان بماند. ما باز هم در تمام مسیر راه آن حالت اطمینان خاطر را داشتیم که هیچ خطرى متوجه ما نخواهد شد.
هیچ احساس قبل از وقوعى به من نمىگفت که خطرى تهدید مىکند کاملاً مثل این که هیچ خطرى نیست و با همان اطمینان خاطر راه را آمدیم وسط راه یکجا از مقابل اتومبیلى مىآمد ظهیرنژاد کلاه نظامیش را جلو صورت من گرفت که من دیده نشوم و من به او گفتم که همین کار شما طرف مقابل را بر مىانگیزد، هیچ نگران نباشد هیچ خطرى نیست.
و مسئله سوم این که پیشاروی خطر، آنهایى که آنجا بودیم چهره واقعى یکدیگر را دیدیم و من دیدم که قیافهها و ظاهرها هیچ وقت نمىتوانند بیان کننده واقعیت درون باشند. بعضیها عواطف سرشار دارند که ظاهر نمىکنند یا کم ظاهر مىکنند بعضیها توانایى و خونسردى تسلط بر خود دارند را که این را در آنجا مىتوانند از خود نشان بدهند و از هر دو گروه در جمع ما بودند.
اما خوشبختانه کسى در آن جمع حالت ترس و وحشتى را بیان نکرد و به نظر من امتحانى بود براى آن جمع تا بدانند مکتبى و غیر مکتبى کیست. آن حالت اتکاء به خداوند و آن اطمینان خاطر در قبال خطر و این که مرگ مسئله حل شدهاى براى انسان باشد که هر وقت در رسید، در رسید این هست آن اساسى که هرکسى داشت مکتبى است و من بسیار از این حادثه عبرت گرفتم.
از باب این که انسان باید بدون اعتناى به مشکلات و مسایل به راه خود برود و نترسد از مشکلات و بداند که خدا قویتر و بزرگتر از همه است و به بهترین وجه خود را در آنجا بر ما نمایان ساخت؛ توانایى شگرف خداوندى بر ما نمایان شد. این حالت رویارویی با مرگ، به من درس داد: تا چند لحظه دیگر ممکن است بمیریم. در آن حالت رسیدن مرگ، در یک لحظه و دو لحظه پیش رو، یک توانایی از او دیدیم که مپرس. انشاءالله در آینده بیشتر از گذشته به او توکل خواهیم کرد و از حادثهها نخواهیم ترسید. ساعت 2 بعد از نیمه شب من به رختخواب رفتم تا از این روز پرحادثه بیأسایم.
کارنامه شنبه 25 مردادماه 1359
تاریخ انتشار 30 مرداد ماه 1359
شماره روزنامه 333
با وجود کوفتگی بدن به ستاد لشکر رفتم
صبح که از خواب برخاستم، بدنم کوفته بود و طبیعى است این کوفتگى ناشى از سانحه شب پیش بود. ساعت هشت و نیم صبح به ستاد لشکر رفتم و جلسهاى با فرماندهان ارتش و سپاه تشکیل شد. با مطالبى درباره نیازمندیها و احتیاجات منطقه از جهت نیروهاى دفاعى این مطالب مفصل است و بیان و انتشار آنها هم با ضرورت کارهاى نظامى سازگار نیست. اشکالات، ایرادات و انتقادات طرح شدند. و جلسه نزدیک یازده و نیم تمام شد و بعد عازم سفر به پاوه شدم. بیرون ساختمان مدیر کل راه استان آمد و درباره اسفالت راههاى مرزى و این که اسفالت سرد است و مشکلاتى را که با آن مواجه هستند صحبت کرد و من گفتم خوب، با توجه به خطرات موجود، آسفالت سرد نمىتواند مشکلى را حل کند و او گفت براى اسفالت گرم دو کارخانه اسفالت سازى باید اینجا منتقل شود و قیر و سنگ شکن نیز لازم است.
کارنامه یکشنبه 26 مرداد 1359
تاریخ انتشار 30 مرداد ماه 1350
شماره روزنامه 333
با امام درباره وضعیت دفاعى خودمان در غرب کشور صحبت کردم
به هر حال، یک دست مرموز و سرى است که هر جا عمل مىکند و جلو انجام قطعى هرکارى را مىگیرد. چه وقت ما از این دست آسوده خواهیم شد؟ بسته به لطف خداست و کوشش ما و آگاهى مردم.
کارنامه دوشنبه 27 مردادماه 1359
تاریخ انتشار 4 شهریور ماه 1359
شماره روزنامه 337
پنجشنبه هم به همدان رفتم، از پایگاه هوایى نوژه دیدن کردم در آنجا مطلب قابل بیان این بود که پس از بازدید کوشیدم صحبتى با خلبانها بکنم تا گفت و شنودها انجام شود و به این ترتیب به حقیقت وضع پى ببرم و تلاش کردم که روحیه پایگاه یک روحیه قوى بشود، براى وضعیتى که ممکن است پیش بیاید. بعد به شهر رفتم و در شهر با علما و مسئولان شهر در مورد مسائل و مشکلات شهر گفتگو کردیم
کارنامه جمعه 14 شهریورماه 1359
تاریخ انتشار 31 شهریورماه 1359
روزنامه شماره 358
به نزد امام رفتم و 3 موضوع را صحبت کردم
حدود ساعت شش به نزد امام رفتم در آنجا درباره سه موضوع به اختصار صحبت شد که عبارتند از مسئله امنیت ما در غرب کشور. از آذربایجان غربى تا خوزستان آنچه گفتنى بود به عرض ایشان رساندم
کارنامه یکشنبه 16 شهریورماه 1359
تاریخ انتشار سه شنبه 1 مهر ماه 1359
شماره روزنامه 359
گزارشهایی در باره هوانیروز، آمادگاه کرمان، برنامهای که دولت به مجلس داده
امروز صبح گزارشهایى را درباره مشکلات هوانیروز در کرمان و گزارش بازدید از آمادگاه کرمان را خواندم. بعد برنامهاى را که دولت به مجلس داده بود. درباره این برنامهها و دید عمومى حاکم بر برنامه باید بگویم که متأثر از همان حاکمیت گروهى است که من بعداً دربارهاش صحبت خواهم کرد. بعد شکایت کارگران سازمان آب تهران و گزارش مشاور در امور صنفى درباره همین سازمان را خواندم. حالا این مشکلى بود که به نحوى حل شده بود.
ظاهراً بعد با همان رویههاى نادرست مقابله قدرت خواستند که مشکل را حل کنند که در نتیجه دوباره مشکل ایجاد کرده بود باز از نو خواستم که با وزیر نیرو صحبت بشود و این مشکل حل گردد.
سفراى هلند، اسپانیا و ژاپن در باره گروگانگیری صحبت کردند
بعد سفراى هلند، اسپانیا و ژاپن آمده بودند و درباره گروگانها صحبت مىکردند و همان مطالب و حرفهایى را مىگفتند که در نامه وزیر امور خارجه آمریکا هم بود. مىگفتند که آمادهاند همکارى کامل با ایران بکنند، در صورتى که این مانع برداشته شود.
درجه دار ارتش یک دستگاهى ساخته بود براى هدایت مسلسل از دور
بعد یک درجه دار ارتش آمد. یک دستگاهى ساخته بود براى هدایت مسلسل از دور که در اینجا به من نشان داد. گفتم برایش اسباب این کارها را فراهم بکنند تا آن دستگاهى را که ساخته است تکمیل کند.
بعد فرمانده تیپ سر پل ذهاب آمد و از مشکلات و کمبودهایى که در آن منطقه داشت صحبت کرد و مطلب همان مطلب است. ما باید راهى دیگر در پیش بگیریم و جوى دیگر ایجاد بکنیم والا وقتى خطر نیست چنان عمل بکنیم که انگار در دنیا غیر از ما هیچ موجودى وجود ندارد، خطر که آمد از اینورى تفریط بکنیم به این ترتیب کار کشور به سامان نمىرسد. خوب مطالبى گفت که از باب حفظ اسرار نظامى نمىشود بازگو کرد. اما در مجموع همان مشکلاتى است که به دفعات از آن صحبت شده و مىخواست کمبودهایى جبران بشود.
کارنامه شنبه 22 شهریورماه 1359
تاریخ انتشار 5 مهر ماه 1359
روزنامه شماره 362
به ایلام رفتیم و گزارش یک پاسگاه ژاندارمرى مبنی بر مانور تانکها در کنار مرز
صبح را به بحث نشستیم، تا ظهر بحث و گفتگو کردیم (گمان مىکنم آنچه که دیشب ما صورت جلسهاى تهیه کردیم و بعد امروز صبح بود یعنى شنبه صبح بود، چون الآن من نوار را روز دوشنبه است که پر مىکنم) و نتایج بحث را دوتا از موضوعات را به نتیجه رساندیم و امضاء کردیم. بعد نهار خوردیم. بعد به اصطلاح خودشان نهار سربازى خوردیم. بعد از نهار گفتیم که برویم به ایلام و وضع را از نزدیک ببینیم. رفتیم ایلام به استاندارى ایلام رفتیم به یک پاسگاه ژاندارمرى، آنجا اطلاعاتى به ما دادند. کسى مىگفت 2000 تانک دشمن را شمرده. بعد از کسى سئوال شد که چطور ممکن است 2000 تانک آنجا مانور کنند؟ تخفیف داد تا 500 عدد. بالاخره رفیقى داشت که به 70 تانک قانع شد و مىگفتند دارند پیشروى مىکنند و آنها داد و قال و هیجان راه انداخته بودند که بگذارید بجنگیم و چرا دستور حمله نمىدهید و ظهیرنژاد رسید. از قیافه اینها فهمید که اینها از جبهه نمىآیند. اینها به اصطلاح قهرمانهاى سالنى هستند. گفت: خوب اگر در جنگ بودید حالا اینجا چه مىکنید و چرا از جبهه آمدید و فرماندهشان گفت من ساعت 11 صبح آمدم، و ظهیرنژاد به کنایه گفت بله از زانوى شتر معلوم است، تو اگر در جبهه بودى یک ذره خاک بر سر و روى تو مىنشست. البته چون ما هنوز نرفته بودیم در جبهه نمىدانستیم که رفتن و برگشتن صحبت یک ذره و دو ذره نیست و انسان غرق در خاک مىشود.
رفتیم تا به خطوط مقدم جبهه رسیدیم
به هر حال از آنها انکار که نروید خطر دارد و از ما اصرار که نه خیر باید برویم و دلیل ندارد که ما برادران سرباز خودمان را در جبهه تنها بگذاریم. رفتیم تا به خطوط مقدم جبهه برسیم، بر تمام سر تا پاى ما خاک کاملاً نشسته بود. موها همه رنگ خاک گرفته بود. آنجا رسیدیم یکى دیگر شرح دلاورى داد که بله صبح ما رفتیم و آن تپه را گرفتیم و چون پشتیبانى نشدیم آن تپه را از دست دادیم باز ظهیرنژاد آمد و نگاهى به قیافه طرف کرد و گفت تو هنوز از تپه بالا نرفتى و این قیافه قیافهاى که تپه تصرف کرده باشد، نیست. از سر و روى تو یک ذره معلوم نیست که در جبهه جنگیده باشی بالاخره رفتیم. با بىسیم تماس با جلوتر گرفتیم و سئوال کردیم که شما تپه را صبح اشغال کردید؟ گفت خیر ما هیچ وقت اشغال نکردیم. معلوم شد در این مورد هم تشخیص فرمانده درست بوده که حکایت از این مىکرد که تجربه در کار هدایت و رهبرى چقدر نقش دارد. آنجا با سربازان و افسران صحبت کردیم. روحیه قوى داشتند حتى سروانى در حالى که بغض کرده بود، مىگفت که آقا ما تا اینجا هستیم تکان نخواهیم خورد و ما نمىخواهیم وطنمان را دیگران بگیرند، تصرف بکنند. و به ما کمک و امکانات برسانید و ما پیشروى کنیم و من از این روحیه قوى که پیشاروى خطر و مرگ این چنین صمیمانه صحبت مىکردند و مرگ را ناچیز مىشمردند، بسیار به هیجان آمدم و امیدوارم که براى ما و همه آنها که این ستون را مىخوانند این قهرمانان قابل ستایش، درس عبرتى باشند. پس از گفتگوى زیاد با آنها و تصحیح اطلاعاتى که دریافت کرده بودیم که اغلب، اغراقآمیز و خالى از حقیقت بود به صالح آباد و آن پاسگاهى که از آنجا راه افتاده بودیم، برگشتیم و در آنجا سوار هلیکوپتر شدیم به طرف ایلام.
خلبانهاى هلیکوپتر گفتند میک روسى بالاى سر هلیکوپتر است
قرار بود که به کرمانشاه برویم. بعد گفتیم شب را در ایلام مىمانیم. در راه خلبانهاى هلیکوپتر گفتند میک روسى بالاى سر هلیکوپتر است و پایین آمدند و هلیکوپتر را پایین آوردند جورى که خیلى نزدیک به زمین پرواز مىکرد و بعد آنها که در داخل بودند، مىگفتند که این جور پرواز، خودش خطرناک است، ولى مىگفت بالا نمىشود رفت چون میگ مىزند، توى دره با همان پرواز پایین مارپیچى داشت مىآمد که حتی المقدور از تیررس به دور باشیم. این طور که بعد گفتند از پایین عشایر مسلح تیراندازى کرده بودند، به گمان این که هلیکوپتر دشمن است، ولى بعد به آنها اطلاع مىدهند که نه هلیکوپتر دوست است و آنها دیگر تیراندازى نکردند. بعد از مدتى گفتند که میگ نبوده و فانتوم بوده است. تا شب که ما آمدیم معلوم نبود که فانتوم بود یا میگ. ولى به تهران که رسیدیم، خلبانها گفتند که اول میگ بالاى سر ما بود که با دیدن فانتوم در رفت. حالا به هر حال این مسئله بر ما گذشت. فانتوم بود یا میگ بود دقیق نمىدانم. بعد آمدیم منزل، خود را در آینه نگاه کردیم و دیدیم نه خیر از این که جبهه رفته باشیم، آمده باشیم باید خیلى کم و زیاد کرده باشیم. از خاکى که بر سر و روى ما نشسته بود، مىشد فهمید که رفتن و آمدن به جبهه و در جبهه و ماندن و جنگیدن این مسایل را دارد. به هرحال سرورویى شستیم. با همراهانمان تا یک بعد از نیمه شب صحبت مىکردیم از آنچه که در سفر دیده بودیم. امروز هم به این ترتیب به پایان رسید.
کارنامه یکشنبه 23 شهریورماه 1359
تاریخ انتشار 5 مهر ماه 1359
روزنامه شماره 362
صبح به بیمارستان براى عیادت زخمیهاى جبهه جنگ رفتم
صبح اول وقت به بیمارستان رفتم، براى عیادت زخمیهاى جبهه جنگ. سرباز، درجه دار و افسر بودند. روحیه بسیار قوى داشتند و خیلى با صمیمیت برخورد کردند و به من اطمینان مىدادند و وضعیت خودشان را شاهد مىآوردند که در اخلاص نسبت به دین و کشور از هیچ چیز فروگذار نخواهند کرد و از هیچ چیز کم ندارند. از مریضهاى دیگر بیمارستان هم عیادت کردم. و در آنجا متوجه شدم که به لحاظ اختلاف دراداره کنندگان بهدارى وضع بیمارستان رضایت بخش نیست، با این که بودجه خوبى هم دارد، اما هم کثیف و هم نظم و انظباط جدى نداشت. البته یک دلیلش این بود که خیلى بیش از ظرفیت خود مریض داشت.
دیدار از جبهه سر پل ذهاب و صحبت با افراد مختلف
بعد از بیمارستان آمدیم به سرپل ذهاب براى این که از جبهه این طرف دیدن کنیم. از آنجا سوار اتوموبیل سوارى شدیم و رفتیم به جبهه رسیدیم به محلى که به اصطلاح توپخانه بود. و در آنجا نشستیم و آنها تیراندازى مىکردند و ما هم سئوال و جواب مىکردیم تا ببینیم وضع از چه قرار است. در آنجا هم ظهیرنژاد آمد و از شیوه عمل آنها انتقاد کرد، اما درجه دارى اجازه گرفت و توضیح داد به او که به چه دلیل این شیوهاى که دارد ارجح است. ساعت نزدیک به دو بعد از ظهر بود، ما فکر کردیم نهار را در همانجا بخوریم، نان سربازى و پنیر و خربزه بسیار مزه کرد و محیط را همان محیط صمیمیت سربازى و فداکارى در نظر جلوه گر ساخت. بعد از سربازان، و محل خدمتشان بازدید کردیم، درجه داران و افسران خیلى شاد بودند و آنهایى که از مهد آذربایجان بودند، قوى و با هیجان بودند و مصمم، بعد از اینکه یک به یک از سربازان و درجه داران و افسران در محل کارشان دیدن کردیم به اتومبیل سوار شدیم تا به جاى دیگر برویم. بعد از سوار شدن، یک کامیون نگه داشته بود و پر از جمعیت بود که گفتند ما تکاوران هستیم و مىخواهیم رئیس جمهور را ببینیم، آنها آمدند و مقدارى با آنها گفت و شنود کردیم، آنها سوار شدند که بروند و ما سوار شدیم و آمدیم.
پنجاه متر جلوتراز ماشین ما دو گلوله توپ به جاده خورد
در جلوى ما دو نفر در کنار راننده نشسته بودند و ماشین کوچک رسیدیم به یک اتومبیلى که همراه ما بودند و جاى زیادى داشتند. و سه نفر داخل اتومبیلشان بود. به یکى از دو نفر که در جلو بودند، گفتم بروید داخل آن یکى اتومبیل، وقتى راه افتادیم و مقدارى آمدیم، ناگهان راننده اتومبیل فریاد زد: زدند، زدند و فلاحى گفت که اتومیبل را نگهدار، اتومبیل را نگهداشت. فلاحى دست مرا گرفت و کشان کشان از اتومبیل برد که به اصطلاح به پناهگاه برسیم، این هنگام پنجاه متر جلوتر، دو گلوله توپ به جاده خورد. پناهگاهى که فلاحى ما را برد، در حقیقت کمى گودى داشت اما کاملاً جلوى ما باز بود براى گلوله توپ دشمن و من به شوخى گفتم اینجا خرج قبرکنى و غیره ندارد. اگر بخورد اینجا راحت میخوابیم. بعد بلند شدیم جاى بهترى گیر بیاوریم دو گلوله توپ دیگر در همان محل اولى به زمین خورد و ما دیگر منتظر نشدیم که به قول خودشان آتششان را میزان کنند که به ما بخورد آمدیم و سوار اتومبیل شدیم و برگشتیم از راه مقابل رفتیم، و آمدیم به سر پل ذهاب. ابتدا رفتیم براى رفع تشنگى به سرچشمهاى که سربازى که با ما بود مىشناخت و در آنجا آبش گوارا اما گرم بود. در این حین، از پاسگاه و روستا هم که ما را دیده بودند آمدند و آنجا ما را در میان گرفتند. از این خطر به فاصله نیم دقیقه جستیم. اگر ما آن توقف را نمىکردیم، قطعاً گلولههاى توپ را نوش جان مىکردیم.
به هر حال از این که از خطر رسته بودیم راضى بودیم. مسئولیتهاى سنگینى بر عهده من و همراهانم بود. البته همراهان داخل اتومبیل؛ چون بقیه بسیار عقب بودند. ما براى این که اگر خطر آمد، همه با هم از بین نرویم، هرکدام در یک اتومبیل قرار گرفته بودیم و فلاحى در اتومبیل ما بود. بعد به سر پل ذهاب آمدیم، رفتیم براى غذا و نماز و نماز را خوانده بودیم که دو نفر آمدند و خبرآوردند که دو میگ عراقى را زدند و قطعه پاره هایى آورده بودند. من هم به آنها هدیهای دادم؛ در عین حال متأثر شدیم، از این که این مسائلى که باید بر ضد دشمن مشترک به کار برود، و ارتش متجاوز اسرائیل را بکوبد، این جور در مرز به دست خودمان اینها را از بین مىبریم، که ثروتهایى بسیار از ما بابت تهیه این وسایل به غارت رفته است.
بارى ما آمدیم و سوار شدیم و به طرف کرمانشاه آمدیم باز در آنجا دنباله بحث را گرفتیم و یک صورت جلسه دیگر هم تهیه کردیم و سه مسئله دیگر را هم در این گفت و شنود حل کردیم. سرهنگ صیاد شیرازى هم آمده بود، و گزارش کار خود را در مورد ضدانقلاب داد، و ما بلند شدیم و رفتیم توى راه مطلب مهمى پیش نیامد. مصاحبهاى با خبرگزارى پارس انجام دادم به تهران رسیدیم و به منزل آمدیم. و این روز هم به این ترتیب به پایان پذیرفت.
کارنامه چهارشنبه 26 شهریورماه 1359
تاریخ انتشار سه شنبه 8 مهر ماه 1359
شماره روزنامه 364
کشیک نخست وزیرى تلفن: یک چمدان از پولهایى که از مهاباد دزدیدهاند پیدا شده
امروز صبح علىالطلوع کشیک نخست وزیرى تلفن کرد و گفت کسى به او تلفن کرده و گفته است یک چمدان از پولهایى که در مهاباد دزدیدهاند پیدا شده و به خانه کسى بردهاند. او نپذیرفته و آنهایى که این پول را آوردهاند هم مىشناختند و من از او خواستم که با کمیته شهربانى تماس بگیرد و تعقیب بکند، تعقیب کرده بودند و مقدارى از این پولها را با عدهاى از ربایندگان یافتند. این ربایندگان را هم گرفتند و حالا مشغولند ببینند بر سر پولها چه آمده است. بعد گزارشى درباره شهر صنعتى البرز خواندم و پیشنهاداتى که براى رفع مشکلات کارگران آن شهر کرده بودند براى وزارتخانههاى کار، صنایع، مسکن و شهرسازى و سازمان برنامه بود. بعد گزارشى درباره گوشت خواندم. بعد نمایندگان صلیب سرخ آمدند گفتند: زندانهارا مرتب بازدید مىکنند، زندانهاى معمولى وضع خوب و عادى دارند.
راجع به برخوردهاى مرزى با عراق و این که بازرسان صلیب سرخ مىتوانند اسراى ایرانى را، سربازهایى که اسیر دست دشمن مىشوند، و اسراى آنها را در ایران ببینند و خدمتى بکنند، صحبت کرد. مىخواست که تغییر علامت و نام صلیب سرخ را به هلال احمر به طور رسمى به دولت سوئیس اطلاع بدهیم.
بعد از او سفیر سوریه آمد و احساسات خودش را درباره جمهورى اسلامى گفت و درباره وحدت با لیبى صحبت کرد. و من متقابلاً از تجاوز عراق به ایران، و مسئله اطلاعاتى که درباره امام موسى صدر بدست آمده با او صحبت کردم و خواستم که حتماً این مسئله را پىگیرى کند و حسن ختامى به این مشکل بدهد. مذاکراتى هم درباره زمینههاى همکارى شد.
رئیس خبرگزارى فرانسه آمد و تقاضاهایى داشت که مخبران این خبرگزارى امکانات بیشتر برایشان فراهم بشود
بعد رئیس خبرگزارى فرانسه آمد و تقاضاهایى داشت درباره مخبران این خبرگزارى که امکانات بیشتر برایشان فراهم بشود و مصاحبه اى هم با من انجام داد.
درس گفتم درباره دیالکتیک مطابق معمول و بعد هم به جلسه بررسى وضع جبهه غرب رفتم
بعد درس گفتم درباره دیالکتیک مطابق معمول و بعد هم به جلسه بررسى وضع جبهه غرب رفتم و این جلسه تا ساعت 9/5 به طول انجامید. بعد با هیئت نظامى که از سفر خارج آمده بود، دیدار کردم و با آنها گفتگو کردم؛ دستورالعمل هایى به آنها دادم و 10 شب به منزل آمدم. الآن هم بعد از نیمه شب است.
قاطعیت بر پایه حاکمیت گروهى و فردى معنى ندارد
امروز باز مسئله ما، همان مسئلهاى است که تا حل نکنیم مشکل اساسى از پیش پا برداشته نمىشود، قاطعیت بر پایه حاکمیت گروهى و فردى معنى ندارد، قاطعیت برپایه نفى این حاکمیت و همکارى و تفاهم یک معناى دیگر دارد. وقتى بر پایه ایدئولوژى قدرت، صحبت از قاطعیت و صحبت از هماهنگى مىشود، مسئله در واقع چیزى جز این نیست که صحبت کننده مىخواهد خودروا باشد، خودحاکم باشد. طرف مقابل باید با او تفاهم کند و از او پیروى داشته باشد. تا وقتى که ما این مرض را که در واقع همان بیمارى است که انواع بیماریهاى کیش شخصیت از آن ناشى مىشود حل نکنیم، قادر به استقرار حکومت اسلامى نمىشدیم. باز به این نتیجه رسیدهام که تا کیش شخصیت از بین نرود و انسانها تنها به خاطر خدا کار نکنند، مشکل کشور حل نمىشود و انقلاب به راه خود نمىتواند ادامه بدهد.
انقلاب وقتى است که این بنیاد تغییر کند، انسان توحیدجوى بشود، یعنى در راه خدا قرار بگیرد و براى خدا کار بکند و خود را از روابط غیرخدایى بیرون کشد تا بلکه ما به جایى برسیم؛ والا به جایى نمىتوانیم رسید. همه این مسایل بارها و بارها تکرار مىشود، گفته و حل مىشود و اما از نو همان مسئله ایدئولوژى قدرت باز به صورت بیمارى رواج پیدا مىکند و محور بحثها مىگردد. شاید همه بحثهایى که مىشود، اگر بخواهیم آنچه را که پایه و مبناى خودخواهى و کیش شخصیت دارد، جدا کنیم، قسمت کوچکى بحث جدى باقى مىماند، بقیه را باید به دور ریخت. یعنى نه بدور ریخت، بلکه حرفهایى است که باید شنید. ممکن است خواننده بپرسد: چرا مىگذارید این مطالب طرح بشود؟ ما نمىتوانیم بگذاریم این مطالب طرح نشوند، چون تا وقتى مرض وجود دارد، علایم خود را نشان مىدهند و از روى علایم مرض است که ما مىتوانیم مرض را کشف کنیم و بکوشیم براى رفع آن، اگر ما مرض را کشف نکنیم و علایم را نبینیم، چگونه مىتوانیم مرض را کشف کنیم و اگر مرض را کشف نکنیم، چگونه مىتوانیم به نحو صحیح آن را درمان کنیم؟
بنابراین ما باید بگذاریم این بحثها انجام بگیرد، تا بتوانیم از آنها راه حلها را بیرون بکشیم و نقایص کار را بدانیم و آنها را رفع بکنیم. اگر روزى این برخوردها و بحثها، به یک تفاهم اساسى و بنیادى انجامید و تفاهم ادامه یافت، قیافه واقعى انقلاب ایران تجلى خواهد کرد. اما اگر چنان نشد و اگر خصوصاً دستگاه قضایى ما استقلال، به معناى عدم تابعیت از نوسانات سیأسى، پیدا نکرد، یعنى اگر دستگاه قضایى ابزار قدرت شد و وسیله اعمال عاملیت یک فرد یا یک گروه گشت، در آن صورت مشکل مىتوان در اداره امور کشور قاطعیت به معنى اسلامى کلمه برقرار کرد؛ چرا که این دستگاه مىتواند براى جلوگیرى از انجام کارى وارد عمل بشود، یا شدن کارى را تحمیل بکند. این است که دیشب هم با دادستان کل این معنا بحث شد و او نیز تصدیق داشت که استقرار حکومت اسلامى، یکى از شرطهاى اصلیش استقلال دستگاه قضایى است به همین معنا که هیچگونه تابعیتى از مبارزه بر سر قدرت سیأسى نکند و حتى از هیچگونه جوسازى تأثیر نپذیرد. بیشتر از این، از جوهاى واقعى نیز نهراسد. تنها خدا و حکم اسلام را بشناسد و اجرا کند. و اگر چنین دستگاه قضایى به وجود آمد و عدالت اسلامى مستقر شد و مردم حقوق و منزلتهاى ثابت و قانونى پیدا کردند، آن وقت انقلاب ما از خطر رهیده و وارد مرحلهاى شده است که در ابتدا، مرحله استقلال ملی بود و برخورداری از حقوق. اما در حال حاضر در همه جبههها درگیریم.
حرفى محرمانه از مردم نداریم که با مردم نتوانیم زد
به من مىگویند و یا گفتهاند چرا حرفها را به مردم مىزنم و چرا نمىروم بنشینم در اتاقها و این مسایل را با کسانى که این حرفها راجع به آنهاست حل کنم، جواب این چرا هم این است که به قول مرحوم طالقانى، اولاً حرفى محرمانه از مردم نداریم که با مردم نتوانیم زد و با قیمهاى مردم بتوان زد، ثانیاً مسئله این جاست که ما درباره مسایل مختلف کشور، چه مسایل نظامى و امنیتى و چه مسایل اقتصادى، چه مسایل فرهنگى و چه مسایل معنوى بارها و بارها هشدار مىدهیم، اطلاعات جمع آورى میکنیم، و اینها را به صورت تحلیل هایى روشن در مىآوریم و ارائه مىدهیم و کوشش مىکنیم، توجیه مىکنیم و توضیح مىدهیم براى این که متقاعد کنیم به ضرورت انجام عملى و یا انجام نگرفتن کارى. اما در عمل، مىبینیم نه تنها سرجاى اولیم، بلکه عقبتر هم نیز مىرویم و مشکلات و موانع و خطرات سر مىرسد و آن وقت همه مات مىمانند که با وجود این همه تبلیغات رادیو و روزنامه، چطور این مسئله به این صورت انجام گرفت و البته افکار عمومى آسان نمىپذیرد که این تبلیغات نادرست بوده و سکوت براى او بىمعنا و غیرقابل فهم مىگردد. اگر ما تصمیماتى را که حالا آمادهایم بگیریم، به موقع گرفته بودیم – معناى مکتبى بودن هم همین بموقع خود تصمیم گرفتن است – ، الان مشمول همان سخن خودمانى نبودیم که مىگوید: قربان عقل آخر مسلمان، اگر عقل آخر را اول نیز به کار مىبردیم، این مشکلاتى که داریم، از ابتدا نمىگذاشتیم به وجود بیایند. بدیهى است که وضع ما وضع دیگرى بود.
خطر حمله عراق به ایران را بزرگ میکند برای اینکه جلو تشکیل دولت خط امام را بگیرد
اما غصه گذشته را هم نمىتوان خورد. ناچار باید عمل کرد و معنایش این است که از هم اکنون باید پذیرفت که مکتبى کسى است که براى تصمیم به هر کارى، تصدى هر کارى، صلاحیت و علم و تجربه آن کار را دارد. اگر کسى کارى را مىخواهد، اما تجربه و علم آن کار را ندارد، آدم مکتبى نیست، ضد مکتبى است. ما در 18 ماه گذشته بسیار ضرر بابت ناشى گریها، ندانم کاریها، ناآشناییها و ندانسته عمل کردنها، دادهایم. اینک زمان، زمان آن است که بدانیم انسان معتقد آن انسانى است که براى کارى، خود را داوطلب مىکند که علم و تجربه و توانایى انجام آن کار را داشته باشد و اگر نداشت و داوطلب شد مکتبى نیست و با خود و مردم خود به راه دورغ رفته است، یعنى دروغ گفته است.
اگر این مشکل حل بشود که مثل همان ایدئولوژى قدرت است و از همان هم ناشى است، کار کشور سامان مییابد. انسان معتقد به خدا، هرگز زیر بار کارى که آن را نمىداند، نمىرود وهمان طور که پیش از این گفتم انسان معتقد نمىتواند بىکار هم بماند، باید شب و روز کار کند. همین مسئله اگر درست فهمیده بشود، همه بفهمند و از روى اعتقاد به آن عمل کنند، خود به خود نزدیک به تمام مشکلات، حل شدهاند. اینها که مىگویم یک نظرى نیست که به مناسبت تهیه بیان کارنامه روز، عنوان شده باشد. اینها یکى از دهها مطالبى است که در این زمینهها امروز هم در جمع مسئولان امنیت حفاظت مرزهاى میهن اسلامى مورد بحث واقع شد. بنابراین ما ناگزیر با یک مشکل روبرو هستیم و نمىتوانیم آن را نبینیم. اگر امروز که عراق حمله کرده است، احتمال دارد این حمله گسترده نیز بشود، بخاطر آن است که در موقع خود هشدارها شنیده نشدند و ناصالحان تصمیم گیرندگان شدند. امروز، مىتوان خطر را دید؛ روزهاى پیش از امروز چون خطر دیده نمىشد، گفته نیز میشد. اما گفته میشد که آمادگی عراق برای حمله، حرفى است که مىزنند براى این که بترسانند و قدرت بگیرند. اگر آنهایى که نوشته بودند من خطر تجاوز عراق را بزرگ مىکنم تا مانع تشکیل دولت خط امام بشوم و دهها اگر دیگر را بر این اگرها که آن بیفزاییم، آن وقت اهمیت این مسئله را بهتر و دقیقتر مىفهمیم، مىفهمیم که چگونه نحوه حل این مسئله اساسى براى ما نقش مهم و تعیین کننده دارد. میفهمیم چرا باید ساعتها وقت صرف بشود براى حل مشکلى که در حقیقت از پیش مىدانیم چندان حل سادهاى ندارد.
چون همه از موضع ایدئولوژى قدرت با یکدیگر برخورد مىکنند، براى این که حجت تمام شود و مردم کشوردقیقاً بدانند موانع ذهنى که همین ایدئولوژى قدرت است که به صورت مختلف در رفتارها، بروز و ظهور مىکند و از جمله موانع پیشرفت کارهاست، مرتب بدان میپردازم. بسیارى چیزها است که چه کتباً، و چه در گفتگوها در اطاقهاى دربسته عنوان کردهام، البته آنها را به مردم نگفتهام و همواره این خطر هست که کاسه کوزهها، بر سر من بشکند و تقصیرها را به گردن من بیاندازند. اما از ابتداى انتخاب به ریأست جمهورى و پیش از آن تا امروز من یک به یک نسبت به مسایل کشور هشدار دادهام و این هشدارها مانع از آن نشده است که خود شب و روز بکوشم تا با وجود همه موانع کارها را پیش ببرم. با این حال مشکلات جدیدى سر بر مىآورند که باید ما را در برابر خود، استوار و نستوه بیابند.
کارنامه پنجشنبه 27 شهریورماه 1359
تاریخ انتشار سه شنبه 8 مهر ماه 1359
شماره روزنامه 364
رئیس ستاد و فرمانده نیروى زمینى آمدند
صبح نخست خبرى را و سپس گزارش هیئت نظامى را مطالعه کردم. بعد رئیس ستاد و فرمانده نیروى زمینى آمدند و درباره وضع نظامى در غرب کشور و دیگر نقاط صحبت کردیم. از آنها خواستم که به اتفاق فرمانده سپاه پاسداران به نزد امام بروند و وضعیت را به ایشان عرض کنند و کسب دستور کنند. بعضى مشکلات را هم که دارند در میان گذارند تا با راهنمایىهاى امام آن مشکلات رفع بشود. بعد گزارشاتى درباره سیأست خارجى خواندم.