امسال را علیرغم ناخوشایندیهای بسیارش به توفیق الهی پر بار آغاز کردم و پر بار به پایان میبرم و خدای را شاکرم که عمر را در این سال تباه نساخته و مغلوب یأس و ناامیدی نگشتم و امیدوارم در سال پیش رو نیز همچنان بتوانم در راهش ره بپیمایم و به نوبه خود در فهم حقیقت و احقاق حقوق بکوشم. باشد که دِین خود را هم به خویشتن و هم به خلق و خالق اداء نمایم و مدیون نمانم. از همه دوستان و بزرگوارانی که با الطاف و محبتهای خویش مرا حمایت کردهاند و دلگرمی بخشیدهاند، سپاسگزارم و امیدوارم حق لطف و محبت ایشان را بجا آورم. و اما باز خطاب به مردمان کشورم باید گفت «إنَّ اللهَ لا یُغَیِّرُ مَا بِقَوْمٍ حَتَّى یُغَیِّرُوا مَا بِأنْفُسِهِمْ»، همانا خدا دگرگون نکند آنچه را که بدست قومی است تا اینکه دگرگون کنند آنچه در خودهاشان است!
اما پیش از اینکه به مطالبی پیرامون آیات الهی و موضوعات دینی بپردازم مطلبی را میآورم که از نظرم بسیار مهم است:
میدانید چرا به رهایی از استبداد نمیرسیم؟! چون اکثریت مطلق فعالان آزادی خواه ما واکنشی هستند! هنرشان در نقد مستبدان است! آیا نقد مستبدان کار دشواری است؟! به فضای مجازی بنگرید؛ هر روز چه حجم انبوهی از نقد حرفها و کارهای مستبدان! آیا با این نوع نقدها ره بجایی هم میبریم؟! یا فقط سرگرمیم و دلخوش؟! کار بیشتر فعالان سیاسی آزادی خواه ما شده است ببینند فلان مسؤول یا بهمان مقام چه گفته یا چه کرده؛ به نقد رسوایش کنند! نه دوستان! نه خیرخواهان! این راهش نیست! شما با این رویکرد فقط مدار قدرت را بسته نگه میدارید! قدرتمدار گوش شنوایی برای نقد و نصیحت ندارد! چون مدارش قدرت است و قدرت! جنس آزادیخواهی کنشگری است! بهترین واکنشها هم مدار قدرت را نمیشکند! باور کنید اگر به حرفهای مستبدان کمتر واکنش نشان دهید و بجای آن به نوبه خود کنشگری پیشه کنید، ورق بر میگردد! قدرتمدارها یادگرفتهاند که با کنش خود مخالفانش را در واکنش به بند بکشند! مانند محبوسی که به در و دیوار بندش میکوبد! صدای کوبیدن؛ زندانبان را اگر هم برآشوبد به زانو در نمیآورد! راهی جز جنبشهای کنشگرانه مدنی وجود ندارد که جنبشهای واکنشی راه بجایی نمیبرند! بزرگان! عزیزان! ای آنهایی که مخاطب دارید! ای آنهایی که حرفتان گوش شنوا دارد! به جای نقدهای واکنشی، راهکارهای کنشی ارائه دهید! و اینقدر فضای ذهنی مخاطبانتان را با نقدهای جانانهتان پر نکنید و در اذهان ذهناً مستبدان را شکست ندهید! بلکه یاد بگیرید و یاد بدهید که در پارادایم خودانگیختگی کنشگری کنید تا استبداد واکنش شود آنگاه ورق بر میگردد! وگرنه وقتی استبداد بلامحل میشود که ما پیش از آن نابود شدهایم!
در این نوبت از گردآوری کوتاه نگاریهایم مطالبی با عناوین یا موضوعات زیر را میآورم:
1ـ نسبت خشونت با زبان قرآن
2ـ ماهیت واکنشی برخی از قصص قرآن
3ـ قلب؛ دلِ اندیشه آدمی است!
4ـ امانت الهی چیست؟
5ـ چرایی تجلی خدا در درخت بر موسی
6ـ مبنای میزان نذر «گفته» است
7ـ دختران از آنِ خدایند!
8ـ معنای اوّاب بودن
9ـ حدود شستن در غسل
10ـ کوششی در ترجمه دقیق آیه 3 زمر
11ـ نقش انسان در قضاء و قدر الهی
12ـ اعتبار فرزندخواندگی در قرآن
13ـ جایگاه اتصال قول در فهم قرآن
14ـ نقدی بر کتاب سیر تحول قرآن
1ـ نسبت خشونت با زبان قرآن
با اینکه زبان قرآن زبان خشونت نبوده اما فهم دینی مسلمانانی که در پی خشونت ورزی بودند در طول تاریخ اسلام ادبیات فهم قرآن را خشونت ورزانه کرده است. از پس حیات پیامبر اسلام وقتی امویان، بر سر کار آمدند تحریف مفاهیم قرآنی شدت گرفت و تا امروز بویژه فقاهت فقیهان چنین کرده است. زبان محصول اندیشهها و رویکردهای آدمیان در طول تاریخ است امروز هم زبان مدرنیته زبان غالب شده از همین رو زبان قرآن بعضاً خشن به نظر میآید چرا که قرآن در چارچوب زبانی و ادبی خودش فهم نمیشود بلکه با زبان و ادبیات رایج که بسیاری از واژگان کهن در آن در طول تاریخ، تطور معنایی یافته، فهم میشود. از این رو کوششهایی نظیر کوششهای زبانشناس قرآن پژوه ژاپنی؛ توشیهیکو ایزوتسو در فهم قرآن بسیار راهگشاست.
2ـ ماهیت واکنشی برخی از قصص قرآن
قصصی که در قرآن آمده بعضاً واکنشی است، بدین معنا که این داستانها به شکل خرافی و انحرافی رایج بوده و قرآن میآید طوری آنها را روایت میکند که وجوه خرافی و انحرافی روایتهای رایج با تأمل و دقت در روایت قرآنی مشخص شود. در این خصوص داستان اصحاب کهف نمونه بارزی است که در مقاله «اصحاب کهف؛ مصداق ایمان منفعلانه» بدان پرداختهام.
3ـ قلب؛ دلِ اندیشه آدمی است!
یکی دیگر از بدفهمیهای رایج در دینداری مسلمانها این است که گمان میکنند «ذکر» صرفاً گفتنی است و همین که واژگانی را بر زبان برانند آنهم با تعداد تکرارهای خاص، خدای تعالی ایشان را به مرادهایشان میرساند! یا ذکر لفظی را مایه آرامش دل میدانند و به آیه «أَلاَ بِذِکْرِ اللهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ» (رعد 28) استناد مینمایند. البته ذکر لفظی میتواند مایه آرامش دل شود اما این آیه بر آن دلالت ندارد چرا که اولاً مراد از «ذکر خدا» گفتن لفظی اسماء الهی نیست بلکه به یاد آوردن و به خود و دیگران یادآوری کردن ساز و کار و قوانین لایتغیر حاکم بر هستی میباشد که برآمده از صفات و اسماء الهی است، ثانیاً در قرآن حداقل دو واژه معمولاً به «دل» معنا میشوند یکی «فؤاد» و دیگری «قلب». «فؤاد» تقریباً همان چیزی است که ما در فارسی مرکز احساسات آدمی میدانیمش که با ذکر لفظی هم ممکن است آرام گیرد، اما «قلب» که در آیات نسبتاً بسیاری بکار رفته مرکز قابلیتهای ذهنی و اندیشه آدمی است، به عبارتی فؤاد؛ دلِ احساس است و قلب؛ دلِ اندیشه آدمی که وحی هم بدان نازل میشود یا با آن در آیات الهی میاندیشد و حتی با آن تعقل میکند که میفرماید: «أفَلَمْ یَسِیرُوا فِی الْأَرْضِ فَتَکُونَ لَهُمْ قُلُوبٌ یَعْقِلُونَ بِهَا» (حج 46)، پس آیا سیر نمیکنند در زمین تا باشد برای شان قلبهایی که تعقل کنند بدان. آری! از منظر قرآن بین دل و تعقل آدمی نه تنها جدایی و بیگانگی نیست بلکه «قلب» مایه تعقل است و از این رو قلب گویای اندیشه آدمی است که با سیر آفاقی وسعت مییابد و میتواند رهاوردش تعقل بهتر باشد. با این توضیحات؛ «أَلاَ بِذِکْرِ اللهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ» یعنی توجه به اسماء و صفات الهی موجب انسجام و آرامش و اطمینان اندیشه آدمی میشود. یعنی آدمی میتواند نسبت خود را با خدا و هستی بهتر دریابد و درستتر داوری کند و تصمیم بگیرد. یعنی آدمی باید با تأمل و تفکر و تدبر در صفات و اسماء الهی جهان بینی خود را توحیدیتر گرداند و هر چه در این مهم توفیق یابد اندیشه و اندیشه ورزیش منسجمتر شده مطمئنتر میگردد.
4ـ امانت الهی چیست؟
حداقل در یکی دو سال اخیر چند بار به فهم آیه 72 سوره احزاب که درباره عرضه امانت الهی است پرداختهام اما آن را درنیافته بودم تا اینکه در چند روز اخیر وقتی برای فهم منسجم عبارات آیه 189 اعراف میکوشیدم خود را ناگزیر دیدم مشتقات و کاربردهای ریشه «حمل» را در قرآن بررسی کنم و آنجا دریافتم که مشتقات این ریشه دارای بارمعانی متفاوتی است که در مجالی دیگر بدانها خواهم پرداخت. اما در آیه 72 احزاب نیز برای بیان رویکرد انسان نسبت به امانت الهی از فعل «حَمَلَ» استفاده شده است! «إِنَّا عَرَضْنَا الْأَمَانَهَ عَلَی السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَالْجِبَالِ فَأَبَیْنَ أَنْ یَحْمِلْنَهَا وَ أَشْفَقْنَ مِنْهَا وَ حَمَلَهَا الْإِنْسَانُ إِنَّهُ کَانَ ظَلُومَاً جَهُولاً» این آیه بسیار مشهور است و بسیاری آن را ناظر بر شأن و مسؤولیت انسانها نسبت به دیگر موجودات قلمداد کردهاند و بنابراین از این وجه بارمعنایی آیه را نسبت به انسانها مثبت فهمیدهاند اما در عبارت پایانی آیه در میمانند که میفرماید همانا انسان بوده است ظلوم جهول! آخر چه نسبتی میان ستمکار نادان بودن انسان و برعهده گرفتن امانت الهی از جانب او وجود دارد؟! بالأخره آیه انسانها را میستاید یا مذمت میکند؟! اما داستان چیز دیگری است! اول باید به واژه «امانت» دقت کرد که پس دادنی است (این واژه در آیه 283 بقره هم بکار رفته است و در آنجا مراد امانت دادن چیزی به کسی است که باید آن را پس بدهد). پس انسان باید امانت الهی را پس بدهد. نکته دوم در این است که ابتدا امانت الهی به آسمانها و زمین و کوهها عرضه میشود و نه انسانها. بنابراین خدای تعالی در عرضه امانتش نیازی به ذی اراده بودن طرف امانت ندانسته است. نکته سوم خود فعل «عَرَضنا» است که گویای «در دسترس قرار دادن» و «در پیشگاه آوردن» است و نکته چهارم در بکار بردن فعل «حمل» در مورد امانت است! امانت حفظ کردنی است نه حمل کردنی! مسافری که چیزی را به امانت نزذ دیگری میگذارد برای این است که خودش نمیخواهد یا نمیتواند آن را با خود حمل کند، پس اگر امانت گیرنده آن را به جای حفظ؛ حمل کند شرط امانتگیری را رعایت نکرده است. آسمانها و زمین و کوهها یا به تعبیری همه موجودات طبیعت امانت الهی را حفظ کردهاند اما حمل نکردهاند و به زبان تکوین از حمل آن ابا کرده و هراسیدهاند چون شایسته نبوده چنین کنند اما انسانها نابخردانه و ستمکارانه آن را خواستهاند حمل کنند! حال این چه امانتی بوده که چنین اوصافی بر آن مترتب گشته؟! به زندگی انسانها از تولد تا مرگ بنگریم؛ چه چیزی را نابخردانه ستمکارانه بر دوش خود حمل میکنند به جای اینکه حق آن را بجای آورند یعنی در جایگاه خودش حفظش کنند؟! پاسخ این پرسش معطوف به آیه مذکور چیزی جز «مادیات» نیست! بیشتر انسانها با اینکه مرگ دست خالی همنوعان خود را مستمراً مشاهده میکردهاند بازهم بجای اینکه این امانت الهی را در جایگاه خود حفظ کنند میخواهند آن را بر دوش خود با خود ببرند به هرجا که میروند حتی در گور! چه بسیار انسانهایی که وصیت کردند، یا نزدیکانشان برای سعادتشان آنها را با اموال ارزشمندشان به گور سپردند! و حال آنکه حتی کالبد خاکیشان و جسم مادیشان امانتی بیش نبوده است چه رسد به داراییهای اعتباریشان! آری! مادیات پست نیستند بلکه امانت الهیند که باید در جایگاه خودشان حفظ شوند همانگونه که آسمانها و زمین و کوهها با آن چنین میکنند و در تخریب طبیعتشان نمیکوشند! اما بیشتر انسانها یا ماده را پست دانسته و عرضه امانت الهی را پس میزنند و در حفظ آن در جایگاهش نمیکوشند یا آن را به جای حفظ؛ حمل میکنند که مبادا نادار شوند! امید که درست دریافته باشم معنا و مفهوم و دلالت آیه را و شکرگزارش باشم.
5ـ چرایی تجلی خدا در درخت بر موسی
پرسش: چرا خداوند از معبر درخت با موسی وارد کلام میشود؟
پاسخ: پرسش جانانهای است و اندیشیدن در آن برایم مایه برکت. پاسخ آن شاید کتابی بطلبد مفصل، اما میکوشم مختصراَ پاسخ گویم. پیش از این در نگارهای درباره «الطور» توضیحاتی دادهام، که رجوع بدان هم نیاز است. پیش از وارد شدن به مقوله «درخت» در این میان توضیحاتی را لازم میدانم و آن این است که معنای «مِن جانِبّ الطورِ الأیمَن» (مریم 52، طه 80 و نیز قصص 30) چیست، یعنی چرا خدای تعالی تأکید میکند از جانب «راست» طور؟! در فارسی «راست» هم در برابر «چپ» گویایی دارد، هم در برابر «دروغ»، هم در برابر «کج». در انگلیسی هم واژه «Right» هم به معنای جهت راست است (مقابل چپ) و هم به معنای «حق» است. واژه «چپ» هم در فارسی هم به معنای جهت چپ است هم به معنای «باژگونه»، در انگلیسی هم «Left» به معنای جهت چپ با قسمت سوم فعل «Leave» به معنای ترک کردن و وانهادن یکی است. نتیجه اینکه؛ محتملاً «راست» فارسی به معنای «درست» با «Right» انگلیسی به معنای «حق» هم منشأ هستند و این معنا همان معنای «الأیمَن» است نه جهت راست در مقابل جهت چپ. حال با توجه معنای «الطور» که پیش تر توضیح دادهام و معنای «مِن جانِبّ الطورِ الأیمَن» هم با این توضیحات، تا حدودی گویا میشود که آنچه موسی را به وادی راستی و درستی و حقیقت کشانده و او را شایسته برانگیختگی پیامبری کرده است نه جهت راست کوه طور که راستی واقع در طور بوده است. و اما مراد از «درخت» در آیه 30 قصص؛ «کوه» در قرآن گویای ثبات و استقامت و برجستگی و عیانی است و «درخت» گویای روابط علیّ معلولی و چرخه طبیعت چرا که از منشأ تا ثمر، همه ارکان در «درخت» نمودار است حال چه این شجره خبیثه باشد چه طیبه، همه سلسله علیّ معلولی ثمر آن نمودار است. نکته دیگر نسبت «عصا» است با «درخت»؛ عصا چوبدستی است بیجان! جنسش با درخت یکی است اصلا ثمری از همان درخت است اما جداشده و بی جان گشته! بازگرداندن عصای تدبیر و تفکر و تعقل و امثالهم به جایگاهش، چوپانی را به پیامبری تعمیم میدهد هرگاه حقیقت حقه پدیدههایی پیرامونی از پس ظاهر آنها در بطن آنها دیده شود، آنگاه است که تجلی خدای دیده میشود و قابلیت شنیدن سخن الهی در آدمی شکوفا گردیده، خدای با او سخن میگوید.
6ـ مبنای میزان نذر «گفته» است
پرسش: در آیات ۲۲ و ۲۳سوره ذاریات (وَفِی السَّمَاءِ رِزْقُکُمْ وَمَا تُوعَدُونَ فَوَرَبِّ السَّمَاءِ وَالْأَرْضِ إِنَّهُ لَحَقٌّ مِّثْلَ مَا أَنَّکُمْ تَنطِقُونَ) ارتباط بین حقانیت رزق و نطق را چگونه تفسیر میکنید؟
پاسخ: در فهم آیه 23 دقت به ضمیر در «إنَّهُ» کلیدی است. ضمیر به «رب» بر نمیگردد چرا که مانندگی بین نطق و رب وجود ندارد. ضمیر به رزق هم بر نمیگردد چون عبارت «وَمَا تُوعَدُونَ» بدان معطوف شده در نتیجه ضمیر مفرد دلالت بر آنها ندارد. پس ضمیر در «إنَّهُ» به چه باز میگردد؟! باید از آیه 19بخوانیم «وَفِی أمْوَالِهِمْ حَقٌّ لِّلسَّائِلِ وَالْمَحْرُومِ»، و در اموال ایشان حقی/ سهمی است برای درخواست کننده و محروم، «وَفِی الْأَرْضِ آیَاتٌ لِّلْمُوقِنِینَ»، در حالی که در زمین نشانههایی است برای اهل یقین، «وَفِی أَنفُسِکُمْ»، و نیز در نفسهاتان، «أفَلَا تُبْصِرُونَ»، آیا نمیبینید؟ «وَفِی السَّمَاء رِزْقُکُمْ وَمَا تُوعَدُونَ»، و نیز در آسمان روزی شما و آنچه وعده داده میشوید، «فَوَرَبِّ السَّمَاء وَالْأَرْضِ»، پس سوگند به پروردگار آسمان و زمین (که اموال شما از آنها مهیا شده)، «إنَّهُ لَحَقٌّ مِّثْلَ مَا أَنَّکُمْ تَنطِقُونَ»، همانا آن (حقی که برای سائل و محروم است) هرآینه حقی/سهمی است مانند آنچه که شما به زبان میگویید. یعنی همان اندازهای که به زبان میآورید که این را خرج نیازمندان میکنم باید پرداخت کنید. بنابراین آیات 20 تا 22 در حکم جمله معترضهای هستند که چرایی لزوم تخصیص حق/سهم به نیازمندان را از اموال دیگران بیان میکنند و معیار اندازه حق/سهم متعلقه همان گفتاری است که دارنده به زبان میآورد چرا که دارنده در مقام سخن معمولاً اندازه بیشتری را به زبان میراند و اما موعد عمل چه بسا که به اصطلاح دلش نیاید آن اندازه که گفته انفاق کند و خدای تعالی میفرماید که پرداخت آن اندازهای که به زبان میآورید بر ذمه شماست.
7ـ دختران از آنِ خدایند!
پرسش: تفسیر شما از آیه ۱۸ سوره زخرف که (سخن آن) بدنبال آیه ۱۷ همان سوره می باشد چیست؟ «وَإِذَا بُشِّرَ أَحَدُهُم بِمَا ضَرَبَ لِلرَّحْمَٰنِ مَثَلًا ظَلَّ وَجْهُهُ مُسْوَدًّا وَهُوَ کَظِیمٌ»(١٧) و «أَوَمَن یُنَشَّأُ فِی الْحِلْیَهِ وَهُوَ فِی الْخِصَامِ غَیْرُ مُبِینٍ» (١٨)
پاسخ: مترجمان و مفسران شاهکار بودهاند در فهم این آیه!!! آیه 18زخرف میپرسد: و آیا کسی که میسرشتد در زیورآلایی در حالی که هست در ستیزهگری ناآشکار است؟ یعنی آیا کسی که خودنمایی و فخرفروشی میکند در حالی که در ستیزهگری با طبیعت هستی است اظهر من الشمس نیست؟ مراد این است که آنهایی که دختران را از آنِ خدا میخوانند و پسران را از آن خود، و اگر بدانها بگویند که دختردار شدهاند بر میآشوبند چرا که پسران را مایه زینت و فخرفروشی خود میدانند اینکه دختران را از آنِ خدا میدانند و پسران را از آنِ خود، یعنی از سرِ توانایی و اصالت خود، اظهر من الشمس است این خلق و خوی آنها در نازیدن به ناموجهات در آفرینش! امیدوارم که منظورم را رسانده باشم که بسیار بد قلمم!
8ـ معنای اوّاب بودن
پرسش: در آیه 30 سوره ص سلیمان بواسطه اوّاب بودن نعم العبد قلمداد شده است، تفسیر شما چیست؟ و همچنین پس از ذکر یعقوب نیز همین عبارت در آیه 44 همین سوره تکرار شده است.
پاسخ: اواب بودن یعنی در هر مسأله و چالشی به سراغ هدایت الهی رفتن و به محض دریافتن اشتباه خود بازگشتن به صراط مستقیم، یعنی بازگشتن به انسجام رفتاری و گفتاری بر مبنای حقیقت و این مصداق بندگی کردن تام و تمام الهی است و از این رو «نعم العبد» گفته میشود.
9ـ حدود شستن در غسل
نقد: من قبلاً سوالی راجع به غسل جنابت از شما پرسیدم، مبنی بر اینکه آیا در غسل همه بدن باید شسته شود یا خیر، جواب شما به صورت خلاصه بود و گفتید فقط مقدار کثیف شسته شود، بعد هم ارجاع دادید به مقالهای که راجع به وضو نوشتهاید. آن مقاله خیلی مسئله غسل را باز نکرده، و به صورت دقیق مورد بررسی قرار نگرفته. من بنابر شواهد تجربی، زیستی و تاریخی، برایم دشوار است بپذیرم در غسل باید همه بدن شسته شود. افرادی هم مانند شما که شستن محدوده کثیف را کافی میدانید، برای اثبات این نظریه، باید دلیل کارشناسی بیاورید. و اکتفا به کلی گویی در بعضی چیزها ممکن است مخاطب رو قانع نکند، به هر حال پای احکام دین در میان است. من از شما خواهش میکنم یا همینجا با من دیالوگ کنید و دلیل محکمی اگر دارید ارائه بدید، یا مقاله جداگانهای برای مسئله غسل جنابت بنویسید. ممنون از شما به خاطر تلاشی که برای تولید محتوا به خرج میدهید.
پاسخ: ابتدا باید توجه داشت که احکام دین الهی چیزی جز ضروریات زیست بشری نیستند بنابراین هیچ حکم دینی وجود ندارد که سمبلیک یا اعتباری باشد بلکه همه احکام در راستای حسن و قبح ذاتی پدیدههای زیست بشری میباشند و اگر اینگونه نباشند احکام اصیل نیستند بلکه برساخته میباشند.
اما از ماده «غسل» در قرآن فقط در چهار آیه استفاده شده که دو مورد آن به پرسش شما مربوط است. در آیه 43 نساء میفرماید که به نماز نزدیک نشوید در حالی که مست هستید تا زمانی که بدانید چه میگویید، و نیز در حالی که جنب هستید تا اینکه خود را بشویید. تا اینجای آیه نمیتوان داوری کرد که مراد شستن مواضع آلوده است یا تمام بدن، اما ادامه آیه گویای این است که مراد مواضع آلوده است چرا که میفرماید اگر از قضای حاجت آمدهاید یا از آمیزش با زنان و آب نیافتید پس مواضع آلوده را و نیز دستانتان را با خاک پاک پاک کنید. بنابراین اگر ضرورت داشت که کل بدن شسته شود، به عوض آب، باید کل بدن هم با خاکِ پاک پاک میشد. مضافاً اینکه حکم جنابت با حکم غائط اینجا یکی شده است و منطقی نیست پس از قضای حاجت کل بدن شسته شود. (یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لاَ تَقْرَبُوا الصَّلاَهَ وَ أَنْتُمْ سُکَارَی حَتَّی تَعْلَمُوا مَا تَقُولُونَ وَ لاَ جُنُبَاً إِلاَّ عَابِرِی سَبِیلٍ حَتَّی تَغْتَسِلُوا وَ إِنْ کُنْتُمْ مَرْضَی أَوْ عَلَی سَفَرٍ أَوْ جَاءَ أَحَدٌ مِنْکُمْ مِنَ الْغَائِطِ أَوْ لاَمَسْتُمُ النِّسَاءَ فَلَمْ تَجِدُوا مَاءً فَتَیَمَّمُوا صَعِیدَاً طَیِّبَاً فَامْسَحُوا بِوُجُوهِکُمْ وَ أَیْدِیکُمْ إِنَّ اللهَ کَانَ عَفُوَّاً غَفُورَاً) توضیحات بیشتر هم در همان مقاله «دلالت وجوه در آیه وضو» آمده است.
اما آیه 6 مائده نیز مؤید همین معناست چرا که میفرماید هرگاه آهنگ نماز میکنید مواضع آلوده را بشویید و نیز دستانتان را… و اگر جنب بودید خود را «تطهیر» کنید. نکته اول اینکه فعل «شستن» را در این آیه برای مواضع محدودی از بدن آورده نه تمام آن و نکته دوم این است که در مواجهه با جنابت فعل تطهیر را آورده پس فعل شستن در آیه 43 نساء متناظر فعل تطهیر است در مواجهه با جنابت، بنابراین هدف از شستن تطهیر است نه انجام یک عمل عبادیِ اعتباری، و تطهیر هم فقط در خصوص مواضع آلوده موضوعیت دارد و لاغیر. (یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا إِذَا قُمْتُمْ إِلَی الصَّلاَهِ فَاغْسِلُوا وُجُوهَکُمْ وَ أَیْدِیَکُمْ إِلَی الْمَرَافِقِ وَامْسَحُوا بِرُؤُوسِکُمْ وَ أَرْجُلَکُمْ إِلَی الْکَعْبَیْنِ وَ إِنْ کُنْتُمْ جُنُبَاً فَاطَّهَّرُوا وَ إِنْ کُنْتُمْ مَرْضَی أَوْ عَلَی سَفَرٍ أَوْ جَاءَ أَحَدٌ مِنْکُمْ مِنَ الْغَائِطِ أَوْ لاَمَسْتُمُ النِّسَاءَ فَلَمْ تَجِدُوا مَاءً فَتَیَمَّمُوا صَعِیدَاً طَیِّبَاً فَامْسَحُوا بِوُجُوهِکُمْ وَ أَیْدِیکُمْ مِنْهُ مَا یُرِیدُ اللهُ لِیَجْعَلَ عَلَیْکُمْ مِنْ حَرَجٍ وَ لَکِنْ یُرِیدُ لِیُطَهِّرَکُمْ وَ لِیُتِمَّ نِعْمَتَهُ عَلَیْکُمْ لَعَلَّکُمْ تَشْکُرُونَ). و اما برای توضیحات بیشتر باز هم توصیه میکنم مقاله «دلالت وجوه در آیه وضو» را با دقت مضاعف بخوانید.
10ـ کوششی در ترجمه دقیق آیه 3 زمر
أَلَا لِلَّهِ الدِّینُ الْخَالِصُ/ (ای پیامبر) آگاه باش که برای خدا (فقط) دینِ خالص است
وَالَّذِینَ اتَّخَذُوا مِنْ دُونِهِ أَوْلِیَاءَ/ و کسانی که گرفتهاند از دون پایگان نسبت به او پیشاهنگانی (حتی اگر آن اولیاء موحدانی باشند)
مَا نَعْبُدُهُمْ إِلَّا لِیُقَرِّبُونَا إِلَى اللَّهِ زُلْفَى/ (به ادعای این) که نمیپرستیم ایشان را مگر برای اینکه به پیش ببرند به سوی خدا نزدیکتر
(اما ای پیامبر آگاه باش که)
إِنَّ اللَّهَ یَحْکُمُ بَیْنَهُمْ فِی مَا هُمْ فِیهِ یَخْتَلِفُونَ/ همانا خدا داوری میکند میانشان در آنچه ایشان درباره آن اختلاف میکنند (چون حتماً در اتخاذ اولیاء؛ متفرق میشوند و از پسِ اتخاذ اولیاء متفرق؛ اختلاف میکنند)
إِنَّ اللَّهَ لَا یَهْدِی مَنْ هُوَ کَاذِبٌ کَفَّارٌ/ همانا خدا راهنمایی نمیکند آنکه (در این اختلاف) اوست دروغ پرداز حق پوشنده.
11ـ نقش انسان در قضاء و قدر الهی
پرسش: حق تعالی حکم ازلی در باره آدمیان میکند یا حکم فعلی؟ حافظ گفته: در کار گلاب وگل…، در اندیشه شما مکانیسم قضا و قدر چگونه به عمل میآید. مثل تحقق رویای یوسف وغیره. با تشکر.
پاسخ: خدای تعالی هم «حکم ازلی» کرده است (قضاء الهی) و هم «حکم فعلی» میکند (قدر الهی). قضاء بستر آفرینش است و قدر اندازههایی که بر پدیدهها گزارده میشود. علی کل شیء قدیر؛ یعنی خدا بر هر هستیمندی اندازه گزارده و میگزارد. آدمیان در قضاء الهی بی نقشند ولی در قدر آن تعیین کننده چرا که قدر الهی وابسته به اراده آدمیان نیز هست و ایشان در تقدیر خود اثر گذارند. و البته خدای تعالی معمار بازنشسته نیست و دمادم اعمال اراده میکند و مشیت خویش بکار میبندد اما چون خواست گذشته او با خواست فعلی او همگی برآمده از صفات و اسماء مطلق الهی بودهاند اراده او بیشتر طولی مینماید و حال آنکه اراده ذاتاً عرضی است یعنی دمادم تجدید میشود. (رجوع کنید به مقاله «زمان، علم خدا و نسبت ارادههای الهی و انسانی»)
اما در زیست انسانی اراده و مشیت الهی از طریق وحی (حکم ازلی) و الهام (حکم فعلی) دمادم مؤثر است. یعنی خدای تعالی هم از طریق وحی و هم از طریق الهام آدمیان را هدایت میکند یا عقاب میکند و در کنار اینکه نظام هستی چون تکوینی است به زبان تکوین هم از طریق علم و شهود و امثالهم با آدمیان سخن میگوید. حال مثلاً رؤیای یوسف؛ در علم مطلق خدای تعالی وقتی چنین کودکی با آن پیشینه اجدادی و ژنتیکی و… با قابلیتهای خاصی متولد میشود و خود نیز در کودکی تیزبینی میکند خدای تعالی هم او را در راه هدایت و هدایتگری مدد میرساند و حتی بالفعلی قابلیتهای بالقوهاش را در رؤیا میبیند تا انگیزهای شود برای کوشش بیشتر. اما اشتباه نشود «تأویل احادیث» تعبیر خواب نیست که او از پروردگارش فرا گرفته بلکه فهم حقیقت ما وقع است چرا که «حدیث» از «حَدَثَ» به معنای اتفاق افتادن میباشد و «تأویل» یعنی «به اول برگرداندن»، بنابراین تأویل احادیث یعنی فهم چیستی و چرایی و حتی چگونگی پدیدههای جاری در واقعیت.
12ـ اعتبار فرزندخواندگی در قرآن
پرسش: سؤال من در ارتباط با آیه ۴ سوره احزاب هست آنجا که میگوید؛ وفرزندخواندگان شما را (خدا) پسران (یا دختران) شما قرار نداده است. علامه طباطبایی در تفسیر این آیه اینگونه نوشته «در جاهلیت وقتی کودکی را پسرخوانده میخواندند، احکام فرزند صلبی را در حق او اجرا میکردند یعنی اگر دختر بود ازدواج با او را حرام میدانستند و چون پدرخواننده میمرد، به او نیز مانند سایر فرزندان ارث میدادند و همچنین سایر احکام پدر و فرزندی را درباره او اجرا میکردند و اسلام این عمل را لغو کرد» اگر این تفسیر علامه طباطبایی درست باشد به نظر من رسم و رسوم اعراب قبل از اسلام در مورد فرزندخوانندگی بسیار مترقی و انسانی بوده و دستور اسلام در این زمینه واپسگرا و ضد انسانی است. نکته جالب توجه این جاست که همین قرآنی که میگوید فرزندخوانده نمیتواند مانند فرزند خود انسان بشود در آیه ۶ همین سوره احزاب تغییر موضوع داده و همسران پیامبر را به مانند مادران مؤمنین خطاب میکند در نگاه اول این طور به نظر میرسد که حقوقی که یک فرزند و مادر دارند بایستی بین مؤمنین و همسران پیامبر برقرار باشد ولی این گونه نیست و منظور قرآن از اینکه همسران پیامبر در حکم مادران امت هستند این است که بعد از رحلت پیامبر، مؤمنین اجازه ازدواج با آنها را ندارند. اگر لطف کنید و در مورد این تناقض برایم توضیح دهید ممنون میشوم.
پاسخ: اجازه بدهید ابتدا به آیه 37 سوره احزاب بپردازم. «وَإذْ تَقُولُ لِلَّذِی أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَیْهِ وَأَنْعَمْتَ عَلَیْهِ أَمْسِکْ عَلَیْکَ زَوْجَکَ وَاتَّقِ اللَّهَ»، و آنگاه که گفتی به کسی که نعمت داده بود خدا بر او و نعمت داده بودی تو بر او که نگاه دار بر خودت همسرت را و پروا کن خدا را. (چه در خصوص نعمت دادن و چه برای نگاه داشتن همسر از این جهت «علیه» یا «علیک» بعد از فعل آنها آمده تا گویای عرضی بودن نعمت و همسری باشد نه ذاتی بودن آنها.) «وَتُخْفِی فِی نَفْسِکَ مَا اللَّهُ مُبْدِیهِ وَتَخْشَى النَّاسَ وَاللَّهُ أَحَقُّ أَنْ تَخْشَاهُ»، در حالی که پنهان میکردی در خودت آنچه را خدا آشکار کننده آن بود و خشیت مردم داشتی در حالی که خدا سزاتر است که خشیت او داشته باشی. «فَلَمَّا قَضَى زَیْدٌ مِنْهَا وَطَرًا زَوَّجْنَاکَهَا لِکَیْ لَا یَکُونَ عَلَى الْمُؤْمِنِینَ حَرَجٌ فِی أَزْوَاجِ أَدْعِیَائِهِمْ إِذَا قَضَوْا مِنْهُنَّ وَطَرًا»، پس آنگاه که به پایان برد زید از آن زن حاجت را، به ازدواج تو درآوردیمش تا نباشد بر مؤمنان سختیای در (ازدواج با) همسران فرزندخواندگانشان هنگامی که به پایان برده باشند از آنها حاجت را. «وَکانَ أَمْرُ اللَّهِ مَفْعُولًا»، و بوده است امر خدا انجام شدنی.
نکتهای که در این آیه حائز توجه ویژه است اینکه خدا دستور نداده که حالا که زید از زنش جدا شده ای پیامبر تو با او ازدواج کن! در هیچ آیه دیگری هم چنین امری نیامده! پس پیامبر بر چه اساسی این کار را کرده چرا که آیه میگوید «زَوَّجْنَاکَهَا» و در این فعل؛ امری نیست بلکه گویای این است که این اتفاق به خواست الهی اتفاق افتاده است نه اینکه پیامبر دستوری را اجرا کرده باشد. دقت کنیم خدا به ضمیر مفرد نمیگوید «به همسری تو درآوردمش» بلکه به ضمیر جمع میگوید «درآوردیمش» و هرگاه خدای تعالی افعال خود را جمع بیاورد یعنی خواست الهی در آفرینش او و در هستی و در طبیعت این چنین بوده است، یعنی خدا و جنودش با هم این کار را کردهاند، یعنی شرایط و وضعیت بر پیامبر طوری شده بوده که همسر زید را به ازدواج خود درمیآورد نه اینکه خدا بگوید با او ازدواج کن!
حال پرسش اینجاست که پیامبری که از مردم خشیت داشته که با همسر فرزند خوانده خود ازدواج کند چطور این کار را کرده؟! پاسخ در آیه مورد پرسش شماست. آیه 4 احزاب که پیشتر از آیه 37 بر او نازل شده در یک حکم کلی فرزندخواندگان را در حکم فرزندان نمیداند (و نیز آیه 23 نساء) و با نزول این آیه، پیامبری که خود همسر زید را به همسریش درآورده بود و آن ازدواج از اساس اشتباه بوده و ناموفق، چرا که احتمالاً همسر زید خود را به پیامبر «هبه» کرده بوده و پیامبر به جای خود پیشنهاد فرزندخواندهاش را داده و آن زن را در محذوریت قبول قرار داده بوده، حال این پیامبر با اینکه از کرده خود پشیمان بوده به زید میگوید همسرت را نگاهدار، اما زید که میبیند از منظر قرآن فرزندخواندگان در حکم فرزندان نیستند و منعی در ازدواج همسرش با پیامبر که پدرخواندهاش بوده نیست و در دل هر دوی آنها علاقمندند به هم، از همسرش جدا میشود تا پیامبر با او ازدواج کند و پیامبر هم در مقام جبران اشتباهش در حق علاقمندی آن زن با او ازدواج میکند چرا که از منظر قرآن مانعی بر این ازدواج نبوده است هرچند که از حرف و واکنش مردم خشیت داشته است و خواست خدا چنین شدنی است که میفرماید «وَکانَ أمْرُ اللَّهِ مَفْعُولًا».
لازم به ذکر است که بنده در مقاله «مِن بعد ازدواج نکن؛ نسخ یا بدفهمی» پیرامون آیات 50 و 52 احزاب در خصوص ازدواجهای پیامبر نشان دادهام که عبارت «وَامْرَأَهً مُؤْمِنَهً إنْ وَهَبَتْ نَفْسَهَا لِلنَّبِیِّ إنْ أرَادَ النَّبِیُّ أَنْ یَسْتَنْکِحَهَا خَالِصَهً لَکَ مِنْ دُونِ الْمُؤْمِنِینَ» در آیه 50 بدین معنا نیست که هبه کردن زنان فقط مخصوص پیامبر باشد بلکه این عبارت بدین معناست که پیامبر حق ندارد زنی که خود را به او هبه میکند بگوید بجای من با فلانی ازدواج کن و او را بر خلاف میلش در محذوریت قرار دهد. آری! از این رو این آیه هم از پس داستان زید و همسرش نازل شده است تا دیگر هیچ فردی که به جهت خصائص اخلاقیش یا جایگاه اجتماعیش یا به هر دلیل نزد برخی زنان محبوبیت مییابد و از طرف ایشان با پیشنهاد ازدواج به جهت علاقه وافر مواجه میشود از این علاقه وافر و کاریزمای خود استفاده کرده و بجای خود پیشنهاد ازدواج با فلان شخص دیگر که از نزدیکان اوست را بدهد و آن زنان را در محذورت عاطفی قرار دهد که نخواهند خواسته محبوب خود را رد کنند.
آری! آیات قرآن این چنین منسجم هستند! و زبان بنده قاصر از بیان این انسجام. حال برویم به سراغ پاسخ پرسش جنابعالی درباره فرزندخواندگی.
قرآن در حرمت ازدواج اصالت را به نسب خونی میدهد چرا که حرمت در ازدواج امری اعتباری نیست بلکه به جهت طبیعت فیزیولوژیکی است. آیه 23 نساء حتی ازدواج با دختر همسری که با او آمیزش نشده است را روا میداند! ازدواجهای حرام در این آیه گویای این است که ازدواج با همخون همسری که با او آمیزش شده حرام است چه مادرش باشد چه خواهرش چه دخترش. (البته برای خواهران حرمت فقط در همزمانی است چرا که نسبت خونی مستقیم ندارند.)
اما چرا قرآن ازدواج با فرزندخواندگان را حرام نمیداند؟! اول باید دقت کرد که فرزندخوانده کیست؟ فرزندخواندگی با دو دلیل کلی صورت میگیرد یا به جهت سرپرستی کودکی یتیم است یا به جهت ارضاء عاطفی پدرخوانده یا مادرخوانده که فاقد فرزند باشند. یعنی محرک فرزندخواندگی یا بیسرپرست بودن کودک است یا بی فرزند بودن. اگر محرک بی فرزند بودن باشد که محتملاً میلی هم در ازدواج با فرزندخوانده وجود نخواهد داشت اما اگر محرک بیسرپرستی کودک باشد، چون شرط صحت ازدواج خواست توأمان زن و مرد است پس ایراد منطقی و حقوقی در ازدواج با فرزندخوانده نیست چرا که همانطور که شروع فرزندخواندگی امری قراردادی است پایان آن هم قراردادی است. اما چون این ازدواج از روی اجبار یا اکراه یا ناچاری نباید باشد نکته مهم این است که در ازدواج با فرزندخوانده مانند ازدواج با ملک یمین حتماً و حتماً «اذن اهل» شرط است یعنی در ازدواج با فرزندخوانده نیز باید اگر او خویشاوندی دارد باید این ازدواج با اطلاع و اذن اهل یعنی چارچوب عرفی خانوادگی و خویشاوندی او باشد و اگر خویشاوندی ندارد باید در چارچوب عرفی جامعه مدنی و اطلاع نمایندگان آن باشد که به طرف ازدواج مشاوره دهند و اگر او از سر اجبار یا اکراه یا ناچاری یا نادانی میخواهد تن به ازدواج دهد با حمایتهای خود وی را منصرف نمایند. (در خصوص چرایی لزوم اذن اهل در ازدواج با ملک یمین رجوع کنید به مقاله «معنای ملک یمین در قرآن و پاسخ به چند ایراد و اتهام مرتبط»)
در خصوص ارث فرزندخوانده؛ اگر فرزندخواندگی به صرفاً به جهت بی سرپرستی کودک باشد، چون فرزندخواندگی کمک به اوست پس برابری در ارث حق او نیست هرچند که میتوان در خصوص آن وصیت کرد. و اگر فرزندخواندگی به جهت بیفرزندی باشد باز میتوان در خصوص آن وصیت کرد. (در خصوص ارث رجوع کنید به مقاله «بازنگری در نحوه تقسیم ارث»)
اما آیه 4 احزاب. عبارت اول آیه میفرماید: «مَا جَعَلَ اللَّهُ لِرَجُلٍ مِنْ قَلْبَیْنِ فِی جَوْفِهِ»، قرار نداده خدا برای هیچ شخصی در درونش از دو قلب، این را داشته باشید تا بازگردم بدان. عبارت دوم: «وَمَا جَعَلَ أَزْوَاجَکُمُ اللَّائِی تُظَاهِرُونَ مِنْهُنَّ أُمَّهَاتِکُمْ»، و قرار نداده همسرانتان آنهایی که ظهار میکنید از آنها، مادرانتان. و عبارت سوم: «وَمَا جَعَلَ أَدْعِیَاءَکُمْ أَبْنَاءَکُمْ»، و قرار نداده فرزندخواندگانتان را فرزندانتان. در عبارت چهارم میگوید: «ذَلِکُمْ قَوْلُکُمْ بِأَفْوَاهِکُمْ وَاللَّهُ یَقُولُ الْحَقَّ…» اینها سخنان شماست به دهانهاتان در حالی که خدا میگوید حق را. یعنی این حرفهای شما پشتوانهای در حقیقت هستی ندارد و صرفاً سخنی است که بر زبان میرانید. حالا باز میگردم به عبارت اول؛ اگر دقت کنید هر سه عبارت اول بر یک سیاق آمدهاند و عبارت چهارم با «ذلکم» ابتدای آن دلالت دارد بر هر سه عبارت چرا که ضمیر «کم» نشانه جمع است نه مفرد و مثنی. پس عبارت اول هم مشمول حکم عبارت چهارم میشود. بنابراین مفهوم آن این است که اشخاصی که ادعا میکنند دو رویکرد متفاوت مجزا از هم دارند و مسائل را به هم ربط نمیدهند و قلب حقمدار آنها از قلب عاطفی آنها تأثیر نمیپذیرد سخنی بیپایه میگویند بلکه حتماً مواضع ایشان در گرو عواطف ایشان نیز میباشد، بنابراین به جهت عاطفهای که به فرزندان خود دارند رویکردشان در قبال فرزندانشان با رویکردشان در قبال فرزندخواندگانشان یکسان نیست و بیپشتوانه و غیرحقیقی میگویند که فرزندخواندگانشان مثل فرزندانشان هستند و البته این تفاوت رویکرد امری طبیعی است و مذموم هم نیست و نظر قرآن بر این است که از همان ابتدا سخن راست و حقیقی را بر زبان برانند نه اینکه بعد از مدتی که جو زندگیشان و احساساتشان تغییر میکند بخواهند به حقیقت ماجرا برگردند، از این رو در ادامه میفرماید: «ادْعُوهُمْ لِآبَائِهِمْ هُوَ أَقْسَطُ عِنْدَ اللَّهِ»، بخوانیدشان به نام پدران و مادرانشان این منصفانهتر است نزد خدا، «فَإِنْ لَمْ تَعْلَمُوا آبَاءَهُمْ فَإِخْوَانُکُمْ فِی الدِّینِ وَمَوَالِیکُمْ»، پس اگر نمیشناسید پدران و مادرانشان را پس برادرانتان هستند در دین و دوستانتان، «وَلَیْسَ عَلَیْکُمْ جُنَاحٌ فِیمَا أَخْطَأْتُمْ بِهِ»، و نیست بر شما گناهی در آنچه خطاء کردهاید بدان. این عبارت اخیر گویای این است که پیش از نزول آیه برخی از مؤمنان به زبان کسانی را فرزندخواندگان خود میخوانند و از پس آن رفتاری ناروا در حق ایشان یا خانوادههای خویش مرتکب میشدند که آیه میگوید آنچه به خطاء مرتکب شدید گناه نیست، «وَلَکِنْ مَا تَعَمَّدَتْ قُلُوبُکُمْم، ولی آنچه به عمد کرده باشد قلبهاتان (گناه بوده است)، «وَکَانَ اللَّهُ غَفُورًا رَحِیمًا»، و همواره بوده است خدا آمرزندهای رحم آور.
نتیجه اینکه خدای تعالی به جهت اینکه فرزندخواندگی ما به ازاء حقیقی در هستی ندارد آن را اصیل نمیداند بلکه امری ظاهری و صوری میداند که ممکن است در طول زمان دچار دگرگونی در روابط شود از این رو درست این است که از همان ابتدا فرزندخواندگان بمثابه فرزندان خطاب نشوند هرچند که به مانند فرزندان مورد محبت و حمایت قرار گیرند چرا که محتملاً روزگاری فرا میرسد که تمایز میان آنها آشکار شده و موجب ناراحتی ایشان و بحران هویتیشان میشود.
در خصوص معنای صحیح آیه 6 احزاب هم در مقاله «در پیِ سروشِ دینِ قدرت» توضیح دادهام و فقط در اینجا میگویم که عدم جواز ازدواج مؤمنان با همسران او (آیه 53 احزاب) ربط مستقیمی به این آیه ندارد که توضیح آن بماند تا مجالی دیگر.
13ـ جایگاه اتصال قول در فهم قرآن
در پاسخ به نقدی: آیا شما قبول دارید که پیامبر هر آنچه بر وی وحی شده را ابلاغ کرده؟ و تمام وحی الهی نازل شده بر او منحصر در قرآن است؟ چرا که قرآن میفرماید: «یَا أَیُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ مَا أُنْزِلَ إِلَیْکَ مِنْ رَبِّکَ وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَمَا بَلَّغْتَ رِسَالَتَهُ وَاللهُ یَعْصِمُکَ مِنَ النَّاسِ إِنَّ اللهَ لاَ یَهْدِی الْقَوْمَ الْکَافِرِینَ» (مائده 67) و این آیه گویای این است که حتی تحمل ناپذیرترین آیات الهی از سوی مردمان حق پوش را پیامبر باید ابلاغ کند و نترسد! بنابراین پیامبر وحی الهی را تماماً ابلاغ کرده است و چیزی را فرو نگزارده. از طرف دیگر میدانیم که قرآن در زمان پیامبر تدوین نشده است. حال آیا ما آیه یا آیاتی در قرآن مییابیم که بیانگر محدوده سور یا ترتیب یا نام آنها باشد که شما اصرار دارید که باید در هر سوره به «اتصال قول» در تمام سوره توجه کرد؟ آری! همه آیات قرآن در معنا اتصال و انسجام دارند اما سورهبندی و تدوین آن به شکلی که در دسترس ما میباشد امری بشری است و در نتیجه نسبی! قرآن کتابی نیست که دارای سیر خطی باشد که میباید از اول تا آخر آن را به ترتیب خواند تا مرادش فهمیده شود! نه! اتفاقاً قرآن نمیباید توسط پیامبر تدوین میشده که مبادا سیر قرارگیری مطالب پشت سر هم اصالت یابد و پیروانش آن را خطی بپندارند! بنابراین «اتصال قول» در گروه آیاتهایی که با هم نازل میشدند محل دقت است نه در سور نام گذاری شده و نه در ترتیب سور که امری بشری است. در تحلیل سوره یوسف از منظر «اتصال نزول» نشان دادهام که این سوره حداقل چند انقطاع در نزول دارد، سورهای که جزء سوری است که در ظاهر از اول تا آخر انسجام موضوعی و محوری دارد! مضافاً توجه نمایید که اول فهمنده قرآن؛ پیامبر آن است، حال وقتی قرآن گروه آیه گروه آیه بر او نازل میشده میباید امکان فهم آیات هر نوبت نزول برای پیامبر مقدور میبوده و نیز برای مخاطبانی که مخاطب آن گروه آیه جدای از دیگر آیات بودهاند. با این توضیحات مبرهن است که تأکید بر «اتصال قول» در سور نامگذاری شده قرآن صحیح نیست چرا که حداقل به کار پیامبر و مخاطبان عصر نزول در فهم قرآن نمیآمده است بلکه «اتصال قول» در هر گروه آیهای که آیات آن با هم و در یک نوبت نازل میشدهاند اصالت دارد و البته «اتصال مفهومی» در کل قرآن.
14ـ کتاب سیر تحول قرآن
پرسش: جناب حق پور سلام و عرض ادب. اگر اشتباه نکنم جناب مهندس بازرگان در کتاب سیر تحول قرآن، طبق الگوریتمی آیات قرآن را حدوداً به ترتیب نزول آنها فهرست کردند. میخواستم نظر شما را در این مورد بدانم. با سپاس
پاسخ: سلام و درود. روش جناب مهندس بازرگان مبتنی بر طول آیات یعنی تعداد کلمات یا حروف بوده است که معیار درستی نیست چرا که شمارهگذاری آیات امری متأخر یا حداقل بشری بوده است و اصالت ندارد و موارد اشتباه هم دارد که در کتاب «فهم قرآن به مثابه متن دقیق» بدان پرداختهام. اما نکته مهم این است که اگر ترتیب نزول آیات در تدوین قرآن اصالت داشت و مهم بود حتماً پیامبر بدان توصیه مینمود و گردآورندگان آن را مبنا قرار میدادند.
نیما حق پور ـ 30 اسفند 1399
www.t.me/Haghpoor
www.instagram.com/nima_haghpoor