در مقاله ای با تیتر “تأثیر بنی صدر در فهم پازلی قرآن”، آقای نیما حق پور، به نقد نظری از شادروان آقای ابوالحسن بنی صدر، پرداخته اند. نظر آن شادروان این است: “چون حق است، خدا می گوید”، نه اینکه “چون خدا می گوید، حق است”.
آقای نیما حق پور، می نویسند: “” نگارنده [آقای نیما حق پور]، … با این نظر وی [آقای ابوالحسن بنی صدر] در مورد قرآن مبنی بر اینکه «چون حق است، خدا می گوید، و نه چون خدا می گوید، حق است»، از وجهی موافق نیست. زیرا «چون حق است، خدا می گوید»، نافیِ «چون خدا می گوید، حق است» نیست. وقتی قائل باشیم که خدا حق مطلق است و از او جز حق صادر نمی شود، پس می توانیم قائل باشیم که «چون خدا می گوید، حق است»””.
نقدِ نقد، توسط اینجانب: آقای ابوالحسن بنی صدر، می دانسته است: خدا، حق است. حق، مطلق است. خدا، مطلق است. خدای مطلق، تمام حق ها که مطلق هستند، است. بنابراین، آقای بنی صدری که اینها را می دانسته است، نوشته و گفته بود: “چون حق است، خدا می گوید؛ و نه چون خدا می گوید، حق است”. چرا؟ از جمله برای اینکه، الف– انسان، موجودی متعین است. ب– انسان متعین، هیچ وقت، علم کامل ندارد. ج– با وجود نداشتن علم کامل، تشخیص کامل واقعیت، برای انسان ممکن نیست. د– به علت عدم تشخیص کامل واقعیت، هر نتیجه گیری و جمع بندی و یقین انسان، نسبی بوده و بررسی آنها، ادامه دار می شود. ه– انسان با چنین فرایند فکری، لازم می آید که تمام مفاهیم و نظرات خدا، خویش و دیگر انسان را همواره در بررسی، نقد، تصحیح سازی و تکمیل سازی، نگه دارد. و– فکر انسان، دینامیک و پویایی دارد. از جمله به همین علت، فکر انسان، صحیح نیست که در هیچ موردی، گرفتار مطلق گرایی و پایان بررسی شود. پایان بخشیدن به آنچه پویایی دائمی دارد، تنها با خودمحوری و مطلق انگاریِ برداشت خود، میسر می شود. ز– انسان لازم است که در صحت مفاهیم، معیارها و رهنمود ها، حتی در صحتِ مفاهیم، معیارها و رهنمودهایی که از خداوند دریافت می دارد، شک نموده و ثابت و دائمی و پایدار بودن؛ یا غیر ثابت و غیر دائمی و غیر پایدار بودن آنها را بررسی پایان ناپذیر کند. انسان، حتی لازم است که در وجود خدا نیز شک نماید. ح– انسان صحیح نیست که پیروی از آنچه نمی داند، و آنچه به آن یقین ( = جمع بندی نسبی بر مبنای فهم حقوقی فعلی خود) نیافته است، نماید. به دنبال ندانسته و یقین نیافته رفتن، می تواند موجب درغلتیدن در باطل و گمراهی شود. انسان، به صرف این بهانه که “چون خدا می گوید، حق است”، نمی توان از کار عقلی خود، در هیچ زمینه ای از زمینه ها، رفع مسئولیت موقت یا دائمی نماید. خداوند، بر فطرت خود، ما را آفریده است، تا شناخته شود. بنابراین، انسان ها، همانند خداوند، اما در اندازۀ انسانی ( = متعین) هستند. انسانِ هم فطرت با خداوند، لیاقت ارتباط گیری با خداوند، و لیاقت بررسی رهنمودهای خداوند، و درونی یابیِ آن رهنمود ها را دارد. تنها، چنین ارتباط بین انسان با خدای خویش، عادلانه است. چرا؟ زیرا، آنچه را که دریافت می دارد، می توان بررسی و درک کرده، به یقین رسیده و آن یقین را بطور دائم، تکمیل و تکمیل و … یازهم تکمیل کند.
در ادامۀ نقد آقای نیما حق پور، می خوانیم: “از اتفاق در مورد فهم قرآن، تمسک به اینکه «چون خدا می گوید، حق است» راهگشاتر است از تمسک به «چون حق است، خدا می گوید». زیرا قرآن در زمرۀ مقولاتی است که «ایمان» به آن تعلق می گیرد، بنابراین نمی توان به این اکتفا کرد که «چون حق است، خدا می گوید»، چرا که شما وقتی به چیزی ایمان می آورید، یعنی حجت آن را هنوز درنیافته اید و برایتان صحت آن یقینی نشده است، اما از شواهد و قرائن، درستی آن را می پذیرید و به آن عامل می شوید و زمانی که نتایج آن محقق شد، به حقانیت آن یقین می یابید …”.
نقدِ نقد، توسط اینجانب: ١– ایمان به خدا، با تعطیل کردن عقل، با سؤال نکردن، و بدون یقین، ایمان کور و غیر ارتباطی ای است. خداوند، ارتباط گیرنده، اثرگذار، و اثر نپذیر است. و انسان متعین، ارتباط گیرنده، اثرگذار و اثر پذیر است. از طریق شاهد، می توان فرایند وجود خدا، حق بودن خدا، و حق گویی خدا را شروع کرد و پس از یقین پیدا کردن، ایمان آورد. یعنی، شهادت پیامبر یا هر انسانی را، می توان به عنوان فرضیه، قابل بررسی عقلی ( = تعقل و تأمل، استدلال و سنجش منطقی، تجربۀ مادی و عملی در سپهرهای گوناگون زندگی) و دلی ( = سنجش اخلاقی، سنجش عاطفی، زیست عاطفی، موج سواری بر انرژی های مثبت و ذکر آنها، تخلیۀ انرژی های منفی و آماده سازی برای ارتباط بدون واسطه با هستی و خداوند) قرار داده، با آن ( = فرضیه) رابطۀ تنگاتنگ و مورد به مورد برقرار کرده، و یقین به وجود خدا و حق بودن خدا، پیدا کرد، یا نکرد. چنین یقینی، عین ایمان است. ٢– آفریده شدن ما بر فطرت خدایی، به معنی با محتوا به دنیا آمدن، و نه خالی بدنیا آمدن ما نیز می باشد. این محتوای ذاتی ( = چسبندگیِ هستیِ انسان با محتوایِ انسان)، عقلِ عقلِ انسان، سخت افزار انسان، پایۀ نظرات و اعتقادات بعدی انسان، است. این محتوای ذاتی، همواره در فعالیت بوده و تعطیل بردار نیست، مگر به ارادۀ شخصی و با ایجاد رابطۀ متبوع و تابع بین نظر اقتصادی و سیاسی و اجتماعی و فکری دیگری و نظر خود، بین فعالیت عقلی خود و حکم عقلی خود، بین منفعل انگاری خود و فعال انگاری صرفِ خداوند. ٣– ایمان به خدا، با محتوای ذاتی ما که حق یاب است، ایجاد می شود. یعنی با عقل و دل خویش، می توانیم بطور نسبی بفهمیم که حق چیست و باطل چیست، و می توانیم مرتب فهم خویش را بهتر و بهتر و نزدیک تر به فهم مطلق کنیم. در این فرایندِ عقلی و دلی، هر بار می توانیم ملتفت شده و تجربه کنیم که خداوند، بغیر از حق نمی گوید، و هر بار که چنین التفات و تجربه ای پیدا می کنیم، بر ایمان ما افزوده می شود. و همچنین، هر بار که غیر حق ( = باطل) ای را تشخیص دادیم، می دانیم که چون حق نیست، نمی توان به خداوندِ حق نسبت داد. هرگاه عقل و دل ما، ذاتاً حق یاب نبودند، نه می توانستیم تشخیص دهیم که خدایی داریم، نه می توانستیم به حق بودن خداوند پی ببریم، و نه حق گویی خداوند قابل تمیز برای ما می شد. ۴– “ایمان” پیش از یقین، از جنس سراب و خرافه و بردگی فکری است، و ربطی به فعالیتِ حق یاب انسان، ربطی به محتوای ذاتی انسان یا همان دین ذاتی انسان ( = سیستم کامل حقوق)، و ربطی به ارتباط مستقیم و بی واسطۀ انسان با خدا ندارد. ۵– ایمان با یقین ایجاد شده و سپس مرتب با حجت ها و نتایج تحقیقی، می تواند تقویت شود. اما پیش از یقین، “ایمان” یافتن، تنها با عقل و دل خود را تسلیم فکری، تسلیم کسی و یا تسلیم خدا کردن، میسر می تواند بشود. خود را تسلیم خدا و رهنمود خدا کردن، با فرایند حق یاب انسان، با فرایند دین ذاتی انسان، با فرایندِ سیستم کاملِ حقوقیِ ذاتی انسان، با همجنسِ خدا بودنِ انسان، تطبیق ندارد. بنابراین، تسلیم انگاری عقلی و دلی خود، حکم ذهنی متبوعی می شود که شخص تابع آن را از تشخیص عقلی و دلی بازداشته، فعالیت عقلی و دلی را مختل ساخته، و از تشخیص حق از باطل، ناتوان می سازد. چنین عقل و دل ناتوانی، نمی تواند تشخیص یدهد که آنچه خدا گفته است، چرا حق است و چرا باطل نیست.
سپس، آقای نیما حق پور می نویسند: “(اما) وقتی که متمسک می شویم به «چون حق است، خدا می گوید» تنها راه پی بردن به حقانیت قرآن، به عمل و به تجربه درآوردن آیات آن در همۀ زمان ها و همۀ مکان ها است تا مشاهده کنیم که رهنمون های آن، در همۀ زمان ها و مکان ها قابل اجرا و ثمربخش می باشند. و این راهی است که چون هیچگاه همگان آن را به اجرا در نیاورده و نمی آورند، (پس در نتیجه همه زمانی و همه مکانی نمی باشد،) در دنیا به سر منزل مقصود منتهی نمی شود، بلکه در آخرت است که انسان ها در می یابند که «چون حق است، خدا می گوید»”.
نقدِ نقد، توسط اینجانب: اولاً، از آنجایی که فطرت ما خدایی است، و دین ذاتی ما یا محتوای درونی ما، سیستم کامل حقوقی است، هر انسانی، فرداً می تواند در عمل و تجربه، حق را از باطل تشخیص دهد. ثانیاً، حق، از خود هستی داشته؛ خود، دلیلِ خود بوده؛ و همه مکانی و همه زمانی است. بدین لحاظ، تشخیص حق، وابسته به عامل یا عوامل خارجی نبوده، و در هر یک از زمان ها نیز میسر است. بنابراین، “حقانیت قرآن”، احتیاجی به عامل خارجی و جمع تمام زمان ها ندارد. در جملۀ “تنها راه پی بردن به حقانیت قرآن، به عمل و به تجربه درآوردن آیات آن در همۀ زمان ها و همۀ مکان ها است”، به اشتباه، هم عامل خارجیِ همۀ عمل ها و تجربه ها، دخالت داده شده، و هم بجای هر یک از زمان هایِ بهم پیوسته، جمع تمام زمان ها لازم دانسته شده است. ثالثاً، “همه زمانی و همه مکانی” بودن حق، به معنی، کهنه نشدن، نو نشدن، همواره ارزشمند بودن، همواره راه حل بدون تبعیض بودن است. “همه زمانی و همه مکانی” بودن حق، به معنی ادامه دار بودنِ بدونِ پایانِ زمانِ تشخیصِ حق، نیست.
در پاراگراف بعدیِ نقد آقای نیما حق پور، آورده شده است: “”به عبارت دیگر؛ اگر مبنای ما “چون حق است، خدا می گوید” باشد، از پس تجربه های مکرر می توانیم در خصوص حقانیت فهمی از فهم های قرآن داوری کنیم، و حال آنکه قرار بوده است، قرآن هدایت گر ما باشد، نه اینکه ما آزمون و خطاء کنندۀ آن باشیم! پس در فهم قرآن، اصالت با این است که “چون خدا می گوید، حق است” و در نتیجه باید قرآن را متکی به خودش در چارچوب امور مستمر واقع که تجربه شده اند، روز به روز بهتر فهمید””.
نقدِ نقد، توسط اینجانب: یک اینکه، هدایت خداوند، بدون چون و چرا نیست. خداوند، هدایت نمی کند که برده وار و منفعل، بپذیریم. دو اینکه، ارتباط خداوند با موجودات و از جمله انسان اش، ارتباط فعال با فعال است، و نه فعال با منفعل. سه اینکه، هدایت های خداوند، به مانند هر حقی، از خود هستی داشته، دلایل آنها در خودِ آنها هستند، و حقانیت شان، وابسته به عامل های خارجیِ “آزمون” ها و “تجربه” ها نبوده و از خارج در معرض تأیید یا رد واقع نمی شوند. چهار اینکه، هدایت، جایگزین، فهم با عقل و فهم با دل نیست. هدایت، حکم خداوندِ متبوع، برای عقل تعطیل شده و تابعِ انسان نیست. پنج اینکه، هدایت های خداوند، اشاره به فطرت خدایی ما، دین ذاتی ما، قواعدِ هستی شمول ( = حقوق ذاتی) در بطن هستی ما و چسبیده به هستی ما؛ یادآوری تکیۀ خویش بر استعدادهای ذاتی ما و پیشروی با آنها؛ هشدار مبنی بر نخوردن میوۀ ممنوعۀ دربست پذیرفتنِ بدون سؤال؛ انذار به خود تنبیهیِ ناشی از پشت کردن به حق و درغلتیدن در باطل؛ و …؛ هستند. بدین لحاظ، هدایت های خداوندی، تزریقِ از خارج به ذات ما نیستند. شش اینکه، هدایت خداوند، راه کوتاه محتوای ذاتی ما، راه کوتاه دین ذاتی ما، راه کوتاه سیستم حقوقی ذاتی ما است. اما چرا انسان، هر بار آزمون و داوری در مورد هر هدایت خداوندی داشته باشد؟ برای اینکه، انسان، آزاد ( = دارندۀ همۀ حقوق، از جمله حق تصمیم) است، و جبرِ تحمیل، به انسان ناصحیح است. و برای اینکه، رهنمود های خداوند، از جنس امرهای قدرتمدارانه و فلج کنندۀ عقل و دل نیستند. آن رهنمود ها، حتی بدون ابلاغ توسط پیامبرها، با تعقل و تجربه نیز قابل یافته شدن هستند. هفت اینکه، فهم قرآن، با عقل و دل انسان، بر مبنای اصل راهنمای عدم تقابل ( = موازنۀ عدمی)، فهمیده شده، و با اصل راهنمای تقابل، فهمیده نمی شود. با حق، تقابل ایجاد نمی شود، با حق، تبعیض بوجود نمی آید. با حق، رابطه یک طرفۀ درس دهنده و درس گیرنده بوجود نمی آید، بلکه رابطۀ دو طرفۀ دانا و دانایی جو، بوجود می آید. از طریق خارج از حق، حتی از طریق خارجیِ آزموده های نسبت داده به خداوند، نمی توان به حق پی برد. تنها از طریق حق است که می توان به حق پی برد. خداوندِ حق، از طریق باطلِ ابلاغ کنندۀ خارج از انسان، حق نمی گوید تا هدایت کند؛ بلکه از طریق حقِ موجودِ در ذات انسان، می گوید، تا هدایت کند.