ناکجاآبادگذشته در برابرحال و آینده و پرسش های پاسخ نگرفته
پس از گذشت ۴۳ سال از انقلاب بهمن، بنظر می رسد هنوز هم تبیین درخوری از آن و پی آمدهایش که حداقل بخش مهمی از جامعه ایران را قانع کند و بتواند مبنای رهیافتی برای خروج از باتلاق کنونی بشود صورت نگرفته است و این درحالی است که تداوم حاکمیت برخاسته از انقلاب بهمن به عنوان بزرگترین زمین لرزه سیاسی- اجتماعی از انقلاب مشروطیت به این سو و به عنوان رخدادی نابهنگام با سویه قهقرائی، هم چنان بر ذهنیت و بر دوش جامعه ایران سنگینی می کند. پرسه زدن گذشته در حال و تهدید فزاینده حال و آینده کشور و عملکرد نظام برآمده از متن انقلاب چنان بوده است که نسلهای جدید بطور فزاینده ای خود را نسلهای سوخته و بربادرفته احساس می کنند که حاکمیت برآمده از انقلاب و روایتش از آن، که در این ۴۳ سال یکدم از ادعای این همانی خود با انقلاب کوتاه نیامده، جوانی، امید و آینده اشان را به یغما برده است. این همان واقعیت تلخی است که این پرسش حل نشده و مزمنِ انقلاب بهمن، چگونه انقلابی بود که باین فاجعه ختم شد را همچنان زنده نگه می دارد.
البته وضعیت کنونی تا آنجا که به نقش جامعه و کشنگران مربوط می شود، علاوه بر آنکه به خروجی عملکرد نسلهای پیش از انقلاب مربوط می شود، حاصل کنشگری نسل های پس از انقلاب هم هست که بسهم خود در بازتولید وضعیت کنونی بی تأثیرنبوده اند. از همین رو نقد جامع نقدی است از هر دو نوع کنشگری، گرچه در این نوشته اساسا نقد انقلاب بهمن و نسل های گذشته در میان است. البته تاریخ قضاوت نهائی خود را خواهد داشت. اما اگر گفته مارکس در«هجدهم برومرلوئی بناپارت» را بپذیریم که «انسانها خود سازندگان تاریخ خویشاند، اما نه به دلخواه خود و به گونه ای که خود انتخاب کرده باشند، بلکه آن گونه که از گذشته به ارث بردهاند و به طور مستقیم با آن رویارو میشوند. آداب و سنن تمام نسلهای مرده چون کوهی بر مغز زندگان فشار میآورد »، آن گاه معلوم می شود که این گزاره حاوی دونکته مهم است: از یکسو فشار و تأثیرمیراث مردگان و نسل های گذشته چون کوهی بر مغز زندگان و به عنوان شرایطی که نسل جدید در آن قرار می گیرد. از سوی دیگر ساختن تاریخ توسط زندگان و افزوده های آنها بر میراث گذشتگان و بقول مارکس «روبروشدن» و یا برهم کنشی با آن هاست که متمایز از برخورد واکنشی و خود را قربانی گذشته انگاشتن است. یعنی نقش و توان و مسئولیت ساختن تاریخی متفاوت، هیچگاه از دوش هیچ نسلی برداشته نمی شود. اگر جز این بود تاریخ تمدن بشر به جای جلوتر رفتن باید در جا می زد و حتی به عقب می رفت. تأکید براین وجه دیالکتیکی تاریخ از آن جهت اهمیت دارد و در نقدانقلاب بهمن بکارمی آید که معلوم شود علی العموم هیچ نسلی نمی تواند و نباید خود را قربانی صرف گذشته احساس کند و گرنه با همین منطق و در پارادوکس با آن، نسل های گذشته هم به همان اندازه مصون از انتقاد باقی می مانند! این احساس صرف قربانی شدن چیزی است که بیش از همه خودحاکمان و «غاصبان» انقلاب و مدافعان قدرت بی وقفه بر طبل آن می کوبند. البته تأکید براین دیالکتیک نمی تواند و نباید به معنی کم بهادادن به نقد عملکرد نسل های انقلاب و خطاها و درس های آن تلقی شود. برعکس چنین نقدی از قضا بخشی از همان رستاخیز و ضرورت خودآگاهی است که دورشدن از احساس قربانی شدن، روی پای خودایستادن، به حرکت در آمدن و تاریخی متفاوت ساختن، یعنی مهم ترین چیزی که جامعه امروز ایران برای بیرون آمدن از باتلاقی که در آن فروافتاده است، به آن نیازدارد. و از قضا هدف اصلی این نوشته نیز پرداختن به همین مسأله مهم است.
برگردیم به همان پرسش انقلاب بهمن، و این که چگونه انقلابی بود که به چنین تباهی و سرنوشتی انجامید؟ چه شد که بجای خروج از یک سیاهچاله به سیاهچاله هولناک تری افتادیم و باید چه نمی کردیم که ضمن عبور از یک سیاهچاله به سیاهچاله دیگری سقوط نمی کردیم؟ ایراد این نوع خروج از سیاهچاله نخست چه بود و چه درس هائی به ما می دهد که آن را توشه راه خروج از باتلاق کنونی قراردهیم؟. اگر تاریخ را صرفا به روایت وقایع تقلیل ندهیم و در عین حال به قول فوکو آن را نگارش تاریخ حال و تاریخ «متفاوت بودن» هم بدانیم برای گشودن مسیری نو و رو به جلو، در این صورت باید بدنبال آن باشیم که بازخوانی و بازبینی تحولات انقلاب بهمن چه درسی برای خروج از باتلاق کنونی بما می آموزد؟. تا زمانی که رد و شیارنظام برخاسته از متن انقلاب بهمن، از پیشانی و وجدان عمومی و آشوبناک جامعه و نسل های متأثر از آن و هرکدام به نوعی و در مقطعی، پاک نشود و جامعه نتواند با آن تصفیه حساب بسنده و قاطع نماید و از دوگانگی شیزوفرنیک «انقلاب/ نه انقلاب» عبور کند، هرچقدر هم بخواهیم خود را به ندیدن و فراموشی بزنیم باز هم سروکله این پرسش از روزن های مختلف سر برمی کشد و با سماجت به چالشمان می گیرد!. حتی در صفوف معترضین خیابانی نسل های جدید. از همین رو برای عبور از این دوگانگی«شیزوفرنیک» و گشودن راهمان، از مواجهه و تصفیه حساب با آن، و قبل از همه در عرصه نظری و گفتمانی گریزی نیست. آری! جامعه ایران بویژه بخش های آگاه تر و گفتمان ساز باید بتوانند برای رقم زدن به سرنوشت خود در معنای مثبت اش از «سندروم انقلاب بهمن» عبور کنند. تصفیه حساب با مفهومی مقدس و مطلق و رازورزانه از مقوله انقلاب و تلاش برای یافتن پاسخ های واقعی و غیرفراافکنانه به پرسش های پیرامون تجربه تاریخی بهمن، خود شرط لازمی است برای رفع ازخودبیگانگی نسبت به انقلاب، بدور از شیفتگی/ضدشیفتگی، و خروج سنجیده و آگاهانه از باتلاق هولناک کنونی. درک و تفاهم و اجماع حدالامکان جامعه متنوع ایران حول چگونگی ورود به وادی این باتلاق [و آسیب شناسی خودمان و جامعه ای که به عنوان مثال در اوج غلیان دچار اوهام و «جن زدگی» رؤیت «سیمای خمینی در ماه» گردید] یک شرط مهم برای خروج از آن است.
در شرایط غلیان بحران و اعتراض ها، بن بست و انسداد ساختارهای قدرت، گشودن پنجره ای برای نفس کشیدن اجتناب ناپذیر می شود و معلوم می گردد که در مواقعی چه بسا پاسخ ماندن یا نماندن، همچنان انقلاب باشد. همانطور که امروزه نسل های جدید هر موقع فرصتی بدست می آورند آن را در خیابان های شهر رژه رفته و فریاد می کشند و در حال ساختن قطعه های پازلی هستند که نهایتا بتوانند تصویرکلی و سراسری را به صحنه آورند. اما باید بهوش بود که معنا و مفهوم انقلاب امری مهروموم شده و منجمد گشته در تجربه های گذشته نیست. برعکس خود مفهوم انقلاب بیش از هرچیز دیگر امری تاریخمند و نیمه تمام و ناگشوده است و دگرگونی و ابداع و متفاوت بودن شامل خود مفهوم انقلاب هم می شود. پس پرسش اصلی نه ضرورت نفس انقلاب هر موقع که برای تداوم تنفس جامعه لازم افتاد و شرایط واقعی اش فراهم گشت که خودغافلگیرانه بر درب می کوبد، بلکه معنا و چگونگی آن است. تلاش برای بازسازی مفهوم انقلاب از همین ضرورت نشأت می گیرد.
اهمیت طرح پرسش واقعی و دقیق
قبل از هرچیز باید پرسش یا پرسش های اصلی دقیق و سنجیده برپایه علمی و فقدان مصونیت هیچ قلمروی از تیغ نقد و آزمون پذیری و در این جا مشخصا رویدادبزرگ انقلاب بهمن باشد. و گرنه طرح پرسش واره های نادقیق و نامربوط که کم هم نیستند، بدلیل آن که عموما خود حامل پیشداوری هستند و به نحو پیشینی ماتریس پاسخ ها را در خود جاسازی کرده اند، با اغواگری های خود ما را به بیراهه برده و به تشتت بیشتری می کشاند. بنابراین شرط نخست یافتن پاسخ های واقعی و اقناع کننده، طرح پرسش های واقعی است که مستلزم خروج از چهاردیواری پیشداوری ها و ُکدهای ارزش گذاری شده است. البته این به معنای آن نیست که نظرات و ارزش داوری های خود را حتما کنار نهیم که نه شدنی است و نه اصولی. برعکس به معنای آن است که آن ها را با گذاشتن در معرض پرسش و نقد و آزمون مستمرا محک بزنیم. وقتی با بحران و تقابل دوگانه ذهن و عین و یا با تردید مواجه می شویم، در مقام کشف حقیقت لازم است که همواره مسیرپرسش و شکوفائی فرضیه های جدید را بازبگذاریم. بنابراین در مقام بررسی و یافتن حقیقت که همواره به لحاظ تاریخی و تبارشناسانه نسبی خواهد بود، رها کردن خود از حصار پیشداوری ها و ارزش گزاری ها یک شرط حیاتی است و گرنه هم چنان در یک سیکل معیوب به دور خود خواهیم چرخید.
چه شد که انقلاب بهمن چه در فاز قبل از پیروزی منجر به هژمون شدن گفتمان روحانیت گشت، و چه در ادامه پس از پیروزی و تصرف قدرت سیاسی و ساختاربندی آن منتج به سلطه کامل یک نیرو و گفتمان ارتجاعی چون حکومت اسلامی و بیگانگی مطلق با مفهوم جمهوریت و همه ارزش های والای موردطلب جامعه ایران شد؟ چه نسبتی بین دو این دو فاز پیشا و پساقدرت وجود داشت؟.
انواع پیشداوری ها و شبه پاسخ ها وجود دارند که سبب می شوند پاسخ های واقعی در هاله ای از پیشداوری ها گم شوند و نتوانیم آن گونه که لازم است به فهم حقیقت انقلاب بهمن نائل شویم. مهم ترین این نوع فراافکنی های رایج عبارتند از:
دزدیده شدن انقلاب یا انتساب کلیت آن به قدرت های خارجی و به تئوری تؤطئه، یا سرشکن کردن همه آن برعهده رژیم و استبدادقبلی به عنوان تنهامقصرعروج خمینی و اسلام سیاسی با تمسک به دلایلی چون اعمال سیاست های سرکوبگرانه و رشد نامتوازن و امثال آن ها. هم چنین متناقض یا دوبنی بودن انقلاب -تجدد و سنت- و یا شکست انقلاب و از جمله شکست از درون و یا تلاش برای جداکردن خودانقلاب از نتایجش و دفاع از شورو شیدائی برانگیخته شده در توده های مردم به عنوان گوهر و سرشت انقلاب، صرفنظر از پی آمدهایش، از مهم ترین پاسخ ها یا بهتراست بگوئیم شبه پاسخ هاست که رایج هستند.
ویژگی این نوع فراافکنی ها به پرسش مطرح شده اگر کلا نادرست نباشند در حکم بیان بخشی از حقیقت به بهای نادیده گرفتن بخش دیگری از آن است که سبب مخدوش شدن جامعیت پاسخ می شوند. راست می گویند که نظام سلطنت با استبداد و سرکوب بی مهارخود عرصه را بر نیروهای پیشرو و فعالیت آگاهگرانه تنگ و پرهزینه کرده بود و حال آن که در همان حال به روحانیت با وجود برخی تنش ها مجال و فرصت می داد و برآن بود که از طریق همراهی و یا بخشا تظاهر به همراهی با مذهب و روحانیت، چاشنی خطر آن را بیرون بکشد. چنان که به عنوان یک نمونه برجسته، تدوین کتاب های آموزش مذهبی در مدارس را سال ها پیش از وقوع انقلاب در اختیار روحانیون، از قضا روحانیونی که کم و بیش به خمینی و اسلام سیاسی سمپاتی داشتند و بدنبال تربیت باصطلاح بچه مسلمان و کادرسازی بودند قرارداده بود. اما در پاسخ به این نوع احتجاجات باید گفت، اولا مگر از استبداد سابق انتظاری جز تلاش برای آن چه که برای بقاء خود صورت می دهد می شد داشت؟ ثانیا مگر جز این است که از قضا انقلابها به میان می آیند برای رهائی از همین نوع وضعیت های نابسامان. بله، استبداد و حاکمان مقصر وضعیت به وجودآمده هستند و اگر جز این بودند چه بسا انقلابی هم در میان نمی بود. باین ترتیب ارجاع پی آمدها و نارسائی های پساانقلاب به خود سیستم قبلی که علیه اش انقلاب شده است نقض غرض است و قاعدتا انقلاب ها اگر سترون نباشند، در کنار نفی وضعیت موجود قاعدتا باید دارای وجوه ایجابی و پتانسیلی فراتر از نظام های مستقر هم باشند و گرنه نمی توانستند و نمی توانند دارای «مشروعیت» و حق و توان بنیان گذاری بوده و بالقوه یا بالفعل بن بست گشا و تاریخ ساز و رقم زننده پارادایم نوینی باشند. یا با توسل به کشیدن دیوارچین بین رخداد انقلاب و نتایج خروجی اش، انقلاب از حالت یک گزاره علمی و قابل تأمل و بررسی در فرایندهای تاریخی و در متن آزمایشگاه جامعه به یک گزاره «متافیزیکی» و به مقوله صرف شور و شوق توده های مردم تقلیل داده می شود. چنین گرایشی ظاهرا با هدف نجات «انقلاب» به نوعی دوگانه سازی افلاطونیسم یعنی ذات/روح/مُثل و حلول آن در جسم انحاط یافته متوسل می شود. و حال آن که آن چه که پس از انقلاب بهمن بدین سو شاهدش بوده ایم از یک طرف محصول صف آرائی ها و توازن قوای پیش از انقلاب بوده است که خود ناشی از شرایط تاریخی و اجتماعی و اقتصادی و سیاسی داخلی و خارجی جامعه و نوع و کیفیت کنشگری آن و بخش های آگاه تر و پیشروتر در طی یک دوره کمابیش بلند است که منتهی به انقلاب بهمن شد، و از سوی دیگر محصول شرایط جدید وضعیت پساانقلاب و از جمله نوع و کیفیت کنشگری نسل های جدید و تأثیر معادلات جهانی در آن. شاید شایع ترین و نافذترین پاسخ به علت تباهی انقلاب و سرنوشت آن، ارجاع آن به فقدان دموکراسی باشد. گرچه این گزاره هم بیانگربخشی از حقیقت است، اما فاقد جامعیتی ست که بتواند علت تباه شدن یک انقلاب را توضیح بدهد. چرا چنین پاسخی سترون بوده و به معنای حرکت در همان حلقه معیوب وضعیت موجود است؟. چون صورت مسأله واقعی را دور زده و مخدوش می کند: اگر به فرض دموکراسی و لااقل سطحی از آن که مانع رشدجامعه و کنش گری نیروهای اپوزیسیون نگردد وجود می داشت، آنگاه علی القاعده وقوع چنان انقلابی هم به احتمال زیاد بلاموضوع می شد!. پس اگر انقلاب خود، خیزش اعتراضی و پاسخی به آن فقدان و بن بست است، آنگاه استناد به آن برای تبیین سرنوشت انقلاب بهمن استدلالی معیوب و سترون خواهد بود. بنابراین با استناد به واقعیت استبداد و پیآمدهای مخربش که در جای خود درست هم هست، نمی توان آن را عامل تعیین کننده سترونی و یا انحراف انقلاب دانست و با سلب مسئولیت از آحادجامعه بویژه بخش های آگاه تر، تمامی تباهی انقلاب را با ارجاع به آن رفع و رجوع کرد. مگر آن که معتقد باشیم که حاکمان مستبد قادرند حتی سرنوشت انقلاب علیه خود را نیز رقم بزنند و گریزی هم از آن نیست!. پیداست که این نوع پاسخ ها جز فراافکنی از پرسش اصلی و بلاموضوع کردن آن نیست. انقلابات از قضا زمانی امکان وقوع پیدا می کنند که رژیم های استبدادی راه خروج دیگری برای پیشرفت جامعه باقی نمی گذارند. بنابراین هر پاسخ مستدل و واقعی که بخواهد متمایز از شبه پاسخ باشد باید بتواند نشان دهد که چرا در چنان وضعیتی، انقلابی که با امید به گشودن بن بست جامعه از معضلات انباشده شده آغاز گشت به چنان سرنوشتی دچارگشت و این چنین به امید یافتن آب گرفتار سراب شد!. سرشکن کردن تباهی یا ناکامی انقلاب به همان عاملی که علیه آن به میدان آمده است نه فقط کارگشا نیست که می تواند به نتایج نادرستی از انقلاب و مفهوم آن هم منتج شود: یا باید انقلاب را بویژه در شرایط وجود استبداد و سرکوب از اساس مسأله برانگیز تلقی کرد که به معنی بلاموضوع کردن اصل آن است و ناتوان از توضیح تاریخ و رخدادهای انقلابی در آن و یا باید به هر قیمتی و با هرنتیجه ای از آن دفاع و ستایش کرد که ره به ناکجا آباد می برد. بنظر می رسد که حقیقت بین این دوقطب به افراط کشیده قرارداشته باشد: انقلاب ها و رخدادهای مشابه آن و به همان ترتیب سایرجنبش اعتراضی، در کنارعوامل و بحران ساختاری می توانند بسته به گفتمان و ترکیب عیار اجتماعی و شرایط داخلی و جهانی حاکم بر بحران نظام حاکم و مشخصا سرمایه داری موجود، ترکیب پیچیده ای از عوامل ساختاری و نقش و تعامل انسانی واجد هر دو جنبه باشند که صورت بندی آن هدف این نوشته است.
اما تناقض یا دوبنی بودن انقلاب هم که پاسخ شناخته شده دیگری است، فی نفسه هیچ چیزمشخصی پیرامون پرسش اصلی «چرا این گونه تباه شد؟» را ارائه نمی دهد. البته دو بنی بودن به معنی وجود دو گرایش عمده تجددخواهی و سنت ورزی (و کیش مذهبی) و کشاکش تاریخی بین آن ها در جامعه ایران لااقل از مشروطه به این سو و از جمله در جامعه پیشاانقلاب بهمن امری مشهود و غیرقابل انکاراست. اما در باره این که چرا انقلاب مشخص بهمن الزاما به چنین نتیجه ای منجرشد به ما چیزی نمی گوید. اگر چنین پاسخی بخواهد واقعا مشخص و اقناع کننده باشد باید توضیح دهد که چرا جامعه دوبنی، واقعیتی که کشاکش بین آن ها از مشروطه باین سو جریان داشته است در موردانقلاب بهمن از کارافتاد و اساسا یک بنی عمل کرد؟ و حال آن که قاعدتا باید به گونه ای دیگر عمل می کرد همانطور که در موارد دیگری به گونه دیگری عمل کرده است ( چنان که در مشروطیت حتی شیخ فضل اله نوری واضع و مدافع سرسخت مشروعه به پای محاکمه و اعدام کشیده شد). پرسش اصلی این است که چرا بُن تجدد با چنین پیشینه ای باین آسانی زیرسیطره هژمونیک بُن سنت و مذهب قرارگرفت؟!. «شکست» انقلاب هم، این حقیقت را نا دیده می گیرد که از قضا انقلاب در مصاف با دشمن رودررو پیروزشد. اما اگر مراد شکست از درون باشد گرچه به حقیقت نزدیک تر می شود، اما همین هم از دو ابهام رنج می برد: اولا معلوم نیست که شکست را متعلق به دوره قبل از کسب قدرت یعنی مرحله هژمونیک شدن مذهب و روحانیت می داند و یا به دوره پس از پیروزی و سرکوب های روحانیت و رژیم مذهبی ارجاع می دهد. و ثانیا مهم تر از آن، از آن جا که هر شکست در مقیاس جامعه قاعدتا باید بیان کننده وقوع یک نبرد و چالشی بزرگ و رؤیت پذیر باشد، معلوم نیست که این رویداد مهم بویژه در فازنخست یعنی دوره هژمونیک شدن مذهب، چگونه اتفاق افتاد و آنقدر بی سروصدا که کسی متوجه آن نشد؟!. باین ترتیب کاربرد واژه کلی شکست به اندازه لازم واجدمعنای مشخص و تاریخی نیست.
چنان که پیداست همه این نوع پاسخ ها در حقیقت هرکدام به نوعی فراافکنی از پاسخ واقعی است که به دلیل آن که از موضع پیشداورانه و ارزش گذارانه و با هدف اثبات آن ها در آن راستا صورت می پذیرد، قادر به تبیین علل تباهی و مصادره شدن انقلاب بهمن نیستند و در حقیقت خودآن ها، بازتاب دهنده همان سرگشتگی عمومی است که به فهم حقیقت انقلاب بهمن کمکی نمی کند.
در جستجوی پاسخ:
چنان که می دانیم انقلاب بهمن همزمان به شکل ناباورانه هم با پیروزی بر دشمن مقابل همراه بود و هم در درون خود با واگذاری آن به هژمونی بلامنازع ارتجاع روحانیت. گرچه وجودبخش سنتی و دامنه گسترش نفوذمذهب، واقعی و مشهود بود و حتی در دهه چهل- پنجاه شروع به رشدسریعی کرد، بطوری که پانزده سال قبل از وقوع انقلاب با انفجار خشم حضور و پیشروی خود را ( در قیام پانزده خرداد۴۲) اعلام کرده بود، اما مهم تر از آن نادیده گرفتن ماهیت قهقرائی این جنبش و مواضع و مخالفت های خمینی با اقدامات رژیم شاه از منظرفوق ارتجاعی، و همسوشدن کمابیش «بُن تجدد» یا همان طیف های تجددخواه و مدرن و ضداستبدادی با «سنت» بود. طبیعی ترین کنش قابل انتظار علی القاعده «دوبنی» کردن مبارزه بود که فقدان آن موجب تسخیرکامل عرصه هژمونی انقلاب توسط روحانیت و مذهب و مسخ آن از درون گشت. پدیده ای که شاید بتوان آن را «پیروزی بدون جنگ» توسط روحانیت و سنت نامید. باین ترتیب بدون صورت گرفتن یک نبرد «ضدهژمونیک» در فازنخست و پیشاقدرت در حوزه های سیاسی و اجتماعی و گفتمانی در برابر نیروهای مدافع سنت و مذهب که در حال برآمدِولو تدریجی و همراه با افت وخیز بودند، سرنوشت انقلاب را کمابیش در همان فازنخست رقم زد. اگر نبرد ضدهژمونیک صورت می گرفت حتی اگر خروجی آن برتری روحانیت و سنت می بود، که بهرحال احتمالش وجود داشت، لااقل روحانیت تا این درجه قادر به کسب هژمونی کوبنده و پیش روی های بعدی نشأت گرفته از گشتاوراولیه نمی شد. کلیدواژه فاجعه «اخص» انقلاب بهمن را باید در وهله اول در همین واگذاری یک جانبه عرصه هژمونیک به روحانیت و دادن مجال امکان کسب هژمونی کوبنده و بلامنازع به آن و البته فهم دلایل آن در فازپیشا پیروزی انقلاب جستجوکرد. باین ترتیب تا این جا معلوم می شود که با تکیه به این نوع مفاهیم کُدگزاری شده و فراافکنانه، نمی توان به فهم و تبیین انقلاب بهمن و چرائی تباه شدن آن دست یافت. برای نقدریشه ای به مفاهیم دیگری نیاز داریم که رها از این نوع پیشداوری ها و اغتشاش آفرینی ها باشند.
در اینجا نگاهی داریم به چند گِره پیرامون مفهوم «انقلاب» و باز تعریف آن که بتواند در نقد و تبیین انقلاب بطورکلی و انقلاب بهمن به بطورمشخص مفید وکارساز باشد:
۱- ضرورت تفکیک امرکلی و انتزاعی از واقعیت انضمامی
در وهله اول لازم است که بین انقلاب به مثابه یک مقوله انتزاعی و عام و ارزش گذاری شده و انقلاب به معنی یک رخداد مشخص و انضمامی که بناگزیر می تواند عیارهای ترکیبی گوناگونی داشته باشد، تفکیک و تمایزنسبی قائل شویم. انقلاب در واقعیت عینی هیچ گاه خالص نبوده و الزاما با مفهوم انتزاعی ساخته و پرداخته شده یکی نیست. از همین رو در این رابطه تحمیل یک جانبه مفهوم انتزاعی به واقعیت انضمامی مسأله برانگیز می شود. در شکل گیری یک انقلاب گسترده و سراسری امکان دارد لایه های و گروه های اجتماعی گوناگون و دارای گرایشات متفاوت و جه بسا حتی متضاد حول هدف یا اهدافی مشخص و مشترک و نیز درهم شکستن ساختارهای قدرت و نظم موجود کنارهم جمع آیند که چه بسا در آن نقش یک بخش اجتماعی و گرایش و گفتمان آن به عنوان یک نیروی هژمونیک و میانجی سیاسی و اجتماعی برجسته شود. و همین نسبت نیروها و طبقات شرکت کننده و مناسبات قدرت فی مابین آن هاست که به سهم خود می تواند در خروجی انقلاب نقش آفرین باشد. از این رو حرکت از اصول و انتزاع و تحمیل یک سویه آن به وضعیت مشخص که معمولا متفاوت بودن و داشتن خودویژگی ها از مهم ترین خصائص آن است، هم به معنی تباهی اصول و نظریه از محک آزمون و خطاست و هم البته تباهی تحلیل مشخص از وضعیت مشخص. بنابراین قبل از هرچیز لازم است که بجای برقراری رابطه این همانی، بین مفهوم انتزاعی و ارزش گذاری شده و واقعیت زنده و مشخص هر انقلاب، فاصله و تفکیک نسبی و متقابلی بین آن ها قائل باشیم. در نظر گرفتن چنین تمایز و فاصله نسبی، به معنی گشوده ماندن نقد هر انقلاب و مفاهیم و سمت و سوی آن در بوته آزمایشگاه بزرگ اجتماعی است. رویکردی که پیش شرط اجتناب از افتادن به دامچاله انجماد و جزمیت گرائی در حوزه مفهوم و پراتیک انقلاب می شود. در این نوشته وارد این نوع پرسش ها و پاسخ ها که دوبنی شدن مبارزه چه تاثیرات و پی آمدهای مشخصی می توانست در برونداد تحولات و حرکتها و سیاست های مشخص و تاکتیک ها و ریتم و شتاب جنبش ضداستبدادی داشته باشد، نمی شویم. زیرا که هم خارج از چارچوب بررسی روندهای اصلی و بنیادین مربوط به مفهوم و فرایند دگردیسی انقلاب بهمن است و هم طبعا گمانه زنیِ فاقدقطعیت.
۲- انقلاب «مثبت» و «منفی» و ضرورت اجتناب از اغتشاش مفهومی
پس اگر مفهوم انقلاب نه جامد و ثابت بلکه مثل هرمفهوم دیگری پویا و متحول و تاریخمند و به عنوان یک پراکسیس بزرگ اجتماعی ناتمام و در حال شدن باشد، و «انقلاب» شامل خود و مفهومش هم گردد، آن گاه در تناسب و پیوندبا تحولات جوامع بشری و قدوقامت بلوغ بشر و تمدن او، بروز و معنا پیدامی کند. و بهمین دلیل نگاه مطلق و کل گرا و فراتاریخی به انقلاب، آن را به مقوله ای ذات باورانه و گزاره ای غیرعلمی و کلیشه ای تبدیل می کند. در موردانقلاب هم مثل هر پدیده اجتماعی دیگر با نحوه «وجودتاریخی» آن سروکارداریم که با هویت مبتنی بر«بودن/است/این همانی» در تناقض قرارداشته و برعکس در آن ضربانِ «شدن» به اوج خود می رسد. علاوه بر آن در ساحت نظری و در جهانی متکثر و دارای اشکال و محتواهای متنوع و مختلف وجودی، وقتی بطوریکجانبه از یک مفهوم عام و منتزع از تعینات و بدون ارجاع آن ها به واقعیت های مشخص استفاده کنیم به معنای آن است که از آن به عنوان یک مقوله استعلائی/ فراتاریخی/ فراتجربی سود می بریم که در حکم نادیده گرفتن و انکار تفاوت ها و تعین هاست. که این خود برآمده از رویکردی است که برای صیرورت تاریخ، هدف و غایتی پیشینی قائل است و این که گویا تاریخ همواره محکوم است به فرگشتی رو به جلو، که البته یک نظرمتافیزیکی است و فرائتی تقدیرگرایانه از تاریخ و در تضادبا واقعیت های هستی سرشار از آشوب ها، تلاقی و تصادم ها و بی شمار احتمالات ممکن در جهان هستی و از جمله در جوامع بشری که در آن انسان تاریخ خود را می سازد. بهرحال وقتی از یک مفهوم عام و ا نتزاعی صحبت می کنیم برای آن که دچار چالش های فوق نشویم باید بدون مطلق کردن آن ها، همه جوانب واقعیت به شمول اشکال مثبت و منفی و یا بینابینی را در نظربگیریم تا بتوانیم پدیده انقلاب ها و جنبش های مثبت و منفی در پائین و علیه سیستم ها و ساختارهای قدرت را که از موضع ترقی خواهی یا ارتجاعی صورت می گیرند، توضیح دهیم.
از جانب دیگر، گرچه به لحاظ جامعه شناسی معمولا طبقات و یا لایه های فرودست و نا برخوردار و به حاشیه رانده شده عمدتا ترکیب نیروهای انقلاب و خیزش ها را تشکیل می دهند، اما در همه حال رابطه نقطه به نقطه و الزام آور بین ترقی خواهی یا ارتجاعی بودن یک انقلاب با بافت طبقاتی مشارکت کنندگان آن وجود ندارد. از همین رو صرف داشتن پایه اجتماعی کارگری و تهیدستی و تحت استثمارقرارداشتن به معنی آن نیست که گفتمان و اهداف سیاسی و ایدئولوژیکی آن ها در هر شرایطی نیز حتما ترقی خواهانه است ( همانطور که در جنبش های فاشیستی هم از دیربازشناخته شده است). در اصل رابطه غیرخطی و پیچیده ای بین منافع واقعی و آگاهی به آن و نحوه آرایش سیاسی و کنشگری، بویژه در شرایطی که از یکسو سرمایه داری با توسل به صنعت دستکاری اذهان و گفتمان سازی قادر شده است بدون آن که خود مستقیما جلوی صحنه باشد، به قدرت مانورخود برای فریب توده های مردم در راستای پیش بردمنافع و اهداف خویش بیافزاید [در حدی دبیرکل سازمان ملل را وادارساخت که در طی یک سخنرانی و گزارش رسمی، نگرانی خود نسبت به خطرکنترل و شکل دادن به ذهنیت عمومی توسط غول های رسانه و فناوری هشداربدهد. به آن چه که به عنوان فرایندکالائی شدن و شئ وارگی انسان و تبدیل شدنش، نه فقط نیروی کارش که خودانسان درکلیتش و تمامیت زندگی اش به ابزارتولید و مصرف ]. از سوی دیگر شاهدیم که چگونه لایه ها و بخش های سنتی و رسومات و مناسبات بازمانده و کهن از دوره های پیشین و دستخوش بحران هویتی، بخصوص در جهان پیرامونی و در منطقه، و تهدیدروزافزونی که در مواجهه و تصادم با فرایندجهانی شدن سرمایه داری بی مرز و بی وطن متوجه ارزش های فرهنگی و اعتقادی و شیوه زیستی آن هاست، به شکل ویرانگرانه ای معاصر و فعال فعال شده اند. چنان که شاهدیم توده های فلاکت زده و به حاشیه رانده شده، آکنده از خشم و نفرت، ناآگاه و یا با آگاهی کاذب نسبت به اوضاع و عواملی که آن ها را به غرقاب فقر و فلاکت افکنده و حرمت انسانی اشان را لگدکوب کرده و این چنین دچار بحران هویت ساخته است، چگونه مجذوب هذیان های ناکجاآبادی دخمه نشینان تاریخ می گردند و با طیب خاطر، خویشتن را تبدیل به بمب های جاندار و چه بسا کشتن هم نوعانِ دگرمسلک خویش می کنند. چنین روندی با تشدیدبحران در خودنظام سرمایه داری جهانی شده حتی تشدید هم شده است.
این نوع مشهودات عینی پیرامون برآمدهای ارتجاعی در میان پائینی ها به ما نشان می دهند که به موازات جنبش ها و انقلابات ترقی خواهانه و پیشرو، ما با جنبش ها یا انقلاب های پسرو و ویرانگری هم مواجهیم که می توان از آن ها به عنوان جنبش ها و یا انقلابات «منفی و ارتجاعی» نام برد. چنان که علاوه بر خودِحکومت اسلامی ایران که نمونه برجسته ای از خروجی این نوع انقلابات ترازمنفی و از سرآمدان آن است، در منطقه و اطراف خود با خیزش ها و قیام های ماوراء ارتجاعی چون داعش ها و طالبان ها نیزمواجهیم. در مورداخیر دیدیم که چگونه در طی جنگی طولانی با بزرگترین ابر قدرت جهان و متحدانش توانست آن ها را شکست داده و وادار به فرارمفتضحانه و «پایان پایان تاریخ» کند!. بطوری که در یک تداعی و وارونگی تاریخی، کنتراست جالبی بین سقوط کابل و سقوط سایگون برقرارگشت. همین پدیده را می توان به شکل دیگری در صفوف انقلاب های موسوم به بهارعربی (از جمله عروج اخوان المسلمین در مصر) و یا بدرجاتی در انقلاب های رنگین اروپای شرقی با درونمایه های ضدسوسیالیستی هم مشاهده کرد.
چرا که سودای بازگشت به عقب حتی توسط بخش های مهمی از خودتوده های زحمتکش و تحت استثمار بخصوص در دوره های بحرانی، در شرایط فقرآگاهی و فقدان افق و ناتوانی و بحران هویت و یا بحران بدیل از یکسو، و در واکنش به تاخت و تازسرمایه و جهانی سازی تبعیض آمیز و تولید روزافزون جهان پیرامونی و به حاشیه رانده شده سرشار از فقر و فلاکت، حتی بدرجاتی در خود کشورهای سرمایه داری باصطلاح متروپل بدلیل بحران سرمایه داری و به اشکال گوناگون، همواره محتمل است. در حقیقت از مدت ها پیش تهاجم و رشد ناموزون و تعیض آمیز سرمایه داری جهانی شده از یکسو و بحرانی شدن آن از سوی دیگر بستر و فضای مناسبی برای این نوع رویکردهای رجعت طلبانه فراهم ساخته است.
از همین رو برای خروج از تناقضات و آشفتگی های برشمرده شده در بالا، شاید لازم باشد که بجای درک کلی و فراتاریخی و همواره مثبت از مفهوم «انقلاب» که قادر به توضیح حالت های متنوع و مشخص نیست، درک و مفهومی از انقلاب را جایگزین آن کنیم که قائل به تفکیک آن به انواع مثبت (ترقی خواهانه) و منفی ( واپس گرایانه) باشد. همانطور که در جائی دیگر در مورد مفهوم و معنای عاملیت هم به ضرورت تفکیک آن به مثبت و منفی تأکید داشته ام. چنان که دانسته است و اشاره هم شد، سیرتاریخ تحولات بشر مطابق یک قانون آهنین در راستای غایتی معین و پیشینی وهدف گزاری شده گام بر نمی دارد. برعکس سویه ها و گزینه های «بربریت یا سوسیالیسم»، انهدام یا شکوفائی و رهائی، همواره مطرح بوده اند. درک همواره «مثبت» و یک سویه از خیزش ها و اعتراض های پائینی ها با واقعیت های تاریخ بشر همخوان نیست و حکایت از نوعی جزم گرائی تاریخی دارد. گرچه گزاره بربریت یا سوسیالیسم از دیرباز مطرح بوده اند، اما اولا تا حدودزیادی در سطح کلی و انتزاعی باقی مانده اند که عملا آن ها را به یک کلیشه تبدیل کرده است و ثانیا سویه بربریت هم عملا منحصر به رویکرد بورژوازی و طبقه حاکم شده است. در حالی که این «بربریت»، در شرایطی حتی با غلظت چه بسا بیشتری می تواند شامل برخی از جنبش های توده های زحمتکش و خشمگین و سرخورده و ره گم کرده و فاقدآگاهی و افق رهائی هم بشود، گرچه از موضع ارتجاعی و بازگشت به ناکجاآباد گذشته، علیه بورژوازی و قدرت های حاکم هم بشورند و اقتدارشان را در هم بشکنند. گرچه آن ها، طبعا بدلیل فقدان برنامه ایجابی توان تثبیت بلندمدت را نخواهند داشت، اما از آن جا که از بحران سرمایه داری تغذیه می کنند و تا زمانی که این نوع بحران ها وجود داشته باشند، می توانند خود را بازتولیدکرده و صفوف جنش های ضدسرمایه داری را آشفته سازند و بر بحران بدیل بیافزایند. بنابراین تضمینی نیست که همه لایه های خشمگین و تحت سرکوب و به حاشیه رانده شده (سوای جنبش های فاشیستی تحت کنترل سرمایه)، حتما با آگاهی به منافع و جایگاه تاریخی خود و با گفتمانی در خورآن وارد کنشگری شوند. بدیهی است که چنین تفکیکی بجز مزیت یک اسلوب کلی برای تبیین ، نمی تواند جایگزین تحلیل و ارزیابی مشخص از جنبش ها و انقلاب های مشخص بشود. چرا که هر وضعیت مشخصی در فواصل دو قطب متضاد مثبت یا منفی، دارای عیارهای ترکیبی و متفاوتی است که هر کدام تحلیل مشخص خود را می طلبد.
خلاصه آن که قائل شدن به دو مفهوم مثبت و منفی از انقلاب از یکسو بیانگراشتراک آن ها در خیزش پائینی ها و تهیدستان علیه فرادستان است و از جانب دیگر، بیانگرافتراق آن ها در سویه ها و اهداف و برنامه ترقیخواهانه و قهقرائی که در علاوه بر نگرانی از تهدیدهای معیشتی و سقوط سطح زندگی ناشی از تهاجم سرمایه جهانی شده، نگران از دست دادن هویت و سنت و ارزش های خود هم هستند. تقارن تشدید این پدیده در اشکال گوناگون با جهانی سازی سرمایه داری تصادفی نیست. در گذشته معمولا انقلاب ها عمدتا در معنای مثبتش درک می شدند و حتی شاهد بودیم که قدرت های سرمایه داری و امپریالیستی نیز با آن ها به مثابه خطر و تعرض به خود مقابله می کردند. اما با تغییرتوازن قوا و تغییرشرایط، خود آن ها تبدیل شدند به صادرکنندگان و برپاکنندگان انواع «انقلابات»رنگین و غیررنگین. هم چنین اکنون چندین دهه است که شاهد عروج جنبش های ارتجاعی و جوشیده از پائین و متاثر از معاصر شدن رسوبات تاریخی حل نشده در برابرجهانی سازی شدیم. در حقیقت وقتی سیر تاریخ هم شامل هم سویه های بربریت باشد و هم رهائی، و هدف و غایتی پیشینی هم در آن وجود نداشته باشد، چرا سویه های بربریت نتوانند تحت شرایطی، و مشخصا وجود بحران عمومی و شکل گیری خلأ قدرت و تغییر توازن نیرو، دست به پیشروی و «انقلاب معکوس» بزنند!. از همین رو چنین تمایزی را پیش از آن که به معنی ارزش گذاری فهمید، باید به عنوان کشاکش سویه های بربریت و رهائی در شرایطی دانست که از یکسو سرمایه داری جهانی شده و دستخوش بحران با پی آمدهای خود مواجه شده است و از سوی دیگر با بحران بدیلی که امروزه جنبش های جهانی با آن مواجه هستند.
قائل شدن به چنین تمایزی بما کمک می کند که در مواجهه اصولی با این بغرنجی، ضمن پیش بردمبارزه قاطع علیه ارتجاع حاکم، هشیاری خود را نسبت به صفوف درونی جنبش ها و انقلابات بطورکلی و آسیب های ارتجاع درونی و خنثی کردن آن حفظ کنیم.
۳- منفیت و ایجابیت در انقلاب
آنالیز رابطه و نسبت بین منفیت و ایجابیت در یک انقلاب امری پیچیده و بغرنج است. در وهله نخست لازم است بر وجه منفیت انقلاب به عنوان مهم ترین ویژگی و اخگر سوزان و نیروی پیش برنده و درونماندگار هر انقلابی درنگ کرد. انقلاب را به عنوان برآمدقدرت جامعه و اقدام و کنشگری مستقیم آن، دموکراسی مطلق و یا قدرت برسازنده و مؤسس و نظایر آن می خوانند. و در مفابل آن، قدرت سلب شده از جامعه، برساخته و بازنمائی شده و دموکراسی غیرمستقیم را داریم. هدف انقلاب قبل از همه ایجادگسست و درهم شکستن قدرت استبدادی و ساختاربندی شده حاکم است، برای هموارکردن مسیرتغییرات اقتصادی و سیاسی و اجتماعی موردنیازجامعه. انقلاب معمولا وقتی پا به میدان می گذارد که جامعه دچار بحران های بزرگ و بن بست و نارضایتی شده و نظام و حاکمیت نیز ناتوان از ایجادتغییرات لازم باشد. یعنی وقتی که معادله توازن نیرو بدلیل نخواستن پائینی ها و نتوانستن بالائی ها بهم می خورد. چنان که مشهوداست طبق این معادله این نخواستن و نارضایتی انباشته شده از وضعیت موجود است که موتوراصلی خیزش ها را تشکیل می دهد و پتانسیل اصلی انقلابات هم اساسا از همین خصلت منفی علیه ساختارهای موجودسرچشمه می گیرند تا از خواست های ایجابی. گرچه بین آن ها دیوارچینی وجود ندارد و ثانوی بودن خواست های ایجابی نافی اهمیت آن در غنابخشیدن به انقلاب و پیشروی انقلاب نیست. بنابراین آن گزاره را نمی توان به معنی بی اهمیت تلقی کردن خواست های ایجابی و معطوف به بدیل فهمید. اساسا حرکت یک بعدی بدون داشتن هیچ تصوری نسبت به آینده و آن چه که باید جایگزین آن شود ناممکن است و مسأله صرفا مربوط به میزان شفافیت و ابهام یا بالقوگی و فعلیت داشتن آن هاست. بهمین دلیل انقلاب به نحوی پارادوکس ترکیبی است پیچیده از دو وجه براندازی مناسبات قدرت مستقر و تأسیس و برساختن مناسبات نوینی از قدرت. در این معادله وجه ایجاب و برساختن در قیاس با وجه نفی همواره محافظه کارانه بوده و متوجه کنترل انقلاب و ساختاربندی قدرت برآمده از متن آن است. چنان که اگر وجه نخست متمایل به براندازی و تعمیق کنشگری و قدرت مستقیم جامعه است، وجه اخیر متمایل به مهار و کنترل و قدرت بازنمائی شد است. آن چه که «ترمیدورانقلاب» خوانده می شود، ناظر به همین وجه اخیر از پارادوکس انقلاب است. حال پرسش این است که اگر انقلاب یک مفهوم پارادوکس است و نه بسیط و یک وجهی، چگونه می خواهیم ضمن وفادارماندن به روح سرکش انقلاب، با چنین پارادوکسی که معمولا مهم ترین بزنگاه تجزیه صفوف آن محسوب می شود مواجه شویم؟. این پرسش را می توان به این شکل هم مطرح کرد: آیا می توان تعادلی سازنده و همساز بین دو وجه پارادوکس انقلاب برقرارساخت؟ و اگر آری چگونه و تحت کدام شرایط؟
اهمیت ایجادتعادل سازنده و همساز بین دو وجه انقلاب.
پیشتر از مفهوم «وجودتاریخی انقلاب» سخن گفتیم و نیز از پارادوکس درونماندگارآن. پارادوکس مزبور مبین وجود یک جریان دیالکتیکی نفی و اثبات در درون انقلاب است: از یکسو با ویژگی نیروی شگرف منفی علیه ساختارها و مناسبات قدرت تجربه شده و به بن بست رسیده سروکار، یعنی با اشکال تاریخا مشخصی از مناسبات قدرت که به صحنه آمده و مورد راستی آزمائی قرارگرفته است. نیروی رانش یک انقلاب که به عنوان مهم ترین ویژگی انقلاب از آن نام بردیم. و از سوی دیگر با ناگزیری ساختاربندی وضعیت جدیدی مواجهیم که ملازمه گردش چرخ های تولید و سایرامورات جامعه و تک تک افرادآن هست که چه بسا خود به مانع جدیدی برای تعمیق انقلاب و پیشروی آن تبدیل شود. بهرصورت، دیالکتیک تاریخی دو عنصرفوق در عین کشاکش با ترکیبی از هردو پیش می رود. آن چه در این معادله در رابطه با پرسش فوق اهمیت دارد، یافتن نقطه تعادل و ابتیمم بین آن دواست. بطورکلی برای اینکار جامعه باید ضمن تخصیص بخشی از قدرت مؤسس خود که به یمن انقلاب به میدان آورده است به ساختاربندی جدید، در عین حال خود نیز دارای چنان توانی باشد که بتواند قدرت برساخته شده را تحت کنترل و فشار برای پیشبرد مطالبات و اهداف خویش سوق دهد و اجازه سلطه آن به جامعه را ندهد. از همین رو تحقق آن مشروط به دوشرط زیراست: از یکسو شکل دادن به آن نوع ساختاربندی قدرت برساخته ای که بیشترین انعطاف و همسازی با جامعه نوین و انقلاب کرده را داشته و مانع از نهادینه شدن آن شود و دوم حفظ قدرت فشار توسط جامعه به عنوان یک پادقدرت و قدرت موازی و بیرون از ساختارقدرت. البته می دانیم که ایجاد و حفظ چنین تعادلی در عمل به آسانی ساحت نظری نیست و در جریان آن و راستی آزمائی چه بسا با صدها چالش و معضلی مواجه می شو که باید با آن ها دست و پنجه نرم کرد.
با عطف به نقاط فوق، یکی از ویژگی های مهم انقلاب در معنای مثبت خود، ترکیب متوازنی از کنش نفی یک سیستم با کنش ایجابی برای ایجادسیستم جایگزین است. واجد پتانسیل ایجابی برای ابداع و تأسیس اشکال تاریخا معینی از مناسبات قدرت دموکراتیک و تهی از سلطه و امتیازورزی در تناسب با بدن جامعه و رهگشا برای عبور از بن بست های تاریخی. بهمین دلیل فقدان پتانسیل ایجابی به معنی آن خواهد بود که انقلاب در گوهروجودی خویش یک جانبه و محکوم به آن است که واکنشی عمل کند و الگوی اهداف و ساختارهای نظم برافکنده شده را اقتباس یا بازتولیدکند. در این صورت، فرصتی برای پرکردن خلأ بین نفی و ایجاب در صفوف جنبش، به وساطت و میانجی گری نیروهای طبقاتی و در مغایرت با اهداف و طبع انقلاب فراهم می شود که نتیجه اش جز جایگزین کردن اربابی جدید بجای ارباب قدیم نخواهد بود. البته مراد از وجه ایجابی، نسخه ای نیست که پیشاپیش توسط نخبگان و از بیرون تهیه شده باشد که خود مسأله برانگیز است. بلکه به معنای پتانسیلی است که از طریق مشارکت کنندگان و کنشگران و پیشروان در جنبش و انقلاب پرورده شده باشد. نا گفته نماند که در آسیب شناسی انقلاب بهمن، که در صفحات بعدی بیشتر به آن خواهیم پراخت، همین ویژگی غلبه قاطع منفیت، سترون شدن پتانسیل های بالقوه ایجابی جریان های ترقی خواه در ُکر«فقدان» خمینی و «همه باهم» بود که در آن تمرکز یک جانبه بر حاکمیت استبدادی شاه و نظام سلطنتی و قدرت های حامی اش، نقش مهمی در هموارکردن هژمونی بخش سنتی و تمامیت خواه بر بخش های بالنبسه مدرن و پیشروتر در صفوف انقلاب داشت.
۴- انقلاب به مثابه «پادقدرت»!
انقلاب (مثبت) در ماهیت وجودی و هستی شناسی خویش بر خلاف تصوررایج «نه قدرت» که «پادقدرت» است. انقلاب در سرشت و تمامیت خود، وساطت پذیر و قابل بازنمائی و نمایندگی شدن نیست. در اصل خودجامعه که منشأ و منبع اصلی تولید قدرت، فراورده ها و ثروت های اجتماعی است، در دوره های انقلابی و کانونی شدن بحران و مشهودگشتن ناتوانی سیستم، که فرصتی برای تغییرات رادیکال فراهم می شود، برآن می شود که با اقدام مستقیم خود جامعه وارونه و نمایشی را بدست خویش گیرد و کنترل آن را از چنگ فرادستان بیرون آورود. اگر سخنی از شور و شوق انقلاب در میان باشد ناظربه همین اراده معطوف به بازپس گیری قدرت بیگانه شده و سرکوبگراست و گرنه صِرف شور و شوقی که با همذات پنداری و تفویض قدرت به «دیگری» همراه باشد جز انکارخویش و از خودبیگانگی انقلاب با خود نخواهد بود. جوشش و خودکنشگری اکثریت بزرگ جامعه و افرادآن بی نیاز و بدون متوسل شدن به وساطت لایه ها و طبقات فرادست، به وساطت گری خویش و ساختارها و نهادهای سیاسی و اجتماعی چنان سیال و منعطف برای جریان یافتن حداکثردموکراسی مستقیم، برساختن نوع دیگری از مناسبات قدرت و اجتماعی به دور از سلسه مراتب و نهادی کردن قدرت و بر اساس بهره مندی مشترک و همگانی است. پادقدرت «نه قدرت» نیست بلکه قدرتی است اجتماعی و جدانشدنی از کالبدجامعه و برای اداره منابع و امور مشترک زندگی که در آن هدف پیوند و یگانگی بین سوژه ها و ابژه های قدرت است و بین جامعه و اهداف آن است، گرچه تحقق آن ها خود یک فرایند است و مستلزم فراهم ساختن پیش شرط های خود و لاجرم امری تاریخمند. تصادفی نیست که قدرت های برکشیده از انقلاب و ایستاده برفراز آن، اولین و مهم ترین وظیفه خود را صرف باصطلاح رام کردن روح سرکش انقلاب، بازنمائی و نهادی ساختن آن و بیرون کشیدن اخگرسوزان انقلاب می کنند. با این همه، انقلاب در معنای مثبتش در هر گام خود تا آن جا که می تواند با خلق اشکال نوین سازمان یابی های نوین و غیربوروکراتیک و متناسب با طبیعت خودگردانش، و از جمله ایجادقدرت های موازی، در سراسری جامعه، وساطت پذیری، ساختاربندی های مبتنی برجداسازی را به چالش می کشد. به یک تعبیر می توان گفت که انقلاب به معنی خودآئینی جامعه و اعلام حکومت ناپذیری و علیه وساطت پذیری خود و به عنوان یک قدرت مؤسس و مشروط کننده مه امورمربوط به اداره خود هست. اما هم چنین بالقوه حامل توان ابداع مناسبات و مسیرهای تازه برای پیشروی و گشودن بن بست های جوامع بشری. باین ترتیب چیزی بنام «حاکمیت انقلابی» وجود ندارد، مگر به عنوان مصادره چنان حقی توسط نخبگان. روسو به عنوان یکی از مهمترین نظریه پرداران انقلاب کبیر و بازتاب دهنده روح انقلاب فرانسه، در مقام نظر معتقد بود که دمکراسی باید مستقیم باشد و مردم همیشه اختیار تغییر هر قانونی را دارند. با این همه این حق در تعلیق ماند و قدرت انتخاب یا فراخوانی بر روی کاغذ به یک حق صوری و هدایت از بالا تبدیل شد. مسأله آن بود که این قدرت تفویض شده و ساختاربندی آن است که باسلب قدرت جامعه سلب آن را از حقوق ذاتی اش محروم می سازد. اکنون پس از حدود دوقرن پس از انقلاب شاهد هستیم که برای اندکی گوشت و پوست دادن به این حق، در اعتراض های خیابانی سال های اخیر، «حق رفراندوم شهروندی» و تغییرقانون اساسی جمهوری پنجم داده شده است که برخا به مطالبات برخی احزاب اپوزیسیونی چپ هم راه یافته است. گرچه همواره خطرمصادره، مسخ شدن و وجه المصالحه قرارگرفتن این نوع مطالبات هم وجود دارد.
تقی روزبه ۲۰۲۲.۰۶.۰۴