۱۳۹۵/۱۰/۲۶ – سایت انقلاب اسلامی در هجرت: در پی یورش قوای چترباز و کماندوها به دانشگاه، در اول بهمن 1340، بنیصدر که در آن روز، مسئول جنبش اعتراضی دانشجویان بود، زخمی شد. مدتی را مخفی شد. اما باگذشت مدتی، بر آن شد که کارخود را در مؤسسه مطالعات و تحقیقات اجتماعی دانشگاه، از سر بگیرد. در اواخر همان ماه، بهنگام رفتن به محل کار خود، توسط مأموران ساواک دستگیر شد. او ماه اسفند و مدتی از فروردین ماه را در زندان موقت شهربانی گذراند. این همان زندان است که، بعدها، در دوره شاه، زندان کمیته نام گرفت و بعد از کودتای خرداد 60، این زندان، زندان توحید نام گرفت.
این بار، دومین بار بود که او زندانی میشد. گزارش روزهای زندان را برای عذرا حسینی که در تاریخ 7 شهریور 1340 با او ازدواج کرده بود، نوشته است. سایت انقلاب اسلامی سلسلهای از صفحهِ تاریخ را به انتشار این دفترچه خاطرات که نوشته یکی از چهرههای شناخته شده جنبش دانشجوئی، در یکی از پر حادثهترین دوره تاریخ ایران بود، اختصاص میدهد.
برای خواندن قسمت اول این نوشته، اینجا را کلیک کنید
برای خواندت قسمت دوم این نوشته، اینجا را کلیک کنید
برای خواندت قسمت سوم این نوشته، اینجا را کلیک کنید
برای خواندت قسمت چهارم این نوشته، اینجا را کلیک کنید
برای خواندت قسمت پنجم این نوشته، اینجا را کلیک کنید
19 اسفند 40. تو را باز بخواب دیدم. غالبآ نزدیک نماز صبح تو را بخواب می بینم. چه لحظات شیرینی؛ حالا دیگر هیچ ناراحتی ندارم، تو را بخواب در کنار خود می یابم، با تو حرف میزنم و بهنگام بیداری نیز بحالات معصومانه تو و بخوابی که دیده ام میاندیشم. همین اندیشه ها ظاهرآ موجب میشود که من تو را همه شب بخواب ببینم. تو هر شب زیباتر، فرشته تر و زندان هر روز بر من تحملش آسان تر میشود، حالا دیگر بهیچوجه کمترین ناراحتی هم ندارم. واقعآ زندان چه جای خوبی است! چه احمقند آنها که گمان میکنند این زندانها برای ترساندن و ما را از صف مبارزه بیرون راندن کافی است!
دخترم، لحظاتی که در زندان میگذرانم، بی گمان برای من بسیار ارزنده است و من سعی می کنم حداکثر استفاده را از این فرصت بنمایم. هم استراحت می کنم، هم کتاب حقوق مدنی را که امروز در اختیارم قرار گرفت، مطالعه میکنم، هم به تو میاندیشم، وقتی بکاری می پردازم، وقتی غرق مطالعه میشوم، یاد تو اندک، اندک خاطرم پر میکند و چهره معصوم تو برآینه ذهنم نمایان میگردد. و چه خوشبختم، مبارزه کرده ام، بزندانم آورده اند، زندانی بودن خود مبارزه است، آنها که زندانی میشوند گرچه از فعالیت باز میمانند اما وجود آنها در زندان بفرزندان میهن شور و هیجان مبارزه میدهد و آنها را خواهی نخواهی بسوی مبارزه می کشاند، بله زندانیم کرده اند و بمن فرصت داده اند که در عین مبارزه، بتو بیاندیشم و خوش باشم. بخند، دختر جان، چهره جوان باید خندان باشد و آن را غرور مبارزه، چون هاله ای در خود گیرد. نسل ما پیروز میشود.
عصر امروز، بار دیگر برای ظاهرآ هفتمین بار از من بازجوئی نمودند، بازپرس سازمان امنیت همدانی بود و بسیار مودب مینمود. مدتی با هم بحث کردیم. وقتی من وارد اطاق کتابخانه زندان که بازپرسی در آنجا انجام میشد، شدم، او مشغول مطالعه اندیشه های نهرو بود.
ضمن بحث، من برای او روشن کردم که آینده نسل جوان ما مبهم است و هیچ نشانه امید بخشی بچشم نمیخورد. او قاعدتآ باین سخن موافق نبود و مدعی بود که بیکاری کمتر شده است و آینده بشرط آنکه این وضع ادامه یابد، روشن است. گفتم برای آنکه شما بدانید آینده چقدر تاریک است، داستان دستگیری خودم را برای شما میگویم: در خیابان، سرهنگی از اتومبیل لندرور پیاده شد، در کنارم قرار گرفت، از جیبش هفت تیری خارج کرد و من باخونسردی تمام گفتم، دوست من آرتیست بازی لازم نیست، بفرمائید برویم. من با شما میآیم و توضیح دادم وقتی یک جوان می بیند که یک سرهنگ که مثل او دانشگاه دیده است و بیست سال هم خدمت کرده، تازه کارش اینست که در خیابانها بدنبال دانشجویان بیفتد که آنها را دستگیر کند، آیا میتواند برای خود سرنوشت بهتری را پیش بینی کند؟ این نشانه بیکاری نهان است. شما برای سرهنگها که هیچ برای سرتیپ ها و سرلشکرها و سپهبدهایتان کار ندارید. بازپرس سکوت کرد و من از او خواستم جواب بدهد و بگوید آیا در مملکتی که کار یک سرهنگ تا این اندازه کوچک و تحقیرآمیز باشد، جوانان دانشجو میتوانند امیدوار باشند که آینده باین ترتیب روشن است؟ و من جوابی نشنیدم.
از من پرسید که بنظر من سبب اصلی واقعه روز اول بهمن چه بوده است و باز مستدلآ توضیح دادم که نیروهای نظامی مامور اجرای نقشه ای بوده اند. و ما با مهارت تمام کاری کردیم که آنها نقشه خود را در بدترین موقعیتها اجرا کردند و بازی را باختند. نوشتم دوست من، واقعیتها اجتماعی و ضرورت مبارزه ء نسل ما را بسی هوشمند ساخته است. پرسیده بود مسئول اتفاقات و فعالیتها پیش چه کس بوده است؟ پاسخ دادم اگر منظور شما مبارزه ملت ماست، رهبری این مبارزه با جبهه ملی ایران است و باید بسیار راضی بود که مبارزه را جبهه ملی رهبری میکند وگرنه وضع جامعه که ضرورت مبارزه را مطرح میکرد و میکند ممکن بود که مبارزه به چپ یا راست منحرف شود. بازپرس خواست برای آنکه تفسیری نشود توضیحی اضافه کنم و من بر این چند جمله را اضافه کردم: اگر به ملت حق اظهار نظر در سرنوشت خود را ندهیم، اگر توجه نکنیم که باید به سرعت نه در حرف، عملآ مملکت را از حال رکود اقتصادی و اجتماعی نجات داد که در ادارات دولتی اطاقها پر از نیرو پشت هر میز یک کارمند بیکار است و دیگر جائی برای تستخدام بیکارهای کوچه و خیابان نیست، اگر ارزش دانشجویان دانشگاه را بعنوان گزیده نسل جوان انکار کنیم، اگر توجه نکنیم که کور کردن و دشنه به دهان و چشم دانشجویان فرو بردن و آنها را بضرب گلوله از پای درآوردن، راه حل مشکل نیست، اگر… خواهی نخواهی نسل جوان به قبول جنبه های افراطی مبارزه وادار خواهد شد. از هم اکنون نمی توان جهت این انحراف را معلوم کرد، ممکن است یک دیکتاتوری راست یا یک نسل متمایل بچپ وارث این اوضاع نابسامان شود. در این صورت دیکتاتوری راست در جامعه تکیه گاهی نخواهد یافت و سرنوشت دیکتاتوری بعد از 28 مرداد گرفتار خواهد شد و این احتمال هم هست که دولت و جامعه به چپ منحرف شود و هر دو این انحرافها چیزی نیست که مورد پسند ما باشد.
دختر جان، بازپرسی مفصل بود و من تنها قسمتهائی که لازم بود برای تو یادداشت کردم، امیوارم که از خواندن آن خسته نشوی. شب با یاد تو بخواب میروم.
20 اسفند 40. تو را می بوسیدم و بیدار شدم. مطابق هر روز، روز گذراندم. راستی یادم میرود بنویسم که از روز عید فطر ورزش را شروع کرده ام، البته در زندان وسائل ورزشی نیست. سعی میکنم با ورزش، شکم را تا ممکن است کوچک کنم. اگر یک ماه بورزش ادامه دهم، شکم بکلی چربی های خود را از دست خواهد داد. من میدانم که تو از ورزش کردن بسیار راضی هستی و آنرا تصویب میکنم، اینطور نیست، دختر زیبا؟
امروز چند داستان کوتاه خواندم، عنوان یکی از آنها «زن فروشی» بود. خلاصه داستان اینست که زنی عاشق مردی است و شوهر هم دارد. یک روز عاشق و معشوق با هم مشغول گفتگو میشوند و عاشق میگوید این وضع قابل دوام نیست، نمی شود این نحوه رابطه را ادامه داد. بیا با شوهرت حرف بزن، عشق گناه نیست، باو بگو که دیگر نمیخواهی با او زندگی کنی، کمی بعد زنک شروع بگریه کرد و عاشق در آغوشش داشت که شوهر وارد شد…
زن گریه میکرد و شوهر سرزنش، میگفت سال گذشته فاسق دیگری داشتی و امسال هم با این مردک روی هم ریخته ای…
شوهر میگفت برو از نظرم گمشو که مرد عاشق وارد اطاق شد، گفت که مرد شرافتمندی است و نمیخواهد این فریب و نیرنگ ادامه یابد و حاضر شد در برابر رضایت شوی که عاشق و معشوق از آن هم باشند. 50 هزار روبل بپردازد و بالاخره شوهر بسیار شرافتمند زنش را به 50 هزار روبل فروخت و معامله انجام شد!
فردای آنروز، عاشق و معشوق آماده سفر بودند که شوهر با لباس فاخری که تازه خریده و پوشیده بود وارد شد و گفت من بچه ام را نمیدهم و با زنش توافق کردند که بچه پیش پدر بماند و مادر حق داشته باشد، گاه بگاه بچه را ببیند…
عاشق و معشوق در یک مزرعه، در یک آپارتمان زیبا سکنی گزیدند و روبروی آپارتمان آنها، آپارتمان مجللی بود که قاعدتآ باید به یک آدم بسیار ثروتمند تعلق داشته باشد… روزی زن با کمال تعجب دید که این خانه مجلل از آن شوهر است، بچه اش را دید که روی زانوهای پدر نشسته و از دست او صبحانه میخورد. تمام روز را بخانه روبرو نگاه میکرد، ظاهرآ احساسات مادری در او بیدار شد…
باب مراوده گشوده شد و شوهر ساعتها در کنار زنش و فاسق زنش می نشست و از هر دری سخن میگفت… تا…
تا روزی که زن اندک اندک از زندگی با مردی که جز ثروت نداشت خسته شد. عاشق بینوا همینکه آثار فراق را دید، بمعامله دیگری حاضر شد، خانه و اثاثیه خانه را از شوهر خرید و مقداری هم پول اضافی داد و شوهر را از سر باز کرد…
شوهر پولها را تمام کرد و دوباره سر وکله اش پیدا شد تا…
… تا روزیکه عاشق بینوا دید که زن و شوی در آغوش یکدیگرند و مرد میگوید بد کردم که تو را فروختم. من آدم پستی هستم اما تو را دوست دارم، چه باید کرد، زن میگوید بیا فرار کنیم و مرد جواب میدهد مگر نمیدانی که من تو را فروخته ام. و بعد با هم قرار فرار را برای بعد ظهر آنروز میگذارند. وقتی شوهر میخواهد از در باغ خارج شود، عاشق بدبخت را دم در، در انتظار می بیند…
… بار دیگر شوهر زنش را فروخت، عاشق نگون بخت دهی را بخشید تا شوهر دیگر پیدایش نشود…
ساعت 3 بعد از ظهر بود. لحظه فرار رسیده بود. زن به انتظار شوهر در باغ بود، عاشق باو میگفت بیا باطاق برویم و زن پاسخ میداد تو برو منهم میآیم و سرانجام عاشق بدبخت باو اطمینان داد که شوهرش نخواهد آمد و جریان معامله را برایش شرح داد.
… صبح روز بعد، عاشق فاسق در خواب بود که زنک فرار کرد و در نامه کوتاهی که بجای گذارد نوشته بود که میرود و میخواهد کمی نزد فرزندش بماند.
… عاشق از خواب بیدار شد و دیوانه گشت، در مدت کوتاهی الکلی شد و بقیه ثروتش را بباد داد و سرانجام، زن و شوهر، او را از راه ترحم در خانه خود پذیرفتند و انواع تحقیرها را درباره اش روا داشتند.
نویسنده میگوید من شبی مهمان این خانواده شدم و شاهد تحقیر مردک از طرف زن و شوی بودم. فردا وقتی باز می گشتم، مردک عاشق (اگر من کلمه مقدس عاشق را در حق چنین موجود نگون بختی بکار می بردم در واقع میخواهم کلمه ای را بکار برده باشم که در داستان آمده است) مرا تا ایستگاه بدرقه کرد و با هم حرف زدیم و من باو گفتم تو را تا این حد بی شخصیت نمی پنداشتم، شما پیش از حد پستی از خود نشان میدهید و عاشق گفت شما از من چه انتظاری دارید، پدرم نوکری داشت، او را سخت کتک زد و مورد انواع تحقیرها قرار داد، مادرم آدم ساده ای بود و از راه دلسوزی عشق نوکر را پذیرفت و من ثمره این عشقم، من زاده پستی هستم و نباید از من امنتظار داشت شخصیت داشته باشم.
البته این داستان را از هر لحاظ میتوان تجزیه و تحلیل کرد اما از آنجا که آخرین جمله پیش از اندازه بنظرم مهم آمد، برای آنکه توجه تو فقط باین نکته جلب شود. از تجزیه و تحلیل صرف نظر می کنم، بله دخترم در جامعه ای که نظم جامعه بنحوی است که زن، مرد، زاده پستی هستند، در جامعه ای که حرکت نیست، فساد است، آب ایستاده چنانکه بارها برایت گفته ام، گنداب میشود و در گنداب کرم میروید و زندگی کرم در لجنزار از لحاظ انسان تا بخواهی تهوع آور است. مهمترین وظیفه انسان قرن ما، بزرگترین کوشش فرد فرد جوانان، باید تربیت شخصیت باشد، والا ما محکوم خواهیم شد در لجنزار خفه شویم و بمیریم. بیا بخاطر زنده ماندن مرداب را بخشکانیم.
21 اسفندماه 40. برای نماز از خواب بیدار شدم. حالم بسیار بد بود، سخت کج خلق شده بودم، احساس ناراحتی شدیدی میکردم. صبح شده بودم بی آنکه در خواب با عذرای قشنگم حرف زده باشم، چهره زیبا و محبوبش را دیده باشم، آنروز را چه میکردم؟ چگونه بپایان می بردم؟ بعد از نماز دوباره خوابیدم و تو را هزار بار زیباتر و شادابتر دیدم، چقدر زیبا بودی دختر! تو نمیدانی کسی که عاشق است و زندانی است و حتی یک نامه هم از محبوبش برای خواندن ندارد چه حالی پیدا میکند و همین خوابها چه کمکی باو میکند. شبی که تو را بخواب می بینم، تمام روز خوشحالم، بسیار خوشحال چه لبخند غمگینی داشتی! داشتی برایم لالائی میگفتی. هنوز نمیدانم اگر آزاد بشوم، تو برای من لالائی خواهی گفت یا نه، امیدوارم که این کار را خواهی کرد، نه دخترم؟ میکنی؟ بله، آه، بسیار متشکرم. عذرای قشنگ من بی حمتاست و من او را دوست دارم.
خوب وقتی اینبار از خواب بیدار شدم، دیگر اثری از ناراحتی نبود، کاملآ بشاش و شاداب بودم و هیچ اثری از بد خلقی در من نبود. تا یکی دو ساعت بعد از نیمه شب، بحث، خنده، گفتگو و مطالعه ادامه داشت. یکی دو داستان خواندم که چندان جالب نبود. زندان بهترین جا برای مطالعه است و متاسفانه کتاب چندانی در اختیار ما نیست. در هر حال، ما وقت خود را تلف نمی کنیم ناراحت نشو دخترم.
22 اسفند ماه 40. حالا دیگر بسیار بشاش و سخت شادانم، گمان می برم تا وقتی در زندانم و بعد هم، همه شب تو را بخواب خواهم دید. دیشب لحاظات و ساعات بس لذت بخشی را با تو گذراندم، با هم حرفها زدیم و تو دختر زیبای من، هزار بار بی گناه تر از فرشته با نگاهی معصوم تر از نگاه کودک در چشمانم خیره شده بودی. برای یک زندانی که بر خلاف قانون و بصرف زور، زندانی است، عصبانیت یک امر طبیعی است. اما من چرا باید عصبانی باشم یا بشوم، با تو حرف میزنم، تو را می بینم، بخاطر ملتم و نسلم و وطنم زندانیم، چه بهتر از این و کدام افتخار باین افتخار برابر است؟ چه غروری بپای غرور من میرسد؟ ایران باید بماند و ایرانی باید حیات را مقهور اراده خویش سازد. خوشحالم و بسیار هم خوشحالم و عذرای خودم را دوست دارم.
صبح امروز برادرم و پسر عمویم بدیدنم آمدند، صادق[1] از آلمان نامه کوتاهی فرستاده بود که میگفت جوانان وطن ما، سربازان ارجمند نهضت ملی ایران بکلی مجال و عرصه را بر دکتر امینی، نخست وزیر غیر قانونی تنگ کرده اند. اتومبیل هائی دست و پا کرده اند و همه جا به تعقیب دکتر امینی پرداخته اند. در ضیافت شهرداری بن، سی دانشجو داخل سالن شده و دکتر امینی را به میزبانان آلمانی معرفی کرده اند. به دلاور فرزندان غیرتمند میهن درود فراوان باد.
خبر دیگری هم به من داد که کم اهمیت نیست. می گفت آقای گونیلی[2] که بقراریکه شایع است، در استخدام سازمان امنیت است، به آقای دکتر امینی تلفن کرده و گفته است که دانشجویان طناب بگردن مجسمه شاه انداخته اند و میخواهند آنرا سرنگون کنند!! باین ترتیب و با توجه بآنچه اقای دکتر فرهاد، رئیس دانشگاه در باب نقشه سازمان امنیت در باره دانشگاه گفته اند و در نامه کمیته دانشگاه برئیس دانشگاه که تو آنرا خوانده ای، آمده است، جای کمتر تردیدی نمیماند که نقشه اشغال چنگیزگون دانشگاه، نقشه از پیش تهیه شده ای بوده است. باید بدانشجویان دانشگاه درود فرستاد و آفرین گفت که نیروهای قوای قهریه استبداد را وادار کرد تا برای اجرای نقشه خود بدترین مواقع را انتخاب و این دستگاه را در سراسر جهان مفتضع نماید.
از قول آقای دکتر غلامحسین مصدق نیز میگفت که فشار آمده است تا سی استاد و 130 دانشجو از دانشگاه اخراج شود. گمان نمی کنم دستگاه حاکمه باین عمل ننگین توفیق یابد و در هر حال این امور کار مبارزه را تعطیل نخواهد کرد، مبارزه تا نجات مردم میهن ما از فقر و فلاکت و استبداد ادامه خواهد داشت. امروز یک داستان پلیسی بنام در ظلمت بیدار شد، خواندم. داستان زیاد قوی نبود و بمحض آنکه روابط اشخاص داستان با هم معلوم شد، میشد گفت قاتل کیست. ولی در زندان برایم سرگرم کننده بود.
ساعت شش و نیم یا هفت، چراغهای زندان خاموش شد، شب چهارشنبه سوری بود و دانشجویان پاکتی را آتش زدند و به آواز و شادی پرداختند، یکی از دانشجویان که در برابر قلقلک حساسیت زیاد دارد. در راهرو صداهای بلند کرد و جیغ زد. من در جایم نشسته بودم و مطالعه میکردم، افسر نگهبان در را باز کرده بود و گفته بود این صدای حیوان بود. دانشجویان باو تذکر داده بودند، که او حق نداشته است توهین کند و اگر او واقعآ دانشگاه دیده و تحصیل کرده است، چگونه بخود اجازه میدهد که با چنین لحنی دانشجویان را مورد عتاب و خطاب قرار دهد.
شب دانشجویان نامه ای خطاب به دادستان تهران تهیه کردند و در آن از رفتار بدی که با دانشجویان میشود شکایت کردند و خواستند که افسر نگهبان ستوان اشرفی تنبیه گردد. بآنکه در اینجا همگونه مساعدت در حق من رعایت میشود، به تقاضای دانشجویان و برای دفاع از شئون و حیثیات آنان، امضای اول را من کردم.
دخترم، آنها که وظیفه اصلی و اساسیشان تربیت نسل جوان است و باید تا میتوانند در بالا بردن شخصیت مردم مملکت بکوشند، رفتاری این چنین با بهترین فرزندان کشور میکنند و آنها را برخلاف قانون زندانی میکنند و در زندان هم بآنها اینطور رفتار مینمایند. وقتی من نامه را امضاء میکردم، قیافه سروان محرری، رئیس بازداشگاه موقت و زندانبان خود را بنظر میآوردم که از خود می پرسد این دیگر چرا امضاء کرده، با او که همه گونه همراهی میشود و از آسایش بیشتری برخوردار است. سال گذشته هم که زندانی بودم، سرگرد جناب آنروز و سرهنگ جناب امروز وقتی به شلاق زدن دانشجویان اعتراض کردم، میگفت با شما که بدرفتاری نمیشود، شما مگر وکیل دیگرانید. این نحوه تفکر گردانندگان مملکت است که رئیس زندان هم تحت تاثیر آن و طوطی وار تکرار می کند. اینها چون خود در رفاهند و تمام امتیازات مملکت مال آنهاست بخود میگویند هر چه است، مائیم. ملت یعنی چه، ما بندگان برگزیده خدائیم و باید خوشی ها مال ما و بدبختی ها از آن دیگران باشد. اینها وقتی می بینند کسی از رفاه نسبی برخوردار است، تعجب میکنند، چرا او بخاطر دیگران و مردم مبارزه می کند، چه آدمهای بدبختی! برای من، قابل تصور نیست که چگونه ممکن است در میان بیست میلیون بدبخت، خوشبخت زندگانی کرد؟ در هر حال، تذکر دادم که با من بدرفتاری نمیشود اما امضاء میکنم چون بحق شما تجاوز و به مقام ازجمند شما بی حرمتی روا رفته است. اما این را هم باید بگویم که بهیچوجه عمل دانشجوئی را که جیغ میکشید، تصویب نمی کنم. گرچه رفتار افسر نگهبان، بیش از اندازه موهن بوده است، اما دانشجویان هم باید توجه داشته باشند که بیک نسل انقلابی تعلق دارند و باید دارای روحیه و اخلاق انقلابی باشند، نباید کاری کنند که برای کسی مجال خورده گیری بماند، چه رسد بانکه افسر نگهبان با آن لحن بآنها حرف بزند. شب را تا دیرگاه بیدار بودیم و از هر دری سخنی بمیان بود و بحث میکردیم.
23 اسفند ماه 40. مطابق معمول، هنوز نگاه ام در نگاه تو خیره بود که از خواب بیدار شدم، در این ایام که زندانیم، هیچ خوشبختی باین خوشبختی همسان نیست. خواب میدیدم آزاده شده ام و پیش تو آمده ام، در آغوشت گرفته ام و سر و صورتت را غرق بوسه میکنم، چه خواب خوشی و چه رویای زیبائی!
هنوز نمیدانم ایام عید را در زندان خواهم بود یا آزاد خواهم شد، هرگر نمیتوانم تصور کنم که این ایام دیدار تو را از من دریغ کنند و بنظرم میرسد که هیچ ظلمی باین ظلم برابر نیست، اما از دستگاه حاکمه جبار جز این هم انتظار نمیرود. کسان دیگری هم هستند که بی گناه زندانی شده اند و برای آنها هم ایام عید را در محبس گذراندن، بسیار ناراحت کننده است. اما مردمی که مبارزه میکنند باید آماده برای قبول هر زجر و خشونت و محرومیتی باشند. دخترم، من واقعآ وقتی سرگذشت جمیله الجزایری را میخوانم، غرق شرمندگی میشوم، او، هزاران دختر و پسر چون او چگونه و چه خوب راه فدا شدن را آموخته اند، گرچه تو داستان شکنجه ها جمیله، دختر الجزایری را خواهی خواند. من قسمتی، چند جمله را سرگذشت او میآورم: مذاکره بین وکیل مدافع و جمیله است:
جمیله: تصمیم دارم برای استقلال وطنم نبرد کنم…
وکیل مدافع: چرا؟
جمیله: چرا؟ برای اینکه هدف ما روشن و درست است و ما سرانجام پیروز خواهیم شد.
وکیل مدافع از آغاز همکاری جمیله با نهضت نجاتبخش ملی الجزایر می پرسد و این دختر قهرمان، چنین پاسخ میگوید: موقعی که بعنوان کارآموز در بیمارستان «بنی سو» کار میکردم، داروهائی دزدیدم و آنها را به برادران چریکم دادم. زیرا اطلاع یافته بودم که نام دختران مسلمان از لیست دوشیزگانی که می باید دیپلم دریافت کنند، خط زده شده بود. جمیله سپس با غرور اینطور تشریح کرد:
بهترین نمره ها را بدست آورده بودم، من از جمله بهترین کارآموزان محسوب میشدم، شما میتوانید شخصآ در باره این موضوع بررسی کنید.
در این سرزمین که مال ماست، همه چیز برای فرانسویان است و همه چیز برای فرانسویان است، من نسبت به اف. ال. ان. (نهضت نجاتبخش ملی الجزایر) همدردی و تمایل داشتم… اما میخواستم به تحصیلات خود ادامه دهم و از این میترسیدم که اگر با برادران همکاری کنم، نتوانم آنطوریکه باید و شاید درس بخوانم و وقتم تلف شود. خیلی کار کردم، خیلی زحمت کشیدم و به پیروزی خودم در امتحانات اطمینان داشتم.
چشمان جمیله سیاه تر و سیاه تر شد. او تازه کم کم داشت درک میکرد که کار کردن و بقول خودش «آدم شدن» در این شرایط ضد و نقیض و غیر طبیعی امکان ندارد. جمیله سپس چنین ادامه داد:
– رئیس بیمارستان «بنی سو» را دیدم، از او سئوال کردم چرا دختران مسلمان پذیرفته نشده اند؟ او جوابی نداد، وقتی از دفتر بیرون آمدم اشک از چشمم سرازیر بود. سپس جمیله رو بمن (وکیل مدافع) کرد و گفت:
– تو فکر نمیکنی که این بیعدالتی است؟
گفتم: «نه» آنگاه جمیله واقعآ عصبانی شد و بتندی گفت:
– پس همه چیز برای آنها و مرگ برای ما!
باو جواب دادم من میخواستم بگویم که در این شرایط، آنچه گفتی طبیعی است. جمیله شانه هایش را بالا انداخت و گفت:
– آنچه طبیعی است، آزادی ماست. و بعد مثل اینکه تمنی میکرد، بمن (وکیل مدافع) گفت:
جمیله: سعی کن اینرا درک کنی، اگر ما آزاد باشیم میتوانیم فرانسویان را خیلی بیشتر دوست داشته باشیم و بعد … چنین ادامه داد
– داروها را برای مجاهدین میدزدیدم و در حقیقت کار کردن، هم همین بود. من باین نکته پی برده بودم که ما نمیتوانیم قبل از رسیدن باستقلال و پرداختن و مواظبت کردن میهن خود، کار اساسی انجام دهیم.
دخترم، در تمامی کشورهای توسعه نیافته وضع از اینقرار است، نسل جوان در همه جا باین نتیجه رسیده است که پیش از آزادی و استقلال میهن، هیچ کار اساسی میسر نیست و هیچ اصلاحی تا وقتی که مردم گلو زیر چکمه دارند، عملی نخواهد بود. قبل از هر کار باید به تحصیل آزادی پرداخت و نسل جوان ما با نهایت مباهات و غرور میگویم که ما نیز باین نکته پی برده ایم.
شکایت دیشب را آقای اسکوئی که دانشجوی علوم اجتماعی دوره فرق لیسانس است به افسر نگهبان زندان داد تا از طریق دفتر زندان تسلیم دادستان تهران شود. اما میدانی چه شد، درست آنچه انتظار میرفت. کمی بعد آمدند و آقای اسکوئی را بدفتر زندان احضار کردند و بلافاصله معلوم شد دادگاه بلخ (تصمیم رئیس زندان) شاکی را به زندانی شدن ذر سیاه چال محکوم کرده است. دانشجویان عکس العمل فوری نشان دادند، نامه ای تهیه کردند که اگر تا ساعت 2 بعد از ظهر دوستشان را ببند بازداشتیهای سیاسی دانشجویان دانشگاه باز نگردانند، اعتصاب غذا خواهند کرد، در این نامه همچنین خواسته شده بود که افسر توهین کننده توبیخ شود و مقامات مسئول زندان عذرخواهی کنند. من نامه را گرفتم و مدتی با افسر نگهبان مذاکره کردم و او که ستوان زمانی است و جوان خوبی هم هست، قول داد که دوست دانشجوی ما را به بند بازگرداند. ظهر ناهار آوردند و دانشجویان از پذیرفتن غذا امتناع کردند. کمی بعد افسر نگهبان آمد که چرا غذا قبول نمی کنید و دوباره قول داد هم آقای اسکوئی را به بند بازگردد و هم معضرت خواهی بشود.
تازه نهار خورده بودیم و داشتیم استراحت میکردیم که افسر نگهبان آمد و مرا باتفاق دو دانشجوی دیگر، دعوت کرد تا با رئیس زندان صحبت کنیم. من سعی می کنم تا صحبتهائی که بین من و او شد، برای تو تشریح کنم. تازه نشسته بودیم و تعارفات معمول مبادله شده بود که رئیس زندان، سخنرانی خود را شروع کرد. ظاهرآ آقای دکتر امینی اصلاح مهمی بعمل آورده اند و همه را مثل خودشان پرحرف کرده اند. ما دو ساعت برای هیچ صحبت کردیم.
نخست ایشان از رفتار خوبی که با دانشجویان میشود مفصل گفت و گفت که آقای اسکوئی که به افسری که اخطار کرده است، توهین نموده است و ما ناچاریم برای او پرونده ای تشکیل دهیم که نظم زندان را مختل نموده و برآن بوده است که در زندان انقلاب بپا کند!! انقلاب در زندان به رهبری دانشجویان و بکمک دزدان و چاقوکشان!! جای بسی شگفتی است و واقعآ حضرات پرونده ساز های خوبی هستند. می بینی، دخترم، جناب افسر خود توهین کرده و با هم نشسته اند و قضیه را عینآ تنها با جابجا کردن افسر نگهبان و دانشجو، ساخته و پرداخته اند، بسیار عصبانی شده بودم، اما انتظار بیشتری هم نمیشد داشت. دستگاهی که تار و پودش از دروغ است، جز دروغ و نیرنگ چه در چنته دارد؟
من شروع به صحبت کردم و گفتم پیش از آنکه به شرح جریان بپردازم، باید مقدمه ای برای شما بگویم. شما باید بدانید که نسل ما، که گزیده های آن دانشجویان دانشگاه هستند، باطون میخورند، سرنیزه میخورند، کشته میشوند، در سیاه چال می افتند، اما حاضر نیستند توهین را تحمل کنند، اگر بنا بود ما توهین بپذیریم، توهین بزرگترهای شما را می پذیرفتیم و دیگر باینجا نمآمدیم، اگر ما زندانی شده ایم برای آنست که دیگر نمیخواهیم غلام باشیم، راست است که نسل ما، غلامزاده است، اما تصمیم دارد از ننگ بردگی خود را برهد، تصمیم دارد آزاد بماند، ما مبارزه را در سراسر جهان گسترش داده ایم (و تو دختر من، بد نیست بدانی که بر سقف اطاقی که ما در آن زندانی هستیم و دوده بخاری برآن نشسته، دانشجویان شعار، جبهه ملی پیروز است، آزادی را نوشته اند). بنابراین خوبست که بزیردستانتان تذکر بدهید مودب باشند وگرنه اینار رفع توهین بنحو دیگر خواهد بود و مسلمآ ما دهان توهین کننده را بهر قیمت که تمام شود، خورد خواهیم کرد.
رئیس زندان شروع کرد باینکه ما میتوانیم شما را در بندهای دیگر، با دزدان و آدمکشان و قاچاقچیان هم بند کنیم، آب هم از آب تکان نخواهد خورد و شما هم اعتراضی نخواهید داشت.
پاسخ دادم، شما حتمآ اینکار را بکنید، حکومتی که محصول کار آن، دزد و چاقوکش و آدمکش است، با دانشجویان رفتاری بهتر از این هم نباید داشته باشد، افسوس که شما جوانید، کاش رئیس کل شما اینجا بود تا شما میدیدید جواب همین حرف را باو چه میدادم، در هر حال ما برای هرگونه سختی آماده ایم و تصمیم داریم تسلیم نشویم، اگر شما اینکار را بکنید، ما بهتر میتوانیم قیافه واقعی حاکمان تبهکار را بجامعه بنمایانیم و در عین حال فرصت خواهیم داشت که با صلاح این مردم محروم نگون بخت که محصول و کارکرد و روزی آنها بجیب شهربانی چی ها میرود و زندان و بدبختی برای آنها میماند، بکوشیم.
آقای رئیس زندان از حرارت افتادند و دوباره شروع کردند، که وضع زندان قصر چنین و چنان بود. بمن وقتی رئیس زندان قصر شدم، زندانیها حاضر شدند ماهی پنجاه هزار تومن بدهند که کسی کاری به کارشان نداشته باشد و روزی هم که به آنجا رفتم، یک بسته بزرگ چک تضمین شده برایم آوردند و من نپذیرفتم.
دخترم، اینست پوسیدگی نظم، زندانی ها برای آنکه جناب رئیس کاری بکارشان نداشته باشد، حاضرند ماهانه پنجاه هزار تومن رشوه بدهند. به عبارتی دیگر، حتی زندان هم در این مملکت مانع ادامه کار قاچاقجیان مواد مخدر نیست و چه بسا دزدان شبها آزاد میشوند تا در شهر دزدی کنند و روزها به زندان قصر باز میگردند…
وقتی از عدم نظافت و وجود شپش شکایت شد، آقای رئیس، چند تقدیرنامه را بما نشان داد که وزیر دادگستری، دادستان تهران از نظافت زندان اظهار رضایت کرده بودند. واقعآ بسیار تعجب آور است، ما هر روز می بینیم که هر دانشجو چند شپش از لباسش میگیرد و آقا میگویند وزیر دادگستری از نظافت زندان اظهار رضایت کرده است. دخترم بسیار لازم است بدانی که در همین زندان که برای جلوگیری از خودکشی دانشجویان زندانی!! از ورود دودگرد د. د. ت جلوگیری میکنند، هروئین وارد میشود و هر گرم 400 تومان بفروش میرسد. تریاک وارد می شود و هر تیغه 50 تومان بفروش میرسد. بزندانیان غذا کم میدهند و غذای خودشان را بخودشان میفروشند. مذاکرات بدرازا کشید. آقا رئیس زندان شروع بدفاع از پلیس نمود. جوابدادم آنچه قانون میگوید اینست که تربیت پلیس برای آنست که از عواقب عصبانیت ها در جامعه جلوگیری کند و حالا از برکت وجود دولت اصلاح طلبی که بر خلاف قانون اساسی مصدر کار است، پلیس عصبانی میشود. وقتی میگویند نظم را برقرار کن، او اینطور میفهمد که باید سرنیزه را بشکم مردم فرو کند، اما نه این او نیست که عصبانی میشود، این ارباب است که عصبانی میشود و باو میگوید شکم پاره کن. بعد ایشان گفتند شما یک ساعت بیائید جای من بنشینید و تنها بکار زندانیان سیاسی بپردازید، خواهید دید که گیج کننده است. جوابدادم این جوانها که در حضور شما هستند و در این زندان بسر می برند کاملآ آماده اند مملکتی را اداره کنند، اینها پنج قاره روی زمین را صحنه پیکار برضد ظلم و ستم ساخته اند و از اداره زندان گیج نمیشوند، این مائیم که با مبارزه خود در سراسر جهان حاکمان ستمکار را گیج ساخته ایم.
بلاخره از این ور و آنور پادرمیانی شد، دو دانشجوی دیگری هم که با من آمده بودند، توضیحاتی دادند و آقای رئیس هم باحترام دانشجویان، رفیق ما را بما داد و پیروز به بند بازگشتیم.
شب هنگام در اطراف شخصیت ها بحث شد، من گفتم بنظر میرسد که نهرو پیش از آنکه یک سیاستمدار باشد، یک معلم بزرگ است، او واقعآ معمار شخصیت ملت هند و شخصیت جامعه انسانی است. هستند کسانی که حکومت استبدادی برقرار میکنند و کارخانه و راه و ساختمان میسازند اما این پیشرفت نیست. تا وقتی محیط آزادی فراهم نیاید، استعدادها نمی شکفد، در جامعه ای که اسعدادها مجال پرورش ندارند نمیتوان منتظر اصلاح بود و توقع پیشرفت داشت. ملت برای پیشرفت و برای بدست آوردن سرعت روزافزون و دائمی در پیشرفت، نیازمند شخصیت است. آنها که شخصیتی برای ملت قائل نمیشوند در واقع چنان جنایتی مرتکب میشوند که هیچ اصلاحی از قبیل برپا کردن چند کارخانه و ساختن چند راه نمیتواند با آن برابری کند. این نهرو که چون معلمی توانا بکار تربیت ملتی است که از لحاظ جدائی های مذهبی، آداب و سنن گوناگون و زبانهای مختلف و تعصبات، در دنیا بی نظیر است و این مرد توانا در چنین محیطی بی آنکه بی سوادی ملت، وجود تعصبات و … را بهانه قرار دهد، انتخاباتی انجام داد که از لحاظ آزاد بودن کم نظیر بود، اندیشه کن که دویست میلیون رای دهنده هندی بی آنکه خون از دماغی جاری شود، در انتخابات شرکت کرد و در نهایت آزادی، نمایندگان خود را برگزید. نهرو، باین ترتیب خدمت بزرگی بانسانیت نموده است، او ثابت کرد که در همه جا، در صورتیکه وجدان بیداری در اداره کنندگان مملکت باشد، میتوان انتخابات آزاد را انجام داد و افسانه دمکراسی بدرد شرق نمیخورد، افسانه دروغی است که استعمار برای ادامه تسلط خود براین کشورها ساخته است، یکی نیست از این آقایان که می گویند که آزادی هنوز برای شرق زود است، هنوز فلان درصد از مردم این مملکت بی سوادند، بپرسد چه وقت در این کشورها آزادی وجود داشته است که معلوم شود مردم نمیتوانند آنرا تحمل نمایند؟ این بحث تادیرگاه ادامه داشت و باخلاق نیز کشیده شد و مقداری راجع به علم و اخلاق صحبت کردیم. بتو میاندیشیدم که خوابم برد.