مقدمه:
هر جنبشی در زمان انجام و دوران پس از آن، نیاز به نقدی دائم دارد تا از این راه اشتباهات جنبش را از طریق نقد، تبدیل به تجربه کرده، بر توانایی آن افزوده و تجربه را به توشه ای برای ادامه مبارزه در راه رسیدن به هدف بکار گیرد. این نقد، در رابطه با اندیشه راهنمای جنبش انقلابی ۱۴۰۱/ مهسا/ سیمرغ ایران و در این راستا ست که انجام می گیرد:
چرا سلطنت طلبان و دیگر وابستگان، موفق شدند که از طریق رسانه های وابسته که استقرار مردمسالاری در وطن مستقل و آزاد را در تضاد با منافع خود می دانند، جنبش انقلابی ۱۴۰۱/ سیمرغ ایران/ مهسا را دچار رخوت و رکود و اینگونه موج نا امیدی را در میان بخش مهمی از نسل جوان ایجادکنند. بنحوی که اثرات آن را در موج فزاینده مهاجرت و افزایش خودکشی از سر نا امیدی، بخصوص در میان جوانان شاهد هستیم؟
همانگونه که هیچ کودتایی بدون همکاری خائنان داخلی ممکن نمی شود، هیچ جنبشی نیز بدون ضعف های داخلی آن شکست نمی خورد و یا به تأخیر نمی افتد. بنابر این برای ادامه جنبش و برخواستن موجی دیگر با ابعادی بس وسیع تر و اینبار کار را تمام کردن، نیاز به کالبد شکافی جنبش های پیشین، بخصوص جنبش قبلی است، و آگاهی از اینکه چرا جنبش انقلابی ۱۴۰۱ دچار رکود شد؟
در این رابطه، اول سؤالی که مطرح می شود این است که چرا جنبش ۱۴۰۱ بجای بر وسعت خود افزودن و منبسط شدن، دچار انقباض شد؟ بدون یافتن پاسخ این سؤال، جامعه ملی محکوم است به انجام جنبش های ابتر و در ادامه، مواجهه با نا امیدی هایی، ترک وطن، و افزایش خودکشی عزیز ترین ها.
برای نمونه، علت اصلی شکست جنبش سبز چه بود؟ آیا علت اصلی این نبود که جنبش، محل عمل خود را با شعار «رأی من کو؟» در داخل رژیم استبدادی قرار داده بود؟ بنابر این، پدر خوانده های مافیاهای حاکم می دانستند که می توانند بدون ترس از ریزش نیروهای سرکوب رژیم، دست به سرکوب بزنند و همین کار را هم کردند. در حالیکه اگر با شعار «حق من کو» (حق من به عنوان انسان کو؟ حق من به عنوان شهروند کو؟) محل عمل خود را در خارج از رژیمی که بر نقض حقوق ایرانیان بنا شده است، قرار می دادند، هم سبب جذب طبقات و اقشار دیگر جامعه می شدند، و هم نیروهای سرکوب متوجه می شدند که وقتی استبدادی در برابر اراده مردم قرار بگیرد و از آنجا که همیشه این رژیم ها هستند که می روند و همیشه این مردم هستند که می مانند و باید پاسخگوی چنین مردمی باشند، دستانشان در سرکوب مردم سست می شد. در نتیجه، مانند انقلاب بهمن ۱۳۵۷، ریزش در رژیم شروع و گسترش مییافت. به این ترتیب، مستبد تنها شده و یا باید مانند شاه از ایران فرار می کرد و یا مانند پینوشه از طریق استعفا و ضمانت گرفتن به کنار می رفت و یا دچار سرنوشت چائوشسکو می شد.
بنابر این می توان گفت که علت اصلی تحلیل رفتن بیشتر جنبش ها، نه توانایی استبداد در سرکوب، بلکه ضعف در اندیشه راهنمای جنبش ها بود که سبب شد استبدادیان بتوانند آن را به تحلیل ببرند. در ایران نیز، استفاده استبداد از این ضعف بود که جنبش را دچار رکود کرد. البته چشم های غیر مسلح به عدسی تاریخی- تحلیلی، جنبش را شکست خورده فرض و اینگونه موجی از مهاجران نا امید را بر انگیختند و خودکشی هایی که در جامعه شناسی از آن به عنوان «خودکشی از سر نا امیدی/ suicide of despair» می گویند، شدت گرفت.
در جنبش انقلابی ۱۴۰۱ نیز ضعف های درونی آن بود که جنبش را دچار رخوت و رکود کرد و از آنجا که مسائلی که سبب ساز جنبش شدند، نه تنها حل نشدند، بلکه بر آنها افزوده نیز شده است، بنابر این، می شود مطمئن بود که بار دیگر مانند آتشفشانی سر بر آورده، استبداد را که دچار غریزه مرگ شده و اینگونه در حساس ترین وضعیت ها، بی کفایت ترین را بر حساس ترین مقامات گمارده است، در کنار استبداد سلطنتی به خاک بسپارد و اینگونه شیشه عمر استبداد تاریخی را درهم بشکند.
ولی برای اینکه خود را در چنین وضعیتی قرار دهد، نیاز به “خودنقدی” و “کالبد شکافی اندیشه راهنمای جنبش” دارد و در اینجا بگونه ای بسیار خلاصه کوشش دارم تا این نقد را انجام دهم و امید که دیگرانی که عشق وطن در دل و آرزوی به نتیجه رساندن جنبش های سراسری ایرانیان برای استقرار جمهوری شهروندان را در سر دارند، در این کوشش ما را همراهی کنند.
نقاط قوت جنبش:
۱. بر عکس جنبش سبز، جنبش انقلابی ۱۴۰۱ هدف خود را نه اصلاح استبداد اصلاح ناپذیر، که سرنگونی استبداد قرار داد، با شعارهایی مانند:
– «بهش نگین اعتراض، اسمش شده انقلاب»،
– «می جنگیم/می میریم/ ایران رو پس می گیریم».
۲. جنبشی بود که بر عکس جنبش سبز از مرزهای طبقاتی و قومیتی/ اتنیکی و منطقه ای عبور کرد و سراسر ایران در برگرفت. نمونه آن شعارهایی مانند:
– «از زاهدان تا تهران جانم فدای ایران»،
– «کردستان، چشم و چراغ ایران».
اینکه وجدان جامعه ملی در سراسر ایران از قتل مظلومانه دختری کرد به خروش آمد و مهسا/ ژینا را به «دختر ایران» تبدیل کرد، معلوم شد که روح انسانی و روح ملی ایرانی، قومیت، زبان و طبقه نمی شناسد و خودی و ناخودی کردن را بر نمی تابد. اینگونه، کوشش های دائم استبداد حاکم بر وطن و سازمان های تجزیه طلب که اولی کوشش در ایجاد وحشت در بین مردم و اینکه اگر رژیم برود، به قول شاه سابق، ایران، ایرانستان می شود دارد، و دومی ها که از یک طرف دچار ترکیبی از شوونیسم کور قومی و قدرت طلبی هستند، تا وطن را به طرف تجزیه ببرند، تا شاید از این نمد، کلاهی به آنها برسد را خنثی کرد و به قول حنیف یزدانی، تا زمانی جامعه ملی ساکت است، صدای تیک تاک تجزیه طلبان مانند ساعت دیواری درخانه ای سوت و کور، به گوش می رسد. ولی زمانی که زندگی وارد خانه شود و جامعه به جنبش در آید، صدای تیک تاک آنها در شوق زندگی جامعه محو می شود. ولی دوباره و زمانیکه جامعه ملی خاموش شود،تیک تاک آنها دوباره بگوش می رسد و خود را میدان دار می کنند.
نقطه ضعف جنبش:
شاید بشود گفت، مادر ضعف جنبش، حذف شدن اصل راهنمای استقلال بود و به همین علت در اینجا فقط به آن می پردازم:
در جنبش انقلابی ۱۴۰۱ ما شاهد سانسور و حذف اصل راهنمای «استقلال» بودیم و شعارها بیشتر هول «آزادی» بود و غفلت کاملی از اصل مکمل استقلال شده بود. چرا که وقتی ملتی استقلال ندارد، سخن گفتن از آزادی داشتن، سخنی است نه فقط بیهوده که سبب فریب هم می شود و فرد باور می کند که می شود آزادی داشت، ولی فاقد استقلال بود. چگونه می شود که فردی و ملتی، استقلال نداشته باشد و اینگونه حق حاکمیت او بر سرنوشت خود و وطن نقض شده باشد، ولی آزادی در گرفتن تصمیمی که حق گرفتن آن را ندارد، داشته باشد؟
دشمنان تاریخی استقلال در ایران:
در طول تاریخ قرن بیستم تا زمان حاضر وطن شاهد ۴ گفتمان بوده است که استقلال وطن را برنمی تافته اند:
۱. گفتمان فراماسونری: مادر شهر خود را انگلستان قرار داده بود و ایران را در خدمت و راستای منافع آن مادر شهر تعریف می کرد و می فهمید. بنابر این، استقلال ملی را امتیاز انحصاری انگلستان می دانست. سردمداران این گفتمان کسانی چون سید ضیاء الدین طباطبایی، محمد علی روغی و شریف امامی بودند که با کودتای انگلیسی ۱۲۹۹ و کودتای انگلیسی- آمریکایی ۲۸ مرداد ۱۳۳۲، نفوذی تمام و کمال در سلسله دو پهلوی داشتند، بطوری که در آخرین مجلس پهلوی که با انقلاب بهمن ۱۳۵۷ فرو پاشید، بیش از نیمی از اعضای مجلسی را که شاه و ساواک او دستچین کرده بودند، عضو لژهای گوناگون فراماسونری بودند. نفوذ انواع و اقسام لژهای فراماسونری به حدی که تقریباً تمامی مقامات کلیدی مانند نخست وزیری (هویدا)، رئیس مجلس سنا (شریف امامی)، رئیس شورای ملی (ریاضی) و رئیس شرکت نفت (دکتر اقبال) را در اختیار داشتند و حتی شاه، «لژ فراماسونری پهلوی» را نیز ایجاد کرده بود. (۱)
۲. گفتمان استالینی: اگر مادر شهر فراماسونرها انگلستان بود، مادر شهر حزب توده و دیگر جریان های استالینیست، شوروی بود و استقلال ملی را خاص شوروی می دانستند. وفاداری حزب توده به شوروی آن چنان بود که در زمانی که مصدق کوشش می کرد که نفت جنوب را از دست انگلستان خارج و به ملت ایران بر گرداند، این حزب بر آن بود تا امتیاز نفت شمال ایران به شوروی داده شود و از پلیدترین حملات به مصدق، نماد استقلال و آزادی، هیچ خودداری نمی کرد. در جریان کودتای ۲۸ مرداد هم با نگه داشتن عمدی نیروهای خود در خانه ها، خیابان ها را در اختیار لات ها و اوباش اجیر شده سلطنت طلب گذاشت. چرا که شوروی نیز تحمل دموکراسی در ایران مستقل و آزاد را تهدیدی برای خود، بخصوص منطقه قفقاز و آسیای میانه، با پیوندهای عمیق تاریخیء فرهنگی با ایران می دانست. البته بعدها حزب توده از خود انتقاد کرد و اینکه در رابطه با مصدق اشتباه کرد. ولی واقعیت این است که هیچ اشتباهی رخ نداده بود و این استالین بود که دموکراسی در ایران مستقل و آزاد و مرزهای جنوبی خود را بر نمی تافت.
۳. گفتمان جهان اسلامی:
روحانیت سیاسی، که شاید بشود گفت مهمترین نماد آن آقای خمینی بود، در جریان کودتای خرداد ۶۰، با شعار ملی گرایی ضد اسلام است، بر ضد استقلال ملی شمشیر را از رو بست و ۲۵ خرداد ۱۳۶۰ در پاسخ به درخواست قانونی اولین رئیس جمهوری برای رفراندم، مصدق، نماد استقلال ملی را نامسلمانی خواند که از اسلام سیلی خورد (کودتای آمریکایی- انگلیسی ۲۸ مرداد ١٣٣٢ شد سیلی از اسلام خوردن!)
اینگونه مدل مبهمی از “اسلام جهان وطنی” را عرضه کرد و در نتیجه تاریخ قبل از اسلام در ایران تا حد ممکن، حذف شد.
۴. گفتمان جهانی شدن:
تمدن ها همیشه با یکدیگر روابط اقتصادی و فرهنگی داشته اند. شاید بشود گفت که جاده ابریشم که شرق و غرب را قرن ها به یکدیگر پیوند می داد، مهمترین کوشش در ایجاد ارتباط بین اقتصاد ها و فرهنگ های محلی و ارتباطی جهانی بین آنها بود. ولی جهانی شدنی که از زمان رونالد ریگان و مارگارت تاچر ترویج شد، از نوع و جنس دیگری بود. توضیح اینکه اقتصاد «سرمایه داری صنعتی» برگرفته از نظرات اقتصاددان معتبر جان مینارد کینز (اقتصاد دانی که تئوری ترکیب اقتصاد دولتی و خصوصی و نیز دولت رفاه او، آمریکا و اروپا را از «رکود عظیم» اقتصادی ساله ای ۱۹۳۰ نجات داده بود) را کارتل های عظیم اقتصادی آمریکا و انگلستان مانعی برای بیشتر کردن منافع اقتصادی خود می دانستند.
علت اصلی جهانی شدن، برنامه های اقتصادی کینز بود و مالیات سنگینی که دولت منتخب مردم برای پیش بردن طرح های مردمی- رفاهی، مانند طب ملی (پرزیدنت روزولت هیچگاه نتوانست طب را در آمریکا بطور کامل ملی کند، ولی به آن طرف برد. در حالیکه در اروپای غربی اینکار انجام شد) و تحصیلات مجانی و بیمه بیکاری و حق خانه داشتن، بر این کارتل ها تحمیل کرده بود. این سیاست ها از طریق قوانین تحت کنترل «دولت- ملت/ nation state» ایجاد می شد و کنترل مرزها در رابطه با ورود و خروج سرمایه. بنابر این، کارتل های اقتصادی، در عین نیاز به دولت، دولت را مانع افزایش سود خود می دانستند. بنابراین کوشش در اجرایی کردن اصل «دولت هر چه کوچک تر، بهتر» داشتند.
ذوب شدن روابط آمریکا و چین کمونیست در زمان ریچارد نیکسون و وزیر خارجه آن هنری کیسینجر، زمینه ای را ایجاد کرد که کارتل های اقتصادی آمریکا به این نتیجه رسیدند که اگر بتوانند به بازار عظیم نیروی کار با سواد چین با دستمزدی بسیار پایین تر از دستمزد متوسط کارگر آمریکایی دست یابند، هم میزان سود خود را به نحو قابل توجهی افزایش خواهند داد، و هم اتحادیه های کارگری که قدرت بسیاری گرفته بودند را در هم خواهند شکست.
البته چنین طرحی به تئوری های اقتصادی نیاز داشت. اینگونه است که در اواخر سال های ۱۹۷۰، شاهد ظهور دوباره نظریات اقتصاد دان قرن ۱۹، آدام اسمیت و کتاب معروف «ثروت ملت ها» می باشیم. ولی از آنجا که نظریات او به اندازه کافی در راستای سود افزایی کارتل ها بکار نمی آمد، سران کارتل های اقتصادی به دانشگاه ها رجوع کرده و نظریات اقتصادی فریدریش هایک و بخصوص کتاب «راه برده گی/ The Road to Serfdom» و کتاب «قیمت و تولید/ Prices and Production»- که کینز آن را اینگونه تعریف کرده بود: «یکی از ترسناک ترین نظریات تحریف شده ای که تاکنون خوانده ام … این (کتاب) یک مثال خارق العاده ای است که چگونه با یک اشتباه شروع می شود، منطق دانی که نادم پذیر نیست و (منطق او) به آشوب منجر می شود.» (2)- را از دانشگاه بیرون کشیدند و وارد طرح ها و برنامه های اقتصادی جمهوری خواهان در آمریکا و حزب محافظه کار در انگلستان کردند. اینگونه در زیر چتر عنوان «جهانی شدن/ globalisation» و جهان را به صورت دهکده ای دیدن/ globalvillage، و در نتیجه برداشته شدن مرزهای گمرکی- اقتصادی، به عنوان مرحله پیشرفته و “منطقی” نظام سرمایه داری، وارد گفتمان سیاسی – فرهنگی شد.
انتخاب مارگارت تاچر در سال ١٩٧٩ اهرم سیاسی را در اختیار این جریان در انگلستان قرار داد. ولی بدون ابرقدرت آمریکا، این برنامه محدود به کشور انگلستان می شد. بنابر این انتخاب رونالد ریگان (که از طریق سازش پنهانی و خائنانه خمینی و سران حزب جمهوری اسلامی در ایران، بهشتی و رفسنجانی و خامنه ای، با ریگان بر سر گروگان های آمریکایی انجام آن ممکن شد)، گفتمان جهانی شدن را به گفتمان غالب تبدیل کرد. بدین ترتیب سرمایه داری کنترل شده بدست دولت، به سرمایه داری وحشی/ نئو لیبرالیسم، رها از دولت تبدیل شد و مرزهای کشورها، در اختیار سرمایه داری مالی (وال استریت و بازار بورس لندن) قرار گرفت.
از طریق دو اهرم اقتصادی آمریکا در جهان– بانک جهانی و صندوق بین المللی پول- و وارد کردن چین به سازمان تجارت جهانی، دنیا شاهد گفتمان جدیدی به نام گفتمان جهانی شدن بود. گفتمانی که خود را نهایت تاریخ و نتیجۀ منطقی پروسۀ دیالکتیکی تاریخ قرار داده است و با کتاب «پایان تاریخ» فرانسیس فوکویاما و فلسفه هگلی او، مهر علمی بودن را می خورد.
البته در این دهکده جهانی، فقط یک کدخدا باید وجود می داشت و فروپاشی شوروی، مسلم کرد که این کدخدا، جز آمریکا نمی باشد. اینگونه، برای اولین بار جهان ناظر ظهور تنها ابرقدرت در جهان می شد. ابرقدرتی انباشته از تبختر و تهی از حافظه تاریخی و بنابر این سخت دچار خود باختگی. ابرقدرتی که نماینده «سرمایه داری مالی» می بود و سوار بر موج های پایان تاریخ، خود را کدخدای این دهکده جهانی در انتهای تاریخ می دید. البته برای سرمایه داری مالی، آنچه که اصل بود، سود هر چه بیشتر بود. اینگونه است که برای اولین بار آمریکا و انگلستان شاهد صنعت زدایی کشورهای خود و صدور کارخانه های خود به چین و نیروی کار ارزان که سود آنها را به حداکثر می رساند می شوند. از این رو، هم بر میزان سود خود به شدت می افزوند، و هم با ضعیف و حتی ویران کردن اتحادیه های کارگری، کارگران آن چند کارخانه ای هم که در خرابه های مناطق صنعتی سابق بودند، حساب دست شان می آمد. اینگونه است که برای اولین بار بعد از رکود اقتصادی سال های ١٩٣٠، شاهد پایین آمدن مستمر درآمد طبقات کارگر و متوسط پایین می باشیم. (٣) این در حالی بود که روز بروز بر ثروت ١% از ثروتمندترین ها افزوده می شد. (۴)
در چنین وضعیتی است که مقولاتی مانند ملت- دولت در سطح جهان باید از اعتبار می افتاد تا مرزها از اختیار دولت ها خارج و اینگونه در اختیار سرمایه داری وحشی/ نئو لیبرالیسم، رها از قید و بند دولت ها و تنها در بند افسانه «دستان نامرئی بازار» آدام اسمیت باقی می ماند. چرا که در دنیای تنها ابر قدرت، فقط می باید یک کشور و یک دولت وجود می داشت و نه بیشتر و البته این ملت- دولت، جز کدخدای این خانه نمی توانست باشد.
به سخن دیگر، دولت ها می باید اصل راهنمای استقلال را به خاک می سپردند تا اصل راهنمایی که حق حاکمیت را از حقوق ملت ها می داند، تنها اختصاص به یک کشور، یعنی کدخدای این دهکده داشته باشد. کدخدایی که خود را ورای قوانین بین المللی/ International law که خود به قلم آورده بود، می دانست و اینگونه باید جای خود را به «نظم مبتنی بر قوانین/ rules based order می داد. قوانینی که تنها و تنها آمریکا حق انحصاری تدوین و نقض آن را داشت. چرا که آمریکا، این تافتۀ جدا بافته و به قول مادلین آلبرایت، وزیر خارجه دولت کلینتون، کشوری است که بودنش (چون خداوند) «ضرورت مطلق/ indispensable» دارد و جهان بدون آن نمی تواند ادامه پیدا کند. (۵)
این گفتمان، بخصوص بعد از فروپاشی شوروی، به سرعت جای خود را در میان بسیاری از نخبگان جامعه ما نیز باز کرد. نخبگانی که به علت روانشناسی زیر سلطه و عقده قدیمی و بدخیم حقارت، به سرعت با این گفتمان اینهمانی جستند و آن را به توجیهی برای به خدمت آمریکا در آمدن تبدیل کردند و در دخیل بستن به ضریح کاخ سفید با یکدیگر به رقابت پرداختند. اینگونه، اصل استقلال ملی، اصلی شد که به قرون وسطی و اگر نه به عصر حجر تعلق می داشت و باید در غار اصحاب کهف یکبار برای همیشه، به خواب می رفت. به سخن دیگر، اصل استقلال، به اصلی «امل» تبدیل شد و پدیده ای نخ نما که از تحولات عظیم و سریع تاریخی عقب مانده است و تنها امل های تاریخ که از چرخ تاریخ عقب مانده اند از آن سخن می گویند. البته بعضی از روشنفکران چپ که مقوله «استقلال ملی» را تنها از عدسی ادبیات مارکسیستی و اروپای مرکزی/Eurocentric درک می کنند و با تاریخ ایران و نقش اساسی اصل راهنمای استقلال در استمرار آوردن تاریخی این وطن آشنایی ندارند، تخفیف قائل شدند. به این معنی که آنها با نگاهی ابزاری، این بحث را طرح کردند که اصل استقلال در زمان مبارزات ضد استعماری در بعد از جنگ جهانی دوم کار برد داشته است. ولی از آنجا که دیگر استعمار و در نتیجه استثمار وجود ندارد!!! کاربرد خود را از دست داده است و بنابر این، وقتی در روم هستم، باید مانند رومی ها رفتار کنیم. نگاه ابزار گونۀ آنها به اصل استقلال، نشان از این داشت که با اینکه سخن گفتن از حقوق انسان و حقوق شهروندی لقلقه زبانشان است، ولی فاقد فرهنگ و روانی که بازتاب آن باشد، می باشند.
خلاصه اینکه، گفتمان جهانی شدن، برای این حقیر ان تاریخ و تهی از عرق ملی و غرور انسانی، هم پوشش، و هم توجیهی برای وابستگی ایجادکرد. در نتیجه برای اولین بار در قرن اخیر در وطن دیدیم که وابسته و جیره خوار این قدرت و آن قدرت شدن، نه سبب شرم، که سبب فخر فروشی نیز شد و نوکران و کلفت های این قدرت ها ، در نوکری و کلفتی، با یکدیگر به رقابت پرداختند.
این در حالیست که در انگلستان با برگزیت، و درآمریکا بخصوص از زمان دونالد ترامپ، «جهانی شدن» به علت استفادۀ هشیارانه چین از فرصتی که این سیاست در اختیار آنها گذاشت، و خود را به ابر قدرتی تبدیل کرده بود، آمریکا را دچار وحشت و در نتیجه عقب نشینی کرد. اینگونه، «جهانی شدن» مدل نئو لیبرالیسم که با ریگانیسم آغاز شده بود، دیگر سرنوشت جبری و «پایان تاریخ» نبود. بنابر این لازم شد تا دوباره آمریکای مبتکر «جهانی شدن»، با ظهور دونالد ترامپ، خود با بالا بردن دیوار مرزهای خود و تعرفه بستن بر واردات از چین و اتحادیه اروپا، دست به «جهانی شدن زدایی» بزند و شروع به خواندن فاتحۀ آن کند، فاتحه خواندنی که انتخاب جو بایدن هم مانع این عقب نشینی نشد. (۶)
ولی ذوب شدگان در گفتمان جهانی شدن را چه باک! چرا که سر خود را زیر برف کردند و خود را به ندیدن و نفهمیدن زدند. چرا که در چنین فضایی است که جنبش انقلابی ۱۴۰۱ / مهسا/ سیمرغ ایران، بگونه ای خود جوش رخ می دهد. ولی هنوز کوتاه زمانی از جنبش انقلابی نگذشت که ناگهان رسانه های وابسته، با استفاده از منطق صوری، انقلابیون را به “اتحاد” و “یگانگی” خواندند و اینکه برای سرنگونی استبداد مذهبی، باید با سلطنت طلبان همراه شد. البته این همراه شدن بدون حذف اصل راهنمای استقلال، ممکن نبود و اینگونه هم شد. اینگونه نسل جوان که فاقد حافظه تاریخی لازم بود، در تله “اتحاد” افتاد و در نتیجه نه تنها شعار استراتژیک: «مرگ بر ستمگر/ چه شاه باشه، چه رهبر» از دهان ها افتاد، بلکه اصل راهنمای «استقلال» که بدون آن «آزادی» امکان حضور نمی یابد، نیز از شعارها حذف شد.
به سخن دیگر، از آنجا که دو اصل راهنمای استقلال و آزادی، بمانند دو روی یک سکه می باشند و یکی بدون دیگری نمی تواند وجود داشته باشد (برای مثال، حتی در سطح فردی، آیا تصور می شود کرد که فردی فاقد استقلال باشد، ولی بتواند در آزادی تصمیم بگیرد؟)، با حذف اصل استقلال ملی، جنبش در واقع، ندانسته، خود را از اصل آزادی نیز محروم کرد.
به سخن دیگر، اصل استقلال قربانی شد تا فضا برای وابستگی و پهلویسم باز شود. البته حذف اصل استقلال، بگونه ای اجتناب ناپذیر، حذف آزادی را نیز به همراه داشت و شعارهای سلطنت طلبان طلیعۀ ظهور و کوشش در بازسازی دیکتاتوری پهلوی را می داد و شعارهایی در این راستا:
– «رهبر ما پهلویه/ هر کی نگه اجنبیه»، و یا
– «مرگ بر سه فاسد/ ملا، چپی، مجاهد».
این کافی نبود، ناگهان رئیس ساواک و مسئول شکنجه، از غیبت چهل و چند سالۀ خود خارج و با خنده ای نمکین در تظاهرات آقای رضا پهلوی حاضر و پوسترهای ایشان در کنار پوستر رضا پهلوی ظاهر شد. اینگونه آقای رضا پهلوی و پهلوی طلبان نشان دادند که راه آقای رضا پهلوی به تخت طاووس، از کشتارها و سرکوب های خونین می گذرد.
البته در چنین فضایی است که ناگهان جنبش، شاهد «توئیت گیت» سال نوی مسیحی شد تا آقای رضا پهلوی را به عنوان رهبر جنبش جا بیاندازند. این نشان داد که هشدارهای قبلی که استبدادیان سلطنتی کوشش دارند تا اسب تروای آقای رضا پهلوی را وارد قلعه انقلابیون کنند و اینگونه آن را برای خود مصادره بکند، درست دیده بودند.
باز اینهم کافی نبود، چند روز بعد هدف خود را برای به غارت بردن جنبش، بطور کامل علنی کردند و مردم شاهد افتضاح «وکالت گیت» شدند و چندی پس از آن، «مهسای ایران» را نیز مصادره کردند و در کنار تجزیه طلبان و بی وطنانی چون آقای عبدالله مهتدی، یکی از رهبران حزب تجزیه طلب کومله قرار دادند تا در زیر پوشش گسترده خبری رسانه های وابسته، «منشور مهسا» را امضا کنند. پیمانی که حتی ملت ایران، تاریخ ایران، فرهنگ ایران، پرچم ایران، زبان فارسی را از قلم انداخت تا بعدها آقای مهتدی از موفقیتش به رفقایش فخر بفروشد که:
– ادبیات و گفتمان ناسیونالیسم و ایرانی دوستی در آن وجود ندارد.
– از ملت ایران سخنی نگفته و فقط گفته است مردم ایران.
– از پرچم سه رنگ ایران سخنی نگفته است.
– ماهیت زبان فارسی در آن نیست.
– هیچ اشاره ای به ملت بزرگ ایران نشده است.
– هیچ اشاره ای به تاریخ باستان ایران نمی کند.
– من هیچ سند دیگری ندیدم که مانند این سند به قوم کرد و دیگر اقوام این همه امتیازات بدهد. (٧)
خوشبختانه، به علت واکنش شدید جامعه ملی، این پیمان به ورق پاره ای تبدیل شد که شرم همیشگی آن بر کسانی که امضای خود را زیر آن گذاشته (و حال وارد جنگ داخلی با یکدیگر شده اند) و اینگونه نشان دادند که در بهترین حالت، “بهترین شان، اسماعیلیون” مانند کودکی بازی خورد، و دیگران دوباره مسلم کردند که نه دارای عرق وطن دوستی، و نه عارف به حقوق انسانی و حقوق ملی، می باشند.
نتیجه گیری: درسی برای ما
سکته وارد کردن به جنبش انقلابی ۱۴۰۱ و کوشش قدرت های انیرانی برای حقنه کردن، “رهبران” خود خواندۀ وابسته، یعنی حقنه کردن «کاریکاتور اپوزیسیون مضحک و مسخره» (قول جمال صفری، مورخ تاریخ قرن بیستم ایران) به جنبش، تا جایی که برای عکس گرفتن با رهبران خارجی، دست بوس امثال برنارد هنری لوی، سوپر صهیونیست معروف فرانسوی (معروف به آقای تجزیه که برنامۀ تجزیه وطن را نیز در دست دارد) شدند. اینگونه آنها را به دیدار امانوئل ماکرون و اتحادیه اروپا بردن و در کنفرانس هالیفاکس با شرکت افسران ناتو بردن و هم زمان تظاهرات راه انداختن و …، به این علت ممکن شد که در جنبش انقلابی مهسا، اصل راهنمای «استقلال ملی» کنار گذاشته شد و اینگونه وابستگان کوشش کردند که جنبش را به نام خود مصادره و آن را دچار رخوت و رکود کنند و زیر پوست جامعه ملی ببرند. چرا که وقتی اصل راهنمای استقلال با فریب وحدت کردن، کنار گذاشته می شود، و اینگونه فضای سیاسی به تسخیر دخیل بستگان به ضریح کاخ های سفید در می آید، البته که جنبش به جای گسترش، رو به انقباض می گذارد و دچار رخوت و رکود می شود و به زیر پوست جامعه ملی می رود.
بنابر این، اگر می خواهیم از تجربه درس بگیریم، نیاز داریم که خود را در بستر جنبش های ١٣٠ ساله ایرانیان در راستای استقرار جمهوری شهروندان ایران ببینیم. جنبش هایی که اصول راهنمای آن، استقلال و آزادی را دو روی یک سکه دیده است. اینگونه، هم هدف مشخص و شفاف می شود، و هم سره از ناسره جدا و وابسته ها حذف می شوند و دیگر نمی توانند به جنبش عظیم ایرانیان ضربه وارد کنند.
با حذف اصل استقلال، سلطنت طلب ها و دیگر وابستگان، جنبش انقلابی ۱۴۰۱/ مهسا/ سیمرغ ایران، را به تحلیل بردند. حال با وارد کردن اصل استقلال، سلطنت طلب ها و دیگر وابسته ها را به تحلیل بریم. اینگونه جنبش انقلابی بعدی را که در بستر آشتی جستن با جنبش های ١٣٠ سالۀ ایرانیان برای بازپس گیری حق حاکمیت از شاه و شیخ، و استقرار جمهوری شهروندان ایران در وطن مستقل و آزاد صورت خواهد گرفت را سراسری نماییم و پیروزی آن را تضمین کنیم.
پاورقی ها:
(١)- «لژ فراماسونری پهلوی» را نیز ایجاد کرده بود
(٢)- https: //www.bbc.co.uk/news/business-14366054
(٣)- https: //www.cbpp.org/research/poverty-and-inequality/a-guide-to-statistics-on-historical-trends-in-income-inequality
(۴)- https: //www.oxfam.org/en/press-releases/richest-1-bag-nearly-twice-much-wealth-rest-world-put-together-over-past-two-years
(۵)- https: //theconversation.com/madeleine-albright-saw-us-as-an-indispensable-nation-and-nato-expansion-eastward-as-essential-179925
(۶)- https: //spectator.clingendael.org/en/publication/deglobalisation-20-trump-and-brexit-are-symptoms
(٧)-