back to top
خانهدیدگاه هامحمد حسیبی: تارنمای "چه بایدکرد" چرا تعطیل شد (بخش نهم)

محمد حسیبی: تارنمای “چه بایدکرد” چرا تعطیل شد (بخش نهم)

 

hasibi mohamad
22 آذرماه 1393 برابر با 13 دسامبر 2014 میلادی
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
در مقدمه یادآور شوم که:
اولا- چنانکه پیش از این نیز اشاره کرده بودم، یکی از اهداف نگارنده از نوشتنِ سلسله نوشتاری که اکنون به (بخش نهم) رسیده، این بود و این هست که آتشِ علاقه ی جوانان هموطن درونمرزی را برای ترکِ خانه و کاشانه به سوی کشورهای بیگانه غرب، بویژه کشور امریکا فرونشانم. دراینجا باید خاطرنشان سازم که نگارنده نمی گوید جوانانِ درونمرزی فقط از شرح خاطراتِ غربت نشینی ی او درس بگیرند و آتش علاقه به ترک یار و دیار را در خود فرو نشانند، بلکه می گویم چنین درسی را در خاطراتِ دیگران نیز بجویند تا دریابند چنین مقوله پر اهمیتی مختص این نگارنده نیست. گمان نمی کنم احدی بتواند از درسهای فلسفی و عمیق و پرمعنای حافظِ شیراز به سادگی گذر کند. مگر فریاد و فغانِ  غریبانه او  در پیچ و خمِ اعصار همچنان به گوش نمی رسد که گفت:     

نمــاز شام غریبان چـو گـــریه آغـازم        به مــــویه های غریبـانه قصّـه پـردازم
به یاد یار و دیار آنچنــان بگــریم زار      که در جهــــان ره ورسم سفر براندازم
من از دیار حبــــیبم نه از بلاد غـریب        مهیمنا به رفــــــیقان خــود رسان بازم
خدای را مددی ای رفــــــیق ره تا من        به کوی میکــده دیگر علم برافـــــرازم
خــرد ز پیــریِ من کی حساب برگیـرد        که باز با صنـــمی طفل عشق می بازم
بجز صبــــا و شمالم نمی شـناسد کس        عزیزِ من که بجــــز باد نیست دمسازم
هوای منـــــزل یار آبِ زندگانیِ ماست         صبــا بیــار نسیمی زخــاک شــــیرازم
سرشکم آمد و عیبم بگفت روی بروی        شکایت از که کنم خانگی است غمّازم

دوم – در آخرین پااگراف (بخش پنجم) نوشته بودم:
چند روزی گذشت و یک روز دولتشاهی با خوشحالی به من خبر داد که خویشان آن دو برادرِ حزب اللهی، در تهران خانه مرا دیده اند و از آن بی اندازه خوششان آمده است. پرسیدم حالا چه باید بکنیم؟. در پاسخ گفت حالا او باید بیشترین سعی خود را برای فروش کارواش آن دو برادر به کار گیرد و به محض فروشِ آن کار را تمام کند. پرسیدم قیمت کارواش آنها چقدر است؟. پاسخ داد قریب سیصدهزار دلار. قیمت مبادله دلار با ریال در آن زمان از قرار هر دلار 12 تومان (120ریال) بود. گفتم به فرض اینکه کارواش آنها به مبلغ سیصدهزار دلار به فروش رسد و آن را به ریال برگردانیم حاصل مساوی با سه میلیون و ششصد هزار تومان خواهد بود، خانه من در تهران به مراتب بیش از این ارزش دارد!. جواب داد دو برادر دارای وجوه دیگری هم هستند نگران نباش، باید فقط در انتظارِ بفروش رسیدنِ کارواشِ دو برادر می نشستم. علاج دیگری نبود.
************************
و اکنون ادامه ی ماجرا:

آن مردکِ یهودی که نوشته بودم به علت آسیب دیدنِ پا یا کمر هنگام راه رفتن لنگ می زد و  و برای بیرون انداختن من و همسر و فرزندانم از خانه بخاطرِ عقب افتادنِ اقساطِ وام هائی که به من پرداخته بود لحظه شماری می کرد هر روز عرصه را به من تنگ تر و تنگ تر می ساخت و می دانستم که دارای چنین مهلتی که آقای دولتشاهی کارواشِ آن دو برادر را بفروشد و آنها بتوانند با مبلغ پولی که حاصل می شود خانه مرا در تهران بخرند و بهای آن را که در آن زمان قریب سیصد هزار دلار بود در امریکا به من پرداخت نمایند نخواهم بود. از این گذشته  انتقال سند خانه در تهران به نظرِ من نیز مشکل بزرگ و غیرقابل حلّی بود که نمی دانستم چگونه قرار است چنانکه آقای دولتشاهی می گفت حل شود. از همه اینها که بگذریم مبلغ سیصد هزار دلاری که در بالا بدان اشاره کردم کمتر از جمع بدهکاری های وام اولیه بانکی و وام های دوم و سوم و چهارمی بود که از آن مردک یهودی با بهره های 16 و 18 و 21 درصد دریافت کرده بودم. بنابراین به انتظار فروش کارواشِ آن دو برادر نشستن عقلانی نبود، زیرا نه تنها نمی توانست مشکلاتِ مالی مرا حل کند، بلکه بر آن مشکلات نیز می افزود. محل سکونتِ خود و خانواده ام بی شک در امریکایی که در آن، پول حرف اوّل و آخر را می زند به حراج می رفت. بی شک یک روز که چندان دور نبود اسباب و اثاثه و زار و زندگیم را پیش روی دو فرزند خردسالم به خیابان می ریختند.  باید به سرعت فکر دیگری می کردم.

یک روز آقای دولتشاهی را صدا زدم و به او گفتم من حاضرم بجای دریافت پولِ حاصل از فروش کارواش از آن دو برادر خانه تهران را هرچه زودتر در ایران به آنها واگذار کنم و آنها در برابرِ آن، کارواشِ را در امریکا به اضافه یکصدهزار دلار به من بدهند. آقای دولتشاهی خوشحال شد و گفت این کار درستی به نظر می رسد و کار را بسیار آسان تر می کند. وی چند روز بعد مرا به جلسه ای در دفتر آن کارواش فراخواند. در آن نشست پیشنهاد شد تا خواهر من در ایران بجای من سند خانه را به آنها منتقل کند. گفتم این که شما پیشنهاد می کنید، در نبود حتا یک وکالتنامه رسمی به خواهرم نمی تواند ارزش قانونی داشته باشد!. به من جواب دادند؛ «شما نگران این امر نباشید. ما خیالمان در اینباره آسوده است. شما آدمِ صادق و درستکاری هستید». گفتم اینکه من صادق و درستکارم ربطی به قضیه ندارد. گفتند در هر صورت اگر خواهرتان به محضر بیایند و بجای شما امضاء کنند برای ما کافیست. پاک گیج و سرگردان شده بودم. از یک سوی خوشحال بودم که با این ترتیب معامله انجام خواهد شد و از سوی دیگر احساس می کردم مثل اینکه خانه ام در تهران را به مافیا خواهم فروخت.  
در آن نشست دریافتم که دو برادر مالک زمین و ساختمانِ آن کارواش نیستند بلکه دارای اجاره نامه ای با مالک آن می باشند که سی وسه سال تا انقضای مدتِ اجاره مانده است. در واقع مبلغ درخواستی برای فروش کارواش فقط برای آنچه که در ایران بدان “سرقفلی” گفته می شد بود نه مالکیتِ زمین و ساختمان.

مطمئن نبودم که آیا آقای دولتشاهی وضعیتِ بدِ مالی مرا به دو برادر گفته است یانه؟. طبیعتا چنانچه از او می پرسیدم هم جواب منفی می داد. به همین دلیل هیچگاه از او نپرسیدم. سخن کوتاه . . . من به سرعت صاحب کارواش شدم، دو برادر حزب اللهی هم در تهران خواهرم مهری را به محضر اسناد رسمی بردند و از او بجای من امضاء گرفته خانه را تصاحب کردند. آنها قول دادند یکصد هزار دلار بفیه را در ایران بپردازند چون در امریکا پولی ندارند!. اعتراض کردم، اما سودی نداشت. دو برادر موضوع مهمِ خریدِ خانه ی من با امضای خواهرم را پیش کشیدند و گفتند اگر ما خانه ات را در تهران نخریم معلوم نیست چه بر سرِ آن خواهد آمد!. آنها در واقع به طور ضمنی و مودبانه گفتند چنانچه ما خانه ات را نخریم به وسیله دولت اسلامی مصادره خواهد شد. آنها گفتند بقیه پول را در ایران به خواهرم خواهند داد. معامله با این ترتیب انجام شد. دو برادر، چگونگی کارکردن دم و دستگاهِ های کارواش و چم و خمِ کار را ظرف 10 روز به من یاد دادند و روانه ایران شدند.

حالا باید هفت روزِ هفته کارواش را رأس ساعت 8 صبح باز می کردم، زیرا دارای سه دستگاه پمپ بنزین هم بود و گرچه شستن اتوموبیل در آن ساعت رونق چندانی نداشت، اما فروش بنزین قابل توجه بود. درآمدِ کارواش گرچه در برابر کارِ دائمی و سختی که انجام می دادم ناچیز بود، اما همینکه در پایانِ کارِ روزانه مبلغی برای گذرانِ زندگی خود و خانواده ام در جیبم می ماند خوشحال بودم و جان تازه ای گرفته بودم. امیدوار بودم دو برادر نمازخوانِ حزب اللهی چنانکه تعهد کرده بودند مبلغ یکصدهزار دلار را در ایران بپردازند، اما پس از چندماه برادرِ بزگ تر(مهدی) به مقام بالائی در وزارت ارشاد جمهوری اسلامی دست یافت. از آن پس تماسِ تلفنی خود را با من قطع نمود و حتا یک دلار از بدهکاری خود را پرداخت نکرد.

نکته ظریفی که یکی از محصولاتِ تجربی ی عمرِ هفتاد و چندساله ام به حساب می آید هم اکنون ذهنِ مرا به خود مشغول داشته است که می خواهم آن را بخصوص برای جوانان در زیر به نحوی کوتاه و اجمالی در میان گذارم، باشد که تا روزی که «استقلال، آزادی و عدالت احتماعی» بر جامعه ما و جوامع بشری مستولی گردد آنان را در تداوام عمر به کار آید:                                                                                                                                                                                                                          

نکته در این است که؛
•    هر تجاوز مالی که تاکنون از سوی دیگران بر اینجانب اِعمال شده فقط از سوی افرادی بوده است که آنها دارای باورهای سطحی و یا عمیقِ مذهبی بوده ائد. موردی را به خاطر ندارم که ازاین قاعده مستثنا باشد. اینان در واقع پنهان شدن در پشتِ خدا، محمد، عیسی، موسی و حتا بهاالله در فرقه بابیگری را برای ایجادِ صورتِ ظاهرالصلاحی از خود در راستایِ چپاول دیگران به عنوان وسیله ای بکار می گیرند. همین حضرات در سیستم دینی ی اسلامی، معمولا به آسانی به خدا، به محمد، به سرِ بریده حسین، علی اصغرِ حسین یا به دستِ بریده ی ابوالفضل و از این قبیل قسم یاد می کنند که چون خوب بنگریم همه یکسره دروغ محض است. در سطوح بالاتر و بسیار مهم تر تجربه، نه تنها به این نگارنده، بلکه به دیگران نیز ثابت نموده است که اصولا یکی از اهدافِ کسانی که خود را به لباس مشخصی مثل عبا و قبا و عمّامه در اسلام، یا به عرقچینی که یهودیان بر فرقِ سر می نهند، و یا لباسی که آخوندهای مسیحی بر تن می کنند همین است که بتوانند با استفاده از حربه ی دین، به کار نکردن، زحمت نکشیدن، تن پروری، و ثروت اندوزی بوسیله ی چپاولِ دیگران آسوده و بی دردِ سر زندگی کنند.

نقابِ نیکی و نیک سیرتی بر چهره زشت و پلید زدن از سوی افراد و گروه ها و طبقات مختلف بر علیه مظلومان و زحمتکشانِ جوامع، دارای دامنه ی وسیعِ تاریخی است که امروزه همچنان به قصد نابودسازی جوامع بشری نه تنها ادامه دارد بلکه با سرعت و شدتِ بیشتری پیش می رود و بیداد می کند. یکی از این نقاب ها «نقاب حقوق بشر» در این روزهاست که گویا روز مشخصی هم برای آن معین شده است که آن را با یکی دیگر از این نقاب های ظاهر فریبانه این روزها درهم آمیخته اند تا به قول معروف “از آب کره بگیرند”:

داستان از این قرار است که طی چند روز گذشته یکباره اعضای کمیته ‌ی اطلاعاتی ی سنای امریکا به ریاست خانم دایان فاینستین Dianne Feinstein خواب نما شده و گزارش تحقیق درباره‌ ی استفاده از شکنجه در سازمان سیا را روز سه ‌شنبه (۹ سپتامبر، ۱۸ آذر) در نشست عمومی توسط ایشان ارائه فرمودند!.  این گزارشِ 6200 صفحه‌ ای کمیته‌ ی اطلاعاتی سنا بعد از ۵ سال تحقیق درباره ‌ی عملکرد و شیوه‌های سازمان سیا بعد از وقایع ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱ و شروع مبارزه ‌ی همه‌ جانبه با گروه‌های تروریستی در خاورمیانه با صرفِ هزینه ی چهل میلیون دلار تنظیم شده است که در جریان تهیه ی آن با بیش از یکصد تن از متهمان و مجرمان نیز گفت و گو شده است. گزارش بر این امر که رفتار با زندانیان سیاسی در دهه گذشته در زندانهای تحت نظارت امریکا بسیار فاجعه بارتر از اطلاع رسانی ی دولت به کنگره و خارج از حدّ تصور بوده است تأکید دارد. دایان فاینستین، به‌ هنگام ارائه ی گزارش تاکید کرد:«با هر معیار و تعریفی از سوی هر باور سیاسی، زندانیان به دست ماموران سیا شکنجه شدند و در تکرارِ مداومِ شکنجه به دست سیا هیچ شکی نیست.»    
برپایه این گزارش ماموران برای هفته‌ ها به برخی زندانیان اجازه‌ ی خواب نمی ‌دادند، کتک زدن رویه ‌ی رایجی بوده، برخی زندانیان در صندوق‌ های کوچک که توان تکان خوردن نداشتند محبوس می‌شدند و بارها به مرگ تهدید شدند. دست‌ کم سه تن از زندانیانی که با آن‌ها برای تهیه‌ ی این گزارش گفت ‌وگو شده با شیوه ‌ی شکنجه‌ ی وحشتناک تلاش برای غرق کردنِ نمایشی در آب (Waterboarding) مواجه شده‌اند.
بسیاری از زندانیان با دست ‌وپای شکسته ناشی از شکنجه‌ ها ساعت‌ها و گاه روزها به حال خود در سلول رها شدند. بسیاری از زندانیان به تجاوز جنسی تهدید شده و گاه خشونت‌های جنسی را نیز تجربه کردند.
گزارش تاکید می ‌کند که تقریبا همه ‌ی زندانیان با انواع مشکلات روحی جدی مواجه شده و گاه ناچارند تا پایان عمر با عواقب سهمگین این تجربه‌ های هولناک سرکنند.

باید خطاب به خانمِ دایان فاینستین گفت:
سرکارِ علیه:
چرا چهل میلیون دلار پولی را که از مالیاتِ به اجبار داده شده ی زحمتکشان و مصیبت زدگانِ امریکا بر می دارید و به اینگونه تحقیقاتِ مسخره می زنید؟. شما در این گزارش چنین فرمودید که؛
“گزارش بر این امر که رفتار با زندانیان سیاسی در دهه گذشته در زندانهای تحت نظارت امریکا بسیار فاجعه بارتر از اطلاع رسانی ی دولت به کنگره و خارج از حدّ تصور بوده است تأکید دارد”   

مگر در طول یک دهه گذشته و بویژه طی همین پنج شش سال گذشته بردلی منینگ Bradley Manning (چلسی منینگ بعدی)چه گفته بود و چه کرده بود که توجه سرکار عالی و کمیته ای را که در سنا برآن ریاستِ عالیه دارید به خود مشغول نداشت تا مثل امروز و بدون صرف چهل میلیون دلار در صحن عمومی سنا به پا خیزید و بلبل زبانی بفرمایید؟. مگر بردلی منینگ بخاطر برملا سازیِ فیلمی که نشان می داد سرباز امریکائی در روزهای حمله وحشیانه ی پنتاگون به کشور عراق برخلاف قوانین درگیری ی جنگی به طور غیر قانونی محاکمه نشد؟. مگر او را پس از دستگیری شکنجه ندادند؟    
https://www.youtube.com/watch?v=aOIPGRUL1CU
https://www.youtube.com/watch?v=FlqNe_wBS18

و مگر او امروز در زندان به سر نمی برد؟. او این فیلم و گزارش را به جولیان آسانژ داده بود و آسانژ آن را برملا ساخته بود. شما و همکار و یار تاریخی و همیشگی تان یعنی دولت فخیمه انگلستان آسانژ را هم در موقعیتی قرار دادید که به سفارت اکوادر در لندن پناهنده شود و همچنان در آن محیط بسته زندانی باشد و آهسته آهسته در سنین جوانی پژمرده گردد و بمیرد. مگر در آن فیلم و گزارش کدام راز مگو عریان شده بود؟. آیا به غیر ازاین بود که سرباز شما از هلی کوپتر آپاچیِ پنتاگون جمعی رهگذر بیگناه و غیرنظامیِ عراقی را گلوله باران نمود؟. و خبرنگاران را نیز در همان صحنه به گلوله بسته بود؟ . . . شما به راستی سخن از چه می گویید؟. . . شما می توانید به یمنِ زیرِ بال و پر گرفتن تلویزیونهای CNN ، ABC، NBC، CNBC، FOX و غیره مردم امریکا را در لابلای مسابقات وحشیانه ای که آنها را در امریکا مسابقه بازی های فوتبال می نامند به دام اهداف پنهان و نهان خود اندازید، اما گمان نبرید که ما و منِ ایرانی راهم به صرفِ حمایت از تلویزیونهای معروف به لوس آنجلسی مثل تلویزیون اندیشه و پارس و ایران آریائی و غیر آریائی و بیست سی تلویزیونِ مشابه دیگر می توانید گمراه سازید. صابونِ شکنجه های ساواک که شکنجه گرانِ آن زیر دستهای تبهکارِ سازمان سیا و سازمان مخوف موساد اسرائیل به شکنجه گران ماهر تر از استادانشان با تأیید محمدرضا شاه نوکر خائنِ شما تبدیل شده بودند به جامه مردم ایران دست کم از دوران کودتای ننگین 28 مرداد تا انقلاب شکوهمند مردم ایران که خمینی در پروسه ی آن با حمایت شما به قدرت رسید و اکنون به دست تبهکار حیوان صفت دیگری بنام خامنه ای افتاده خورده است. معلوم نیست از کدامین حقوق بشر و از کدامین شکنجه و از کدامین تاریخی سخن می گویید! بس کنید. در زبان و فرهنگِ ایرانیان به این قشقرقی که شما در این روزها راه انداخته اید می گویند “خود را به کوچه علی چپ زدن”. بد نیست تا شماهم به کلیپ زیر که مردم عزیزِ شهرِ من یــــزد سرود شاعرِ لب دوخته ی خود را به سبک و سیاقِ نظام دست نشانده ی کنونی می خوانند و سینه می زنند گوش فرا دهید. از صدها مترجم خود بخواهید آن را کلمه به کلمه برایتان ترجمه کنند تا بدانید که بیهوده “عِرض خود می بری و زحمت ما میداری”. از 61 و یکمین سالگرد 16 آذر سال 1332 یعنی آن روزی که سه داشجوی مبارز ما را نوکر شما محمدرضا شاه در محیط دانشگاه پیش پای نیکسون قربانی کرد و آن روز را به پیشنهاد پروانه اسکندری (فروهر) روز دانشجو نامیده بودند، تلویزیونهای لوس آنجلسی و برنامه سازانِ آن کلامی به میان نیاوردند، اما چه می اندیشید؟. آیا فکر می کنید هموطنان من نیز در درون ایران این روز بزرگ را فراموش کرده اند؟ باور کنید اشتباه می کنید، همین جوانهائی که سرود آزادی را در شهرِ دلبندِ من یزد به یاد فرّخی سر داده اند روز دانشجو را تا آزادی ی ایران و حتا پس از آن زنده نگاه خواهند داشت. گوش کنید:      
https://www.youtube.com/watch?v=63BdD_n0p_w&feature=em-share_video_user

زنده باد
استقلال، آزادی، عدالت اجتماعی
                         محمد حسیبی                                        
ادامه دارد . . .

اخبار مرتبط

دیدگاه خود را بنویسید

لطفا دیدگاه خود را وارد کنید
لطفا نام خود را اینجا وارد کنید