١٣٩٢/٠٢/١۴- در ٨ نوامبر ١٩٢٠ بعد از اعلام استقلال لبنان، جبران خلیل جبران، مقالۀ معروف خود را تحت عنوان “شما لبنان خود را دارید و منهم لبنان خودم را” ، منتشر نمود. این عنوان به احتمال بسیار زیاد با الهام از گفتۀ محمد پیامبر اسلام است: ” شما مذهب خود را دارید و منهم مذهب خودم را “.
________________
شما لبنان خود را دارید با دلیل و برهانش و من لبنان خودم را با شکوه و زیبائی اش…
شما لبنان خود را دارید با ستیزها و کشمکشهائی که در آن بیداد می کنند…
و من لبنان خودم را که رویاها در آن ساکنند.
لبنان شما یک گرۀ سیاسی ست که “زمان”، در تلاش برای گشودن آن ست… و لبنان من متشکّل از تپه هائی ست که با هیبت و شکوه و جلال به سوی آسمان نیلگون قد علم کرده اند.
لبنان شما یک مسئلۀ بین المللی ست، سر در گم و کشیده شده به این سو و آنسو با سایه های تاریک شب. لبنان من درّه های خاموش و اسرار آمیزی که سنگریزه های آن حامل صدای ناقوسها و لرزش رودخانه هاست.
لبنان شما یک دولت اختاپوسیِ چندپا ست. لبنان من کوهی ست آرام و با صلابت، نشسته در میان دشتها و دریاها بسان شاعری در نیمه راه بین خلقت و جاودانگی…
لبنان شما صفحۀ شطرنجی ست بین یک رهبر روحانی و یک رهبر نظامی. لبنان من معبدی ست که آنرا در روحم ملاقات میکنم زمانی که نگاهم عاصی از چهرۀ تمّدنی ست در حال حرکت بر روی چرخ.
لبنان شما مردی ست که باج می دهد و آن دیگر که وصول می نماید.
لبنان من مردی ست یگانه و تنها، سر بر بازو نهاده و لمیده در سایۀ درخت سدر، بی توجه به همه، به غیر از خداوند و تلألؤ خورشید…
لبنان شما جز تزویری پوشیده با فضل و دانشی به عاریه گرفته شده نیست، مکّاری و نیرنگی که خود را با ادا و اصولی ساختگی و تصنعی می آراید. لبنان من حقیقتی ست ساّده و عریان، گوئی که تصویر خود را در حوضچۀ چشمه ای می نگرد و چیزی جز چهرۀ آسوده و شکفته اش نمی بیند…
لبنان شما گاه از سوریه جدا شده و گاه به آن می پیوندد، از دو سو نیرنگ میزند تا در میان راه به هدف دست یابد…
لبنان من نه جدا می شود و نه میپیوندد، نه تصرّف و تسخیر می شناسد و نه شکست.
شما لبنان خود را دارید و من نیز لبنان خودم را…
لبنان شما و فرزندانش برای شما و لبنان من و فرزندانش برای من.
و امّا فرزندان لبنان شما کیستند؟
حال چشمانتان را باز کنید تا ماهّیت فرزندانتان را نشانتان دهم.
آنها همانهائی هستند که تولد “جان” شان را در بیمارستانهای غرب دیده اند.
ترکه های نرمی که ناخواسته به این سو و آنسو خم می شوند و روز و شب به خود می لرزند بدون آنکه بدانند…
آنها کشتیِ بدون بادبان و سکانی هستند که برای مقابله با دریای غضبناک و در طغیان، تلاش می کنند در حالیکه ناخدا، “تردید و دو دلی” ست و لنگرگاه، غاری با حفره های جو. و آیا همۀ پایتخت های اروپا ، این حفره های جو نیستند؟
آنها بین خود محکم و سخنورند ولی ناتوان و خاموش در مقابل قدرتهای اروپائی.
آنها در جسم خود و در روزنامه هایشان آزادیخواه، اصلاح طلب و پر شورند ولی مطیع و سر به راه و عقب مانده در حضور غربیها.
و اینچنینند فرزندان لبنان شما…
چه کسی در بین آنها معّرف نیروی صخره های لبنان است، معّرف اصالت بلندیها، عطر نسیم و شفافّیت آبهایش؟
آیا یک نفر از میان آنها جرئت می کند که بگوید: مطمئناً زندگیِ من قطرۀ خونی بود در رگهای لبنان، اشکی در چشمان و یا لبخندی بر لبانش؟
و اینچنینند فرزندان لبنان شما!
چه بزرگند در چشمان شما و چه ناچیز در چشمان من!
و حال لحظه ای توقّف کنید و چشمانتان را بگشائید تا من حقیقت فرزندان لبنان خودم را بر شما آشکار سازم.
آنها کشاورزانی هستند که زمینهای خشک و بی حاصل را تبدیل به باغ میوه و گلستان میکنند.
آنها شبانهائی هستند که گله هایشان را از درّه ای به درّه ای می برند تا اینکه پروار گردند و با افزایش گوشت و پشمشان سفره هایتان را آراسته و جسمتان را بپوشانند.
آنها فرزندان تاکستانهائی هستند که انگور را می فشارند تا شرابی ناب ساخته و شهدش را خارج نمایند.
آنها پدرانی هستند مراقب درختان توت و مادرانی که ابریشم می ریسند.
مردانی که گندم را درو کرده و همسرانی که از پی شان خرمنها را بر میچینند.
آنها همین نسّاجان و کوزه گرانند… همین بنّایان و ریخته گران ناقوسها.
شاعرانی که “جان”شان را در جام های نوین میریزند، شاعرانی مادرزاد که ترانه های عاشقانۀ مشرق زمین را سروده و آوازی پر گلایه میخوانند.
همانهائی که لبنان محروم را ترک نموده و چیزی جز شور و حرارتی در قلب و زوری در بازوان ندارند. و زمانی که برمی گردند، دستانشان غرق در تنّعم خاک است و پیشانیشان پیچیده در برگ بو.
آنها فاتحند، هر آنجا که مسکن گزینند، و دلنشین و جذّاب، آنجا که مستقر گردند.
آنها همانهائی هستند که در کلبه های پوشالی تولّد یافته و در قصرهای دانش می میرند.
و اینچنینند فرزندان لبنان من…
چه چیزی از لبنان شما و فرزندانش در پایان این قرن باقی خواهد ماند؟
به من بگوئید، شما چه چیزی را به آینده منتقل خواهید نمود، جز ستیزه جویانی خیالباف و از دست رفته ؟
من به شما می گویم و ضمیر جهان به من گوش میکند…
من به شما می گویم که شما پشیزی نمی ارزید. و اگر میدانستید که چگونه بیزاریِ من از شما تبدیل به ترحّم و مهر می شود…، ولی شما چیزی از آن نمی فهمید.
شما لبنان خود را دارید و منهم لبنان خودم را…
شما لبنان خود و فرزندانش را دارید، پس شاد باشید از آن. آه… اگر توانش را دارید که خود را به این تودۀ حُبابهای تهی، قانع سازید.
و امّا من مطمئن به لبنان خود و فرزندانش هستم، با ایمانی که در آن طراوت و سکوت و آرامش حاکم است.
گزیده ای از: زندگیِ الهام گرفتۀ نویسندۀ “پیامبر”
ژان پی یر دهدا
مترجم : فروغ طاعتی
منبع: فیس بوک فروغ طاعتی