با نام تو، که در یادت می
مینا ( بکسر میم) بمعنای آبگینه ، آبگینه یا چیز دیگری که آنرا با لاجورد و طلا و نقره و جواهر نقاشی کرده باشند . و نام پرنده ای و نام گلی بنام گل مینا ست .
هرآنچه دوست داشته باشیم که آنرا ترجمه کنیم خود یک میناست . در آسمان ادب ، و فرهنگ باوری ما انسانهائی پا به عرصه وجود و ظهور گذاشته اند که هر کدام به نحوی بر چهره این نیلگون تاریخ استبداد زده ما قلمی را بر کشیدند تا رنگ دیگری از هدفمندی آفرینش را شرح کنند . آمدند تا به مستبد زمان خود بگویند این چهره کریهی را که تو بنام خدا بر صورت خلق ترسیم میکنی ،انعکاس سیرت زشت و نا موزون خود را مینمایانی . این دین مانیست !!.
دم دمهای غروب سرد زمستان بود که با برادرم مسیر جاده قدیم شمرون را پیاده میپیمودیم تا به سآنس ۷ تا ۹ سینما رادیو سیتی برسیم . ( شاید زمستان ۱۳۴۴ بود ؟ ) ناگهان چشممان به تابلوی در کنار خیابان افتاد که بر روی آن نوشته بود ( علی تنهاست ، سخنران دکتر علی شریعتی ) . تا آنزمان در هیچ یک از سازمانهای دینی رسم بر اعلام برنامه به چنین شکلی وجود نداشت ، و جویندگان همگی تقریبا محلی بودند . این اولین باری بود که موضوع سخن و سخنران و محل سخنرانی ،آنهم در ملاء عام و همچنین با پخش آگهی در دانشگاه در چنین وسعتی برنامه هفته اعلام میشد !.هوا بسیار سرد بود ، و سالن تا بیرون از خیابان بحدی پر بود که امکان درون رفت وجود نداشت . رابطه من و( ساختمان ) حسینییه ارشاد در حد هیمن چند لحظه آشنائی متوقف شد تا …
در یکی از روز های سپتامبر ۱۹۹۶ یکی از دوستان فرهیخه تلفن کردند که: آقای دکتر میناچی به آمریکا آمده اند و فرداشب میآئیم به منزل شما .در این اولین افتخار دیدار با جناب میناچی بود که به متانت و افتادگی این انسان والای کشورمان پی بردم . در پس اتمام شام بود که سخن از هر دری بمیان آمد و در ضمن مباحث آن شب ، بحث داغ شهادت آقای بنیصدر در دادگاه میکونوس در آلمان بمیان آمد ! راستی از ایشان چه خبر ؟ گفتم میخواهید با ایشان صحبت کنید ؟ در این ساعت صبح زود در فرانسه ؟ گفتم ،من برای تماس با آنها که دوستشان دارم نه زمان میدانم و نه مکان . فکر میکنم ۶ صبح روز بعد در پاریس بود ، که آقا جمال گوشی را برداشتند : آقای بنیصدر مشغول ورزش صبحگاهی هستند . بهر صورت ارتباط بر قرار و مکالمه های دوستانه انجام شد .
اول مارچ ۱۹۸۸ در سفری که به ایران عزیز داشتم دور بین فیلم برداریم را برداشتم و روانه حسینیه ارشاد شدم تا با یک تیر دو نشان بزنم ، هم بازدید آن بزرگوار را جواب و هم فیلمی از فعالیت های آنها برای خودم ضبط کنم . مجددا بسیار شیفته متانت و افتادگی و شخصیت این مرد فروتن و همراهان بسیار بی توقعشان شدم .خدمات این افراد در حد غیر قابل باور ستودنی بود . در این ساختمان ، اسلامی را عرضه میکردند که بود ، و باید باشد ، و در بر پائیش جانها تقدیم شده . افسوس از این که چرا در سالهای قبل از هجرت به آمریکا این سعادت را از خودم در عدم تماس با این موسسه بی نظیر کشورمان سلب کردم . بهر صورت ایشان در نهایت بزرگواری اجازه دادند تا با راهنمائی یکی از همکاران عزیزشان از تمامی قسمتهای حسینیه فیلمبرداری کنم . یکی از تلاشهائی که در آنجا بسیار مرا تحت تاثیر قرار داد ،تلاش برای آموزش نابینایان بود . شاید من در آن زمان حد اقل در هیچ یک از کشورهای خاورمیانه چنین سیستم آموزشی با این پیش رفتگی را ندیده بودم.
میناچی میگفت : دوست دارم تا پس از درگذشتم این جسم خاکیم را همراه با خاطره های تمامی عمرم در این محل زیبا بیادگار وامانت به همین خاک بسپارند ، باشد تا آنانی که بر مزارم میگذرند بدانند که عشق ورزی به فرهنگ این سرزمین درچشم و دل زنان و مردان عاشق ایران عزیز همیشه محترم خواهد بود ، و حتمی ماندگان بعد از تو به خواسته ات جامه عمل خواهند پوشید؟!! . آیا در ایران امروز، زن و مرد عاشقی در آن نظام یافت میشود تا به تنها خواسته این خدمتگزار پاسخ مثبت بدهد ؟؟!!. میناچی انسانی نبود که در زنده بودنش کسی را ترسانده باشد !! . روح و روانش قرین رحمت معشوق او باد .
۲۷ ژانویه ۲۰۱۴ . آمریکا . نادر انتظام.