١٣٩٣/١٢/٠٨- حزب ایران متهم به اندیشۀ اشتراکی و تحریک دهقانان به دفاع از حقوق خود و مبارزه با دستگاه های انتظامی شد. شهربانی و ژاندارمری استان بطور جدی خواست که تکلیف این حزب در درگز باید روشن شود. حزب توده بگونه ظاهری و با تئوری از حقوق دهقانان و کارگران سخن می گفت، ولی همیشه مصالح “آستان قدس” را رعایت کرده مردم را علیه دولت و قوای انتظامی تحریک نکرده است. ولی این حزب در درگز در همه قریهها و روستاها علیه ملاکین بزرگ و فئودال ها که حامی حکومت مرکزی هستند مردم را بر می انگیزاند. مقالات مسئولان و رهبران این حزب در روزنامه های مرکز بهترین سند محکومیت این حزب است. باید این حزب تعطیل شود.
«شاهرخی» حالا خیلی قوی شده بود. علاوه بر شهربانی، استانداری، مجلس و دولت از او حمایت می کرد. روزی پس از سخنرانی نزدیک ظهر برای چندمین بار مرا جلب کرده به شهربانی بردند، بی آنکه بازجویی کنند به زیرزمین ( زندان مرطوب و تاریک ) فرستادند. پاسبان های ملی خبر به دوستان دادند. دادگستری از این وضع با خبر شد. با اعتراض به شهربانی، جای من تغییر کرد. مرا برای بازجوئی بردند. رئیس ادارۀ کارآگاهی مرا متهم به آشوب طلبی، قیام علیه امنیت کشور کرد. پاسخ های محکم دادم. دلایل اتهام را خواستم. دلیلی جز گزارش چند پاسبان بی اراده نبود که هرچه رئیس شهربانی دیکته کرده بود، امضاء کرده بودند.
«شاهرخی» باز هم زور زد بتواند حکم بازداشت مرا از «سلامی» رئیس دادگستری بگیرد. او اینبار امید زیادی داشت. برای اینکه از چند جهت، از طریق وزارت کشور و شهربانی کل به وزیر دادگستری شکایت شده بود که: دادگستری درگز نسبت به افراد آشوب طلب و ماجراجو ارفاق می کند. پرونده های متشکله را سرسری می گیرد، این باعث تجرّی و گستاخی افراد حزب ایران و دبیر این حزب در این شهرستان شده است.
«صارم» بوسیله لشکر خراسان، ژاندارمری و استانداری به دادگستری استان فشار آورده بود تا فعالیت ما را محدود کنند. ولی «سلامی» که یک قاضی باوجدان و شرافتمند و وطن پرست و آزادیخواه بود، پاسخ (کمپانی خیانت دولتی) را به مقامات می دهد و از اینسو نیز به این فشار، وقعی نمی نهاد. از این جهت بعد از چند روز، پرونده متشکله وقتی به دادگستری رفت، دادگستری مرا آزاد کرد.
عقیده «شاهرخی» دربارۀ ما این بود: حزب ایران برای ما هزاران بار از حزب توده خطرناک تر است. (١)
او میگفت: باید این تشکیلات برچیده شود. دیگر اولیاء امور خراسان … نمی توانند تابلوی حزب ایران را در این منطقه مرزی ببینند. اما در همین ایام یکی از مسائلی که خان متجاوز را سخت خشمناک ساخته بود تا با هر وسیله شده رئیس دادگستری درگز را بلند کند، جهاد حق طلبانۀ ما علیه نقشه های شیطانی «صارم» بود.
دره و حوزه – کلاته چنار یکی از مناطق مهم و حاصل خیز درگز بود که پیشینۀ تاریخی بس افتخارآمیز داشت. مردم زحمتکش و قانع و سلحشور این حوزه، از نخستین گروه هایی بودند که پذیرای حزب ما شدند. مردم این نقاط در طول تاریخ مبارزات دامنه دار و پیگیری علیه متجاوزان “قراقوم” داشتند و چون این حوزه در نوار مرزی در سنگر مقدم تعرض “ازبکان” و تاخت و تاز صحرا قرار داشت، همیشه اولین یورش بدخواهان متوجه آنان می شد. اسنادی که به امضاء «شاه اسماعیل صفوی» و سایر شاهان در دست بزرگان این حوزه است، نشانه مبارزات میهنی آنهاست و اگر شاهان بی ادراک قاجار این مرزداران را تقویت می کردند، اتک شمالی و نقاط باستانی “الو ” (٢) طبق قرارداد “آخال” به چنگ روس ها نمی افتاد.
بخاطر شجاعت ها و حلاوت های اسلاف این مردم شاهان صفوی فرمانی به این مردم داده است که: نباید از آنان مالیات و هرگونه حقوق دولتی گرفته شود. و اگر در این حوزه غیر از اینان کسی مقیم بود، شاید این نقاط هم ضمیمه “ترکمنستان” شوروی می شد. از اینرو در هر موقع که فرصتی بدست بیگانگان و بیگانه پرستان افتاده، این مردم را آزار داده اند.
دره درونگر در جلو این منطقه قرار دارد که دربست در اختیار «صارم» است. آب رودخانه درونگر و همه مزارع و مردم این حوزه وسیع، تیول فئودالیسم آزمند درگز بود. او پس از تنفیذ کامل قدرت خویش در درگز با یک نقشه حساب شده به سراغ کلاته چنار رفت تا این منطقه را تیول خود سازد. زحمت کشان سلحشور و مبارز این نقاط که در حزب ما متشکل شده بودند، در برابر او ایستادند و از ما خواستند رفقای زارع خود را در برابر فئودالیسم حمایت کنیم. اینچنین جنگی بین ما و خان دولت مآب در گرفت.
«صارم» پس از اینکه از راه نفوذ فئودالیستی نتوانست این مردم را از پای در آورد، به دعوی مالکیت این نقاط پرداخت. با تطمیع کردن مأموران فاسد و «اسعدی» رئیس دزد اداره ثبت، دستگاه دولتی را به جان این مردم انداخت. کار بجایی رسید که باید محکمه رأی به حقانیت یکی از دو طرف دعوی بدهد. هیئتی از ثبت و دادگستری به کلاته چنار حرکت کرد. من ناگزیر در کنار «سلامی» قرار گرفتم. به محل رفتیم. تحقیقات محلی به زیان خان و اینگونه قیمومیت «صارم» پایان پذیرفت.
در این سفر «صارم» توطئه قتل مرا ریخت، ولی پاسداری مداوم جوانان رشید ترکمن کلاته چنار تیر جان شکاف او را آماج سنگ جفا کرد. خان خونخوار و آزمند درگز که رودخانه درونگر و روستاها و دیه های آنرا تا نوخندان تیول خود کرده بود و می خواست با الحاق دیه ها و روستاهای کلاته چنار تمام منطقه نوار مرزی شمال و شمال شرقی را بالا بکشد، از مقاومت حزب ما سخت خشمناک شد. در کیسه ها را گشود، هدیه های نفیس و گرانبها را روانۀ مشهد کرد و از اینرو ، او در خراسان به (درخت جواهر) معروف شد.
بقول یکی از فلاسفه، قدرت، غرور می آورد. و همین غرور کافی است آدم هایی مثل «شاهرخی» که مار زخم خورده ای بود، با رسیدن به پست بخشداری و خدمت به «مکرم» در انتخابات، فکر کرد می تواند نیش خود را در بدن ما فرو ببرد. با تغییر رئیس دادگاه و آمدن یک رئیس پولکی و معتاد و سست اراده، گاف بزرگی داد.
در این روزها روزنامه های دیواری حزبی و سخنرانی های هفتگی ما بیش از پیش از حقوق دهقانان دفاع کرده، مبارزه با فساد را کوبنده، ادامه داد. یکی از شعارهای بسیار پر محتوای حزب این است:
“با فساد اقلیت، جهل اکثریت مبارزه کنید”:
با سلطه روزافزون زورمداری و قرارگرفتن دزد پر سابقهای مانند «مکرم» در پست نمایندگی مجلس، ادارات به سوء استفاده های خود افزوده بودند. بویژه که «مکرم» شروع کرد به تعویض رؤسا و فرستادن دزدانی به درگز و رایج ساختن اخاذی و دزدی و رشوه. من در یک سخنرانی نظام ناسالم کشور را زیر سؤال برده با تحلیل این شعار: ” وقتی در یک کشور دستگاه حاکمه به تکالیف مردمی خود عمل نکرده، انقلاب ضروری ترین تکلیف مردم است “، از مردم خواستم زیر بار دستگاه جیره گیر فاسد نروند و افزودم:
– این انتخابات و محرومیت احزاب ملی، «دکتر مصدق» از فعالیت، بر ما مسلم شد دستگاه حاکمه می خواهد این جامعه از راه تحول انقلابی اصلاح شود. جامعه را بسوی شورش و آشوب و انقلاب سوق می دهد. مردم، زیربار دزدها نروید. با دزدان مبارزه کنید. بدانید حق با درست کاران، با متقیان و حقطلبان است…
کار «شاهرخی» در پرونده سازی، حبس و توقیف آسان بود. چون از دو سو، هم از وزارت کشور و شهربانی صاحب اختیارات رسمی بود، در همه جا نیز دستگاه به ایذاء و آزار رفقای ما پرداخته بود، جو جیره گیر کشور را اسیر کرده بود.
روزنامه های دیواری ما مرتب به «مکرم» حمله می کردند. هشدار می دادند که: مردم با خبر شوید که “دزد بزرگ وکیل شما شده است”. “دزدان پارتی، پشتیبان پیدا کرده اند. تسلیم ناپاکان نشوید.”
گفتیم «شاهرخی» مدتی بود که شروع به اخاذی از مردم کرده بود. این اخاذی سبب شد فساد بگونه ای بی سابقه در همه جا بیشتر شد. هر روز در نقاط متروک شهر و اطراف اطاق های اعتیاد، شیره خانه ها دایر می شد. زنان منحرف علناً به اغوای جوانان می پرداختند. هرزه خانه ها در نواحی مختلف جلو چشم مأموران شهربانی دایر می شد. مأموران علناً به این نقاط می رفتند، حق و حساب آقای رئیس را می گرفتند.
ما بیکار نبودیم. مرتب پرونده مستند و محکم با شواهد و دلایل درست می کردیم. «شاهرخی» اینها را دلیل ضعف ما دانسته، حملات صریح و شدید ما را به «مکرم» وسیله قرار داد. در خرداد ۱۳۲۶ بود که مرا بازداشت کرد. اتهام من: تحریک مردم به آشوب و نا امنی، قیام علیه امنیت کشور، توهین به اولیاء امور بود. آگاهی یافتیم که عُمّال نو یافته محلی «مکرم» بوقلمون صفت ها، دشمنان دهقانان و کارگران از عوامل مهم بازداشت ما بودند. «سرهنگ عشقی» عوض شد. جای او را یک افسر خوشگذران و ترسو گرفته بود که در اندک مدتی دزدان “آستان قدس لطف آباد” با هدایای نقدی و جنسی مرتب – از جمله پول، فرستادن میوه های خوب، کره، روغن و گوشت – او را آلت دست خود و اغراض خود قرار داده بودند.
«شاهرخی» به آسانی از رئیس دادگستری که آدم سخت الکلی و معتاد و ناپاک بود، استفاده کرد و به آسانی قرار بازداشت مرا بمنظور تکمیل پرونده گرفت. (٣) دادگستری به او اجازه توقیف و بازداشت مرا داد.
نوکر تربیت یافته «مختاری» پس از اینکه چند روز مرا به انفرادی تاریک و مرطوب فرستاد، ناگزیر جای مرا تغییر داد و سرانجام در یک سلول خصوصی جای داد.
این سلول در حیاط اداره شهربانی بود. در آن، دو نفر از اعیان درگز نیز زندانی بودند.
این دو نفر «خواجه محمد خواجه زاده» پسر «حاج الله وردی خواجه زاده» برادر هم مسلک مبارز و دیر با ما «قربان محمد خواجه زاده»، و دیگری «میرزا داوود حسنی» برادر زادۀ «صارم» بود. این «میرزا داوود» آدم شرور و مردم آزاری بود. تا حالا متهم به چند قتل و بی ناموسی بود. اتهام اینبار او نیز آدم کشی بود. ولی چون پول و پله و نفوذ محلی زیاد داشت و همیشه سبیل شهربانی چی ها را چرب می کرد، او را در این سلول زندانی کرده بودند. خود من تعجب کردم که چرا مرا به این سلول آورده اند. چگونه نوکر آدم کش «مختاری» به شفقت آمده است؟ ولی انتظار دیگری داشتم. می دانستم برنامه ای در کار است.
(یواشکی به من خبر دادند: بالاخره کار خودت را کردی، رفیقت را به زندان کشیدی) از این خبر مأموران شهربانی، ابتدا یکه خوردم که چه کسی را بازداشت کرده اند. بعد معلوم شد پرونده مستند و محکمی که ما برای «مدیر» – جاسوس روس ها و رئیس دست نشاندۀ شهربانی درگز – درست کرده بودیم، حال که ارباب های او ایران را ترک گفته اند، به نتیجه رسیده است. او که در درگز زندگی می کرد، هنوز به روس ها امیدوار بود. ناگهان حکم بازداشت او از سوی دادستانی لشکر خراسان صادر می شود.
او را بازداشت کرده اند. در طبقۀ دوم بخش اداری شهربانی چند روز است به اصطلاح زندانی است. بلی، عیب جامعه ما اینست که جاسوس ها همیشه مورد توجه هستند. بجهت قدرت خارجی که پشت سر آنهاست، هوایش را همیشه دارند. شما در تاریخ دویست سالۀ اخیر نگاه کنید. ما سه صدراعظم و نخست وزیر ملی و خدمتگزار داشتیم: «قائم مقام»، «امیر کبیر»، و «دکتر مصدق». چه به سرشان آوردند؟ اما…
یک روز دیدم «مدیر» را به سلول ما آوردند. او دیگر آن مرد وقیح و جاسوس خودکامه و آدمکش و بی ناموس دیروز نبود. موش شده بود. بی آنکه به من اجازه دهد، مرا بغل گرفت. رویم را بوسید. خم شد دستم را ببوسد، نگذاشتم. احترام تملقآمیز به من می کرد. از بیرون میوه و غذا برایش می آوردند، به اصرار سهمی برای من منظور می کرد. شب سوم بود، دیدم نیمه شب یکی کنار بستر من گریه می کند. «مدیر» بود. گفت: جان من در دست تست. روس ها مرا گول زدند، من بد کردم، مرا ببخش. گفتم: به من زیاد بدی نکرده ای. من آنچه مربوط به خودم باشد، گذشت می کنم. ولی کار وطن تعلق به همه دارد. شکایت دیگران به خودشان مربوط است.
گفت: اگر شما مرا ببخشید، من نجات پیدا می کنم.
ولی رنّود بخاطر خودشان هم که باشد دنبال کار او بودند. همه ثروتمندان، ریش سفیدان و خان ها و مالکین بزرگ دست به دست هم دادند با کفالت چند نفر او آزاد شد… بعد ناپدید گردید. خبر از آلمان شرقی می آمد که در زیر سایۀ اربابان به زندگی کثیف خود ادامه می دهد.
از نجات او جاسوس ها و پولداران اپورتونیست عمله و اکره آدم کش ناموس فروش نفسی به راحتی کشیدند. چه، می ترسیدند اگر کار به بازجویی دقیق و محاکمه می کشید، خیلی رازها برملا می شد.
«شاهرخی» در غیاب من فکر می کرد حال که من در زندانم، می تواند نیات خود را انجام دهد، رفقای مبارز و شجاع اعضاء کمیته را خواست، آنها را تهدید فشار قرار داد که: باید صورت افراد خودتانرا به شهربانی بدهید، والا حزب را تعطیل و شما را در کنار «قاسمی» خواهم فرستاد. رفقا سخت ایستادگی کرده، حتی حاضر نشدند صورت اعضاء کمیته و مسئولین را بدهند.
رفقا مراتب را به تهران و کمیته مرکزی گزارش کردند. یکی از رهبران حزب در یک برخورد سیاسی از «مکرم» نمایندۀ درگز گله می کند. او که آدم زیرکی بود، اظهار بی اطلاعی کرده، می گوید: حزب ایران درگز مورد احترام مردم است. بهترین مردان و جوانان در این حزب جای گرفته اند. من این پلیس دزد را بجای خود خواهم نشاند. از رئیس دادگستری استان توضیح در باره بازداشت من می خواهد. رئیس دادگستری به رئیس دادگستری درگز اعتراض می کند.
کمیته مرکزی اقدامات مجدّانه و پی گیر می نماید. از شهربانی و بدعت های خودکامانۀ این نوکر «مختاری» به وزارت کشور و شهربانی انتقاد و اعتراض می کند.
طولی نکشید مرا آزاد کردند. جلسۀ کمیتۀ شهرستان تشکیل شد. اختیارات لازم به من داده شد. دزدی ها، اخاذی ها و سوء استفاده های این دزد که موجب گلۀ بعضی از محترمان شهری ما شده بود، برملا شود.
این هم ریزدرآمد شهربانی درگز:
روزنامه “مرد امروز” در این سال پر تیراژترین و مؤثرترین و افشاگرترین روزنامه های ایران بود. مدیر و نویسنده آن «محمد مسعود» بود؛ تا حدی که مطالب روزنامه حاکیست، نه تنها وابستگی به چپ یا راست نداشت، بلکه سخت ترین حملات را به کارگذاران و وابستگان سیاست خارجی می کرد و سرانجام نیز بر سر این مبارزه کوبنده در همین سال با یک دسیسه پیچیده– کمپانی عمال خارجی و ارتجاع و دربار- ترور شد. ابتکارات او در روزنامه نگاری بی سابقه بود. در این سال که «قوام» با فرستادن نوکران خود به مجلس در اوج سریر خودکامگی و زورمندی قرار گرفته بود، به نام وی در یکی از محاضر اسناد رسمی کشور سندی به ثبت می رساند که: اینجانب بموجب این سند برای خدمت به مملکت و جامعه تعهد می نمایم یک میلیون ریال به خود یا ورثۀ کسی بپردازم که «قوام السلطنه» را در زمان زمامداری، یعنی قبل از سقوط کابینه او معدوم نماید.
«مسعود» بدنبال این مقاله، مبارزۀ خود را بگونۀ پنهانی و زیر زمینی ادامه داد. این روزنامه مقاله ای به امضاء من با تیتر: “این هم ریز درآمد شهربانی درگز” در تاریخ ۱۳ تیرماه ۱۳۲۶ چاپ و انتشار داد. اینک عین مقاله:
“هفتاد و چهار هزار و سیصد و چهل ریال سوء استفاده شهربانی درگز
قسمتی از سوء استفاده ها و اخاذی های اردیبهشت ماه «ستوان شاهرخی» کفیل بخشداری، رئیس شهربانی درگز:
۱. مبلغ هفده هزار و ششصد ریال عواید حاصله از اجازه حمل ۸۸ کامیون گندم و جو از قرار هر کامیون دویست ریال.
۲. مبلغ چهار هزار و چهار صد ریال عواید حاصله ماهیانه از ۸ باب شیره خانه شهر از قرار هر بابی شبانه، شصت ریال.
۳. دو هزار و یکصد ریال فوق العاده و حق الجواز کسب از قصاب ها و نانواها.
۴. یکهزار و نهصد ریال وصولی از حقوق حقه پاسبان ها از قرار هر پاسبانی در ماه بیست ریال باضافه فوقالعاده عدم انتقال و غیره.
۵. مبلغ دوازده هزار ریال بابت حق العمل در همراهی با محتکرین و شرکت در معاملات خواربار و حق الزحمه مخالفت با اجتماع اهالی بر علیه محتکرین و تهدید آنها.
۶. مبلغ سه هزار و دویست ریال حق و حساب وصولی از مسافرین کامیون ها بنام اجازه مسافرت با اتومبیل های باری.
۷. مبلغ هیجده هزار ریال کل عواید وصولی از بیکال های باغطره کاران بنام حق الزحمه آبیاری و فروش آب “آستان قدس” به خود “آستانه” و “شرکت فلاحتی”.
۸. پنچ هزار و یکصد ریال حق و حساب وصولی از جعبه های زردآلو و گوجه و گونی های خیار و بمنظور عدم ممانعت از حمل میوه به قوچان.
۹. جمع اقلام و عوایدی که صرف نظر از جنبه های سیاسی و انتظامی و رسمی با زحمات زیاد بدست آورده ام، فقط متعلق به اردیبهشت ماه می باشد. چه خوب بود میزان اخاذی ها و سوء استفاده های شخصی «ستوان شاهرخی» در ماه های آینده نیز از این مبلغ که جمع آن هفتاد و چهار هزار و سیصد و چهل ریال می باشد، تجاوز ننماید. ولی بطوریکه اوضاع نشان می دهد، سوابق امر دخالت در خرید تریاک و پیله قاچاق و غیره دلالت می کند، شاید در ماه های آینده از این میزان افزایش یابد.
خدا بداد این ملت بی پناه برسد”. «ابوالفضل قاسمی» (۴)
“من باید قاسمی را بکشم”:
در حزب بودم که خبر آوردند که: «شاهرخی» از تلفنخانه با شهربانی استان صحبت می کند. ولی پس از تلفن داد می زد: من باید «قاسمی» را بکشم! او آبروی مرا برده، خدمات مرا در شهربانی هیچ کرده است! همانجا دستور می دهد تلفن کلانتری لطف آباد را بگیرند، به رئیس کلانتری تلفن می کند، فوراً خودت را به درگز برسان، مرا مشهد خواسته اند باید حرکت کنم.
من خودم فهمیدم چه دسته گلی به آب داده ام. رئیس کلانتری به شهر رسید. «شاهرخی» او را به جای خود گذاشت. با وسیله ای که برایش تهیه دیده بودند، به مشهد حرکت کرد. «ستوان هاشمی» رئیس کلانتری با من ملاقات کرد. گفت: چه کار کرده ای؟ در روزنامه چه نوشته ای که فشار خون آقای رئیس بالا رفته بود، می لرزید؟ می گفت: حساب من و او بعد از برگشت از مشهد… ؟! من فوراً دو نفر از رفقا را در پست خانه گذاشتم، همین که پست رسید، فوراً مرا خبر کنند.
حرکت رئیس شهربانی و موضوع روزنامه به سرعت در ادارات و شهر پیچید. همینکه پست رسید، من روزنامه های رسیده را گرفتم. اطلاع ندادم در کدام روزنامه مطلبی راجع به «شاهرخی» نوشته شده است. ولی خودم مراقبت کردم که روزنامه “مرد امروز” را از دستبرد حفظ کنم. و مراقبت شد که روزنامه درست پخش شود. مشترکین بیشتر خودشان به پست خانه آمده بودند، روزنامه های شان را بگیرند. همینکه روزنامه ها از دستبرد رهایی یافت، من روزنامه “مرد امروز” را نگاه کردم. بلی، دیدم مقالۀ من چاپ شده است. بلافاصله روزنامه به تابلو جراید جلو جزب نصب شد. مردم ریختند که آنرا بخوانند. آنهایی را که من به “مرد امروز” آبونه کرده بودم، خانه و اداره و محل کارشان شلوغ شد تا ببینند این چه مقاله ایست که شهربانی را ناراحت کرده، مانند بمب در مشهد و شهربانی استان و استانداری منفجر شده است؟ تحلیل ها و تفسیرهای محلی شروع شد. هرکس در مسئله مربوط به خودش می گفت: کار خطرناکی است. ولی درست عین حقیقت نوشته شده است. از گاراژ دار، حمامی، نانوایی، قصابی، شیره خانه دار، تا تاجر، راننده، باغدار و باغطره کار اطراف شهر، پاسبان و میوه فروش، همه می گفتند: آقا درست است. این مرد که پدر ما را در آورده است. ما دزد دیده بودیم، ولی نه به این قهاری، پررویی و سمجی. «قاسمی» هرچه نوشته، درست است.
سه روز از این واقعه گذشت. خبر دادند که «شاهرخی» از مشهد بسوی درگز حرکت کرده است. یک عده روی دلسوزی به من گفتند: آقا شهر را ترک کن، به مشهد برو. ممکن است، این مردکه به تو صدمه رساند. من با پیش بینی لازم که حزب کرده بود، از جایم تکان نخوردم. در شهر ماندم و در انتظار حوادث.
رئیس شهربانی وارد شد. رؤسا و عده ای از متنفذین به دیدنش رفتند. خبر آوردند: می دانی چه دسته گلی به آب داده ای؟ شهربانی کل، راجع به این مقاله به «سرتیپ شوکت» رئیس شهربانی استان تلفن کرده، از این مقاله که باعث آبروریزی شده، سخت عصبانی بوده است. «شاهرخی» وقتی به شهربانی استان می رود، «تیمسار شوکت» به او توهین می کند و می گوید: اگر اینها درست باشد، به زندانت می اندازم، پدرت را در می آورم. چرا باید چنین رفتار کنی که دبیر یک حزب نیکنام و معروف چنین بنویسد؟…
«برهمند» نماینده «مکرم» در استانداری گفته: تو در اول کار «مکرم» آبروی ما را بردی. همه فکر می کنند ما ترا به دزدی وادار کرده ایم.
دیدارکنندگان دقیق می گفتند؛ گویا او را از کفالت بخشداری برداشته اند. چند روز بعد بخشدار وارد شهر می شود…
رفقا جمع بودند که ناگهان امام جمعه شهر با چند نفر وارد خانۀ ما و اتاقم شدند. بعداز دقایقی، امام جمعه «سید محمد مدنی» گفت: ما از شما خواهش می کنیم بی اینکه دلیل بیاورید، بلند شوید با هم برویم با آقای رئیس شهربانی آشتی کنید.
من هرچه خواهش کردم که از اینکار منصرف شوند، راضی نشدند. مرا همراه خود برای آشتی به منزل «شاهرخی» بردند.
سه چهار نفر از رفقای ورزشکار همراه من راه افتادند. یک نفر قبلاً رفت و به مردم ماجرا را خبر داد. منزل رئیس شهربانی توی خیابان بود. همینکه در مسیر حرکت، مردم با خبر شدند، عده ای نیز با فاصله، عقب من آمدند. به در خانه «شاهرخی» رسیدیم. وی همینکه فهمید من آمده ام، در حالیکه اسلحه کمری در دستش بود، عربده کنان به من حمله ور گردید. عده ای جلویش را گرفتند. من ایستادم، داد زدم:
– این دزد را ولش کنید، ببینم چه غلطی می خواهد بکند.
– تکه تکه ات می کنم.
– خیال کردی. مردکه تو اینقدر خرفتی، نمی فهمی که دوره عوض شده. اربابت «مختاری» تو هلوودونی…
لمپن بی مشت و اسلحه:
چند نفر پاسبان از خواص «شاهرخی» در جلو خانه بودند. رفقای ورزشکار ما نیز خود را آماده واکنش احتمالی کرده بودند. ریش سفیدان محلی میانجی گری کردند که: نباید این مجادله ادامه داشته باشد. باید شما هر دو ساکت شوید تا فرمولی برای حل اختلاف پیدا کنیم.
عین همین مجادله با پختگی بیشتر در تهران بین حزب و شهربانی کل کشور بوجود آمد. در مشهد نیز بین «دکتر مهندس امیر پایور» نمایندۀ کمیته مرکزی با شهربانی مشهد گفتگو پدید آمد. تا سرانجام قرار شد هر دو ما به مشهد احضار شویم تا بازرسی برای رسیدگی به درگز اعزام شده، و به قضایا رسیدگی کند.
«سرگرد نیازمند» رئیس پلیس مشهد مأمور اینکار شد. او با ریش سفیدان و مردم آشنایی و تفاهم دیرین داشت. مدتی در این شهر رئیس شهربانی بود و رفتار خوبی داشته است. جالب است این نکته گفته شود وقتی به مشهد آمدم، خود را به «تیمسار شوکت» معرفی کردم. او تعجب کرده و گفته بود: پس با دیدن «قاسمی» فهمیدم حق با اوست. این کهنه شهربانی چی طوری «قاسمی» را به من معرفی کرده بود که فکر می کردم با یک لمپن بزن بهادر روبرو می شوم، ولی فهمیدم اشتباه می کردم.
دزد و پرونده ساز نیرنگ باز:
با برنامه ریزی دقیق و منظمی که شده بود، با ورود بازرس ریش سفیدان و بزرگان شهر به استقبال بازرس رفتند، اعلام کردند: اگر دوباره «شاهرخی» به درگز بیاید، خون راه می افتد، توهین به شهربانی می شود. دستجات از پاسبان تا بازاری، کارگر و کارمند از نانوا و قصابی و حمامی، میوه فروش و گاراژ دار، تا پوستین دوز و اطاق دار!، مشروب فروشی و قاچاقچی اسناد، دزدی و اخاذی، کاهبرداری او را ارائه دادند. به دستور «شوکت»، «شاهرخی» تعویض و در اختیار کارگزینی قرار گرفت.
چند روز بعد «شوکت» مرا احضار کرد. گفت: از میان افسران شهربانی کسی را انتخاب کن به درگز بعنوان رئیس شهربانی بفرستم. گفتم: نه من کسی را نمی شناسم و نه اینکار را خواهم کرد. شما شخص وظیفه شناس پیرو قانون و بی نظر به درگز بفرستید، خواهید دید، همۀ مردم مقدم او را گرامی خواهند داشت.
«صارم» که همیشه با هشیاری و حاتم بخشی، نفوذ فئودالیستی خود را در درگز حفظ می کرد، تسلیم «مکرم» شد. قرار شد خان هرچه می برد، با «حسن خان کاشی» نصف کند. عده ای از اطرافیان او از «صارم» فاصله گرفتند، به «مکرم» پیوستند.
رؤسای دارایی و بهداری، دادگستری، سازمان های تابعه وزارت کشور، “آستان قدس” تسلیم «مکرم» شدند. انجمن شهر بوسیلۀ چند تن از معتمدان اپورتونیست، پذیرای نفوذ «مکرم» شدند. ما بدنبال یک بحث مفصل تحلیلی، اولویت در مبارزه را با «مکرم» و ادارات فاسد و غارتگر نهادیم.
درگیری ما بتدریج با نفوذ «مکرم» و مبارزه با فساد نوین شروع می شد. ادارات به سرعت با پشتیبانی «مکرم» و عمال او و تبلیغ این موضوع که «مکرم» وکیل دربار است، علناً به رشوه خواری و اخاذی پرداختند. کار افتضاح اخاذی، بدانجا رسید که این کار در ملاء عام صورت می گرفت. از آنجمله عده ای به حزب شکایت کردند که بهداری دولتی شهرستان برای بیماران ویزیت تعیین کرده است. «دکتر ابریشمی» رئیس بهداری از بیماران و مراجعان ویزیت می گیرد. من خودم به بهداری سر زدم و دیدم بلی، بیماران که نان شب ندارند، باید نفری پنجاه ریال ویزیت بدهند. خبر فرستادم: بهداری، یک سازمان دولتی است و شما از دولت حقوق می گیرید، نمی توانید در بهداری از مردم پول بگیرید. جواب رسید: اختیاردار درگز، «مکرم» است. هرچه دلمان می خواهد با این پارتی می کنیم. ارتباطی به شما ندارد. ما نوکر «مکرم»، «مکرم» نوکر «شاه» است.
«محمد خان رزمجو» یک پیشه ور حزبی بود. او را خواستم و ۵ عدد اسکناس ده ریالی به او دادم که بچه اش را برای معاینه به نزد رئیس بهداری ببرد. نامه شکوائیه ای آماده کردم که در آن شکایت از بهداری و پول هایی که بعنوان ویزیت با شماره نوشته بود، قید شده بود. این نامه ها با عناوین: (فرمانداری، دادگستری، شهربانی و حزب ایران) تهیه کردیم. با امضاء «رزمجو» به مقامات مربوطه دادیم. من بعنوان رهبر حزب و دفاع از یک حزبی، رفقا را تقسیم کردیم. مسئولان دولتی را به بهداری بیاورند. خود من به دادگستری رفتم. نمایندۀ دادسرا را به بهداری آوردم. اسکناس ها با همان شماره از کشو میز او خارج شد. بیماران نیز اقرار به پرداخت ویزیت به رئیس بهداری، بهنگام کار دولتی در بهداری کردند. پروندۀ سنگین با جرم مشهود و روشن، تشکیل گردید. باند «مکرم» به دزد بزرگ مجلس نشین، متوسل شدند و دستورات از بالا در تهران و مشهد صادر شد، جرم را سَمبَل کنند. ولی جرمی به این روشنی و محرز را چه کسی می توانست از بین ببرد و پرونده را بکلی ببندد؟
ما اشتباه می کردیم. این آقا سال ها در درگز ماند، مال و ثروتی بهم زد، با بزرگان محل وصلت کرد. ولی حزب ول کن قضیه نبود. مرتب در روزنامه ها آنقدر نوشت، دستگاه را در فشار گذاشت، تا او را از درگز بیرون کردیم. برای اخاذی و پول ستانی و سوء استفادۀ او مراجعه شود به روزنامه های “پرخاش”، “حمله” و “جبهه”…
باز هم توقیف و دستبند و حبس:
اظهار عجز پیش ستمگر زابلهی است اشک کباب باعث طغیان آتش است
«صائب»
وارد سال ۱۳۲۷ شدیم، سالی پر ماجرا برای همۀ سیاست پیشگان، آزادی خواهان و هواخواهان مشروطیت و حکومت قانون. سال تلاش استعمار و استبداد برای استحکام بخشیدن به پایه های لرزان قدرت خویش در یک کلام، سال برخوردها و اجرای نقشه ها.
پس از سقوط دولت «قوام»، همینکه «حکیم الملک» روی کار آمد، عمال دیرین استعمار از «سید ضیاء» تا «تقی زاده» همه در صحنه ظاهر شدند. «ایدن» وزیر خارجۀ قدرتمند و دسیسه گر بریتانیا به ایران سفر کرد، از «شاه» دعوت نمود به لندن سفر کند.
سوء استفاده استبداد و استعمار از مسئله آذربایجان، جنایات شرم آور ارتش ایران در آذربایجان که گفته شده … بهانه به دست بدخواهان داد تا دموکراسی نیم بند شش ساله را تبدیل به خودکامگی و زورمداری کنند.
دیدیم از نتایج این نظام دیکتاتوری بود که در درگز یک پلیس دست پروردۀ «مختاری» چگونه به اعمال ما می خندید. خوشبختانه واکنش ما بسیار خوب بود. ولی در اواخر سال ۱۳۲۶ بود که قلم بزرگترین روزنامه نگار افشاگر ما در خون نشست. ظاهراً این ترور جنبۀ خارجی نداشت. ولی در حقیقت آغاز یک دوران زور و خفقان، ترور اندیشه و عقیده بود. آتش ماجراجویی و بیگانه پرستی که حزب توده و اعوان و انصارش به پشتیبانی روس ها در پنج سال روشن کرده بودند، اینک زمینه را برای واکنش مخالفان فراهم کرده تا دمار از روزگار همۀ آزادیخواهان در آورند. «شاه» نیز در راستای تدارک دیکتاتوری، با این برنامه کاملاً موافق بود.
بنابراین همۀ نیروهای اهریمنی به اصطلاح خود به “بهسازی” محیط پرداختند.
هنوز سال ۱۳۲۶ به پایان نرسیده بود که رادیو های خارجی به نقل از نامۀ هفتگی “اکسیون” چاپ پاریس، خبر دادند که دولت «حکیمی» بنا به توصیۀ وزارت خارجه آمریکا طرحی برای توقیف عناصر آزادیخواه ایران تدوین و به تصویب کمیسیون امنیت ستاد ارتش رسانیده است. جهت اجرای این طرح در بعضی شهرستان ها، کمیسیونی بنام “شورای امنیت” تشکیل یافته و در تهران نیز کمیسیون عالی مقامی برای این منظور بوجود آمده است… (۵)
وقتی این دستور به استانداری خراسان رسید، عمال «مکرم» و «صارم» از آن به سود خود برای خراسان استفاده کردند. دستگاه های دولتی و “آستان قدس” نیز دل پری از مبارزات بنیادی حزب ایران درگز داشت. از اینرو، اول شهرستانی که “شورای امنیت خراسان” روی آن به تصمیم گیری پرداخت، درگز بود.
حزب ایران متهم به اندیشۀ اشتراکی و تحریک دهقانان به دفاع از حقوق خود و مبارزه با دستگاه های انتظامی شد. شهربانی و ژاندارمری استان بطور جدی خواست که تکلیف این حزب در درگز باید روشن شود. حزب توده بگونۀ ظاهری و با تئوری از حقوق دهقانان و کارگران سخن می گفت، ولی همیشه مصالح “آستان قدس” را رعایت کرده، مردم را علیه دولت و قوای انتظامی تحریک نکرده است. ولی این حزب در درگز در همۀ قریه ها و روستاها علیه ملاکین بزرگ و فئودال ها که حامی حکومت مرکزی هستند، مردم را بر می انگیزاند. مقالات مسئولان و رهبران این حزب در روزنامه های مرکز، بهترین سند محکومیت این حزب است. باید این حزب تعطیل شود.
بر اساس این نظرات، دستورات محرمانه از سوی استاندار به درگز صادر گردید. “شورای امنیت” در درگز تشکیل گردید. از دو جهت “شورای امنیت” بگونۀ جدی و فوری در این مورد تصمیم گرفت. یکی اینکه حزب ایران درگز مانند نگهبانی، مراقب همۀ اعمال دزدان و نابکاران بود، نسبت به کوچکترین تجاوز به حقوق مردم واکنش نشان می داد. از اینرو ممر مداخل و عایدی دزدان اداری و غارتگران “آستان قدس” بسته شده بود، و از سوی دیگر دو قدرت ضد ملی «مکرم» و «صارم»، هر دو دشمن حزب ایران بودند.
پس از بحث های زیاد، “شورای امنیت” به این نتیجه رسید: ما در درگز قادر نیستیم عکس العملی نسبت به «قاسمی» نشان بدهیم، بخاطر افکار عمومی که دربست در اختیار “حزب ایران” است. از اینرو از “شورای امنیت” خراسان خواسته شد، مجری احکام کیفر «قاسمی» شود.
“شورای امنیت” استان بر اساس مادۀ واحدۀ مجازات افراد شرور و مخالف امنیت عمومی، حکم تبعید پنج سال «قاسمی» از خراسان را صادر کرد. شهربانی خراسان «تیمسار شوکت» مأمور اجرای آن شد. همۀ متنفذان سیاسی محلی خود را هم آهنگ با این تصمیم کردند.
«شوکت»، رئیس شهربانی درگز را به مشهد فرا خواند. او اظهار عجز و ناتوانی از توقیف و تبعید «قاسمی» می کند. برنامه به دام انداختن «قاسمی» طرح و بدست «شوکت» به اجرا گذاشته می شود.
پاورقی ها:
(١)- روزنامۀ باستان شمارۀ ۶۱ – ۶ خرداد ۱۳۲۶
(٢)- “الو” که با قرارداد “آخال” از درگز جدا شد. اندکی بعد در آنجا “پارتانیا” قصور اشکانیان از زیر خاکها در آمد که اشیاء مکشوفه، موزه “عشق آباد” را غنی کرد.
(رجوع شود به کتاب خاوران دلیر و اسناد ” الو” چاپ روسیه)
(٣)- روزنامۀ نبرد امروز، روزنامۀ موقتی ارگان حزب در تهران، خبر این بازداشت را درج کرد. ۱۷-خرداد-۱۳۲۶
(۴)- مرد امروز شمارۀ ۱۱۴ – ۱۳ تیر ۱۳۲۶ صفحه ۸ – مرد امروز ۲۵ مهر ۱۳۲۶ –
(۵)- گذشته چراغ راه آینده است.
—
ابوالفضل قاسمی، مورخ، نویسندۀ الیگارشی یا خاندان های حکومتگر در ایران، دبیرکل حزب ایران و عضو هیئت اجرایی و شورایعالی جبهه ملی ایران