خورشید گویا غروب وطن را
در افقی دور دست
که ازدحامی وا داده
و پوشیده قبای چرکین
متعفن از تدلیس زرو زور
با کجا وه تاریکی بر دوش
که مرگ زندگی را سر می داد
نظاره گر بود
ولی خون نسل امید
خورشید را در هیبتی دوگانه
به کرانه های بیداری برد
در وزش باد هایی که پیشا پیش قاصدک
با شقایق هم عاجین گشتند
در عطر اگاهی که چون زمردی
به اندیشه ها برق می افکند
(به سحر معجزه اسا بلوط هیرکانی
که در پی گذشت زمانه
ایستاده چون حسی جاری
زندگی می سازد)
به رقص پرندگان
که از قفس جهل می پرند
به ساز پروانه هایی که
در سماء زایش
شعله های ازادی را می پروراند
به کشته زاران وطن
که با بذر مهرو محبت
امید را مز مزه می کند
با انتظاری در همین نزدیکی
با نسیم عطر ها رهایی
سوار بر اسب سفید
شیهه کنان با پرچم
کاوه منقوش به حماسه مصدق
فریاد تاریخی یک ملت نجیب را
که زنجیر های ظلم را می درند
وصلای عشق را در
در میهن غمدیده سر می دهند
می نگریست
تهران طلوع
94/4/5
شعری از طلوع از ایران -خورشید در سی خرداد 60
اخبار مرتبط