back to top
خانهدیدگاه هابخش چهارم بحث آزاد درباره معنای ملک یمین در قرآن (ابوالحسن بنی‌صدر...

بخش چهارم بحث آزاد درباره معنای ملک یمین در قرآن (ابوالحسن بنی‌صدر ـ نیما حق پور)

bahse-azadیادآوری: در مورخ 29 اردیبهشت 95، نقدی نگاشتم با عنوان «پیرامون آیه 24 نساء و در نقد نظر استاد بنی‌صدر»، جناب بنی‌صدر، بنا به سنت حسنه بحث آزاد، نقد بنده را نقد نمودند و «بحث آزاد درباره معنای ملک یمین در قرآن» آغاز گردید و ادامه یافته است. حال قرار بر این است که این بحث آزاد، نوبت به نوبت منتشر ‌گردد. اینک نوبت چهارم آن منتشر می‌گردد. این توضیح ضروری است که اعداد داخل پرانتز در مطالب بنده، متناظر مواردی است که استاد بنی‌صدر در نوبت خود، در خصوص آنها توضیح داده‌اند. عباراتی هم که در مطالب استاد بنی‌صدر در بین {} قرار داده شده‌اند، از بنده می‌باشند که جهت تصحیح متن یا افزودن جا افتادگی‌ها اضافه ‌گردیده‌اند. (نیما حق پور ـ 17 بهمن 95) 

 

بنی‌صدر :

نقد نوشته شما را با شماره 7 شروع می‌کنم. هرگاه این گره باز بشود، گره‌های دیگر باز می‌شوند. نوشته‌اید شما بر این باور هستید که چون خداوند می‌فرماید، گفته او حق است. وقتی نظر شما را نقد کردم، پاسخ شما را به نقد خود صحیح نیافتم. از پرداختن به موقع به نقد آن غافل شدم. حالا می‌بینیم نمی‌باید از آن نقد غفلت می‌کردم.

باور شما تناقض‌ها در بردارد:

7ـ نقد هفتم:

7ـ1ـ مسلم است که از حق جز حق صادر نمی‌شود. پس از خداوند جز سخن حق گفته نمی‌آید. باوجود این، برای این‌که بدانیم سخنی که به خداوند نسبت داده می‌شود، از  خداوند است، باید آن را به ویژگی‌های حق محک بزنیم. از جمله این ویژگی‌ها یکی این‌است که دلیل حقانیت حق باید در خود آن باشد. وگرنه، آسان می‌توان سخنی را به خداوند نسبت داد و مردمان را به پیروی مجبور کرد. بس بجا فرمود که وقتی سر و کار با «ما قال» است، باید دلیل صحت آن ‌را در آن جست. چون خدا می‌گوید حق است راه را باز می‌کند برای فراوان سوءاستفاده‌ها، همان‌سان که باز کرده‌است. آیا مردم ایران گرفتار ولایت مطلقه فقیه نیستند؟

7ـ2ـ این سخن که چون خدا می‌گوید حق است ناقض اصل سنجیدن گوینده به حق، و نه حق به گوینده است. و

7ـ3ـ نوشته‌‌اید: «استنباط من این‌است». پس شما از خداوند نپرسیده‌اید که مقصودش از «ماملکت ایمانکم» کیست؟ چرا چنین کرده‌اید، چون اولاً ما به خداوند دسترسی نداریم تا از او بپرسیم مقصود شما از ماملکت ایمانکم چیست و ثانیاً شما برآن نشده‌اید که دلیل حقانیت مدعای خود را در ماقال بیابید. می‌بینید خطر نجستن دلیل در قول، تا کجا عظیم است. آنچه بر سر اسلام و مسلمانان آمده‌است، نادیده گرفتن ویژگی‌های حق و بنارا بر «من ‌قال» گذاشتن نیست؟

7ـ4ـ ویژگی شفافیت و سر راست بودن، بنابراین، خالی از ابهام بودن نیز از ویژگی‌های حق است. قول شما که «استنباط من این‌است» ناقض شفافیت و سرراست بودن قول خداوند است. اقتضای شفافیت یکی دلالت بدون اما و اگر بر موضوع است و دیگری امر واقع مستمر بودن آن، بنابراین، معنی سرراست اصطلاح آن روز و امروز است.

7ـ5ـ ناقض «جادلهم بالتی هی احسن» است. چراکه به کسی که وجود خدا را منکر است و یا گمان می‌برد قرآن رؤیای پریشان پیامبر (ص) است، نمی‌توان گفت چون خدا می‌گوید حق است. کسی که ظن خود را علم می‌انگارد مدعی می‌شود وجود نارسائی‌های معنائی و دستوری و آوردن جمله‌ای در آیه‌ای که ربطی به موضوع آن ندارد، دلیل بر این‌که قول نه قول خدا که قول پیامبر، آنهم در حال خواب است. پاسخ را باید وجود دلیل حقانیت حق در خود حق بدهد. چون حق است خدا می‌گوید نهادن دلیل حقانیت آیه‌ها پیشاروی مدعی و رد اشکالهای او است.

7ـ6ـ ما چون می‌دانیم از حق جز حق صادر نمی‌شود، پس، الف. «من» خویش را جانشین خدا نمی‌کنیم و ب. روش می‌آموزیم، چراکه چون می‌دانیم صادر از حق، حق است، پس می‌دانیم دلیل حقانیت قول حق نیز در خود آن‌است. و این روش را با هر قولی بکار می‌بریم. هرگاه چنین می‌کردیم، گرفتار روایت‌های جعلی و «من قال»ها نمی‌شدیم. می‌بینید که «چون خدا می‌گوید حق است» هم با روش صحیح خوانائی ندارد و هم ما را از آن محروم می‌کند. 

 

7ـ7ـ قول شما ناقض موازنه عدمی و ترجمان ثنویت تک محوری است. چراکه بر اصل موازنه عدمی، وجود ویژگی‌های حق در سخنی، ما را از حقانیت آن و قول خداوند بودنش مطمئن می‌کند. اما لحاظ نکردن این ویژگی‌ها، بنارا بر محور فعال گذاشتن خداوند و فعل‌پذیر انگاشتن انسان است. از یاد نبرید که ولایت مطلقه فقیه جز با جانشین موازنه عدمی کردن ثنویت تک محوری، ساختنی و به خداوند نسبت دادنی نبود.

حل این تناقض‌ها به این است که در اندریافت معنی، موازنه عدمی را اصل راهنما کنیم. خودانگیختگی عقل را به یمن رهاکردنش از همه محدودکننده‌ها و این‌همانی جستنش با هستی مطلق در مقام خلق، کامل کنیم. هرگاه چنین کنیم، معنای قول را همان که هست اندر می‌یابیم.

گرفتار تناقض‌ها شدن و ماندن سبب می‌شود که ما روش قرآن را وارونه دریابیم:

1ـ قرآن روش آزاد کردن اسیر برده را می‌آموزد و نه ملک یمین کردن بی‌چیزان را. این اصرار که «ماملکت ایمانکم» زن اسیر نیست و زن و دختر بچه بی‌چیز است، ناشی از غفلت از این مهم است که فقر زدائی غیر از فقر را دست‌آویز ملک یمین کردن بی‌چیزان است. این روش ناقض اصل عدالت و امامت (هرکس خود خویشتن را هدایت می‌کند) و ناقض کتاب و ناقض توحید است. با فقیر را، بخاطر فقیر بودن، ملک یمین ثروتمند کردن، قرآن کتاب دربردارنده حقوق نمی‌شود. کتاب تبعیض بسود باچیزان می‌شود.

این سخن نه تنها ناقض قرار خداوند است (امام گشتن مستضعفان)، بلکه ناقض قرآن و اسلام بمثابه راه‌حل‌های مشکل‌ها است. توضیح این‌که، فقر را باید درمان کرد و نه آن را دست‌آویز ملک یمین کردن زنان و کودکان بی‌چیز گرداند. قرآن برای فقر زدائی روش‌ها پیشنهاد می‌کند. این روش‌ها در همان‌حال که فقر را می‌زدایند، سالب استقلال و آزادی و دیگر حقوق بی‌چیزان نیز نمی‌شوند.

می‌نویسید: «بنابراین معنای ملک یمین نمی‌تواند «زن اسیر» باشد، چرا که زن اسیر اگر ایمان او برای مؤمنان محرز شده باشد دیگر در زمره اسیران نباید قلمداد شود و اگر محرز نشده باشد، مشمول آیه 25 نساء نمی‌گردد که می‌فرماید: «فَمِن مَّا مَلَکَتْ أَیْمَانُکُم مِّن فَتَیَاتِکُمُ الْمُؤْمِنَات».»

در نوشته شما تأمل کنیم و ببینیم دلیل آن، در خود آن هست یا نه؟:

● آیا در این آیه آمده‌است اسیر بمحض ایمان آوردن آزاد می‌شود؟ نه.

● آیا در آیه دیگری تصریح شده‌است اسیر با ایمان آوردن آزاد می‌شود؟ نه. در آیه 221 سوره بقره، برده مؤمن را بهتر از مشرک آزاد می‌داند.

● آیا مقرر است که ایمان آوردن ملک یمین می‌تواند صاحب اختیار او را به آزاد کردنش برانگیزد؟ بله.

● آیا در آیه 25 سوره نساء، سخن از آن بمیان است که ایمان «ماملکت ایمانکم» باید بر صاحب اختیاران آنان محرز شود؟ نه. بعکس، خداوند است که می‌شناسد ایمان آوردن واقعی را از ایمان آوردن ظاهری. از این‌رو، ظاهر ایمان را برای ازدواج کافی می‌داند. باوجود این، هرگاه داوطلب ازدواج دل آسوده نشد، شکیبائی بهتر است.

● آیا بسنده‌کردن به ایمانی که اظهار می‌شود، دلیل آن نیست که ماملکت ایمانکم اسیران هستند؟ چرا. زیرا زن بی‌چیزی که به خدمت باچیز درمی‌آید، مختار است. مختار است زیرا او است که شوی خود را بر می‌گزیند و ازدواج با او نیازمند کسب اجازه نیست.

2ـ هر زمان که ساختنی با ویران کردنی همراه شد و نظری سبب غفلت از حقی شد، باید بدانیم که آن نظر، حق نیست. این استدلال که در آیه 25 سوره نساء آمده‌است که با «اجازه اهل آنها» با «ملکت ایمانکم» ازدواج کنید بنابراین، مراد اسیران نیستند، گویای غفلت از اختیار زن آزاد اما فقیر است. اختیار ازدواج با زن است و او است که شوهر بر می‌گزیند (آیه 237 سوره بقره: عقد نکاح با طرف زن است. زنی که به علتی از علل بر شمرده در قرآن، از جمله، ملک یمین بودن، اختیار ندارد، ولی او جای‌گزین او در منعقد کردن عقد ازدواج می‌شود.) و اختیار ازدواج او بهیچ‌رو با مخدوم او نیست. تازه با سلب اختیار از زن بی‌چیز و اسیر کردن آن، نمی‌توان او را جانشین زن اسیر کرد. نه تنها دلیلی برای این کار نیست، بلکه قید موکول بودن ازدواج با ماملکت ایمانکم به اجازه، دلیل بس آشکاری است براین واقعیت که ماملکت ایمانکم اسیران جنگی هستند.

این امر که آیه اجازه «اهل» را لازم دانسته‌است، گویای رابطه «ماملکت ایمانکم» با صاحب اختیار خویش است. نه تنها به این دلیل که هرگاه خدمتکار، زن آزادی باشد، صاحب کارش اهل او و صاحب اختیار او نمی‌شود، بلکه به این دلیل نیز که اسیری که ماملکت ایمانکم می‌گردد، در حکم اهل خانه می‌شود. اهل خانه‌ای که صاحب اختیار دارد.

و بالاخره، فقر یک درد و مشکل است چرا باید خداوند فقیر را گرفتار منزلتِ دونِ ملک یمین نیز بگرداند؟ اما کسی که اسیر می‌شود خود خویشتن را گرفتار چنین منزلتی می‌کند. باوجود این، روش‌ها که قرآن مسلمانان را به عمل به آنها می‌خواند، آنها را از این منزلت رها و به آنها منزلت انسان مستقل و آزاد می‌بخشند.

3ـ وجود خدمتکار در خانه برخی از مسلمانان، از زمانی ببعد، امر واقع مستمر هست. اما این برخی ثروتمندان هستند. در ایام نخستین، مسلمانان بی‌چیز بودند و توان استخدام خدمتکار را نمی‌داشتند. در باره پیامبر است که او خدمتکار نمی‌داشت اما، بنابر قرآن، «ما ملک ایمانکم» می‌داشت. اینان چون اهل خانه می‌شدند، رابطه‌ای، در حکم اهل خانه، با بقیه پیدا می‌کردند. حال این‌که خدمتکار در یک خانه، اهل آن خانه، بمعنای فاقد اختیار و ملک یمین نمی‌شود.  اگر خدمتکار را ملک یمین بشماریم، وضع قانون غیر عادلانه‌ای را به قرآن نسبت نداده‌ایم؟

4ـ برفرض که تأمین معاش و لباس و مسکن را مزد بخوانیم ـ بخشی از مزد می‌تواند باشد ـ  اولاً عادلانه نیست. زیرا هر انسانی بر برآوردن نیازهای اولیه حق دارد. و ثانیا خدمتکار را «ملک یمین» نمی‌گرداند. این‌ از حداقل مزد هم کم‌تر است، اما اگر حداکثر نیز می‌بود، نمی‌توان سالب حقوق ذاتی حیات، از جمله استقلال و آزادی خدمتکار شد.

5ـ نوشته‌اید: «اینکه کلمه را از ارزش برخوردار کرده‌اند، خود گویای این است که نیاز به تفکیک خدمتکاران حداقل به دو گروه بوده است که بخشی را که کارشان از منزلت بیشتری در نزد آحاد مردم برخوردار بوده «کارمند» بنامند و دسته دیگر را «مستخدم» یا خدمتکار».

بهیچ‌رو، نیاز سبب نشده‌است. پیش از وضع واژه‌های جدید، کارکنان دولت را خدمه دولت می‌گفتند. بعد از وضع واژه‌های جدید، آن‌را با کارمندان جانشین کردند. کارمندان را به دون پایه یا جزء و میان و بلند پایه تقسیم کردند. و چون بنابر ارزشمند کردن خدمت دولت بود، کلمه کارمند را از بار ارزشی نیز برخوردار کردند.

6ـ ملک یمین، بنابر  مفردات راغب اصفهانی، برده و کنیز معنی می‌داده‌است و به همین معنی نیز در قرآن بکار رفته‌است.

8ـ نوشته‌اید: «بلکه او را نسبت به پیمان فی ما بین (نوشته یا نانوشته) محق می‌گرداند و مطابق قرآن، مخدوم توصیه می‌شود که با ملک یمین خود ازدواج نماید، و آن هم به اذن اهلش، که از سر اجبار و ترس و … صورت نگیرد». در باره «اجازه اهل»، بنابر آیه، دیگرانی که بخواهند با ملک یمین ازدواج کنند باید از صاحب اختیار او اجازه بگیرند. در آیه نیست که اگر او خود خواست با ملک یمین خویش ازدواج کند باید اجازه بگیرد. در آیه 24 سوره نساء چنین اجازه‌ای را حتی در باره ملک یمینی هم که شوهر داشته‌است، مطالبه نکرده‌است.

9ـ یکبار دیگر، حقوق کودک نادیده گرفته می‌شود. خداوند چرا باید راه‌کار سازگار با حقوق کودک پیش پای انسان نگذارد و به جای آن، بسود ثروتمندان، مقرر کند که می‌توانند کودکان بی‌چیز را ملک یمین خود کنند؟ این نظر مستند به کدام آیه قرآن است؟

10ـ گرچه در نقدهای بالا، پاسخ‌های پرسش‌های شما داده شدند، باز یک به یک به آنها پاسخ می‌دهم:

10ـ1ـ «نوع و حدود و ثغور حیطه مالکیت در پدیده ملک یمین چیست؟»

پاسخ این پرسش را به استناد آیه‌های قرآن، در نقد نقد 2 داده‌ام. باز می‌آورم:

«غنیمت جنگی مال است و اسیر  انسان است. بدیهی است که انسان مال نیست. اما جنگ و اسیر گرفتن امر واقع مستمر است. پس یا باید قراردادی وجود داشته باشد، مثل کنوانسیون ژنو و یا قانونی برای چگونگی رفتار با اسیر، وضع شود. اینک از خود بپرسیم: هرگاه قرارداد وجود نداشت و بنابر رسم، اسیر جنگی به بردگی در می‌آمد ـ که چنین بود ـ قانونی که دست کم

● هم حقوق انسانی اسیر را رعایت کند و

● هم اسیر را بی‌خطر برای جامعه بگرداند و

● هم او را در جامعه جذب و ادغام کند و

● هم روش بازیافتن استقلال و آزادی او را در برداشته باشد،

چگونه قانونی می‌تواند باشد؟

هرگاه اسلام بیان استقلال و آزادی باشد، نباید برای این امر واقع مستمر این قانون را وضع کرده‌باشد؟

بدین‌قرار، چهار اصل بالا، حدود اختیار بر ملک یمین را تعیین می‌کنند. توجه بایسته‌است که قرآن ملک یمین را فعل‌پذیر نمی‌گرداند بلکه فعال می‌گرداند: بر او است که برای تحصیل آزادی خویش بکوشد. امر مهم این‌است که صاحب اختیار او باید الگو زندگی حقوقمند (مؤمن) باشد و این الگو است که نقش تعیین کننده را در انتخاب نوع زندگی ملک یمین بازی می‌کند.

10ـ2ـ ««فَانکِحُوهُنَّ بِإِذْنِ أَهْلِهِنَّ» چگونه اجرائی می‌شده است؟»

پاسخ این پرسش در همین نقد آمده‌است.

10ـ3ـ «مصون بودن از خطرات احتمالی همزیستی با آنها چگونه تأمین می‌شده است؟»

به این پرسش نیز در نقد پیشین پاسخ نوشته‌ام. رهنمودهای قرآن مربوط می‌شوند به اسیر و اسیری که ملک یمین می‌شود، وقتی امکان‌های جامعه مسلمان حداقل هستند و قرارداد رفتار با اسیران جنگی و مبادله و آزادکردن آنها در میان نیست. پس، بخشیدن منزلت ملک یمین به اسیر، با رعایت احتیاط‌های تأمین کننده امنیت، وقتی است که امکان‌ها حداقل هستند. بدین‌خاطر است که قرآن مقرر می‌کند، نگران ایجاد خطر از ناحیه آنها باید بود.

در زمان حاضر، امکان‌ها بیشتر هستند و امکان بی‌خطرکردن نزدیک به کامل اسیر وجود دارد. بدیهی است در زمان ما نیز اسیر جنگی می‌تواند زندگی در جامعه‌ای را برگزیند که قوایش او را اسیر کرده‌اند. هرگاه مقام‌ تصمیم گیرنده موافقت کند، او ملک یمین نمی‌شود. زیرا قرارداد وجود دارد. به سخن دیگر، در همان‌حال که نیروی انتظامی مراقبت می‌کند که خطری ببار نیاورد، از ابتدا، مستقل و آزاد و البته تحت نظر، زندگی جدید خویش را آغاز می‌کند.

10ـ4ـ «با آن دسته که زندگی بدون خیانت در میان مسلمانان را نمی‌پذیرفته‌اند و نیز با آنها که اعتماد مسلمانان را جلب نمی‌کرده‌اند، چگونه برخورد می‌‌شده است؟»

به این پرسش نیز در نقدهای پیشین پاسخ داده‌ام. باز پاسخ می‌دهم: بدیهی است به اسیری که بگوید من شرائط و مقررات شما را نمی‌پذیریم، منزلت «ملک یمین» داده نمی‌شد. او برده‌ای می‌شد تحت مراقبت. دانستنی است که در جنگها که به مسلمانان عصر پیامبر (ص) تحمیل می‌شد، اسیران پرشمار نمی‌شدند. مبادله اسیران نیز انجام می‌گرفت. آزادکردن اسیران در ازای دریافت وجه نیز بعمل می‌آمد. از آنجا که نه قرآن و نه تاریخ گزارش نمی‌کند از ناحیه آنها خطری مهم متوجه مسلمانان شده‌باشد، معلوم می‌شود روش‌هائی که بکار می‌رفتند کار ساز بوده‌اند.

اما در زمان حاضر، قراردادها وجود دارند. حقوق بین‌الملل نیز وجود دارند. کوشش باید کرد که حق صلح را همگان رعایت کنند. و باید توانمند بود تا که سلطه طلبان به خود، یارای تجاوز ندهند. و اگر، تجاوز جنگی شد، همان روش را با اسیران در پیش بگیرند که قوای ایران، تحت فرماندهی منتخب مردم ایران، در 9 ماه اول جنگ، بکار بردند.

10ـ5ـ «چرا در آیات 55 احزاب و 31 نور مبنی بر جواز عدم حفظ پوشش اجتماعی در برابر ملک یمین، و آیه 58 نور مبنی بر عدم جواز حضور ملک یمین در زمانهای خلوت و آمیزش جنسی، و آیات 5 و 6 مؤمنون و نیز 29 و 30 معارج مبنی بر عدم وجوب حفظ فروج ـ حیای گفتاری و رفتاری ـ در حضور ملک یمین، واژه‌ای به معنای «خدمتکار» ـ خدمتکار اندرونی خانه ـ به ملک یمین عطف نگردیده است تا موارد فوق شامل حال او نیز بشود؟»

 

پاسخ این پرسش را خود آیه‌ها می‌دهند:خدمتکارانی که طبق قرارداد قبول خدمت می‌کنند، ملک یمین نمی‌شوند تا این موارد نیز شامل آنها نیز بگردد. ملک یمین بخاطر منزلت نازل است که طرف اعتناء نمی‌شود. خدمتکار منزلت نازل ندارد. با مخدوم خویش هم منزلت است. پس در موارد فوق، «نامحرم» است.     

 

حق پور:

 

استاد عالیقدر، حال که بحث پیرامون «معنای ملک یمین در قرآن»، به بحث پایه‌تر «روش فهم قرآن» محتاج شد، در بخش نخست این نوبت از بحث، مطالبی را که حدود دو سال پیش، در این خصوص، در مقاله «بنی‌صدر و عدم جواز گذار از ثبوت احکام اجتماعی قرآن» و نیز در پاسخ به نقد دوست ناقدی نگاشته‌ام، از نظر حضرتعالی می‌گذرانم:

در مقاله مذکور نگاشته بودم:

«آری ما باید قرآن یا متن مقدس را با حق بسنجیم و به حق تفسیر و تأویل کنیم و آن هم فارغ از اینکه از جانب خدا باشد یا نباشد، اما اگر قرآن از جانب خدا نباشد، دیگر در فهم آن نمی‌توان متمسک به پیش فرض «حق مطلق» بودن آن و در نتیجه دقیق بودن تک تک عبارات و منسجم بودن آنها با یکدیگر شد، بگونه‌ای که حتی نتوان یک حرف را جابجا نمود یا نادیده انگاشت. اگر قرآن از جانب غیرخدا باشد، به هر نحوی از انحاء، حتی اگر کلام پیامبر باشد که محتوایش را از وحی الهی گرفته و وی بدو فرم کلامی بخشیده باشد، دیگر نمی‌توان به قطع داوری نمود که قرآن مطلقاً حق است، چرا که پای اراده‌های انسانی به میان آمده و اراده‌های انسانی به جهت اینکه انسانها برخوردار از علم مطلق، توانایی مطلق، و… نیستند، منزه از نقصان و اشتباه نمی‌باشند. ما باید قرآن را با حق بسنجیم و به حق تفسیر و تأویل کنیم اما با این پیش فرض که قرآن از جانب خدایی است که حق مطلق است و از حق مطلق جز حق مطلق صادر نمی‌شود. بنابراین قرآن متن دقیق است هرچند که گفتاری باشد و نه نوشتاری و در بستر تاریخی زمان پیامبر نازل شده باشد و به طبع رنگ و بوی آن زمان را داشته باشد. لازم به ذکر است که نگارنده این سطور علی‌رغم همدلی موسع با «منظومه فکری فلسفی ابوالحسن بنی‌صدر» با این نظر وی در مورد قرآن مبنی بر اینکه «چون حق است، خدا می‌گوید و نه چون خدا می‌گوید، حق است» از وجهی موافق نیست. زیرا «چون حق است، خدا می‌گوید» نافی «چون خدا می‌گوید، حق است» نیست. وقتی قائل باشیم که خدا حق مطلق است و از او جز حق صادر نمی‌شود، پس می‌توانیم قائل باشیم که «چون خدا می‌گوید، حق است» (1). از اتفاق در مورد فهم قرآن، تمسک به اینکه «چون خدا می‌گوید، حق است» راهگشاتر است از تمسک به «چون حق است، خدا می‌گوید»، زیرا قرآن در زمره مقولاتی است که «ایمان» به آن تعلق می‌گیرد (…وَلَـکِنَّ الْبِرَّ‌ مَنْ آمَنَ بِاللَّـهِ وَالْیَوْمِ الْآخِرِ‌ وَالْمَلَائِکَهِ وَالْکِتَابِ وَالنَّبِیِّینَ… ـ بقره 177)، بنابراین نمی‌توان به این اکتفا کرد که «چون حق است، خدا می‌گوید»، چرا که شما وقتی به چیزی ایمان می‌آورید یعنی حجت آن را هنوز درنیافته‌اید و برایتان صحت آن یقینی نشده است، اما از شواهد و قرائن، درستی آن را می‌پذیرید و به آن عامل می‌شوید و زمانی که نتایج آن محقق شد، به حقانیت آن یقین می‌‌یابید. مانند اینکه پزشک معتمد شما بگوید اگر این دارو را به تدریج مصرف کنید بیماریتان درمان می‌شود، ایمان می‌آورید، دارو را به تدریج مصرف می‌کنید و درمان می‌یابید، و این امر برایتان یقینی می‌شود. از این رو، در ایمان آوردن به قرآن، علاوه بر محتوی و ماهیت کلامی آیات، «محمد امین» بودن پیامبر نقش کلیدی داشته است. ایمان آورندگان از محمد دروغی نشنیده بودند، به او اعتماد کامل داشتند، از این رو پذیرای دعوت او می‌شدند. حال وقتی که متمسک می‌شویم به «چون حق است، خدا می‌گوید» تنها راه پی بردن به حقانیت قرآن، به عمل و به تجربه درآوردن آیات آن در همه زمانها و همه مکانها است تا مشاهده کنیم که رهنمونهای آن در همه زمانها و مکانها قابل اجرا و ثمربخش می‌باشند و این راهی است که چون هیچگاه همگان آن را به اجرا در نیآورده و نمی‌آورند، (پس درنتیجه همه زمانی و همه مکانی نمی‌باشد،) در دنیا به سر منزل مقصود منتهی نمی‌شود (2)، بلکه در آخرت است که انسانها در می‌یابند که «چون حق است، خدا می‌گوید». اما اگر متمسک شویم به «چون خدا می‌گوید، حق است»، آن وقت اگر قرآن حق باشد، یک آیه آن حق است و همه آن نیز حق است، پس می‌توانیم تمام قرآن را به مثابه یک پازل تلقی نماییم که تک تک عباراتش در انسجام و هماهنگی کامل با کل آن باشند. (3) از طرفی، به گواهی تاریخ قرآن و تاریخ صدر اسلام می‌دانیم که قرآن به صورت «گروه آیه گروه آیه» بر پیامبر نازل می‌شده است و وی آنها را برای مخاطبانش می‌خوانده است، بنابراین امکان فهم هر گروه آیه، فارغ از سایر گروه آیات دیگر، می‌باید برای مخاطبان آن گروه آیه میسر می‌بوده است، البته فهم حداقلی مراد باری تعالی، نه فهم حداکثری، چرا که فهم حداکثری با مراجعه به تمام قرآن و با رویکرد پازل‌وار بودن آن ممکن می‌شود. حال اگر مخاطبانی فقط مخاطب یک گروه آیه از قرآن می‌شدند، چون آن گروه آیه حق است و هر یک از عبارتهای آن نیز حقند، و با توجه به اینکه از ویژگیهای حق این است که «حجتش در خودش است» و «همه مکانی و همه زمانی است» و «خالی از ابهام است» و «هر حقی متضمن حقوق دیگر و شرط تحقق آنهاست»، و … می‌توان نتیجه گرفت که هر گروه آیه نیز به مثابه یک پازل کوچک است که آن را با در نظر گرفتن بستر تاریخی‌اش می‌توان فهم کرد. بنابراین برای فهم قرآن، باید کل آن را به مثابه یک پازل بزرگ و هر گروه آیه آن را به مثابه یک پازل کوچک تلقی نمود و بگونه‌ای آن را فهم نمود که ناقض ویژگیهای حق نشوند و این روش منطقی نخواهد بود مگر به «چون خدا می‌گوید، حق است»، چرا که ابتدا می‌پذیریم که کل قرآن حق است، و هر گروه آیه آن نیز حق است، و هر عبارت آن نیز حق است، و حقوق با یکدیگر یک مجموعه خالی از ابهام و تناقض و تضاد را تشکیل می‌دهند، بنابراین فهمی از قرآن صواب است که خالی از ابهام و تناقض و تضاد در همه زمانها و مکانها باشد.» (4)

ناقد در نقد این مدعیات، مرقوم داشته بود:

«ﺁﻳﺎ اﻳﻦ ﺗﻌﺮﻳﻒ اﺯ اﻳﻤﺎﻥ ﺑﺮ ﺧﻼﻑ ﻧص دیگر آیات ﻗﺮﺁﻥ ﻛﺮﻳﻢ ﻧﻴﺴﺖ ﻛﻪ مثلا ﻣﻲ ﻓﺮﻣﺎﻳﺪ ﻻ ﺗﻘﻒ ﻣﺎ لیس ﻟﻚ ﺑﻪ ﻋﻠﻢ، ﺑﺪاﻧﭽﻪ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻋﻠﻢ ﻧﺪاﺭﻱ ﻧﭙﺮﺩاﺯ. ﭼﻂﻮﺭ اﻧﺴﺎﻥ ﺑﺪﻭﻥ ﺣﺠﺖ ﻋﻘﻠﻲ ﺑﻪ ﭼﻴﺰﻱ اﻳﻤﺎﻥ ﺑﻴﺎﻭﺭﺩ و ﺣﺎﻝ ﺁﻧﻜﻪ اﻧﺴﺎﻥ ﻣﺴؤوﻟﻴﺖ ﺩاﺭﺩ ﺩﺭ ﻗﺒﺎﻝ ﺁﻧﭽﻪ ﺑﺪاﻥ ﻋﻠﻢ ﭘﻴﺪا ﻛﺮﺩﻩ اﺳﺖ. اﻳﻦ ﺗﻌﺮﻳﻒ اﺯ اﻳﻤﺎﻥ ﺩﺭ اﺩﻳﺎﻥ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﻧﻴﺰ، ﻣﺎﻧﻊ اﺯ ﻧﻘﺪ اﺻﻮﻝ ﭘﺬﻳﺮﻓﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺗﻮﺳﻄ ﭘﻴﺸﻴﻨﻴﺎﻥ ﺭا ﺑﻪ ﻫﻤﺮاﻩ ﺩاشته و ﺩاﺭﺩ. ﺩﺭ ﻣﺜﺎﻝ ﺩﻛﺘﺮ، ﺑﻴﻤﺎﺭ اﻣﻜﺎﻥ ﻧﻘﺪ ﺭا اﺯ ﺭﻫﮕﺬﺭ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﺭﻭﺵ ﺩﺭﻣﺎﻥ بروی ﺧﻮﺩ ﺩاﺭﺩ و دﺭ ﺻﻮﺭﺕ اﻣﻜﺎﻥ، ﺗﻐﻴﻴﺮ ﺭﻭﺵ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﺑﺎ ﻣﺮاﺟﻌﻪ ﺑﻪ ﺩﻛﺘﺮ ﺩﻳﮕﺮ ﺭا نیز می‌تواند ﺗﺠﺮﺑﻪ ﻛﻨﺪ. ﺣﺎﻝ ﺁﻧﻜﻪ ﺩﺭ ﺑﺤﺚﻫﺎﻱ اﻳﻤﺎﻧﻲ ﭘﺬﻳﺮﺵ ﺳﺨﻨﻲ ﻣﻮﻛﻮﻝ ﻣﻲﺷﻮﺩ ﺑﻪ ﺁﻧﭽﻪ ﻛﻪ اﺻﻂﻼﺣﺎً ﻣﺼﺎﻟﺢ ﺧَﻔﻴﻪ ﻧﺎﻣﻴﺪﻩ ﻣﻲ‌ﺷﻮﺩ و ﻋﻤﻼً ﺗﺠﺮﺑﻪ ﭘﺬﻳﺮ ﻧﻴﺴﺘﻨﺪ. ﭘﺬﻳﺮﺵ ﺭاﺳﺘﮕﻮﻳﻲ ﭘﻴﺎﻣﺒﺮ ﺑﻪ ﻋﻨﻮاﻥ دﻟﻴﻠﻲ ﺑﺮاﻱ اﻳﻤﺎﻥ ﺁﻭﺭﺩﻥِ ﻫﻢ ﻋﺼﺭاﻥ ﭘﻴﺎﻣﺒﺮ ﺷﺎﻳﺪ ﻣﺤﻠﻲ اﺯ ﺳﺨﻦ ﺩاﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﻛﻪ ﺑﺎ اﻭ ﻫﻢ ﺯﻳﺴﺘﻲ ﺩاﺷتند اﻣﺎ ﺑﺮاﻱ اﻧﺴﺎﻥ اﻣﺮﻭﺯﻱ فکر نمی‌کنم! و لذا ﺣﺠﺖ ﻛﻼﻡ ﺭا ﺩﺭ ﺧﻮﺩ آن ﺑﺎﻳﺪ ﺟﺴﺘﺠﻮ ﻛﺮﺩ ﻧﻪ ﺩﺭ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺁن.»

در مقام پاسخ به ایشان نوشته بودم:

«1ـ اگر این تعریف از ایمان به نظر شما بر خطا است، لازم است که ابتدا تعریف درستی از ایمان ارائه دهید.

2ـ از نظر بنده این تعریف از ایمان هیچ تزاحمی با «لا تقف ما لیس لک به علم» ندارد، چرا که هر انسانی می‌تواند به علم دیگری اعتماد کند و عامل به آن شود و این امر مستمر واقع است. حال در مقوله ایمان، ما به علم الهی اعتماد می‌کنیم و بر مبنای آن عمل می‌نماییم تا به یقین برسیم. (5)

3ـ مدعیات بنده ناظر بر این نیست که انسان بدون حجت عقلی به چیزی ایمان بیاورد، بلکه حجت عقلی همان شواهد و قرائن صدقی است که ایمان آورنده با توجه به آنها، ایمان می‌آورد، مانند بعث رسل.

4ـ در قرآن ایمان به شش مقوله تعلق گرفته: خدا، آخرت، ملائکه، کتاب، انبیاء و غیب. حال آیا برای انسانها مقدور است فی نفسه  به این شش مقوله عالم شوند بدون اینکه سالک طریق گردند و شهود کنند؟ علم به «غیب» چه معنا می‌دهد؟! اگر انسان به «غیب» عالم باشد که دیگر «غیب»، غیب نیست. پس چون به آن علم ندارد، به علم الهی ایمان می‌آورد تا به شهود رسد. اساساً بعث رسل به جهت در اختیار گذاردن هدایت الهی در اختیار انسانها است که آن مقولاتی را که صرفاً با تعقل به آن راهی ندارند، یا دیر راه می‌یابند و در صورت غفلت از آنها دنیا و آخرتشان را تباه می‌سازند، در دسترس ایشان قرار گیرد.

5 ـ در مثال بیمار و پزشک در هر صورت در ابتدا «ایمان» است (6) که باعث شروع درمان می‌شود، البته با در نظر گرفتن قرائن صدق.

6 ـ از اتفاق، مقولات ایمانی صد در صد تجربه پذیرند و اگر تجربه پذیر نبودند، ایمانی نبودند، چرا که بلافاصله بعد از ایمان، «عمل» است و «تجربه» ره‌آورد «عمل» است. ایمانی که به عمل در نیاید و صحت آن تجربه نشود، در مقام «ایده» متوقف می‌ماند و مثمر هیچ ثمری نخواهد بود.

7ـ بایسته و شایسته است که توجه شود ایمان در قرآن فقط به آن شش مقوله مذکور تعلق می‌گیرد و لاغیر و «کتاب» یکی از آنهاست (7). نسبت انبیاء با سایر انسانها نسبت عالم و جاهل نیست، نسبت باخبر و بی‌خبر است. انبیاء واسطه انتقال علم الهی نیستند، چرا که علم الهی در ظرف وجودی انسانی نمی‌گنجد و انسانها را توان محیط شدن بر آن علم نیست، بلکه انبیاء به اذن الهی با خبر می‌شوند از هدایت الهی (که برآمده از علم الهی و دیگر صفات الله است) و به آن عامل می‌شوند و هادی گروندگان می‌گردند. به قول استاد عبدالعلی بازرگان تفاوت است میان «هدایت» و «راهنمایی»، «راهنمایی»؛ نشان دادن راه منتهی به مقصد است اما «هدایت»؛ دست گرفتن و بردن به مقصد است و این رسالت رسل و انبیاء است. در این سیر مقام «عمل» مقدم بر مقام «علم» است هر گاه هادی پیامبران باشند. قرآن می‌فرماید: «به راههای ما بیایید تا شما را هدایت کنم»(نقل به مضمون). البته این تبعیت تنها در مقولات ایمانی جایز است که تنها راه شناختشان شهود است و شهود حاصل نشود مگر به عمل و مشاهده نتایج. شاید بگویید: این که شد «ثنویت تک محوری»! در مقام پاسخ به این شبهه باید گفت که خیر، در ثنویت تک محوری اراده‌ای تابع اراده‌ دیگر می‌شود اما در اینجا انسان مؤمن اراده خود را منطبق می‌کند بر هدایت الهی (موازنه عدمی) و از نقش اراده خود در رقم زدن سرنوشتش غافل نمی‌گردد.

8 ـ پذیرش پیامبر اسلام به عنوان نبی و رسول برای معاصران نیز در ابتدا از قرائن و شواهد تاریخی میسر است. تجربه صدر اسلام در این پذیرش نقش مهمی دارا است. در هر ادعایی، مدعی و مدعا، هر دو با هم در نظر گرفته می‌شوند و با هم سنجیده می‌شوند که آیا تناسب میان مدعی و مدعا برقرار است و تضاد و تناقضی بین آنها نیست؟ و این نیز امر مستمر واقع است.

9ـ آری از ویژگیهای حق این است که «حجتش در خودش است» و بنابراین حجت کلام را باید در خودش جستجو کرد ولی نباید غافل شد که «کلام» (در معنای سخن)، بیان حقیقت یا واقعیت یک پدیده است و وجودش قائم به خودش نیست بلکه قائم به آن حقیقت یا واقعیت است، پس وقتی می‌گوییم که حجت کلام را باید در خودش جستجو کنیم بدین معنا است که حجتش را باید در پدیده متناظر آن جستجو کنیم و صدق آن را بسنجیم. کلام می‌توان بیان حق باشد یا بیان ناحق. دقت کنیم که کلام به خودی خود «حق» نیست بلکه می‌تواند «تبیین» حق باشد و از این رو در زمره مقولات «حق» برشمرده گردد.»

 

در ادامه، ناقد مرقوم نموده بود:

«ﺗﻤﺎﻡ ﻣسأله اﻳﻦ اﺳﺖ ﻛﻪ اﻧﺴﺎﻥ ﺑﻪ ﭼﻪ ﻧﺤﻮﻱ ﭘﻲ ﻣﻲ‌ﺑﺮﺩ ﻛﻪ اﻳﻦ ﻛﻼﻡ اﺯ ﺟﺎﻧﺐ ﺧﺪاﻭﻧﺪ ﻣﻲ‌ﺑﺎﺷﺪ. ﺁﻳﺎ اﻧﺴﺎﻥ ﺑﻪ ﺟﺰ ﺁﻧﭽﻪ ﻋﻘﻞ ﻧﺎﻣﻴﺪﻩ ﻣﻲ‌ﺷﻮﺩ ﺭاﻫﻲ ﺑﻪ ﺷﻨﺎﺧﺖ ﺩاﺭﺩ، ﺩﺭﺳﺖ اﺳﺖ ﻛﻪ اﺑﺰاﺭ ﻣﺨﺘﻠﻔﻲ ﺩﺭ اﻧﺴﺎﻥ ﺑﻪ ﻛﺎﺭ ﻛﺴﺐ اﻃﻼﻋﺎﺕ ﻣﻲ‌ﭘﺮﺩاﺯﺩ ﻭﻟﻴﻜﻦ اﻳﻦ ﺗﻨﻬﺎ ﻋﻘﻞ اﺳﺖ ﻛﻪ اﻳﻦ ﻧﺘﺎﻳﺞ ﺭا ﭘﺮﺩاﺯﺵ و ﺩﺭ ﻗﺎﻟﺐ ﻣﻌﺮﻓﺖ ﺩﺭ اﺧﺘﻴﺎﺭ اﻧﺴﺎﻥ ﻗﺮاﺭ ﻣﻲ‌ﺩﻫﺪ. ﺣﺎﻝ اﻳﻦ ﻋﺒﺎﺭﺕ ﻛﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﻛﺘﺎﺏ اﺯ ﺟﺎﻧﺐ ﺧﺪاﻭﻧﺪ اﺳﺖ ﺁﻳﺎ ﻣﻌﺮﻓﺘﻲ ﺑﺮاﻱ اﻧﺴﺎﻥ ﺣﺎﺻﻞ ﻣﻲ‌ﻛﻨﺪ ﻛﻪ ﺩﺭ ﭘﻲ ﺁﻥ ﻋﻤﻞ ﺑﻪ ﻫﻤﺮاﻩ ﺩاﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ. ﺑﻠﻜﻪ آﻧﭽﻪ ﺩﺭ ﻛﺘﺎﺏ ﺁﻣﺪﻩ اﺳﺖ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﻪ ﻣﺤﻚ ﻋﻘﻞ ﺷﺮﻳﻒ ﺳﭙﺮﺩﻩ ﺷﻮﺩ و ﺁﻧﮕﺎﻩ ﺑﺮ اﺳﺎﺱ اﺻﻮﻝ ﺭاﻫﻨﻤﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﺑﺎﺯ منتج اﺯ ﺧﺮﺩ اﺳﺖ ﺑﻪ ﺩاﻭﺭﻱ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﭙﺮﺩاﺯﺩ و اﮔﺮ ﺣﻖ ﺭا ﺩﺭ ﺁﻥ ﻳﺎﻓﺖ ﺑﺪاﻥ ﻋﻤﻞ ﻛﻨﺪ. اﮔﺮ اﻳﻦ ﺭﻭﻧﺪ ﺭا ﮔﺮﻭﻫﻲ ﻋﻆﻴﻤﻲ اﺯ ﻣﺮﺩﻡ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻧﻤﻲ‌ﻛﻨﻨﺪ ﺑﺪﻳﻦ ﻣﻌﻨﻲ ﻧﻴﺴﺖ ﻛﻪ ﺑﺎ ﭘﺬﻳﺮﻓﺘﻦ اﻳﻦ ﻛﻪ ﺧﺪا ﺣﻖ اﺳﺖ و ﻟﺬا ﻛﺘﺎﺏ ﻫﻢ ﺣﻖ اﺳﺖ ﻣﺸﻜﻠﻲ ﺣﻞ ﺷﻮﺩ ﻛﻤﺎ اﻳﻨﻜﻪ ﺩﺭ ﺑﺴﻴﺎﺭﻱ اﺯ ﺟﻮاﻣﻊ ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ اﻳﻦ ﺑﺎﻭﺭ ﻭﺟﻮﺩ ﺩاﺭﺩ ﻭﻟﻲ اﺯ ﺁﻧﺠﺎﻳﻲ ﻛﻪ اﺯ ﻃﺮﻓﻲ ﺧﺮﺩ ﺩاﻭﺭﻱ ﻛﻨﻨﺪﻩ ﻧﻬﺎﻳﻲ ﻧﻴﺴﺖ ﻫﺮ ﺗﻔﺴﻴﺮ و ﻓﻬﻢ ﻣﺘﻨﺎﻗﻀﻲ ﺑﻪ ﺭاﺣﺘﻲ ﺩﺭ ﻣﻴﺎﻥ ﮔﺮﻭﻫﻲ اﺯ ﺩﻳﻨﺪاﺭاﻥ ﻣﻮﺭﺩ اﺳﺘﻘﺒﺎﻝ ﻗﺮاﺭ ﻣﻲ‌ﮔﻴﺮﺩ و اﺯ ﻃﺮﻑ ﺩﻳﮕﺮ ﻣﻔﺎﻫﻴﻢ ﻛﺘﺎﺏ ﺑﻪ ﻋﻠﺖ ﻧﻆﻢ ﭘﺮﻳﺸﺎﻥ ﺁﻳﺎﺕ ﭼﻨﺪاﻥ ﺑﻪ ﺭاﺣﺘﻲ ﻗﺎﺑﻞ ﺩﺳﺘﻴﺎﺑﻲ ﻧﻴﺴﺖ.»

ایشان را به دقت در موارد زیر دعوت نمودم:

«1ـ در مورد اینکه انسان به چه نحو پی ببرد که قرآن از جانب خداوند است گمانم بر این است که به حد کفایت در سطور پیشین توضیح داده‌ام. این را نیز می‌افزایم که در این خصوص قرآن خود را «ذکر» نامیده و از این تعبیر و دیگر آیات، می‌توان دریافت که «قرآن تبیین نظام عالم است در حدی که انسانها برای رشد و سعادتشان نیازمند آن هستند»، حال از این رو وقتی قرآن تبیین نظام عالم باشد، وقتی که مخاطب، آیات آن را استماع می‌کند، چون کلیات آن را مطابق و مؤید امور مستمر واقع می‌یابد یعنی می‌تواند با آیات، نظام عالم را منسجم درک کند و گواهی بر صدق دهد، به آن ایمان می‌آورد و به تبع ایمان به کلیات، به جزئیات نیز ایمان می‌آورد.

2ـ اینکه مرقوم داشته‌اید: «ﺁﻳﺎ اﻧﺴﺎﻥ ﺑﻪ ﺟﺰ ﺁﻧﭽﻪ ﻋﻘﻞ ﻧﺎﻣﻴﺪﻩ ﻣﻲ‌ﺷﻮﺩ ﺭاﻫﻲ ﺑﻪ ﺷﻨﺎﺧﺖ ﺩاﺭﺩ…» در پاسخ می‌گویم: آری، درست است که داور نهایی «عقل» است ولی عقل می‌تواند با در نظر گرفتن شواهد و قرائن صدق، حکم کند که به فلان منبع معرفتی اعتماد شود. (8)

3ـ اما اینکه مرقوم نموده‌اید: «ﺣﺎﻝ اﻳﻦ ﻋﺒﺎﺭﺕ ﻛﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﻛﺘﺎﺏ اﺯ ﺟﺎﻧﺐ ﺧﺪاﻭﻧﺪ اﺳﺖ ﺁﻳﺎ ﻣﻌﺮﻓﺘﻲ ﺑﺮاﻱ اﻧﺴﺎﻥ ﺣﺎﺻﻞ ﻣﻲ‌ﻛﻨﺪ ﻛﻪ ﺩﺭ ﭘﻲ ﺁﻥ ﻋﻤﻞ ﺑﻪ ﻫﻤﺮاﻩ ﺩاﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ.» در پاسخ می‌گویم: البته که معرفتی برای انسان حاصل می‌کند، قرآن خود می‌فرمایید؛ «وای بر کسانی که قرآن را پاره پاره کرده‌اند»(نقل به مضمون)، قرآن زمانی می‌تواند هدایت باشد و عمل به آن رستگاری آورد که یک کلِ منسجم و خالی از تضاد و تناقض باشد، اگر قرآن همه از جانب خدا نباشد، قطعاً  و یقیناً در درون خود دچار تناقض می‌گشت چرا که دیگر از علم مطلق و توانایی مطلق و … نشأت نگرفته بود. اگر قرآن یک کلِ منسجم نباشد، تفسیر قرآن به قرآن معنا ندارد، و اصولاً تفسیر موضوعی هم معنا ندارد. با پیش فرض کلِ منسجم بودن قرآن است که می‌توان ظرایف و دقایق آن را دریافت و آشفتگی ظاهری آن نشان از پیچیدگی مفاهیمی دارد که خالق قرآن می‌خواسته آنها را در بیانی مختصر جهت «ذکر» نازل فرماید، آن هم بگونه‌ای که هم در زمان نزول قابل فهم و کاربردی باشد و هم پس از آن، همواره قابل فهم و کاربردی باشد.

حال، در ادامه مطالب فوق، در بخش دوم این نوبت از بحث، توضیحات زیر را می‌افزایم:

در فهم قرآن، دو راه پیش رو است، یک اینکه؛ مخاطبان با اتکاء به دانش و تعقل‌شان، میزان حقانیت آن را بسنجند، که این سنجش خود محتاج وقوع دو امر است؛ الف) بتوانند مفهوم کلام را همانگونه که گوینده گفته بفهمند و بر خطا نروند، ب) بتوانند آن را بر حقایق عالم مطابقت دهند تا میزان حقانیت آن را دریابند. اما این دو امر، هر دو، از امور نسبی‌اند و نه مطلق، چرا که؛

1) در مورد الف نمی‌توان داوری نمود که اولاً؛ گوینده آنچه را که اراده کرده بگوید، صحیح و دقیق گفته باشد (توانایی گوینده)، ثانیاً؛ دانش و اشراف او کافی بوده باشد، ثالثاً؛ دانش مخاطب برای فهم متن، کافی باشد و روش تعقل و فهم وی نیز صحیح و دقیق باشد، رابعاً؛ مخاطب بتواند شرایط و وضعیت عصری گوینده و بستر خلق متن او را درک کند و به اصطلاح خود را در زمان و مکان او تصور کند. خامساً؛ پیش فرضهای ذهنی گوینده و مخاطب دارای تفاوت مؤثر در فهم نباشد.  

2) صحت مورد ب، مستلزم این است که مخاطب، درک و دانش درستی از حقایق عالم داشته باشد، تا بتواند حقانیت قرآن را با آن حقایق بسنجد، حال آنکه هرگاه قرآن کتاب هدایت باشد، این مورد دچار دور باطل می‌شود چرا که در این صورت؛ مخاطب، نیازی به هدایت قرآن ندارد، چرا که دانش او مشرف است بر دانش قرآن که می‌تواند حقانیت آن را بسنجد. اگر بگوییم که مخاطب باید با اتکاء به «ویژگیهای حق»، حقانیت مدعای قرآن را بسنجد، باز هم دچار فهم نسبی می‌شویم و نه مطلق، زیرا که در بکارگیری ویژگیهای حق نیز، توانایی مخاطب مؤثر می‌باشد و چون توانایی او نسبی است، پس فهم او نیز در انطباق مدعا با ویژگیهای حق نسبی می‌باشد.

3) با این اوصاف، دیگر نه تفسیر قرآن به قرآن صحیح است و نه تفسیر موضوعی قرآن، چرا که اولاً مخاطب، در مورد مدعیات قرآن، پاره پاره داوری می‌نماید و ممکن است برخی را صواب بداند و بعضی را ناصواب و این نیز مغایر فلسفه وجودی کتاب هدایت بودن قرآن می‌شود زیرا که بکار هدایت مخاطب نمی‌آید.

4) این راه با آیات قرآن همخوانی ندارد چرا که مدخل فهم قرآن از نظر خود قرآن، «ایمان» است و نه «علم». (در قرآن «ایمان» به شش مورد تعلق گرفته است؛ خدا، آخرت، انبیاء، فرشتگان، کتاب و نیز «غیب».)

همانگونه که پیش‌تر آمد؛ راه دوم در فهم قرآن این است که مخاطبان، به اعتبار گوینده آن، مدعیات آن را حق بدانند، و بنابر «ویژگیهای حق»، آن را خالی از تضاد و تناقض و نیز تزاحم حقوق بدانند، و در نتیجه آن را به مثابه یک «پازل» در نظر گیرند و کوشش نمایند فهم خود از آیات را پازل وار کنار هم بچینند و صدق فهم خود را با عیار عدم تضاد و تناقض و تزاحم و نیز «امر مستمر واقع» و «آزمون تجربه»  بسنجند. البته بدیهی است که در بحث با کسانی که قائل به الهی بودن قرآن نیستند، نمی‌توان از روش دوم استفاده نمود، اما برای قائلان به الهی بودن قرآن، بهترین روش بحث در فهم قرآن، تمسک به روش دوم ـ روش پازل ـ است. در بحث حاضر نیز، با توجه به اینکه هم جنابعالی و هم بنده، قائل به الهی بودن قرآن، و در نتیجه خالی از تضاد و تناقض و تزاحم بودن آن هستیم، مقتضی است که بحث در خصوص ملک یمین را به روش پازل پیش ببریم.

پیش از ادامه بحث این را هم بگویم که در هر حال، کسانی که نیت سوء داشته باشند، می‌توانند از بهترین‌ کلامها که کلام الهی است، بدترین‌ها سوء استفاده‌ها را بنمایند و راه آنها با تمسک به روش اول هم بسته نمی‌شود. از اتفاق؛ زمانی می‌توان راه سوء استفاده را بست که روش پازل در فهم قرآن فراگیر شود، تا هر فهمی که دچار تضاد و تناقض و تزاحم شد، «به سینه دیوار کوبیده شود» و آن فهمی معتبر شناخته شود که خالی از اینها باشد و حقانیت آن قائم به انسجام مفاهیم باشد. وگرنه با نگاه سطحی به  قرآن، با توجه به آشفتگی‌های ظاهری آن که ناشی از پیچیدگی‌های باطنی آن است، هر مفهومی را می‌توان به آیات الهی نسبت داد و به دروغ یا به بی‌دقتی، مراد خدای تعالی معرفی کرد. در ضمن «روش پازل» کاملاً برآمده از «ویژگیهای حق» می‌باشد و اساساً بنده با آگاهی یافتن از «ویژگیهای حق» در منظومه فکری فلسفی حضرتعالی، آن را سرلوحه فهم خود از قرآن قرار داده‌ام. مضاف بر تمام اینها؛ تأکید می‌نمایم که روش پازل، تنها در مورد قول خدای تعالی کارآمد است و لاغیر. چرا که اگر آن را برای کلام بشری بکار بریم، دچار توجیه کردن می‌شویم و از دریافت حقیقت، ناتوان.  

در بخش سوم این نوبت از بحث، به ادامه مباحثه در خصوص «ملک یمین» می‌پردازم:

1ـ قرآن نمی‌خواهد فقراء را ملک یمین اغنیاء کند، بلکه می‌خواهد واقعیت فقر در اجتماع را با احکامی تعدیل نماید، مانند آزادسازی بردگان که به تدریج قابل تحقق بوده است. مضاف بر این، دارندگان ملک یمین، لزوماً اغنیاء نبوده‌اند، بلکه اقشار متوسط جامعه هم، به نیت خیر و کمک، پیمان ملک یمینی می‌بسته‌اند، چرا که برخی توانا به کمک بلاعوض نبوده‌اند، بلکه در صورت بکارگیری ملک یمین در برخی امور، می‌توانسته‌اند معاش و مسکن و امنیت او را تأمین نمایند. به تدریج، با اجراء احکام ملک یمین در قرآن، این پدیده روز به روز کمتر می‌شده است و افراد از استقلال و آزادی بیشتری برخوردار می‌گشته‌اند. (9)

2ـ اساساً اگر بنا به مدعای بنده، ملک یمین، «خدمتکار» باشد، «آزاد کردن» و «آزاد نکردن» او دیگر موضوعیتی ندارد، بلکه تصمیمات او در خصوص زندگانیش، مثلاً ازدواج، با محدودیتهایی مواجه می‌شود که اقتضای پیمان در ملک یمینی است. کسی به اجبار نباید دیگری را ملک یمین خود کند، بلکه آنکه ناچار است، تن به ملک یمینی می‌دهد. (10)

3ـ هرگاه «ایمان» اسیر برای مؤمنان «محرز» شود، باید آزاد گردد، هرچند که باید او را زیر نظر داشت تا از خطرات فریب مصون بمانند. او را باید آزاد کرد، چون «سنخیت علت انضمام است»، و اقتضای غفران الهی این است که توبۀ تائب پذیرفته شود (11).

4ـ اگر قائل باشیم که «حق سلب نکردنی است»، بنابراین چه زن آزاد فقیر به مثابه ملک یمین باشد، چه زن اسیر، در امر ازدواج باید مختار باشد. از این رو، اینکه گفته است «فَانکِحُوهُنَّ بِإِذْنِ أَهْلِهِنَّ»، دلیل دیگری دارد. ابتدا این را باید گفت که مراد از «اهل» در این آیه، صاحب اختیار نیست، به مراجع ضمیر در آیه دقت نماییم: «وَمَن لَّمْ یَسْتَطِعْ مِنکُمْ طَوْلًا أَن یَنکِحَ الْمُحْصَنَاتِ الْمُؤْمِنَاتِ فَمِن مَّا مَلَکَتْ أَیْمَانُکُم مِّن فَتَیَاتِکُمُ الْمُؤْمِنَاتِ وَ اللَّهُ أَعْلَمُ بِإِیمَانِکُم بَعْضُکُم مِّن بَعْضٍ فَانکِحُوهُنَّ بِإِذْنِ أَهْلِهِنَّ…»، ابتدا می‌گوید «فَمِن مَّا مَلَکَتْ أَیْمَانُکُم»، پس ازدواج کنید با ملک یمین‌ها‌تان، در اینجا ضمیر جمع مخاطب، هم به ملک یمین خود شخص ناظر است هم به ملک یمین شخص دیگری. (12) بنابراین مراد از «اهل» نمی‌تواند، صاحب اختیار باشد، بلکه خانواده یا خویشان ملک یمین است، چرا که قرآن می‌خواهد که صاحب اختیار نتواند ملک یمین خود را مجبور به ازدواج نماید، بلکه باید رضایت خانواده یا خویشان او را جلب نماید (13) تا ملک یمین از سر اجبار و اکراه و ترس و ناچاری به ازدواج تن ندهد، چه با صاحب اختیارش چه با دیگری.

5 ـ به این نکته باید توجه نمود که لزوماً ملک یمین به جهت خدمتکاری، اهل خانه نشده است، بلکه چون به ضرورت تأمین معاش و مسکن و امنیت، اهل خانه شده و مدیون صاحب خانه گشته است، ناچار اقدام به خدمتکاری هم می‌کند و بعضاً کارهای کم منزلت خانه نیز بر عهده او گذارده می‌شده است. قرآن توصیه می‌کند که ملک یمین خود ازدواج کنید، تا منزلت و حقوق انسانی او حفظ شود و نسبت آقا و کنیز به شوهر و همسر تبدیل شود. (14)

6 ـ زنانی که در صدر اسلام اسیر می‌شده‌اند، به تبعیت و حتی اجبار بزرگان و مردان خود به جنگ می‌رفته‌اند و بیشتر برای ارضاء نیازهای جنسی آنها و نیز تهییج جنگاوران در کارزار نبرد. از این رو؛ چندان حرجی بر آنها نبوده است که در جنگ شرکت جسته‌اند که بعد از اسارت، بنا بر نظر جنابعالی، ملک یمین شوند و دچار منزلت نازل! آنها گناه چندانی نداشته‌اند که چنین عقوبت شوند (15)! بلکه شایسته بوده است به سهل‌ترین راه آزاد گردند و به دیار خود بازگردانده شوند، یا تقاضای اقامت آنها در میان مسلمانان پذیرفته شود. البته در این صورت اغلب ناچار می‌شده‌اند بنا به نظر بنده، ملک یمین شوند، چرا که طبیعتاً اموالی نداشته‌اند و برای تأمین معاش و مسکن و امینت خود نیازمند هم خانه شدن با مسلمانان می‌گشته‌اند.

  نیما حق پور ـ 31 تیر 95

 

اخبار مرتبط

دیدگاه خود را بنویسید

لطفا دیدگاه خود را وارد کنید
لطفا نام خود را اینجا وارد کنید