علی شریعتی یکی از مهم ترین نظریه پردازان چپ و رادیکال مذهبی در قرن اخیر می باشد. با این گزاره موافق، منتقد و یا مخالف او باشیم از اهمیت چندانی برخوردار نیست آنچه مهم است این که هیچ کس در تحلیل تاریخ متاخر جامعه ما او را نمی تواند نادیده بگیرد و به تحلیل و تشریح نقش او نپردازد. علی شریعتی تنها نظریه پرداز و مروج چپ مذهبی در ایران نیست اما عده زیادی او را مروج این پارادایم فکری می شناسند. از همین منظر به دوستدارانش بایستی تاکید نمود در این میراث گذار، متوقف نشوند و گامی فراپیش نهند و با سفرهایی در این نحله، به بررسی تحلیلی انتقادی، نه برخورد شیفته وار و مقلدانه، به عرصه ها و آموزه های جدید وارد شوند. بحث انتولوژی یا هستی شناسی یکی از زیربناهای طرح هندسی فکری اوست که نباید در این راستا از نقد و حتی نفی برخی آرای پیشین او هراسی داشت. این نوشتار قصد ندارد پیکر شریعتی را تکه تکه کند و تشریح نماید بلکه تا حدی تلاش دارد تصویری از مواجهه او با هستی را ارائه نماید تا برداشتی نزدیکتر از او حاصل شود.
در ابتدا باید دانست که واژه ها قراردادی اند. بدین ترتیب واژه های “هستی” و “وجود” کاملا قراردادی اند و حتی می توان گفت وجود واژه عربی هستی است. اما در زبان فارسی کنونی و به طور بین الاذهانی می توان تفکیک ظریفی را بصورت قراردادی بین این دو بپذیریم. شاید بحث فلسفه و به نوعی بحث هستی شناسی نیز از همین جا و از همین تفکیک آغاز می شود. هستی شناسی، کل را هدف قرار می دهد به بیانی از کل هستی یعنی تمام آنچه هست سخن می گوید در صورتی که وجود نوعی به بودن اشاره دارد عاری از آنکه شکل و صورتی برایش تعریف کنیم. این نگاشته با بیان مواجهه هستی، هم بودن یعنی “هستی کل” و هم همه پدیده ها با تفکیک و فاصله هایشان یعنی “کل هستی” را تابع هدف خود می داند.
علی شریعتی جهان بینی را زیربنای ایدئولوژی می داند. اما اگر در متن آثارش مرور کنیم می بینیم که هستی شناسی به خودی خود در افکار و اندیشه شریعتی اهمیت چندانی نداشته و زیاد به آن نپرداخته است و مواردی هم که مورد اشارات او بوده عموما به کاربرد جهان بینی برای انسان و مقوله خداوند و نقش و کارکرد اعتقاد و ایمان به خدا برای انسان، توجه داشت. شریعتی در مبحث هستی شناسی به صورت جزئی یا ریز با رویکرد فلسفی در مقولات متعدد نپرداخته است. شریعتی در برخی آثارش به مباحث جهان بینی پرداخته و نقدهایی هم بر دیدگاه های مختلف مانند دیدگاه سنتی و ارسطویی و یا دیدگاه عبث انگار و شک انگیز که ما آن را پست مدرنیزم می نامیم مطرح نموده است ولی بحث هستی شناسی نسبت به بقیه اظلاع و اندیشه او گسترده و وسیع نیست.
برای او دغدغه هستی با دغدغه انسان بطور کامل گره خورده است. شریعتی در هستی شناسی هم بدنبال تحلیل فلسفی هستی و جزئیات هستی نیست؛ شریعتی تنها یک “کاوشگر معنا” در هستی است. او تنها پرسش ها و سوالاتی را از هستی پیگیری می کند و در چنین مرحله ای است که هستی شناسایی او ترسیم می شود. جهان بینی شریعتی عبارت است از تصویری که انسان از عالم وجود در ذهن خویش دارد. او می گوید: ” جهان بینی عبارت است از نوع تلقی است که انسان از هستی و وجود دارد.” او هستی را به مفهوم عام، سیال و مشترکش در نظر می گیرد. هرچند دقت و موشکافی دقیق از خود ارائه نمی دهد. او با طرح عالم وجود، کل هستی را نشانه می گیرد تا هستی کل(وجود)، به همین جهت هستی شناسی او کمتر صبقه فلسفی به خود می یابد.
پیدا کردن افکار بنیادی در اندیشه شریعتی کمی سخت است ولی بنظر نگارنده “توده های اجتماع” و “مردم”، اندیشه محوری و دغدغه بنیادی اندیشه شریعتی است. او انسان را در جمع می بیند، در جامعه و مردم، این دغدغه اصلی اوست. به بیانی دیگر او دغدغه معنا و حرکت و دغدغه معنا و تغییر را در سر می پروراند. یعنی هم بدنبال تفسیر پدیده ها، هستی و انسان و جامعه است و هم بدنبال تغییر آنها است. او در عرصه اول بدنبال معنا است و در عرصه دوم بدنبال حرکت اما هم معنا و هم حرکت در حوزه ای به اسم توده های اجتماعی سامان داده می شوند. از منظری دیگر انسان شناسی شریعتی پررنگ تر از هستی شناسی اوست.
اگر هستی را به مثابه یک متن در نظر بگیریم، هستی شناسی هم می تواند رویکردی هرمونوتیکی و تاویلی داشته باشد و بنظر می رسد که شریعتی بدین گونه با هستی برخورد می کرد. از نظر او در تعیین هستی، هیچکدام از شاخه های آگاهی و دانش بشر نمی توانند حرف دقیق و نهایی را بزنند. یعنی نه فلسفه عقلی نه دانش بشری نه علم نمی تواند به تعیین نهایی هستی بپردازد. با همین قرینه سازی می توان به این نتیجه رسید که رویکرد شریعتی در هستی شناسی نوعی رویکرد ماوراء فلسفی و ماوراء علمی است. با این مضمون که هم ملاحضات و هم دانسته های اندیشه و فلسفه نوین نظری را لحاظ می کرد اما ضمن بهره گیری از آنها عبور می کرد و به تبعیین ویژه خود با الهام از مذهب می پرداخت. بنابرین هستی شناسی او نه نقلی شهودی و نه صرفا علمی عقلی است. شریعتی در عین حال که از دانش بشر بهره می گیرد؛ در نهایت رویکرد او تاویلی و هرمونوتیکی است. یعنی هستی را بمثابه یک متن می بیند و تفسیر و تاویل ویژه خود را از آن بیان می دارد. بدین ترتیب شریعتی در حد یک تفسیر تاویلی و هرمونوتیکی از هستی باقی می ماند و فراتر از آن نمی رود.
با آن که هستی شناسی علی شریعتی گسترده نیست اما می توان آرائی از او استنباط و استنتاج کرد. او ثنویت را نفی می کند و هستی را یگانه و پیوسته می بیند به همین جهت تضاد در هستی شناسی شریعتی وجود ندارد. او می گوید: ” این جهان بینی که من به آن معتقد هستم عبارتست از جهان بینی مبتنی بر وحدت وجود. البته نه وحدت وجودی که عرفا می گویند و نه وحدت وجودی که عرفا به آن معتقد اند بلکه یک نوع جهان بینی خاص است.” همچنین او در ادامه می گوید: ” مقصودم از جهان بینی مبتنی بر وحدت وجود، عدم تضاد میان دو قطب وجودی است. عدم تضاد میان طبیعت و ماوراء طبیعه است. تمام اینها یک نوع وحدت اند.” یعنی او یک نوع یگانگی در هستی و مجموعه موجودات قائل است.
با آنکه او دغدغه های اکثرا فلسفی نداشت اما بندرت هستی شناسی را فنومنولوژی تعبیر می کرد. او با تکیه بر فنومنولوژی یا پدیدارشناسی نکات و اصولی را مطرح می نمود. با این تلقی که ما نمی توانیم به ذات واقعیت و هستی دسترسی پیدا کنیم، به بود نمی توانیم برسیم، بلکه نمودهایی از هستی را در می یابیم. شریعتی در هستی شناسی اش از فنومنولوژی وام و کمک می گیرد و گوید در این جهان ذاتی وجود دارد و این ذات برای ما دست نایافتنی است. شریعتی تاکید می کند که هستی شناسی، نمودشناسی و نوعی فنومنولوژی است. او می گوید: ” بهترین و انقلابی ترین کار این است که ذهنیت خویش را از این مرزبندی ها نجات دهیم و در عین حال با یک نگاه عظیم و توحیدی به هستی و انسان بنگریم و در همان حال که مرز بین فیزیک و متافیزیک را از بین می بریم، مرز میان نیاز انسانی را به عشق و نان از میان برداریم.” این نظر شریعتی از جمله نتایج روشن و مستقیم این نوع هستی شناسی است.
پویایی هستی در کنه اندیشه شریعتی تسری، جریان و سیلان دارد. بطوری که می بینیم وقتی به انسان می رسد، انسان را موجودی در حال شدن تعریف می کند. وقتی که به تاریخ می رسد تاریخ را به همین شکل می بیند. اما در هستی شناسی خود زیاد به شرح و بسط این موضوع نپرداخته است اما کاملا مشخص است که شریعتی هستی را پویشی و صیرورتی می بیند و از دید او این مسئله جوهر هستی را تشکیل می دهد. او دائما می گفت: »صیرورت اصطلاحی است که قرآن دائما تکرار می کند. یعنی همیشه فیکس نیست. اگر هر امری، آنطور که ارسطو می گوید، یک تعریف ثابت داشته باشد، آیا آن تصیر غلط نیست؟ خود خدا می گوید “تصیر” با “ص” اگر با “س” باشد یعنی دارد می رود، یعنی یک شی ثابت است. “تصیر” دگرگونی در ذات و جوهر است؛ حرکت ذاتی را دارد می گوید “دیگر شدن” نه اینکه “رفتن”. این مفهوم با آن مفهوم دیالکتیکی که تغییر را همیشگی می داند، کون و فساد را همیشگی می کند و تضاد را همیشگی و همه جایی می داند، تناسب دارد«. این از جاهایی است که شریعتی بر مفهوم پویایی و صیرورت تصریح کرده است.
یکی دیدگاه های دیگر شریعتی بحث جهت داری و معناداری هستی است. او معتقد است تمام اجزای هستی دارای شعوری پیش برنده هستند. یعنی هستی یک لش مرده نیست. او هستی ماقبل انسان را فاقد شعور می داند. او بیشتر در مجموع، معنا و جهت داری و غایت مندی هستی را در رابطه با کارکردی که برای انسان دارد در نظر می گیرد. او می گوید: “من کدام ام؟ من احساس می کنم آنکه می اندیشد با آنچه اندیشیده می شود جدا است و نیز آنکه حس می کند با آنکه می اندیشد. و از همین روست که در میان این همه من از یافتن من واقعی خویش نامید می شوم و گاه از بودنش”. شریعتی در اینجا می گوید گاه از بودن من نهانی در ورای این همه من هایی که دارم، نومید می شوم. این اوج بحران فلسفی شریعتی است. البته شریعتی تلقی های دیگری را در مورد خدا در جاهای دیگری مطرح می کند و معتقد است خدا همان نیرویی که حرکت را در هستی ایجاد می کند و به هستی جهت می دهد. رابطه خدا با طبیعت رابطه طبیعت با ماوراءالطبیعه نیست. رابطه حیات، شعور و اراده انسان با بدن است.
یکی از رویکردهای دوگانه و ظاهرا متضاد، دیدگاه های مربوط به ایده آلیسم اوست. در یک لایه شریعتی رویکرد و نگاهی تجربی به هستی دارد و این رویکرد را بر نگاه قیاسی ذهنی ارسطویی ترجیح می دهد. این رویکرد را در آثار او بسیار می توان دید. اما لایه دیگر، که در بخش دیگری از اضلاع زندگی شریعتی و آثارش دیده می شود، نگاه عرفانی و اشراقی شرقی اوست. بنابرین یا باید بتوان این دو رویکرد را بگونه ای در یک سامانه تفسیر کرد یا اینکه وجود تعارض در اندیشه های شریعتی را پذیرفت. به بیانی او یک نوع ایده آلیسم مافوق رئالیسم را ارائه می دهد. آنجا که شریعتی تجربه گریزی دنیای قدیم و یونانی زدگی تفکر اسلامی را نفی می کند در واقع نوعی ایده آلیسم و ذهنیت گرایی مادون تجربه را نقد می کند. ولی آنجا که به نقد تفکر غربی می پردازد ایستادن روی رئال و واقعیت علمی را هم نقد می کند و به نوعی می خواهد از واقعیت زدگی هم عبور کند.
علی شریعتی قائل به ارتباط بین هستی شناسی و هستی اجتماعی است. یعنی معتقد است جهان بینی و هستی شناسی ما با زندگی عینی و مادی مرتبط است. او می گوید زندگی اجتماعی، سیاسی و اقتصادی بشر در جهان بینی اش اثر می گذارد و ما گاهی عکس برگردان زندگی واقعی مان را در جهان بینی مان می بینیم. در این رابطه بحث جامعه شناسی شرک و توحید یکی از معروف ترین آثار شریعتی است که بدلیل مفصل بودن بحث وارد آن نمی شویم. او می گوید: “جهان بینی تاویل می شود به جامعه بینی”. یعنی دقیقا ما تاثیر جامعه را در جهان بینی مان می بینیم. و همان روابط که در نظام اجتماعی، سیاسی، طبقاتی یا نژاد پرستانه حاکم بین انسانها وجود دارد، در بین خدایان نیز همین رابطه برقرار است. یعنی داستان زندگی زمینی انسانها در جهان بینی شان بازتولید شده است. به عبارت دیگر نظام های حاکم یا طبقات حاکم برای اینکه نظم موجود را ابدی، مقدس و غیرقابل تغییر جلوه دهند سیمای مشابه جامعه را به آسمان برده یک جهان بینی نژادی، طبقاتی با تبعیضات مختلف در جهان ساخته و به انسانها نیز گفته اند همان گونه که این روابط در بین خدایان وجود دارد باید در بین آدمیان نیز این روابط حاکم باشد. نازیسم و فاشیسم بر فلسفه هایی استوار بود که از دیدگاه شریعتی این فلسفه ها همان نقش شرک را در دنیای امروز ایفا می کرد. در اینجاست که شریعتی به نوعی آگاهی کاذب و نوعی تزویر و استحمار معتقد است و اگر بحث جامعه شناسی شرک را در کنار ایدئولوژی بگذاریم به مفهوم آگاهی کاذبی که مارکس از آن می گوید خواهیم رسیدو در همین جا آن بخش از نگرش منفی شریعتی نسبت به ایدئولوژی یعنی رویکرد و کارکرد منفی که شریعتی برای ایدئولوژی قائل است، به وضوح قابل استنتاج است. شریعتی می گوید: “مارکس از طریق تحقیقات فلسفی و مباحث علمی و دیالکتیک در ماتریالیسم به فلسفه طبقاتی و جبر دیالکتیکی تاریخ و از آن به سوسیالیسم نرسیده، بلکه درست برعکس، هدف اساسی و غایی وی سوسیالیسم بود… و برای توجیه فلسفی آن، تسلیح منطقی آن و دادن یک جهان بینی یا پایه عقیده ئی به آن، به دیالکتیک و ماتریالیسم روی آورد و مذهب را کوبید، زیرا مذهب موجود در عصر او در همه اعصار تاریخی عامل نیرومندی بوده است که وضع موجود را که ستمگرانه و انحصارطلبانه بوده است بوسیله احساس و اعتقادات دینی توجیه می کند”. بنابرین دیدگاه شریعتی این است که مواجهه با هستی صرفا امری ذهنی و برخاسته از یک ارتباط منطقی و زنجیره ای بین گزاره های صرفا منطقی و ذهنی نیست بلکه مواجهه ای برخاسته از زندگی و واقعیت رفتار و کنش و سیستم سیاسی و اجتماعی حاکم بر جامعه نیز هست. این نکته ضروری است تا تصور نکنیم که تکوین هستی شناسی صرفا بر اساس نگرش فلسفی شک می گیرد بلکه تکوین هستی شناسی آمیزه ایست که از درهم جوشی خرد، احساس، حقوق، واقعیت و عینیت شکل می گیرد.
هر کسی می تواند درون خود را بکاود و ببیند چیزهایی که می خواهد چیست، همانها نوع مواجهه هستی آن فرد را می سازند. بین هستی شناسی که متبلور در زندگی است با آن هستی شناسی که در ذهن و زبان انسانها منعکس بوده و بعدا در وجودشان تاثیر گذاشته رابطه ای وجود دارد. هستی شناسی بزرگ تر سعی می کند هستی شناسی کوچک تر را شکافته و آن را وارد هستی شناسی بزرگ تر کند. این هستی شناسی هر چقدر به سمت تجرد، انتزاع، کشف و شهود و عرفان می رود نخبه گرایانه تر می شود. در حالی که علی شریعتی نمی خواست نخبه گرایانه تر شود. به قول شریعتی برخی کرگدن وار سفر می کنند مانند برخی آدم ها که علاقمند هستند تنهایی به کوه بروند. آنها آدم های خود ویژه ای هستند. اما بسیاری نمی خواهند چنین باشند. یکسری از انسانها به شعور و فهم بالاتری از دیگران می رسند این انسانها انسانهای متفاوتی هستند. مثلا حافظ، عمر خیام، صادق هدایت، ابوالعلا معمری، محمد، مارکس و مسیح را کنار هم بگذاریم. اینها از جمله انسانهایی هستند که به فهم برتری رسیده اند. شاید بتوان آنها را تنهایان تاریخ نامید. اگر این افراد را با هم مقایسه کنیم از جهات زیادی با هم تفاوت دارند. زیرا سیر برگشت شان مهم است. آنها سیری را در مسیر آگاهی پیش رفته اند. اما از قله آگاهی شان، هر یک با نوع و سیر خاصی به جامعه بر می گردند. تفاوت این افراد را قوس نزولی شان نشان می دهد نه قوس صعودی شان. تفاوت بین قله ها و تنهایان تاریخ وجود دارد. شریعتی هستی شناسی بزرگی داشت ولی در بازگشت خود نخبه گرا نشد. نخبه ها می توانند توجهی به مردم نکنند و به تقسیم بندی عوام و خواص برسند. همچنین برخی از سیاستمداران و متفکرین کنونی جامعه ما به چنین تفکری رسیده اند.
در نهایت بایستی گفت هستی شناسی علی شریعتی، یک هستی شناسی تاویلی، پدیداری و غایت گرا است. در مرحله اول، هستی شناسی شریعتی تاویلی است. یعنی رویکرد و روش شناسی او برای مواجهه با هستی همانند مواجهه با مقولات دیگر،هرمنوتیکی و تاویلی است. و از طرفی هستی شناسی او پدیداری است یعنی معتقد است یعنی معتقد است نمود ها و فنومن ها قابل شناخت هستند. البته لازم بذکر است وی می خواست با روش کشف و شهود خود فنومن و اصل و حقیقت واقعیت را به همان شکلی که هست لمس و تجربه کند. و در وهله سوم غایت گرا است بطوری که به معنا، صیرورت و جهت نهایی در هستی معتقد است. بنابرین هستی شناسی او تاویلی، پدیداری و غایت گرا است. در مجموع همانگونه که ملاحضه شد هستی شناسی شریعتی نه کلام بود و نه فلسفه. شریعتی تنها یک پوینده پرسش از معنا در هستی بود. شریعتی در هستی شناسی، فقط یک پرسش گر و پوینده بود و نه در شان یک متکلم یا فیلسوف. و چنانکه اشاره شد بخشی از این امرمثبت و بخشی منفی است که باید ترمیم شود.
عباد عموزاد ـ خرداد 1400