back to top
خانهنویسندگانجمال صفری : فساد و غارت در دوران پهلوی اول...

جمال صفری : فساد و غارت در دوران پهلوی اول (2 )

 

js mosdegh 2014070326 خرداد، بمناسبت صد و سیُ دومین

سالگرد تولّد دکترمحمّد مصدّق «زندگینامۀ دکترمحمّد مصدّق» (103 )

 

4 – کوچاندن  عشایر  و ایلات 

   حسین مکی دربارۀ « کوچاندن عشایر و ایلات » وسرکوب طوایف وعشایر و غصب اموال و املاک آنها در زمان «پهلوی اول» می نویسد:

   «از بدو سلطنت رضا شاه ازنظرتأمین سیاست « حکومت تمرکز قدرت » عشایر وایلات برای «تخته  قاپو» واز بین بردن نفوذ محلی رؤسا وسر جنبانان آنان شروع بعمل کردند. نخست بعضی ازسران  مهم را از بین بردند و یا به مرکز آورده  تحت نظر و یا زندانی نمودند. سپس برای آنکه  اصولاً طوایف و عشایر از بین بروند، درسال 1311 لایحه‌ای به مجلس برده  به تصویب رساندند  که مبلغ 18 هزار تومان اعتبارگرفته املاک عشایروایلات را تعویض نمایند و متنفذین را از منطقه‌ای به منطقه دیگر  گوچ دهند واین عمل را با معاوضه املاک آنها ازجنوب به شمال و از شرق به غرب انجام دهند این عمل موجب خسارات و زبان و اتلاف عشایر گردید.

    بطوریکه عده‌ای ازالوار را از نقاط سردسیری لرستان به ورامین آورده بودند درصورتیکه شرایط  ییلاق و قشلاق الوار لرستان که حشم دار بودند با ورامین مناسب نبود و الواردر ورامین نمی‌توانستند به گله‌داری  و حشم‌داری بپردازند. ناچار بیکار شده بگدائی و بدبختی افتادند وازبین رفتند. ولی در صورت ظاهردرلایحۀ پیشنهادی دولت طوری ذکرشده بود که زننده بنظر نمی‌رسید. به این مضمون  بود:«دولت در صدد است که املاک وعلاقۀ بعضی اشخاص را در بعضی نقاط با املاک دولتی در نقاط دیگرمعاوضه نماید وبرای تهیۀ مقدمات امر و اعزام مأمور و مقوّم وسایر مخارج  اعتباری  برابر  18 هزار تومان  تقاضا دارد.»

   چون این تعویض املاک و کوچاندن عشایر طوری انجام گرفت که صاحبان املاک قلباً ناراضی و عشایر از بین می‌رفتند، پس از شهریور1320 همگی بسراملاک خود رفته و آنها که زورشان رسید  هم عوض را که مختصر بود گرفته و هم معوض را وعشایرهم به مکانهای خود معاودت نمودند.  تخته قاپو کردن عشایرموجب شد که تعدادی احشام از بین برود و باعث ترقی روغن حیوانی گردد.  بطوریکه در جلسه 10 اردیبهشت  1312 شیخ  حسین تهرانی نماینده  مجلس زبان باعتراض گشوده  چنین گفت:« بواسطه سردی هوا مقداری ازاغنام واحشام تلف شده‌اند وامسال می‌بینیم روغن گران  شده و مردم سیری یک قران  و یک من ( سه کیلو) 36 قران می‌خرند. این موضوع  را که می‌گویم نه برای این است که بلدیه گریبان بقالها را بگیرد که باید روغن را سیری سه عباسی بفروشد.» این نماینده

    مجلس می‌دانست که علت کم یابی و ترقی دو برابر قیمت از کجا  ناشی شده ولی اوضاع واحوال   زمان به او اجازه  نمی‌داد که علت اصلی که از بین بردن عشایر و ایلات بود را بگوید.

     نقل از سرمقالۀ روزنامۀ اطلاعات  شماره 4701 سال شانزدهم  مورخ شنبه  17 / 8 / 20

 

 سیاه چادر…؟

 گفتنی زیاد ودردها بسیاراست، اما چاره‌ای نیست جزاینکه آنها را یکی یک مطرح کنیم . درصدد یافتن راه علاج و اصلاح  برآئیم.

 

* گفتگوی امروز ما چیست؟

    مطلب امروزما راجع به ضربت مهیبی است که براثرخبط واشتباه به پیکریکی از بزرگترین منابع ثروتی ما وارد آورد! راجع به زیان جبران ناپذیری است که به یکی از ارکان  اقتصادی کشور وارد شده است!

   حالا فکرخوانندگان عزیز قطعاً متوجه انحصارهای  تجارتی می‌شود. تصور می‌فرمایند مطلب ما راجع است به قوانین و مقررات انحصاری و زنجیرهائی که بدست و پای بازرگانی ما کشیده شده  و زیانهای فراوانی استکه از این راه بکشور واردگشته؟ خیر، اینها نیست. راجع به سایه چادراست! خیلی عجله نفرمائید به مطلب می‌رسیم…

  دام یکی از مهمترین سرچشمه‌های ثروت ایران از روزگار قدیم بوده و دام پروری یکی از کارهای  بسیار سود بخش پدران ما می باشد. درمزارعه‌ها وچمنزارهای فراوان ایران همواره هزاران گله‌های بزرگ گوسفند وگاوچرا می‌نمودند و روستا ئیان ما مردم  کشوراز این ممردر آمد سرشاری داشتند.

   جلگه‌های سبز وخرم ، کوهستانهای زیاد، آب وهوای مطبوع ، نعمت‌های خداوندی است که به ملت ایران عطا شده و بهترین استعداد را برای  کشاورزی ومخصوصاً گله داری بکشورما  داده و درپرتو  این نعمت زندگی کرده‌ایم ، و از قبل این منبع  بزرگ تاکنون در نهایت رفاه وآسایش زیسته ایم.

    از گله‌داری استفاده شایان برده‌ایم، درسال میلیونها طلا در مقابل پشم، پوست، روده، روغن، کره و غیره بکشورما عاید می‌شده و این پیشه پسندیدۀ اجدادی ما همه وقت مورد توجه ونظربوده است.    محتاج به توضیح نیست که گله‌داری فن وحرفه ایلات وعشایرایران است که به اقتضای فصل وبرای خاطر گوسنفدان ودام خود به دنبال مزارع خرم  می‌رفتند و ییلاق وقشلاق می‌کردند.

 

حالا رسیدیم به موضوع…:

    این گله‌داران ناچاربودند که زیرچادرها زندگی کنند و این  نوع زندگی را برای این تحمل می‌نمودند  که لطمه‌ای به گله ورمه آن‌ها وارد نیاید.

   این ایلات وعشایرچادرنشین درتمام نقاط کشورمتفرق و پخش هستند و درهرجا که آب وهوا  استعداد پرورش اغنام و احشام را دارد، مسکن گزیده اند. ایل شاهسون درمغان  آذربایجان زمستان را  بسر می‌برند ودر کوه‌های سهند وسبلان تابستان زندگی می‌کنند؛ درگرگان تابستان ایلات به کوهستان‌های شاهرود به ییلاق می‌آیند و در زمستان  دشت گرگان را محل سکونت وچرا گاه احشام خود قرار می‌دهند.

   همین طوردرفارس که بزرگترین مرکز گله‌داری است، ایلات قشقائی و بختیاری و درکردستان و ماکووخراسان وسیستان عشایری هستند که کارآنها بدین منوال بوده واما لرستان که باز بهترین جایگاه پرورش دام می‌باشد. دراین منطقه طوایف لر ییلاقشان کوهستان بود وهمینکه  فصل زمستان  نزدیک می‌شد کم کم به سمت خوزستان سرازسر می‌شدند و تا نزدکی دزفول می‌آمدند و قشلاق  آنها درآن حدود بود.

    بنابراین، زندگی ایلات وعشایرعبارت ازاین است که به مقتضای فصل ازبهترین آب وهوای کشور  استفاده نمایند. بهترین هوا را اسشمام کنند و بهترین آب کوارا را بیاشامند و بهمین جهت کمتر   دچاربیماری می‌شوند. همین که ببینند مرضی در بین خود و یا حشم آن‌ها پدید آمده است فوراً جای  خود را ترک  و محل دیگری  برای سکونت  اختیار می‌نمایند، بهمین  جهت نیرومند  و تندرستند. 

 

    قیافه‌های گلگون، قامت های بلند، صورت‌های زیبا بین ایلات وعشایر زیاد دیده می‌شود. تصورنشود این طوایف وایلات ازتمدن بی‌بهره‌اند، بلکه حقیقت تمدن که اخلاق پاک وایمان استوار است درمیان آنها ازهمه بیشتر است.

    و همانطورکه گفتیم چادرنشینی آنها فقط برای حفظ اغنام واحشام می‌باشد وبرای تهیه وبدست آوردن  علوفه گله‌ها، ناگزیرند که رنج سفر را برخود درهرزمان هموار کنند. چون اگربرفرض می‌خواستند  در یک محل سکونت اختیارکنند وزمستان را درهمانجا بمانند که تابستان بوده‌اند دو برابرقیمت  گوسفند برای علوفۀ آن باید خرج کنند تا ازنقاط دیگربیاورند وحال آنکه استعداد طبیعی کشورما طوری است که درهمه فصل‌ها، جلگه‌ها و زمین‌ها ی سبز و خرم درنقاط  مختلف آن وجود دارد. چنانچه  درفصل زمستان درمحل‌های قشلاقی مرغزارهای فراوان می‌یابند وعلوفه گله‌های آنها تأمین می‌شود و به محض اینکه فصل بهارو گرما شروع کند از قشلاق رخت برمی‌بندند تا به چمن زارهای ییلاقی که درکوهستانها واقع شده‌اند، برسند. این است زندگی ایلات چادرنشین ما و علاقه  شدید آنها به حشم‌داری که منبع بزرگ ثروت کشور را تشکیل می‌دهد.

   چند سال پیش به منظورخلع سلاح عشایرو اسکان آنها قانونی تصویب شد ودرتعقیب آن دستوری برای اجراء صادرگردید. این قانون ظاهرفریبنده ای داشت. ولی اگرخوب اجراء می‌شد وهمۀ کسانی که متصدی اجرای آن می‌شدند، درستکار و آگاه بودند وهمه آنها از احساسات پاک، خداپرستی و بی‌طمعی بهره داشتند، این اندازه زبان نداشت. ولی ناچارباید حقیقت را گفت این قانون را به شکل فجیع و نا‌مطلوبی اجرا کردند همان امنیه‌های بد سلوک که می‌دانید(1) با قسمتی ازمأموران ارتش و  دیگرمأمورین بی‌اطلاع شروع  به اجرای این دستور‌العمل نمودند. هیچکدام نمی‌دانستند چه ازجان این بیچاره‌ها می‌خواهند و برای چه آمده‌اند و چه مقصودی دارند، آیا منظورآنها دوستی است  یا دشمنی ، ولی، در هر حالآ  آنچه توانستند و ممکن بود از ظلم  وستم  نسبت به آنها فرو گذار نکردند.

   چادرهای آنان را آتش زدند، برچیدند و درعوض چهار دیواری مانند قبرستان برای آنها برپا کردند و یک سقف کاه گلی روی آن زدند و این قبرستان را محل سکونت آنها قراردادند. بهداشت وسلامتی آنها  در خطر افتاد، امراض مختلف گریبان آنها را گرفت، عده زیادی را از بین برد.

   عدۀ دیگری را از محل‌های خود با اغنام واحشامشان کوچ دادند و به نقاطی که به هیچوجه متناسب  با پیشه وحرفه آنها نبود راندند. گله‌های آنها در این نقل وانتقال از بین رفت و چیزی جز بدبختی و بی‌نوائی برای آنها باقی نماند!

   این جنایت که روی دستورخلع سلاح واسکان ایلات بدست یکعده مأمورین استفاده‌چی وظالم و کسانی  که ذره‌ای متوجه نتایج وخیم اعمال خود نبودند افتاد و به صورت بدی که مخالف نظرقانون و قانونگزار بود اجرا گردید.

  می‌دانید  مأمورین این فجایعی را که مرتکب می‌شدند  بچه صورتی به مرکز گزارش می‌دادند ؟  یک سلسله دروغ‌های شاخدار، خود نمانی و تظاهرات بیجا و بلاخره امتنان عشایر و ایلات  را از این اقدام برخ مرکزمی‌کشیدند! می‌گفتند عشایر و ایلات از بدبختی و نکبت خلاص گردیدند. خانه پیدا  کردند، از زندگی چادرنشینی راحت شدند ودر آسایش و راحتی بسرمی‌برند!! و با این قبیل گزارشها  تیشه بریشه  آنها می‌زدند ؟! این بود جریان ظاهر کار.

   ولی در باطن، هرچه این بیچاره‌ها داشتند، از دست دادند. هر چه ظلم و تعدی ممکن بود، برای حسن  خدمت، به اینها کردند. اسلحه که نزد آنها سراغ داشتند و منظور اساسی بود گرفتند. اما  قسمتی را در مقابل  رشوه و پول دوباره  به آنها دادند و آنها مخفی ساختند.

   چون ظلم  وجور دوام  ندارد، کم کم  ناله و زاری آنها  بگوش مرکز رسید اداره کشاورزی خطر  بزرگ از بین رفتن دام  پروری  را در کشور احسا س و پیش بینی نمود و بانواع و اقسام، گزارش‌ها داده شد. ولی بعرض نمی‌رسید تا بشکلی جرئت نمودند حالی کنند  که خوب است اجازه داده شود از چادر زدن گله داران جلوگیری  نکنند.

    این دستور داده شد اما می‌دانید چطور اجرا گردید؟  مأمورین متعدی گفتند بسیار خوب ، چادر بزنند  اما چادرسفید چون  شاه از چادر سیاه بدش می‌آید! مشکل زیادترشد. زیرا نه عشایرچادرسفید  داشتند  و نه از چادرسفید می‌توانستند استفاده  کنند. زیرا فلسفه چادرهای سیاه عشایر این است که آن را از موی بزمی‌بافتند که نفوذ ناپذیر است و این چادردرتمام فصل آنها را دربرابر باد و باران حفظ می‌کند. در داخل آن آتش روشن می‌کنند. درصورتی که چادر سفید از این مزایا  محروم است حالا ازکجا  بیاورند و چطور در آن زندگی کنند؟  بعلاوه  با مختصر دود اجاق  سیاه  می‌شود. خلاصه آن دستور هم به این شکل اجرا شد! 

    باز چندین ماه از بدبختی عشایرگذشت وشکایت از بین رفتن گله‌داری درکشور بلند شد. نرخ گوشت  در تابستان که فصل و موقع  گوسفندان است بیک من 20 ریال رسید و این ثروت کشور رو به تحلیل  گذاشت  تا بالاخره بازموفق  شدند بعرض برسانند!

 دستور داده شد چادر بهر رنگ می‌خواهند بزنند.. بعلاوه عشایر حق داشته  باشند گله‌های خود را به ییلاق و قشلاق  ببرند.

   تصور می‌فرمائید این دستورهم انجام  شد؟ خیر، چون اصل غلط  بود مدتها درجریان گفتگو ومورد  اختلاف نظر واقع  شد. مأمور کشاورزی می‌رفت عمل  کند،  مأموران امنیه او را بیرون می‌کردند و خودشان هر طور میل داشتند رفتار می‌‌نمودند.

    بالاخره  آمدند و نشستند و گفتند چه باید کرد؟ درنتیجه، موافقت شد اجازه بدهند عشایر گوسفندان خود را هردستۀ صدتائی تحت نظریک چوپان به ییلاق یا قشلاق بفرستد وعشایرهم آزاد باشند چادربزنند بهر رنگ. البته این یک راه کوچکی برای اصلاح بود اما چطورمی‌توانستند گوسفندهای خود را که ازجان  بیشتردوست دارند بدست چوپان سپرده و چند ماهی ازخود دورسازند ولی اینکار شد و نتیجه هم همان است که پیش بینی می‌شد، یعنی دراثرعدم  مراقبت وخصوصاً راهزنی‌های اشرار و تعدی  مأموین امنیه  نصف آنچه  به ییلاق  می‌رفت برای صاحبش بر نمی‌ گشت!…

   میش درنظرعشایرخیلی عزیزاست. بهیچ قیمتی حاضرنبودند آن‌را بفروشند چون میش سرچشمه ثروت  آنهاست. ولی سختی ومشقت بجائی رسیده بوده که ازشرمأمورین، با التماس میشهای خود را می‌فروختند زیرا واقعاً بجان آمده بودند هرروز به شکلی مورد تجاوزقرار می‌گرفتند یک روز می‌گفتند: چرا گوسفندهای خود را به این مرتع فرستاده اید؟  چرا دردامنه کوه رفته اند؟ چرا آن جا آب خورده‌اند؟ قصه  گرگ ومیش کاملاً مصداق پیدا کرده بود. 

   خلاصه  تحت تأثیر این عوامل و فجایع، بزرگترین ثروت ملی ایران روبزوال  ونیستی نهاد و لطمه و صدمات فراوانی کشید که همه نتیجۀ آن طرز حکومت  بود!

 در کشتارگاه‌های دنیا  دیده می‌شود که گوسفند ازیک طرف وارد و ازطرف دیگر تمام مواد آن از پوست و پشم و پیه و گوشت و شاخ وسم بصورت دیگرخارج می شود. حتی یک قطره خون این حیوان بهدر  نمی‌رود وازهمه چیزآن بهره می‌برند.

    ولی ما خودمان برای ازمیان بردن این ثروت بزرگ قیام کردیم واگربدین منوال پیش می‌رفت چیزی  نمی گذشت که کشورتولید کننده و پرورش دهنده دام  مجبور می‌شد گوسفند هم ازآرژانتین وارد کند یا گوشت کنسرو شده را از استرالیا  خریداری نماید؟!

   این بود قصه سیاه چادر…؟  نمی دانم بعد از این چه خیال دارند و چه فکری کرده اند. ع- مسعودی 

   

نقل از روزنامه اطلاعات مورخ  4 شنبه  28 آبانماه 1320

 

به قلم ا. شیروانی 

   رفع شبهه بین :  دام پروری – سیاه  چا دریا ارتجاع  به عصر بدویت

 اقای مدیر محترم

   من کاملاً با شما همعقیده هستم که قانون اسکان ایلات به بدترین وجهی اجرا گردید، منتهی شما دورنمای آن‌را بطورکلی شنیده وتذکرداده‌اید ولی نگارنده ازنزدیک ناظرجزئیات اعمال مأمورین بوده‌ام…

   بد نیست بطور مثال پاره‌ای ازاین عملیات  شرم آور را برای خوانندگان  روزنامه گرامی  شرح دهم:

مثلاً، در بدو امرکه این اقدام فقط ازلحاظ انتظاماتی شروع گردید، بجای آن خانها و سرکردگان ظالمی که مقصرین را گچ می‌گرفتند یا کله‌های آنها را با تخماق روی سنگ می‌کوبیدند، یک نفرافسر را بعنوان ( ایلخانی  نظامی؟) مأمورانتظامات و اسکان ایلات گماشته و مقررداشتند که عشایر و طوائف را در  مسیر ییلاق گرمسیرشان ده نشین و تخت قاپو نمایند. اگرچه یک نفرمأمور وزارت کشورهم برای  اجراء قانون همراه ایل حرکت می‌کرد ولی یا با همان افسربه چیاول آنها همدست می‌شد یا قدرت  کوچکترین مداخله را نداشت.

    این طوایف اگردارای ملکی بودند بایستی در ملک خود والاّ در املاک  دیگران خانه‌های دهقانی  ساخته و تخت قاپو شوند. مخارج این ساختمان برعهده خود طوایف بود ولی مجبور بودند تحت نظرمأموراسکان اقدام  نمایند. اغلب  خانوارهای عشایری پول نداشتند و سرمایه آنها منحصر به چند  رأس میش و بز و اسب  و شتر بود  که از اولاد  خود دوست ترداشتند.

   مأموراسکان با خریداران بند و بست نموده وقسمت مهمی ازاین یگانه ممرمعاش او را بثمن بخس  فروخته و با همدستی با بناء و چوب فروش و نجاربطورمتفرق ( یعنی درهمان محل هائیکه قبلاً چادر  می‌زدند) یک خانه گلین به ارتفاع سه متر بنا نموده و قدری چوب کج و معوج روی آن ریخته و مشت خس و خارو گل برآن انباشته و یک خانواده عشایری را که در حکم آهوی وحشی بیابان نورد است مجبورمی‌‌نمودند که با تمام حیوانات خود در این بیغوله و سوراخ تنگ و تاریک زیست  نماید.

   بعبارت آخری ازسه هزار ریال نیمه بهای اغنام و احشام واحیاناً  گلیم و قالی ازدست رفته اوپانصد  ریال خرج بنای این محبس تاریک نموده  بقیه را به جیب  می‌زدند!

    بدیهی این خانه مرگبارنه درتابستان گرمسیرونه در زمستان ییلاق برای این بیچاره‌ها قابل سکونت  نبود وحاضرمی‌شدند بهر قیمیتی که شده است خود را از زندان مزبور نجات داده بزندگانی بدوی خود ادامه دهند وهمه ساله با دادن مبلغی ( پول جواز!)  ییلاق وگرمسیر نمایند…

   شاید باورنکنید، یک عده ازسرمایه دارها و ملاکین آنها که بلذت زندگانی آرام وفوائد کشاورزی پی برده و دهات خوب و با اسلوبی ساخته طایفه وعشیره  خود را  بکمک سایر ملاکین اسکان نموده  و برای پرورش دامهای خودشان ترتیب صحیحی از قبیل تغییر نژاد و بومی ‌‌نمودن آنها بهوای سرد سیر  یا گرمسیرمی‌داند، بقدری مورد بغض و ایذاء و اذیت مأمورین اسکان وهمدستان محلی آنها واقع می‌شدند که بالاخره ازهستی ساقط  و منضم به سایرین می گردیدند!

   مخفی نباشد که همان کلانترها و خانهای درجه دوم که سابقاً برای چاپیدن ایل دوربرایلخانیهای سابق  می‌گشتند عیناً اطراف آقای ایلخانی نظامی را گرفته وهمان اعمال سابق را باشد مراتب مرتکب و ایل   را گاو شیرده مأمورین  قرارداده بودند. همانطور که اجمالاً اشاره فرموده بودید برای اجراء این منویات  بدواً  چادرهای سیاه  را آتش  زده و مدتی به اسم رنگ زرد و سفید و بالاخره تجدید رنگ سیاه آتش‌هائی بجان مردم برپا کرده تا آنکه در سنوات اخیرعملیات مأمورین یک صورت ثابتی بخود گرفت. به این معنی که تقریباً  صدی سی «ازعشایرجنوب که اینجانب اطلاع  کامل دارم »  به میل اراده خود ( با تحمل  تمام رنجها و مشقات ) اسکان  شده و با طرز بسیارمفیدی هم ازعمل  فلاحت وهم از طریق دام پروری استفاده نموده و روز بروز به عمران مملکت و تزیید ثروت خود توسعه می‌دادند  ولی قریب صدی هفتاد آنها به مناسبت عشق وعادتی که بطرز زندگانی بدوی خود داشتند جمیع  صدمات و تحمیلات  طاقت فرسا  را متحمل و به حال  سابق باقی ماندند. حال یقین دارم خوانندگان با نهایت بی‌صبری میل دارند بدانند نحوه تعدیات وتحمیلات براین آوارگان دشت و کوهسار ایران چه بوده است :

    در قسمت ساختمان خانه‌های رعیتی که فوقاً شرح داده شد واما درقسمت ایاب وذهاب به ییلاق و گرمسیر(که رفته رفته مانند یک درآمد قانونی صورت قطعی بخود گرفته بود) درظاهر مقررشده بود که ازچهار خانواده یک خانوارآنها اغنام واحشام  خود وسایرین را از قشلاق به ییلاق ببرند

   و برای انجام این کار اوراق چاپی به اسم « جواز» ترتیب داده بودند. ولی در باطن و حقیقت امر این بود که بدون استثناء به تمام خانوارها جواز داده می‌شد ولی درمقابل تأدیه وجهی که حداکثرآن پنجاه و حداقل آن ده تومان بود- به این ترتیب که مثلاً در گرمسیرمبلغی ازهرخانوار گرفته شده به آنها  جواز می‌دادند  بعد در وسط  راه جلوآنها را ( بعنوان  کنترل!)  گرفته باز مبلغی  دریافت می‌داشتند. از این بند که می‌گذشت یکمرتبه دیگردر ییلاق جهت بازرسی به آنها هجوم آورده مبلغ  دیگری اخذ  می‌شد.  ایضاً همین عمل از ییلاق به قشلاق تکرار می‌گردید…

    اکنون مداد را در دست  گرفته زحمت بکشید  حساب بفرمائید مثلاً  پنجاه هزار خانوار ایل قشقائی  و عرب وعشایر جنوبی فارس اگر در سال حد متوسط هر یک دردو دفعه هر دفعه ده تومان فقط پول جواز پرداخته باشند بالغ  برچند میلیون ریال می‌شود؟!

    مسلم است خود شما حدس خواهید زد که رقم  فوق ربطی به تعدیات  امنیه و نظام وظیفه و مالیه  و بخشدار که در تمام دوره سال با این بدبخت‌ها دست بگریبان می‌باشند وهمگی توقع  اسب و مادیان  و روغن و گلیم و قالی و پارچه  قاچاق از آنها دارند، نخواهد داشت!

   من یقین دارم که شما  نمی‌توانید باور نمائید که دوسال  قبلا یکنفر بخشدار قسمت ییلاقی ایل قشقائی  یک کامیون شخصی به محل مأموریت خود آورده ومرتباً هفته‌ای یکبار این کامیون را پراز گبه و گلیم وقالی و روغن و اجناس قاچاق نموده حمل به اصفهان می‌کرد و طرز اخاذی اوهم بشکل غارت و چپاول بود.  یعنی شخصاً به اتفاق پسرخود و دو نفرمآمور سوارشده و یک یک وارد سیاه چادرهای  ایل گشته هر چیزی که مورد پسند او واقع  می‌شد از صاحبش می‌ربود و اگر تسلیم نمی‌شدند بضرب  شلاق می‌گرفت!

    از بدو تأسیس نظام وظیفه درجنوب(البته این رقم  کاملاً تخمینی است) ممکن بود ا ز ایلات وعشایر بختیاری وبویراحمدی کهکیلویه و قشقائی وعرب وغیره متجاو از دویست هزارسرباز تا امروز گرفته و تعلیم  داده و یک مرد تربیت شده و سرباز رشیدی به جامعه تقدیم داشت. وبا رشادت خارق العاده  که ما درایلات خود سراغ داریم، کافی بود که همین عده سربازشجاع کشورما را ازهرخطری نجات دهند و یا لاقل خود بواسطه  نادانی وسیله خطرات سهمگین  برای مملکت نشوند.

   بازهم باور نمی‌فرمائید با وجودیکه تمام دوره‌های سال مأمورین نظام وظیفه درمیان ایلات مشغول  تعدی واخذی بودند، از صدی سی و پنج نفرمشمول بسربازخانه نفرستادند وهرقدرمشمول بدبخت  التماس می‌کرد مرا بسربازخانه  بفرستید قبول نکرده  تا سال دیگر بسراغش می‌آمدند.

    من هم با شما هم عقیده هستم که  روزنامه نباید وارد  درشخصیات شده و اسمی از مرتکبین برد. بهمین جهت با اجتناب از معرفی شقی‌ترین مأموری که چهار پنج سال قبل بعنوان « ایلخانی نظامی»  در ایل قشقائی سلطنت مطلقه داشت (و درباطن نیز متحرک به بعضی تحریکات داخلی برعلیه  ولینعمت خود بود) یکی از صدها هزار جنایات چندین ساله ریاست او را که مربوط  بمورد بحث ما است  شرح داده و به این مقوله  خاتمه  می‌دهم:

    بار سنگین پول جواز و سایر تحمیلات برای بعضی از طوایف قشقائی طاقت فرسا وقادر بتأدیه نبودند. ایلخانی نظامی هم با نهایت شدت (بعنوان اسکان!) از حرکت ایل و اغنام و احشامشان به گرمسیر جلو گیری می‌کرد. ولی اسب و گوسفند و شتر و گاو بحکم طبیعت و بادهای سرد پائیز و طلیعه زمستان حرکت نموده وزنهای  پا برهنه در عقب سر آن‌ها  براه افتادند  مردها برای تصفیه (حق  و حساب!)  با ایلخانی مشغول  چانه زدن بودند…

   حق و حساب  برای فرو نشانیدن اشتهای آقا کافی نبود  و در نتیجه در وسط ماه آذر، امر نظامی  صادر و ایل  را از وسط راه به سرد سیرعودت دهند. گرچه موفق شدند مقداری از گوسفند‌های خود را بگریزانند، معهذا متجاوز از یکصد هزارگوسفند وهفت،هشت هزارمادیان و تعداد بیشماری ازسایردامها را بر گرداندند.

    زمستانهای سخت گوهستانها شمالی فارس پای کمی از صحاری روسیه  ندارد. در آن سال، تمام نقاط ایران را سرما و برف سختی فراگرفت. عفریت سفید پوش برف دامهای معتاد بگرمسیر را احاطه  بالنتجه این همه اغنام و احشام تا دانه آخر فنا و نابود و عده‌ای از زنهای مستحفظ آن نیز قربانی شدند!

    نگارنده، سال بعد، در حول وحوش یک قریه استخوانهای سیصد رأس مادیان از بهترین نژادهای عربی را با چشم  خود دیدم که زیر برف جان سپردند!

     باز اجازه  بدهید بنویسم: همین سال قبل، یکنفر امین دارائی بعنوان گرفتن قاچاق برسر یکی از طوایف قشقائی تاخته و بعنوان  سه من تنباکوی قاچاق که بعد معلوم شد اصلاً قاچاق نبوده و بسته‍ای دولتی را باز کرده و دریک  کیسه خالی نموده‌است، هستی و نیستی آن طایفه را از ته غارت نمود.

   آقای مدیر!

اگرمن بخواهم فجایعی که در سنوات گذشته فقط نسبت به عشایرجنوب ایران بعمل آمده و شخصاً  ناظر  قسمت عمده آن بوده‌ام برشته تحریر درآورم قطعاً کتابی به قطر شاهنامه فردوسی خواهد شد. ولی ذکر مصائب گذشته چه لزومی دارد. چه  قایده برآن مترتب خواهد شد؟ چرا درعوض روضه خوانی برای اوضاع سابق به تدابیری جهت آینده نپردازیم…؟

 

ناله عشایر …!

 بقلم  خسرو بویر احمدی 

    در بیابان خشک و سوزان با پای برهنه و بدن  نیمه  عریان راه می‌پیمودند. همگی اشک برچشم و آب برلب داشتند. پرتو سوزان آفتاب مرداد ماه با آتش درون این بیچارگان توأم شده و جسم نیمه جانشان  را آزار می‌داد. گوئی آفتاب نیز برآنها غضب کرده و شعاعهای خود را همچون شلاقهای مأمورینی  که بدنبال آن‌ها روان بودند بر پیکرآنها می‌نواخت!

    هنگامی که از حرارت ریگهای صحرا عاجز می‌شدند با نوک پا راه می‌رفتند. طبیعت آن‌ها را رنجه  می‌داد. بشرآنها را رنجه می‌داد. خدا هم بفریادشان نمی‌رسید. اینها گروهی ازعشایربودند که بامردولت از خانه و کاشانه خود خارج  و از جنوب ایران بطرف شمال می‌رفتند!

    نمی‌دانستند بکجا  می‌روند؟ مأوای جدید آنها درچه نقطه ایست فقط  حس می‌کردند که دیو ظلم و ستم گلوی آنها را گرفته‌است وعفریت بدبختی و مذلت آنها را در چنگال خود می‌فشارد. درمیان این گروه جوانی لاغر اندام و ژنده پوش با چهره‌ای سوخته و چشمانی بی نور با پای برهنه راه می‌پیمود.

   این جوان گاه بگاه صدای خود را بلند نموده و اشعاری پرسوز به آهنگ لری  می‌خواند شلاقهائی که برسرو روی او کوفته می‌شد او را از خواندن باز نمی‌داشت. چون این اشعار یا بهتربگوئیم این ناله‌ها زبان حال این بینوایان بود.  من بعوض وصف حال آنها سعی می‌کنم عین آن اشعار را تا آن اندازه  که درحافظه‌ام مانده است برای شما بیان نمایم:

پرندگان هوا لانه آشیانه دارند…!

 غزلان کوهسار نیز برای خود مأوی و آرامگاهی دارند…!

   ای خدای  بزرگ مگر ما چه  گناهی مرتکب شده‌ایم که باید بدینگونه آواره وسرگردان باشیم؟

    درسیاهی شب ودرروشنی روزدرحرارت تابستان ودرسردی زمستان بدبختی وسیه روزی گریبان ما را رها نمی‌کند.

    آه این زندگی کی به پایان می‌رسد دراین زندان کی بروی ما گشوده می‌شود؟ هر روز زن بیچاره‌ای  بعزای شوهر خود می‌نشیند!

   هر لحظه خواهری سیه روز جسد برادر جوان مرگ خود را در آغوش  می‌گیرد!

   هرساعت مادری دلسوخته روز جسد برادرجوان مرگ خود را آغوش  می‌گیرد!

   هرساعت مادری  دلسوخته  برلبان متشنج جگر گوشه خود بوسه  می‌زند!

   ای خدا  مگر این بیچارگان بنده تو نیستند؟ مگر این سیه روزان مخلوق تو نمی باشند؟

   کلبه‌ها مبدل بویرانه گشته‌است. مزارع خشک و پژمرده شده‌است خانواده‌ها چون برگهای خزان زده هر یک بطرفی پراکنده  گشته‌اند پرده شوم اندوه و نومیدی براین کوهستانها و این مزارع  گسترده است!

   مگرخدا مرده ویا خواب رفته‌است ؟ مگراین کوهستان‌ها و این مزارع صاحب ندارند؟

   هنگامیکه خواننده این شعررا تمام کرد ضربات شلاق شدیدتر گشت از این  روی باجبارخاموشی گزید و آه کشان  براه رفتن ادامه  داد.

   در آن میان، کودکی که درآغوش مادر خود  بود سر را بلند کرده و ازمادرآب خواست.  مادرنگهبانان ومحافظین را خطاب کرده و گفت برای رضای خدا یک قطره آب بمن بدهید ولی آنها  با ضربات متوالی شلاق جوابش دادند؟

   مادربیچاره براه افتاد ولی کودک پی درپی فریاد می‌زد و آب می‌خواست ، و او ناله می‌کرد ومی‌گفت ای ظالم‌ها بچه‌ام از تشنگی هلاک گردید ومحافظین شلاق برسرش می‌کوفتند.

  مادربیچاره دیوانه شده بود با آب دهان جگرگوشه خود را خواست سیراب کند. ولی اینکار بیهوده  بود. آب دهانی که با اشک چشم مخلوط شده بود چگونه می‌توانست عطش کودکی را خاموش نماید؟

   رنگ کودک لحظه به لحظه پریده می‌شد فروغ زندگانی اندک اندک در چشمان او خاموش می‌گشت.  لرزش پاها و دست‌های او بتدریج بیشترمی‌شد. ولی این لرزش چندان طول نکشید. پس از یکی دو دقیقه کودک آرام شد.  ولی این آرامش آرامشی  بود که هیچ غوغائی مختلش نمی‌‌نمود. او بخواب رفت. ولی خوابی که هیچ رؤیائی آشفته‌اش نمی‌کرد. زیرا کودک بخواب ابدی فرورفته بود. زیرا  کودک از چنگ همنوعان  بیرحم و ستمگر خود به آغوش مرگ پناه برده بود.

  مادربیچاره ازمشاهده پیکربیجان فرزند خود و از احساس اینکه گوهرگرانبهای خود را ببهای یک قطره آب ازدست داده در اول مبهوت وسپس بیهوش گشته و درحالیکه هنوز کودک  را رها نکرده  بود برزمین  نقش بست.

   محافظین و نگهبانان با خونسردی و بی‌اعتنائی کودک را از آغوش ما در بیرون آورده و درگودالی  که درسر راه  قرارداشت انداختند ومادر را که هنوز بیهوش بود بر روی قاطری انداختند و براه پیمودن ادامه دادند. باید ازاین مأمورین پرسید مگراین بیچارگان ایرانی نبودند؟ مگربرادروهم میهن شما نبودند؟ مگر جز ایران پرستی وعفت دوستی گناهی داشتند!

   آری باید ازچنین کسانی که مایه ننک وعارهرایرانی شرافتمندی هستند سئوال نمود: کی به شما گفته  بود که با برادران و خواهرانتان اینگونه رفتارکنید؟! تمام آشوبها و طغیان‌هائی که درایلات وعشایر رخ داد علتش خدانشناسی بعضی ازمأمورین وظیفه  نشناس بوده‌است؟

این مأمورین عشایر را از دولت و دولت را ازعشایر بیزارنمودند و بین دولت وعشایر ورطه‌ای  ایجاد نمودند  که بالاخره از اجساد  هزاران  تن  بیگناه پر شد.

   اکنون عشایر و ایلات انتظاردارند  که دولت نه تنها شرچنین مأمورینی را از سر آن‌ها کم بلکه آن ها  را بجزای گناهان گذشته شان برساند.

 

5 – رفتار مأمورین  املاک  شاهی  با مردم

 

    در باره ضبط املاک مردم و زجر و شکنجه‌ای که به صاحبان آنها داه می‌شد ازمهر ماه 1320  مقالات و داستانها و کتب بسیاردر جراید پایتخت و شهرستانها نوشت شده وهنوز معمرین شهرستانهای شمالی بسیارهستند که با چشم  خود تمام این فجایع  را دیده  و شنیده اند.

   منجمله در سال 1324 دکتر  لطفعلی  پریمانی کتابی به قطع  وزیری در صد  صفحه نوشته است و بطوریکه در مقدمه  کتاب گفته، فقط مشاهدات خودش در دو سه  مورد ضبط  املاک اشخاص را نوشته‌است. 

   دکترپریانی دیباچه کتاب را چنین شروع نموده‌است:

 « کتابی که تقدیم  خوانندگان می‌شود نتیجۀ چندین سال مشاهدات و تأثرات نگارنده  درمازندران  و شهسواراست.  هر گاه از کنار خانه‌ها ی تاریک وغمگین روستایان می‌گذشتم ناله‌های حزین دهقانان را می‌شنیدم  و بینوائی یک مشت رعیت  بیچاره  را از نزدیک می‌دیدم!

 در این نقاط  یک عده مأمور املاک بنام عمران و آبادی و بنام شاه دست بیک رشته عملیات  شرم آور و ننگین زده، هستی رعایا را بباد نیستی داده، آخرین قطره خون  آنها  را همچون زالوئی  مکیده  بجای  رحم  و شفقت مشت  و لگد  نشان  داده،  اثاثیه واموال و چارپایان آنها  را بنام  بهر مالکانه خانه‌های روستائی  و غیره  را بتاراج می‌بردند.

   سر پرستی این اداره در دست یک عده بی‌رحم و بی‌علاقه بکشوربنام رئیس و کار پرداز، سربلوک، گماشته و مانند آنها سپرده شد که در نقشۀ دوزخی ایشان جز بدکاری و سیه روزی روستائیان بدبخت و ناتوان و بی‌صدا ترسیم  نشده بود…

 دکتربریمان در باره چگونگی شرح حال مالکی حکایتی را نقل می‌‍کند تا می‌رسد به اینکه اداره املاک نامه زیر را باو می‌نویسد:

«… آقای ارباب حمید بحسب دستورجهان مطاع همایونی لازم است برای فروش بلوک خود ساعت  هفت بعد از ظهربا اسناد و مدارک لازمه دراداره  املاک حاضر شوید . افشار طوس – رئیس املاک».

    دکتر بریمانی حکایت را ادامه می‌دهد تا آنجا که ارباب حمید وارد اطاق افشار طوس می‌شود و روی نیمکتی می‌نشیند.

« دراین  هنگام  رئیس املاکی رو به یکی از ملاکین  کرده گفت:

  آقای حیدر قلی  شما هستید؟

  یکی از دو نفر ملاک  پاسخ داد: بله بنده هستم.

  رئیس املاک با کمال بی‌اعتنائی در حالی که با نامه‌ها بازی می‌کرد گفت: میل ذات ملوکانه براین است که ملک سر کار به رضایت سرکار خریداری شود. صاحب محضر دراینجا حاضراست سر کارهم قباله را حاضردارید ما هم این معامله  را درهمین  اداره  و محضر تمام می‌کنیم.

   حیدرقلی را بهتی عجیب  فرا گرفت هرگز گمان  نمی‌کرد ملکش را اینطور بخرند دراین هنگام رو به رئیس کرده گفت: البته جناب رئیس دقت فرموده‌اند این بلوک چه اندازه آباد و پر فایده است ولی می‌خواستم  بدانم  که در چه حدودی دستور خریداری صادرشده است؟

    رئیس املاک سررا بلند کرد گفت: اینکه  ده شما بلوکی آباد وحاصل خیزاست البته ذات ملوکانه از این بابت خرسند می‌شود. اما راجع ببهای آن اهمیتی ندارد،  شما را راضی خواهیم  کرد. دراین موقع  رو به رئیس محضر کرد گفت سند را حاضرکنید.

   قباله هم قبلاً تهیه شده بود. قاضی هم قباله را بدین  ترتیب خواند: اینجانب… بنمایندگی ازطرف بندگان اعلیحضرت همایونی بلوک…  که محصول سالیان آن … خروار  می‌باشد را ازمالک آن حیدرقلی به مبلغ 1500 تومان خریداری می‌کنم. این معامله کاملاً بر وفق رضای … بوده و با طیب خاطر ملک نامبرده  را تقدیم حضور اعلیحضرت همایونی می‌نماید.

  رئیس  املاک  مازندران افشار طوس  به تاریخ ….

  سپس قاضی افزود  تمام هزینه  محضر به عهده مالک است.

  حیدر قلی رنگش از خشم سفید شده خیره خیره رئیس و قاضی را نگاه  کرد… گفت آقای رئیس املاک  من هرگزچنین رضایتی نداده‌ام که ملکم را بفروشم آن‌هم به این قیمت. رئیس  لبخندی  از روی  تمسخر   زده و گفت: با اعیلیحضرت همایونی بی‌احترامی! …

   حیدرقلی درحالیکه دستش را درهوا حرکت می‌داد گفت: خیرهرگزقصدم  بی‌احترامی  به شاه نیست من می‌گویم این بلوک درحدود بیست هزارتومان ارزش دارد و نمی‌توانم آن‌را به 1500تومان بفروشم. من هرگز رضایت نمی‌دهم و راضی نیستم این ملک را به این مبلغ بفروشم…

   افشارطوس درتمام مدت تصدی خویش کمتربه این گونه مالکین بی‌پروا برخورد کرده بود. تاکنون  همۀ آنها را یکی پس از دیگری به محضرادارۀ املاک می‌آورد و با اندک خشونت وانداختن ترس در دل طرف او را وادار می‌کرد قبالۀ ملکش را تقدیم ذات ملوکانه نماید. بقدری مالکین را وحشت زده کرده بود که دیگر کسی را یارای چون و چرا نبود. کسی جرئت نمی‌کرد حتی کلمۀ « نه » را ازدهانش خارج نماید. زیرا سرنوشت اشخاصی‌ که در نفروختن املاک  خود پافشاری می‌کردند بسیارشوم بود. از این جهت هنگامیکه حیدر قلی با کمال بی‌پروائی از حق خود دفاع می‌کرد او خود را در وضعیت  سختی مشاهده نمود. ولی فوری حالت اولیه و خونسردی خود را بدست آورده با حربه‌ای که بوسیلۀ آن غالباً  طرف را از پا می‌انداخت شروع  به جنگ  کرده گفت: آقا حیدر قلی معلوم می‌شود هنوز نمی‌دانی بازی کردن با شاه خیلی گران تمام می‌‍شود. به شما نصیحت می‌کنم با طیب خاطر دل ازملک خود برکنید …

   حیدرقلی مشت‌ها را گره کرده فریاد زد: نصیحت شما را قبول نمی‌کنم. دراین هنگام رئیس املاک اشاره  به مأموردم درب کرد مأمورفوری بیرون رفت وبا دو نفر پاسبان وارد اطاق شده حیدرقلی را به زندان شهربانی بردند و بدین ترتیب این ده جزو املاک شاهنشاهی شد.

   دراین موقع افشار طوس رو به  نفر دوم کرد گفت: حسین میرزا سرکار هستند؟

   نامبرده شخص سالخورده‌ای بود با ریش توپی، شاپوئی کج و معوج که معلوم  بود چند روزی است بسرکرده برسر داشت.  لباس درازش را هنوزکوتاه نکرده بود رویهم‌رفته هیکل این شخص خیلی  خنده آور بود. شاپوی کج و معوج، سرتیغ انداخته ریش توپی شلوارقدک گشاد اینها تمام هیکل او را تشکیل می‌داد.

  افشارطوس همان کلماتی را که به حیدرقلی گفته بود تکرارکرد.

   حسین میرزا … تعظیمی‌کرد و بدین ترتیب رضایت خود را اعلام  نمود وبا لحنی غمناک گفت:امر امرمبارک است، ملک نا قابلم را همین طور تقدیم ذات ملوکانه می‌نمایم با اینکه این ملک تنها راه معاش و زندگی مرا تشکیل میداد. با وجود این آن‌را تقدیم کردم. رئیس املاک هم اشاره به قاضی کرد و قاضی هم قباله حاضرشده را برای امضاء پیش حسین میرزا آورد، حسین میرزا هم زیرآن‌را امضاء کرد سپس مبلغ 150 تومان اسکناس لای پاکت گذاردند. بهای ملک200 تومان تعیین شده بود که 50  تومان آن خرج محضر و سایرمخارج شده بود.

  حسین میرزا  قبالۀ  اصلی ملک را تقدیم کرد و با  حالت رقت باری از اطاق رئیس خارج شد….

  رئیس دراین هنگام بدون این‌که  سر را از روی  میزبردارد گفت:  ارباب حمید.

  ارباب حمید با کمال خونسردی گفت بنده هستم چه فرمایشی دارید؟ رئیس املاک سر را بلند کرد این پیرمرد خوش سیما را که با کمال خونسردی نشسته بود چند بار، درحالیکه چشمها را می‌بست و بازمی‌کرد، ورانداز نمود گفت:  سرکار ارباب قریۀ … می باشید؟

  آری. 

  البته اطلاع دارید برای چه شما را اینجا خواستیم؟

  اطلاعاتم خیلی کم  است.

  و می دانستید  که برای فروش املاک خود به ذات ملوکانه اینجا آمدید؟

  من هرگز چنین خیالی را نداشتم.

  افشارطوس بدون این‌که به پاسخهای منفی طرف اهمیت بدهد دردنباله گفتارخود گفت: پس در این‌صورت قباله ملک خودتان را آوردید؟

   من هرگز چنین خیالی را نداشتم.

   این قسمت دیگراست-  شما حاضرنبودید… سپس صدا را اندکی بلند ترکرد گفت: مگرنمی‌دانید ذات ملوکانه از این عمل شما مکدرخواهد شد؟ پس از گفتگو این دو که دکتربریمانی نقل می‌کند به اینجا می‌رسد:

  «بدانید وآگاه باشید درپشت این میز کوچک که من نشسته‌ام قانون، عدلیه ، شهربانی ومحضر و سایر چیزهائی‌که شماها دلتان را به آن خوش کرده‌اید  پوچ و بی‌معنی می‌باشد…»

  دکتر بریمانی داستان مفصلی را ذکر می‌کند که تا آخرکتاب ادامه می یابد و باید. نتیجه این می‌شود که این ملک هم ضبط و جزء املاک شاهی می‌شود.

   دکترلطفعلی بریمانی در بارۀ طرزوصول بهرمالکانه املاک سلطنتی درزیرعنوان « محکمۀ شلاق  در صفحه 76 ) چنین می‌نویسد:

  «…اتومبیل رئیس املاک درجلوی اداره املاک ایستاد و رئیس ازماشین پیاده شد. دراین موقع  مباشراین بخش پیش آمد با کمال احترام  دست بسته ایستاد.

   رئیس با کمال عصبانیت پاها را بر زمین کوبیده گفت: مردیکه بیعرضه چرا تا بحال حسابها  را تصفیه  نکردی؟ مگر نمی‌دانی  که طلب اعلیحضرت هر چه زودتر باید پرداخت گردد؟

   مباشربا کمال ترس بصورت رئیس نگاه  کرده گفت: قربان دو نفرهستند که هنوزحسابهایشان را پاک  نکرده‌اند، بهروسیله‌ای متشبث شدیم  نتوانستیم نتیجه بگیریم. قربان ما که تمام جدیت خود را بخرج می‌دهیم، ما که لحظه‌ای در راه  خدمت به اعلیحضرت  کوتاهی نمی‌کنیم.

  فوری  بفرست و او را حاضر کن. 

  لحظه‌ای  بعد  دو نفر گمشتگان پیر مردی را کشان  کشان آوردند. پیرمرد نفس زنان پیش آمد.

   رئیس نگاهی شررباربه این روستائی افکنده با صدای خشن وسخت گفت: مردیکه چرا تاکنون حسابت را با املاک تصفیه نکردی! مگر نمی‌دانی اشخاص مثل تو که از دادن بهرۀ مالکانه کوتاهی می‌کنند  مستحق چه مجازات سختی هستند؟

   پیر مرد در حالیکه  نفس می‌زد  پاسخ داد: جناب رئیس من هرگز از دادن بهرۀ مالکانه خود داری  نکردم. تا حالا هر چه  که ازمن خواسته  می‌شد  می‌دادم  ولی  امسال دیگرچیزی  ندارم  بدهم…

   چرا چیزی نداری؟

   جناب رئیس امسال فقط یک جریب زمین گرفتم، بهره مالکانه آن‌را هم دادم ولی اینها بهرۀ مالکانۀ سه جریب را ازمن می‌خواهند، اینها علاوه براین‌که بهرۀ مالکانه را گرفتند وعلاوه  براینکه گاو واسبی  که درمنزل  داشتم  بردند باز تقاضا بهرۀ مالکانه می‌کنند، قربان من ندارم  بدهم.

  افشارطوس نگاهی شرربار به اوافکنده  گفت: هرچه در صورت حساب قید شده‌است باید بپردازی، اینها که تومیگوئی همه مزخرفند. اصلاً توشخص بی‌قانون ومتقلب وفضولی هستی تمام کارهایت برخلاف دستورات و منویات ما است. زبانت درازاست، مردیکه توخیال می‌کنی…دراین موقع به مباشر رو کرده  گفت:  شلاق را حضار کن  که سزای  زبان درازی او را بدهم…

  به اشاره مباشردونفر با شلاق پیش آمدند پیرمرد را وحشتی سخت فرا گرفت هر لحظه که چشمانش از چهرۀ  موحش رئیس که لب خندی برلب داشت به قیافه‌های مخوف گماشتگان می‌افتاد می‌لرزید. پیر مرد که درسابق شخص با آبرو بود خود را از زیرباران بی‌آبروئی مشاهده کرد، ازطرفی بدن ناتوانش طاقت ضربات شلاق این جنایتکاران را نداشت. این جنایتکاران با کمال بی‌رحمی محاکم برای خود و بریاست خود ترتیب می‌دادند ویکعده بیگناه را از روی اغراض شخصی دراین محکمه‌ها دادرسی  می‌کردند وبدون اینکه به آه و نالۀ طرف گوش بدهند ارواح خبیث خود را معروض خورسندی قرار می‌دادند…

   در این هنگام شلاقهای گماشتگان به جنبش درآمد ضرباتی جان گذار بر بدن  این روستائی  فرود آمد. پیرمرد چیزی نمی‌گفت تنها آخرین دقایق عمرخود را با انگشت شمارش می‌کرد.  او خود را تسلیم این جلادان  کرده بود…

  رئیس با لبخندی مسرت بخش این منظره را نگاه می‌کرد. روح این خبیث دراثرشکنجۀ دیگران  سیرآب می‌شد. معلوم نیست این دسته اشخاص را باید درچه ردیف قرار داد؟ تنها شباهتی را که می‌توان مانند این اشخاص درمیان حیوانات یافت همانا گربه است. زیرا گربه هم از شکنجه‌ای که به موش   وارد می‌آورد چنان مسرتی در خویش احساس می‌کند  که از تعریف بیرون است.

   ضربات شلاق وارد می‌شد. دراین محکمه شلاق، کسی را دل  نمی‌سوخت. دراین هنگام زنی دوان دوان ازدورپیش می‌آمد . این زن داد می‌کرد و می گفت آخ! آخ!  شوهرم! همین که نزدیک شد خود را بپای رئیس املاک افکند و بادیدگانی اشکبار پاهایش را بغل گرفت. می‌بوسید و درضمن می‌گفت: جناب رئیس شوهرم پیرمرد است… شوهرم بیجان است… به او رحم کنید … جناب رئیس شما را بخدا رحم کنید … یکذره رحم کفایت می‌کند که شوهرم نجات یابد. اوطاقت ندارد. اشک همچون باران از چشمان این زن نحیف فرو می‌ریخت ، رنگش زرد و چشمانش بی‌نور بود.

   پیرمرد در زیر باران شلاق چیزی نمی‌گفت تنها دیدگان بی‌نورخود را به زنش دوخت، تنها دوقطره   اشک سرد که از دلهای پژمرده سرچشمه می‌گیرد برگوشه دوچشمش پدیدارگشت، دو قطره اشکی که درهمان گوشه دوچشم منجمد شد ودیگرسرازیرنگشت…

   افشارطوس با چکمه‌های خود محکم زن را بعقب زده بالحنی خشن گفت: چه می‌خواهی؟ بروگمشو! شوهرت تقصیرکرده باید مجازت  شود. 

   پیرزن دو باره خود را به پاهای رئیس چسبانیده با ناله‌های حزین تقاضای بخشش می‌کرد. چون دید   این ناله‌ها دردل بدترازسنگ او بی‌تأثیراست دوباره گفت:  پس مرا عوض شوهرم بزنید، مرا بزنید … خواهش می‌کنم مرا چوب بزنید. این مرد طاقت ندارد… اومی‌میر د … من طاقت دارم … جناب  رئیس  شما را  بخدا او را نزنید… رحم کنید… رحم …

  رئیس  با همان لحن خشن گفت پیرمرد را ول کنید و زنش را بزنید.

  گماشتگان هم پیرمرد را رها کرده زنش را به زیرضربات شلاق گرفتند. زن در زیرشلاق از رئیس تقاضای رحم  می‌کرد ولی چیزی‌که دراین قلب یافت نمی‌شد همین  کلمه  بود.

  رئیس از این منظره لذت می‌برد، وجدی عظیم درخود احساس می‌کرد. این منظره بمنزلۀ غذای  روح او بود…

  دراین هنگام دختری ازدورسراسیمه می‌دوید، همین که این منظره را دید فریاد جان خراشی از دل برآورد و خود را روی زن روستائی افکند و با ناله‌های حزین گفت: آخ مادرم! مادرم را نزنید. او طاقت شلاق ندارد… جناب رئیس رحم کنید. جناب رئیس مرا عوض اوبزنید . من طاقت دارم … اما … او نمی‌تواند رحم کنید … ببخشید…

   این منظره باندازه‌ای رقت انگیزبود که تمام حضاررا بجز رئیس متأثرساخت. همه ازدیدن این منظره سرها را برگرداندند. ولی رئیس با همان لبخند آنها را تماشا می‌کرد و پی در پی می گفت بزنید . صدای ضربات شلاق صدای ناله‌های پدرمادرو صدای گریه دختر بهم آمیخته و مخلوطی از درد، آه و ناله  بوجود می‌آورد که  دلها را خونین می‌کرد…»

   شمارۀ  332 27 جمعه  16  ابانماه  1320  تجدد  ایران

 

افشارطوس درمازندران

 

   شرحی که در زیر بنظر خوانندگان می‌رسد شمه‌ای از شرح احوال آقای افشارطوس کارپرداز  املاک مازندران بوده که بطورقطع باعث قسمت زیادی از بیچارگی و افلاس اهالی مازندران شده است. گمان نمی‌رود که هیچ مازندرانی پیدا شود که آقای افشار طوس را نشناخته  و با افعال  ناپسندیده او سابقه  نداشته باشد .

   در مدت سه چهارسالی که متصدی املاک مازندران بود، چنان ظلمهائی درحق اهالی بیچاره مازندران  روا داشته که تصور نمی‌شود که کسی آقا را نمی‌شناسد و یا کسی که شرح حال او را نشینده باشد، باورکند. حق هم دارد زیرا باور کردنی  نیست.

  اهالی فلک زده مازندران درمدتی که حضرت آقا متصدی املاک بود کاملاً بیچاره شده بودند. زیرا قدرت شکایت به کسی را نداشتند یا اگر هم می‌کردند تیشه  به ریشه  خود زده  بودند. درضمن هم نباید  تصور کرد که این‌کارهای شرم‌آوورو ظلمهای متعدد ناروا بدستور شاه سابق بوده زیرا  شاه سابق  یک یک ملاکین و مقاطعه  کاران و دهقانان را نمی‌شناخت که بدستور ایشان این همه فجایع رخ داده  باشد فقط  چیزی‌که  باعث این همه فجایع  شده طبع خبیث متصدیان او بود که  برای این که خود  را پیش شاه سابق عزیزگردانند و یا بقول عوام  خود شیرینی کرده باشند این‌طور به اهالی ستم روا می‌داشتندد.

 آیا می‌شود تصور کرد که طبق امر شاه سابق بوده که فلان ملاک یا آقا دستور می‌دادند که چوبهای انار بقطر الی 4 سانتی مترازجنگل بریده  شده و درآب خیس کرده و به تن  فلان  بدبخت که طبق  امر ناروای آقا رفتار نکرده  خرد گردد؟

   همچنین برای اجاره دادن دکاکین و کاروانسرای شاه سابق قریب به 200 الی300 تن ازاهالی پیشنهاد اجاره نمودن می‌‌کردند. بیچاره آن‌کسی که از قبول این پیشنها خود داری می‌کرد. آن‌وقت می‌بایستی چوبهای انارخیس داده شده در آب بتن او خرد گردد.  مثلاً آقا به فلان بیچاره  پیشنهاد می‌کرد که فلان دکان یا فلان  کاروانسرا را باید به فلان مبلغ ( البته  چندین برابر آنچه که بایستی اجاره شود)  اجاره کنی این بیچاره هم یا بایستی فوراً 150 الی 200 تومان  داده  از این بلیه جدید خلاص گردد و یا   در زیرچوب مجبوربدادن یک مبلغی گردد. دیگر از فجایع  گذشته بی‌ناموسی  بوده که  در مازندران  انجام می‌شده  و شرح  دادن  آنها باعث  مطول شدن مقاله  خواهد شد.

   اگر کسی می‌خواهد کاملاً ازافعال متصدیان مطلع شود به شهربانی مازندران مراجعه  کند  که شرح کامل آنها درپرونده‌های زیادی ضبط است. زیر شهربانی را قدرت این نبوده که گزارش عملیات را بدهد یا ممکن است به دفاتر مریضخانه‌های مازندران مراجعه کرده و اسامی آنهائی را که در زیر چوب بیهوش شده و پس از یکی دوساعت  درآنجا  فوت نموده اند، یادداشت کرد.

   بهر صورت، آقای افشار طوس چون زندگانی خود را در مازندران در مخاطره دید فوراً به تهران آمد. و تعجب در اینجاست که بقراری  که  می‌گویند آزادانه در تهران زندگی می‌‌کند.

 آیا این قبیل اشخاص نباید بکیفراعمال خود برسند تا عبرت سایرین گردد؟

 از طرف اهالی مازندران-  احمد یزدان پناه 

   در روز17 فروردین ماه 1317 آقای عبدالعلی ساتراپی که مدت یک سال در زندان شهربانی طهران از طرف پهلوی شاه سابق جهت غصب ملک او در قریه میان پشته واقع در دوکیلو متری رودسر که با مادرش پروین السلطنه شریک بود با اتومبیل نمره 3 ادارۀ سیاسی شهربانی تهران به شهربانی همدان  آورده شد و مأمورین شهربانی او را به منزل  ناصرعلی رئیس آمار و ثبت احوال همدان که خانم  پروین السلطنه مادروناصرالملوک دخترش درآنجا بودند آوردند و گفتند اگرخانم پروین السلطنه وکالت فروش را ندهد ودرصورتیکه خودش و مادرش و برادرش قباله میان پشته را ندهند، ساتراپی، پسر او، را که حبس بوده خواهند کشت و جنازه‌اش را می‌آورند تحویل می‌دهند. مادر و برادر وعائله با مأمورین عموماً  ناچار رفتند منزل آقای صدوقی صاحب محضر اسناد رسمی شماره 1 همدان تا وکالت فروش  ملک را بمادر و دختر و برادرش بدهند و ضمناً مآمورین کاملاً مشروب خوردند در مهمانخانه روشن همدان و پس از ورودبخانه  ناصرعلی عکاس آوردند این عکس را بنام  یادگار انداختند و از طرف ناصرعلی  که سابقه خدمت در شهربانی تهران داشت همقطاران سابق خود را اغفال و عکس  گرفته و از این عکس تعداد 50 قطعه ازعکاسی گرفتند و به مأمورین شهربانی هر یک یک قطعه دادند وشیشه عکس  که مقوای عکس فوری بود مأمورین بردند گویا پس از اینکه مقامات بالا مطلع شدند که چنین عکسی  برداشته شده به سلمان محتشم  رئیس شهربانی همدان تلگراف رمز شد که عکس‌ها را از آنها بگیرند  و بفرستد . 

   سلمان محتشم رئیس شهربانی همدان هم آمد منزل رئیس آمارعکسها را خواست واز طرف ناصر  علی رئیس آمارهمدان  فقط شش قطعه باو داده شد و نیزگفته شد همین بود که دادیم.

   این تاریخچه برای اطالاع  و آگاهی عموم  و برای ضبط  در تاریخ  چاپ می‌شود تا معلوم شود که بدین وسایل اجباروالزام اشخاص را به تعویض و تسلیم  ملک و دارائی  شان مجبور می‌‌نمودند. چنانکه ملاحظه می‌کنید ساتراپی دست از پشت بسته درتحت اسارت مأمورین وعائله بیگناهش اسیروار در جلو آنها  با تهدید به قتل  و وضع  مذکور از او و  کسانش سند  اخذ  نموده‌اند.

 

* رفتار  با شاکیان

  « در سالها پیش، روزی نامۀ  سفارشی  بنام  رضا شاه  رسیده بود که حتی در روی پاکت آنهم با ذکر   هزاران  القاب  و عناوین  به تمام  مقدسات  قسم داده بود که این نامه از نظر شخص  شاه بگذرد . شاه   پس  از خواندن نامه  عصبانی شد و فقط  پاکت آن‌را برئیس  شهربانی وقت نشان داد و مأمورین آگاهی بحضور شاه معرفی شد.  دستور لازم  برای یافتن او داده شد. چون محل ارسال معلوم بود مأمور آگاهی با گرفتن خرج سفرو با اختیار به ده … رفت البته درآنجا  بهمه اهالی اطلاع داد شخصی عریضه بحضور بندگان اعلیحضرت همایون نوشته که بی‌اندازه مورد توجه واقع گردید و مرا  مخصوصاً به محل اعزام  داشته اند  که از نویسنده  تقدیر کنم و وجهی هم بعنوان انعام اعطاء  فرموده اند ، شیخی که نام خانوادگی‌اش غضنفری بود می‌گوید آن نامه را من نوشتم و خط پاکت را که دید اقرار کرد خط  اوست. آقای مأمور آگاهی نیز فوراً او را به تهران  آورده بزندان می‌افکند. بدیهی است چون اصل نامه را شاه بکسی نداده بود روی پاکت هم عباراتی دیده نمی‌شد که اسم  توهین  یا نشراکاذیب به آن بگذراند دیگر پرونده برای او تهیه نشد. شیخ هم در زندان بود تا بعد او را  به بندرعباس تبعید کردند. البته ورود او به بندرعباس در دفاتر زندان آنجا منعکس بود ولی از خرج او و اینکه چه شده است اطلاعی در دست نبود.  حوادث شهریور سال گذشته و بکنار رفتن از شهربانی فرصتی برای مطالعۀ سرنوشت هزاران اشخاص که بدون جهت در توقیف بودند بدست داد. نام شیخ هم از نظرها گذشته درمقام  آزادی اوبر آمدند از او اثری نیافتند. بالاخره دنبالۀ کار او را گرفتند دیدند شیخ درهمان سالهای اول توقیف خود به بندرعباس اعزام گردیده به شهربانی آنجا  مراجعه کردند که او را آزاد کنند. شهربانی اثری از شیخ غضنفری در بندرعباس  نیافت. فشاربمرکز بیشترشد جستجو  بعمل آمد بالاخره در اوراق سالهای پیش آنجا چند اثر ازشیخ پیدا شد یکی اینکه گزارشی از پاسبانها دیده شد که درآن برئیس شهربانی وقت که یاوری بود داده شده بود که  شیخ را برای حمام می‌بردیم چون قصد فرارداشت و بفرمان ایست اطاعت نکرد او را با هدف گلوله متوقف ساختیم و مقارن همان تاریخ هم تلگرافی از افسری به مرکز مخابره شده بود که امر مبارک اجرا شد اجازه حرکت مرحمت  فرمائید. چندی بعد هم آن افسر به طهران آمد و قطعاً پرونده محرمانه را هم به مرکز آورد.  بدهی است حقیقت غیر از این مبایستی باشد:  شیخ  بیچاره  را روی  دستور که اساساً روز حمام او نبوده به سمت بیابان می‌برند. شیخ ازاین عمل متعجب گردیده، مأمورین او را اغفال کردند ازاو فاصله گرفته با شلیک تیر او را از بین بردند.»

« نقل از کتاب  رضا شاه  که از روزنامه  داد گرفته  است.»

 

    نامۀ از یکی از شهرستانهای استان مازندران با امضای مستعارمی‌رسد که رؤسای املاک به چه کیفیت املاک مردم  را می‌گیرند و چگونه مردم را به بیگاری می‌برند و چطور بهرۀ مالکانه می‌گیرند. خلاصه بطور مشروح تمام فجایع و جنایاتی که درآن خطه رخ می‌داده  شرح داده بود و بتصور اینکه مبادا مورد تعقیب قرار گیرد به فرزند خود که در کلاس ابتدائی مشغول تحصیل بود دیکته می‌‌کند و او می‌نویسد. و سرپاکت با عناوین زیاد بعنوان رضا نوشته وبه صندوق  پست همان شهرستان  انداخته می‌شود. معلوم نیست بچه کیفیتی این نامه بدست رضا شاه می‌رسد و او برئیس شهربانی  دستور می‌دهد باید صاحب این نامه را پیدا  کنید.

   مأمورین ازسیاق خط معلوم می‌‌کنند که کودکی درحدود کلاس پنجم و ششم ابتدائی نوشته است و چون روی پاکت مهر پست خانه آن شهرستان هم  خورده بود،  نام شهرستان هم معلوم می‌شود مقداری مجهولات برای مأمورین  کشف  میشود.

   بنابراین مأموری از اداره آگاهی بعنوان اینکه بازرس وزارت فرهنگ است به آن شهرستان اعزام  می‌شودو چون در آن شهرستان بیش از دو سه مدرسه ابتدائی وجود نداشته،  مأمور مزبوربه مدارس ابتدائی رفته و بعنوان اینکه امتحانی از شاگردان  بعمل آورده باشد در سر کلاس حاضر شده مطلبی را دیکته می‌نماید و سپس برای آنکه درجه تحصیل آنها را معلوم دارد دیکته‌ها  را باخود می‌برد. خلاصه دردوسه مدرسه‌ای که بود اینکار را تکرار می‌نماید بالاخره با دیکته نویسنده نامه  برخورد می‌نماید و روز بعد آن محصل بیچاره را جلب و پس از مقداری شکنجه و شلاق طفل اقرار می‌‌کند که پدر گفته و من نوشته‌ام.

 نقل از شماره 21 مورخ 24  دیماه  1322  مجلۀ  خواندنیها.

اخبار مرتبط

دیدگاه خود را بنویسید

لطفا دیدگاه خود را وارد کنید
لطفا نام خود را اینجا وارد کنید