++++++
خانم ژاله وفا: با درود خدمت بینندگان محترم تلویزیون سپیده استقلال و آزادی؛ همچنین سلام دارم خدمت شما خانم عذرا حسینی.
خانم عذرا حسینی: قربان شما
خانم ژاله وفا: بینندگان محترم ما یک مصاحبهای داشتیم قبلاً با خانم عذرا حسینی که ایشان همسر آقای ابوالحسن بنیصدر هستند و بیننده زیاد داشت این مصاحبه، همچنین لطف کردند بینندگان و سؤالاتی را در اختیار ما قرار دادند که با شما در یکی دو مصاحبه، چون سؤالها متنوع است، با شما طرح خواهیم کرد. خیلی ممنون که دعوت ما را پذیرفتید. با اجازهتان من دستهبندی کردم این سؤالات را نسبت به موضوع خدمتتان طرح میکنم. یکی اینکه شما به عنوان همسر آقای بنیصدر، خب باید قبول کرد که شما در مراحل مختلف تاریخ معاصر خصوصاً قبل از انقلاب همراه آقای بنیصدر شاهد بسیاری از وقایع تاریخی ایران بودید، و نظر مستقل شما زیباست اینکه آدم بداند خود شما از کی خودتان متوجه شدید که بر ایران دیکتاتوری دارد شکل میگیرد، دیکتاتوری مذهبی؟
خانم عذرا حسینی: سلام به شما، سلام به هموطنان عزیزم و بینندگان تلویزیون سپیده استقلال و آزادی. عرض شود که بعد از انقلاب که من، به اصطلاح در مراحل قبل از انقلاب باید بگویم، قبل از انقلاب که من در پاریس بودم، در نوفللوشاتو احساس اینکه جنگ قدرت وجود دارد متأسفانه بین مخالفین نظام شاهنشاهی این را من حس کردم که یک جنگ قدرتی وجود دارد.
خانم ژاله وفا: از چه شواهدی؟
خانم عذرا حسینی: از اینکه مثلاً اگر کسی با خمینی میخواست ملاقات کند، اینگونه نبود که آزاد باشد؛ یک عدهای آنجا آدمها را کنترل میکردند. بنابراین این حس به شما دست میداد که یک چیزی به اصطلاح طبیعی نیست. این است که من این احساس را داشتم که جنگ قدرت حتماً هست. برای همین هم وقتی که بنیصدر به ایران رفت به من گفت که خانه را میفروشی و میآیی ایران. من گفتم فعلاً شما بروید به ایران تا ببینیم چه میشود. برای اینکه این حس در من وجود داشت که آینده روشنی در پیش نیست. بنابراین از فروش خانه سرباز زدم. گفتم که حداقل جایی باشد که اگر ما ایران نتوانستیم زندگی کنیم، یک جایی در فرانسه داشته باشیم. بعد هم که بنیصدر به ایران رفت. یک روز خبر اعدام سران ارتش را در رادیو و تلویزیون اینجا پخش کردند، خبرنگار لیبراسیون، سقژ ژویی، تلفن زد و از برادرزاده بنیصدر خواست که نظرش را راجع به این اعدامها بگوید. بعد من هم همراه برادرزاده بنیصدر، رضا بنیصدر، رفتیم و در کافهای، یادم هست که در سن میشل، حالا اسم کافه را یادم نیست، آنجا نشستیم و اعتراض کردیم و این به نظر من اولین گام دیکتاتوری بود، استبداد بود. بعد از آن هم که اعدام …
خانم ژاله وفا: معذرت میخواهم یعنی بر خلاف وعده و وعیدهایی که آقای خمینی در نوفللوشاتو داده بودند…
خانم عذرا حسینی: بله، اینکه آزادی است و اینها عفو هم خواهند داد و در هر حال وقتی اینها را کشتند، بدون محاکمه خیلی سریع کشته شدند. به اضافه اینکه اینها میتوانستند اطلاعات خیلی زیادی در اختیار ملت ایران قرار بدهند که متأسفانه اینها همه در خفا ماند، در تاریکی ماند، و کسی متوجه آن به اصطلاح اقداماتی که زمان شاه شده بود، کارهایی که شده بود، همه در پرده ابهام ماند.
خانم ژاله وفا: نفع اصلی برای مردم ایران آگاه شدن از آن چیزی است که بر آنها رفته است. جدا از اینکه به عنوان حقوق انسانی اینها باید رعایت بشود و به قول شما باید محاکمه میشدند و انشاالله که در آینده در ایران مسئله اعدام لغو شود و این اصلاً امکانپذیر نباشد. ولی بزرگترین امکان را از ملت ایران گرفتند که وقایع از زبان خود افراد معلوم شود.
خانم عذرا حسینی: بله درست است. بعد هم که اعدام هویدا بود که آن هم با اینکه بنیصدر و دختر آقای برومند و خبرنگار فرانسوی خانم کریستیان اوکران، اگر اسمش را اشتباه نکنم، زمان گذشته و من یک کمی فراموش میکنم، ولی اینها رفتند و در زندان با هویدا ملاقات کردند. بنیصدر هم از خمینی قول گرفت، و با آقای هویدا هم صحبت کرده بود که هویدا بیاید و حقایق را بگوید و خلاصه از یک دادگاه عادلانه به اصطلاح محاکمه شود و بعد عفو شود. و خمینی هم قول داده بود که این کار را بکند ولی زیرقولش زد و همان شب اعدامش کرده بودند. بعد هم همینطور که رو به جلو میآمد، خلاصه متوجه میشدی که دیکتاتوری در حال پا گرفتن است در ایران. بعد هم کتاب آقای خمینی را که من به پیشنهاد یک آقای لبنانی گرفتم که ترجمه بکنم، وقتی که خواندم دیدم که در آن ولایت فقیه بود فهمیدم که دیکتاتوری واقعاً صددرصد در ایران برپا خواهد شد.
خانم ژاله وفا: بله سؤال بعدی از شما این است که آقای بنیصدر در خاطرات خود گفتهاند که بعد از اولین ملاقات شما با آقای خمینی، هشدار دادید به آقای بنیصدر که با طناب او به چاه نرود. چرا که تظاهر به معنویت میکند. شما هیچ معنویتی در ایشان ندیدید. میشود در این زمینه توضیح بدهید. البته این جمله بیننده محترم است. در خاطرات آقای بنیصدر این جمله نیست ولی من عین سؤال را طرح میکنم.
خانم عذرا حسینی: حالا من یادم نیست در چه تاریخی این را به بنیصدر گفتم ولی این را یادم است که آقای خمینی به من، میدانی آدم در اولین برخورد با یک نفر -من خودم را میگویم- میبیند یک قضاوتی در مورد آدمها میکند، یک حسی به شما در این ارتباط دست میدهد و آقای خمینی با به اصطلاح رفتارش، رفتارش را که میدیدی، با نگاهش، این حس مثبت را به من نداد اصلاً. یک حس زنانه حالا شاید بود.
خانم وفا: که معنویت نیست یا اعتماد و صمیمیت؟
خانم عذرا حسینی: اعتماد؛ احساس اعتماد نمیکردم به او. ولی دقیقاً یادم نیست که چه زمانی بود.
خانم ژاله وفا: خب سؤال بعدی این است که در این شکی نیست که آقای بنیصدر بدون حمایت و فداکاریهای شما موفق به انجام کارهایی که کردهاند نمیشدند. سؤال این است که چه انگیزهای سبب شده که شما با وجود سختیهای زیاد، خطرهایی که زندگی شما در کنار آقای بنیصدر دارد به کار خود ادامه بدهید؟
خانم عذرا حسینی: عرض شود که وقتی من با بنیصدر آشنا شدم من که اصلاً سیاسی نبودم و سنام هم برای آن زمان، یعنی بچههای این دوره ماشاالله خیلی آگاه هستند، اما در آن زمان چون ما در یک محیط بسته هم بودیم، آگاهی سیاسی نداشتیم. تنها خاطرهای که من از وقایع سیاسی داشتم، بیستوپنج مرداد و بیستونه مرداد بود که کودتا علیه دکتر مصدق بود و من از منزل خواهرم میآمدم به طرف خانهمان که این دو روز را که به اصطلاح شاهد بودم. بعد از آن از مصدق سانسور کامل بود، یعنی در مدرسه با ما از مصدق صحبت شد، نه خانواده ما راجع به این موضوع صحبت میکردند تا با بنیصدر آشنا شدم و خب بنیصدر مصدقی بود و در جبهه ملی بود و او با من از مصدق صحبت کرد، از فعالیتهایش، خلاصه یک حس طرفداری از همان زمان در من به وجود آمد و من از همان زمان به اصطلاح علاقهمند شدم که با این خط مصدق آشنا بشوم. به فرنگ که آمدیم تمام این فعالیتها، بر این محور پایه گذاشته شده بود و من هم کتابهایی که در انتشارات مصدق چاپ میشد تمام اینها را تایپ میکردم؛ یعنی شرکت داشتم در به اصطلاح حداقل تایپ کردن روزنامهها و خبرنامههای جبهه ملی. خب علاقهمند شدم؛ عمیقاً علاقهمند و متعهد شدم به این خط. بنابراین در آن زمان برای من هیچ چیزی نداشت یعنی با کمال میل این کار را انجام میدادم. تا بعد که انقلاب شد و در ضمن وقتی که انقلاب شد من همیشه فکر میکردم که به اصطلاح روحانیت باید در جایگاه خودش بماند و کار سیاسی باید مربوط به آدمهای سیاسی باشد، غیرروحانی باشد. روحانیت به همان کار خودش بپردازد. بنابراین خیلی علاقه صددرصد نداشتم، البته خیلی خوشحال شدم که در ایران انقلاب شد ولی همیشه یک نگرانی در من وجود داشت. یادم است آقایی از روحانیونی که به خانه ما در کاشان فرانسه رفتوآمد میکردند، آقای محمود دعایی بودند. بعد ایشان معمولاً حدود ساعت هفتونیم هشت میآمد خانه ما، اخبار ایران را نگاه بکند. یک شب که ایشان آمد، اولین بار بود، به من گفت که شماها خیلی غربزده شدهاید. گفتم که آقای دعایی من فکر میکنم خیلی ایرانی ماندهام، چطور فکر میکنید غربزده شدهام؟ یک نگاه کرد و گفت به خاطر همین چیزها. گفتم نه آخه لطفاً صریح بگویید به خاطر چی؟ اشاره کرد یک گلدانی بود سر میز ما، یک گل کوچکی سر میز ما بود. نگاه کرد به آن و گفت خب این گل. گفتم ای بابا! اولاً این گل را پسردایی بنیصدر به ما هدیه کرده است. ثانیاً اینکه گل که آخه چه ربطی دارد، غربی و شرقی ندارد! بعد هم یک چیز به ذهنم آمد و گفتم ببخشید آقای دعایی ما فکر میکردیم که شما قم را میخواهید بکنید رم، حالا مثل اینکه رم را میخواهید بکنید قم! خواستم بگویم که سازندگی در شما نیست مثل اینکه اصلاً. در صورتی که یکی از هدفهای کارهای سیاسی بهتر کردن زندگی مردم است و به احتیاجات آنها پاسخ دادن است و زندگیها را شیرینتر کردن است، زیباتر کردن است. در نظر من کار سیاسی این بود. مردم را به حقوق خودشان رساندن، به رفاه رساندن. بنابراین این که آدم به اصطلاح مذهبی در جایگاه خودش قرار بگیرد، دومرتبه باز در چیز هم آمد که واقعاً اینها برای سازندگی نیستند. بنابراین چون علاقه داشتم مشکلات این راه را هم میپذیرفتم با راحتی. برایم سخت نبود. بعد از انقلاب که ما به ایران برگشتیم البته شرایط خیلی سختتر شد.
خانم ژاله وفا: بعد از کودتا آقای بنیصدر در لیست اول ترور این نظام ولایت فقیه قرار دارند و شما هم در شرایط ترور همراه با ایشان زندگی کردید. خب این خطر کم نبوده است.
خانم عذرا حسینی: در ایران که خیلی به من سخت گذشت واقعاً و اینکه مجبور بودم چندین خانه عوض کنم. و هر خانهای هم که میرفتم اولین چیزی که واقعاً اذیتم میکرد این بود که نگران خطراتی که آنها میپذیرفتند بودم؛ خیلی نگران بود. و همهاش به خودم میگفتم اگر برای اینها اتفاقی بیفتد، چه حالی به من دست خواهد داد، چه کار باید بکنم. خیلی برایم سخت بود. یعنی همیشه یک حالت شرمندگی داشتم با اینکه واقعاً هر جا که رفتم با کمال صمیمیت من را پذیرا شدند و به بهترین نحو سعی میکردند که به من بد نگذرد. حتی یک از خانهها که بودم سه تا خواهر بودند که اینها واقعاً به من محبت کردند. یکیشان، خواهر کوچکتر، هر روز با یک دسته گل میآمد پیش من، من را بوس میکرد. خیلی به من محبت کردند واقعاً. و یک شب که در خانه آنها بودم کمیتهها ریختند در ساختمان. آن شب حالا عکسالعمل بچهها چطوری بود؛ خواهر وسطی آمد به من گفت من شما را ببرم در یکی از اتاقها بروید بخوابید و اگر اینکه ریختند اینجا شما بگویید که خواهر شوهر من هستید. گفتم باشد. خلاصه به من گفت که اسم پدرم این است و اسم مادرم این است که اگر اطلاعات خواستند بتوانید راحت جواب بدهید. حالا من هم وقتی رفتم دراز کشیدم در رختخواب اینقدر آشفته بودم، یک چند دقیقهای گذشت من یادم رفت که پدرش اسمش چی بود، مادرش چی بود، مال کردستان بود، مال شمال بود، مخلوط کرده بودم اصلاً؛ چون نگران بودم مخلوط کرده بودم که من صدا زدم که من یادم رفته، پدرت کرد بود یا مادرت کرد بود؟ یکم مضحک شده بود. بعد خلاصه تا ساعت سهونیم چهار من نگران بودم و اینها هم میرفتند از پنجره نگاه میکردند، آخرش معلوم شد که خانه یکی از همسایهها ریختند برای نمایشگاه اتومبیل داشته، حالا چه کار خلافی کرده، اموالش را میخواستند بخورند، نمیدانم در هر حال برای چه آنجا ریخته بودند. خلاصه آن شب هم خیلی سخت به ما گذشت.
خانم ژاله وفا: در این دوران آقای بنیصدر آمده بودند بعد از کودتا به فرانسه هنوز یا نه هنوز ایشان هم مخفی بودند؟ شما جای دیگری مخفی بودید با پسرتان علی؟
خانم عذرا حسینی: نه بنیصدر هنوز ایران بود. من جای دیگری بودم، علی هم همراه من نبود برای اینکه علی نخواست با من بیاید. حق هم داشت برای اینکه خانه عمهاش بود و آنجا زندگیشان راحت بود، استخری داشتند و او هم آنجا بازی میکرد، بچهها بودند و او هم سرگرم بود. وقتی که با من بود، من همهاش در خانه حبس بودم و ناراحت بود نیامد دیگر. خلاصه من یک مدتی آنجا بودم. این آخرین مرحلهای بود که منزل این سه تا دختر خانم بودم. قبل از آن، خدا رحمت کند دخترخاله بنیصدر را در بیمارستان پارس کار میکرد، رفته بود به دوستانش گفته بود که خانم بنیصدر در ایک مخفیگاه است و جا ندارد. یک آقای دکتری آنجا گفته بود که بیاید منزل من. با اینکه این آقای دکتری نه بنصدری بود و نه هیچی. خلاصه ما هم قبول کردیم. من رفتم، اینها همه خانوادهشان طبیب بودند و همهشان در امریکا تحصیل کرده بودند. من که رفتم آنجا، خانه را در اختیار ما گذاشت. یکی از اقوام ما هم من را همراهی کرد و او هم آمد با من. او هم واقعاً خیلی به من محبت کرد. این خانم تا دم مرز بعدها من را رساند و…
خانم ژاله وفا: از جلوههای فداکاری و انساندوستی ایرانیان است.
خانم عذرا حسینی: بله… و دم مرز هم وقتی که خداحافظی میکردیم خب من یک کمی پول با خودم داشتم گفتم که این پول هواپیما شما برگردید. هر کاری کردم حتی آن هم حاضر نشد بگیرد. گفت من میمانم تا آخرین چیز، یعنی به میرجاوه که رسیدیم گفتم که شما بروید، گفت نه من میآیم تا آخر باهات هستم. خواستم این را بگویم، منزل این آقا که بودیم خب خیلی به ما محبت کرد. این آقا هر چند روزی میآمد یک سری به ما میزد و برای ما موادغذایی میآورد که در مضیقه نباشیم. خانه هم درست روبهروی سپاه پاسداران بود…
خانم ژاله وفا: عجب مخفیگاهی…
خانم عذرا بنیصدر: البته یک عده میگفتند که این جلب توجه کمتر میکند. خلاصه آنجا هم بودیم. ولی من یک روز دیدم که همیطور که در خانه بودیم، دیدم که روزنامههای مختلف دارد این آقا از چپِ چپ، همه روزنامهها، انقلاب اسلامی، همه گروهها و به خودم گفتم که اگر اینجا بریزند ممکن است بگویند که خانه ضدانقلاب بودی. یک نگرانی در من به وجود آمد. خلاصه تلفن زدم و گفتم که صحیح نیست که من اینجا بمانم بهتر است که از اینجا بروم. تلفن زدم و از این آقا تشکر کردم و آنجا را من ترک کردم. بعد دیدم البته وسایل اسکی داشت؛ یعنی آدمی بود که معلوم بود که از دید جمهوری اسلامی ضدانقلاب مثلاً بود. گفتم حالا چه داستانها که بعد برای من بسازند؛ خانه این رفته، اسکی داشته، چیچی داشته. چون قبلاً یک دفعه که خانه چیز ریخته بودند، وزیر نفت شده بود دوره بازرگان متأسفانه الان یادم نیست، بعد من در روزنامه دیدم اتهاماتی که به این مرد زده بودند، اینقدر وحشتناک بود. اصلاً اینقدر چیزهای ببخشید مزخرف نوشته بودند در روزنامه من اصلاً گفتم بیچاره این همه سال مبارزه کرده خدمت کرده، حالا چه چیزها راجع بهش نوشتهاند. خلاصه گفتم حالا بردارند برای ما هم یک داستان جور کنندو صلاح دیدم که بهتر است بروم حتی اگر جا نداشته باشم، جایی پیدا نکنم. خلاصه از آنجا هم آمدیم که بعد آمدیم خانه همین سه تا دختر خانم جوان. بله مشکلات اینطور بود. شبها که تا ساعت پنج صبح خوابم نمیبرد. برای اینکه معمولاً شبها میریختند خانههای مردم و دوره سختی بود. بعد هم که دیگر در اروپا که آمدیم، آن زمان از نظر بگیر و ببند خیالمان راحت شده بود ولی از نظر اینکه ترور بکنند امکان خیلی زیاد داشت. بعد از نظر مالی هم به مقدار زیادی در مضیقه بودیم. خوشبختانه من همانطور که گفتم خانهمان را …
خانم ژاله وفا: که یک آپارتمانی است در کاشان…
خانم عذرا حسینی: در کاشان… آن را نگه داشته بودم. البته مجاهدین وقتی که آمدیم اینجا خیلی اصرار داشتند که من بروم در همانجا که بنیصدر بود زندگی بکنم که من قبول نکردم و گفتم که من همیشه خودم به اصطلاح آزادی خودم را هیچوقت نخواستم محدود بکنم و میدانستم بروم آنجا محدود میشوم. لابد باید تحت کنترل سازمان مجاهدین باشم و چون نه خودم نه بچههایم در این سیستم تربیت نشده بودند قبول نکردم. خلاصه در این دوره هم از نظر مالی در مضیقه بودیم. حالا این را هم بگویم که من قبل از اینکه بروم ایران، ما در فرانسه چون قبل از انقلاب هم که در فرانسه زندگی میکردیم، بنیصدر کار نمیکرد، کارش فقط کار سیاسی بود، ما از درآمدهای مالی بنیصدر که پدرش وقتی که فوت کرد وصیت کرده بود که برای بچهها خانه بخرند، به اصطلاح از کرایه آنجا و ملکی که در ایران داشت اموراتمان میگذشت. خانه هم که داشتیم به اصطلاح زندگی لوکسی هم نداشتیم، زندگی معمولی بود و با همان سرمیکردیم. بنابراین وقتی آمدم به فراسنه در حسابم هم پول بود، نه اینکه پول نداشتیم. ولی آقای ملک هم که آمد به ما کمک مالی کرد، بعد از انقلاب یک مدتی هم گذشته بود که آقای ملک آمد بنابراین ما از این منابع مالی خودمان استفادههایمان را کرده بودیم، چون دخترم کنکور میداد، آقای مهدی هم که راننده ما بود در ایران، یعنی راننده بنیصدر بود، آن هم اینجا علاف بود نمیدانست بیچاره چه بکند، من آن پول را تقسیم کردم که فیروزه برود کنکورش را بدهد حداقل او قبول بشود که یکم از بار زندگی ما که مشکل مالی داشتیم کاسته بشود و آقای مهدی تهرانی هم یک کار پیدا بکند چون در ایران رانندگی میکرد من بهش گفتم که تو که رانندگی بلدی، با این پول برو یک کلاس ببین، برو رانندگی بکن، که خوشبختانه همین کار هم اتفاق افتاد. رفت کلاس رانندگی و بعد چندین سال رانندگی کرد و فیروزه هم خوشبختانه در کنکور قبول شد. خلاصه خدا رحمتشان کند اول این کمک مالی را ایشان به ما کردند بعد هم که …
خانم ژاله وفا: البته اموال آقای بنیصدر و همچنین اموال خانواده شما و خود شما در ارث پدری مصادره شده…
خانم عذرا حسینی: بنیصدر خودش در زمانی که میرفتند و میگرفتند اموال مردم را، سهم خودش را به دهقانها داد و خودش داوطلبانه این کار را کرد. ولی وقتی که ما میآمدیم من زمین پدریام را که بهم رسیده بود گرفتند، خانهمان را که با خواهرها و برادرها مشترک بود، آن را گرفتند، یک باغ داشتیم که آن را از من گرفتند و خلاصه همه چیزی که ما داشتیم همه چیز من را گرفتند. بعد بچهها هم دو تا خانه داشتند که با درآمدهای آنها زندگی میکردیم، آن دو خانه هم مصادره کردند. خلاصه همه چیز ما را گرفتند به خاطر خدماتی که کرده بودیم، جایزه به ما دادند و ما را حکم اعدام بنیصدر را هم به هفت بار…
خانم ژاله وفا: در مصاحبه قبلی اگر اشتباه نکنم، یا آقای بنیصدر در مصاحبهای خودشان توضیح دادند که در دورانی هم که در ریاستجمهوری بودند، ایشان از گرفتن حقوق اجتناب کردند، هیچگونه حقوقی هم نگرفته بودند، و گفته بودند که من خودم از درآمد مستقلاتی که داشتند از ارث پدر استفاده میکردند. ولی بعد شما اینجا با تنها ملکی که داشتید، همین آپارتمان …
خانم عذرا حسینی: بله، بعد خوشبختانه یک اتفاق خوبی که افتاد، حالا خدا رحمت کند آقای قطبزاده را، آقای قطبزاده از زندان که در ایران زندان بود، پیام فرستاده بود که شما بروید خانه من زندگی کنید. خانه ایشان در ورسای بود، البته خانه آقای قطبزاده هم نبود، زمانی که آقای خمینی پاریس بود یکی از تجار ایران، این خانه را خرید ولی چون سروصدا کرد که آقای خمینی در ورسای خانه خریدهاند، آقای خمینی خیلی آدم زرنگی بود، مثل اینکه گفته بود که خانه را بکنند به اسم آقای قطبزاده که به اسم خود ایشان نباشد. بعد خلاصه آقای قطبزاده پیام فرستاده بود که بروید این خانه. آن خانه هم دست وکیل ایشان بود، وکیل فرانسوی. متنها د رآن خانه مثل اینکه لوله آب ترکیده بود و خیلی خسارت زده بود و خانه را باید کاملاً ترمیم میکردند. بعد بچهها با کمک بچههایی که طرفدار بنیصدر بودند، ارزیابی که کردند بودند گفته بودند که از بیرون اگر کسی بیاید اینجا را تعمیر بکند، دویست هزار فرانک خرجش میشود و خب بچهها با کار مجانی خودشان اینجا را تعمیر کردند. تعمیر که کردند بعداً آنجا چون در کنار یک مدرسه ابتدایی بود، حالا یا به تحریک سلطنتطلبها بود، یا به تحریک خود آن وکیل بود که میخواست این خانه را واقعاً پس بگیرد، نمیدانم، در هر حال یک تظاهراتی راه افتاد و گفتند که اینجا برای بچههای ما خطر دارد، باید شما اینجا را ترک کنید. من هم گفتم که ترک میکنیم ولی باید اول یک جایی را پیدا کنید. که خلاصه اول ما را بردند صد کیلومتری پاریس یک جایی را به ما نشان دادند، من گفتم که من متأسفانه اینجا نمیتوانم بیایم برای اینکه بچههایم دانشگاه میروند، مدرسه میروند، سخت است برای من. بعد آوردند این منزلی که الان ساکن هستیم، اینجا هم اول که ما آمدیم، واقعاً غیرقابل زندگی بود. پنجرهها شکسته، نم، بدون شوفاژ، شوفاژش کار نمیکرد، خراب بود، فاضلابش خراب بود، اصلاً دیوار آشپزخانه، گاهی مثلاً یک آشپزی که میکردی سه روز باید دیوار آشپزخانه را واقعاً خشک میکردی، کفاش خیسِ خیس میشد یعنی نم زیادی داشت برای اینکه این فاضلاب رفته بود زیرِ زمین و رطوبت خیلی زیاد بود. به طوری که اینجا که دست وزارت فرهنگ بود ترک کرده بودند، من فکر میکنم به خاطر سخت بودن اداره کردنِ اینجا رفته بودند. ولی ما اینقدر تحت فشار بودیم برای اینکه یک جا برویم که من تا آمدم من گفتم باشه ما همینجا، بدون اینکه فکر کنم که چه انتخابی کردم، آمدیم در این خانه.
خانم ژاله وفا: که اینجا شما به دولت هم کرایه میدهید.
خانم عذرا حسینی: بله البته آنها اول مجانی در اختیار ما گذاشتند ولی بنیصدر قبول نکرد. گفت که اگر ما مجانی قبول بکنیم اولاً میتوانند هرآن بخواهند به ما بگویند از اینجا بروید بیرون؛ ولی اگر قرارداد داشته باشیم به این راحتیها نمیتوانند ما را از اینجا بلند کنند. بنابراین یک قرارداد با ما بستند و چون اینجا هم غیرقابل زندگی بود خودشان هم نوشتند که غیرقابل زندگی هست و اگر میخواستند در آن خرج بکنند، پانصد هزار فرانک خودشان چیز داده بودند که باید خرج بکنند تا کمی قابل زندگی کردن باشد. بعد با همت همان دوستان و به همت خود من که حتی گفتم که ما در فرنگ بنایی هم کردیم، کارمان به بنایی هم رسید. یعنی در رنگ کردن اتاقها خیلی شرکت داشتم. ولی البته کار کاشیکاری و اینها کار آقایان بود که من نمیتوانستم انجام بدهم. خلاصه مشکلات خیلی زیاد بود و هست هنوز هم هست ولی وقتی که اعتقاد داشته باشید از عهدهاش برمیایی و حداقل تحمل میکنی دیگر؛ مشکل هست ولی تحمل میکنی. بعد هم من کسی هستم که خیلی به وفای عهد چیز دارم. یعنی اگر یک عهدی بستم مشکلات باعث نمیشود که بگویم که حالا چون زندگی مشکل شد، خداحافظ من رفتم.
خانم ژاله وفا: بسیار صفت پسندیدهای است. خیلی ممنون خانم حسینی که این وقت را در اختیار قرار دادید. در مصاحبه بعدی بقیه سؤالات بینندگان را با شما در میان میگذاریم.
فایل شماره 15-جدید–خانم عذرا حسینی1
خانم ژاله وفا: با درود خدمت بینندگان محترم تلویزیون سپیده استقلال و آزادی؛ همچنین سلام دارم خدمت شما خانم عذرا حسینی.
خانم عذرا حسینی: قربان شما
خانم ژاله وفا: بینندگان محترم ما یک مصاحبهای داشتیم قبلاً با خانم عذرا حسینی که ایشان همسر آقای ابوالحسن بنیصدر هستند و بیننده زیاد داشت این مصاحبه، همچنین لطف کردند بینندگان و سؤالاتی را در اختیار ما قرار دادند که با شما در یکی دو مصاحبه، چون سؤالها متنوع است، با شما طرح خواهیم کرد. خیلی ممنون که دعوت ما را پذیرفتید. با اجازهتان من دستهبندی کردم این سؤالات را نسبت به موضوع خدمتتان طرح میکنم. یکی اینکه شما به عنوان همسر آقای بنیصدر، خب باید قبول کرد که شما در مراحل مختلف تاریخ معاصر خصوصاً قبل از انقلاب همراه آقای بنیصدر شاهد بسیاری از وقایع تاریخی ایران بودید، و نظر مستقل شما زیباست اینکه آدم بداند خود شما از کی خودتان متوجه شدید که بر ایران دیکتاتوری دارد شکل میگیرد، دیکتاتوری مذهبی؟
خانم عذرا حسینی: سلام به شما، سلام به هموطنان عزیزم و بینندگان تلویزیون سپیده استقلال و آزادی. عرض شود که بعد از انقلاب که من، به اصطلاح در مراحل قبل از انقلاب باید بگویم، قبل از انقلاب که من در پاریس بودم، در نوفللوشاتو احساس اینکه جنگ قدرت وجود دارد متأسفانه بین مخالفین نظام شاهنشاهی این را من حس کردم که یک جنگ قدرتی وجود دارد.
خانم ژاله وفا: از چه شواهدی؟
خانم عذرا حسینی: از اینکه مثلاً اگر کسی با خمینی میخواست ملاقات کند، اینگونه نبود که آزاد باشد؛ یک عدهای آنجا آدمها را کنترل میکردند. بنابراین این حس به شما دست میداد که یک چیزی به اصطلاح طبیعی نیست. این است که من این احساس را داشتم که جنگ قدرت حتماً هست. برای همین هم وقتی که بنیصدر به ایران رفت به من گفت که خانه را میفروشی و میآیی ایران. من گفتم فعلاً شما بروید به ایران تا ببینیم چه میشود. برای اینکه این حس در من وجود داشت که آینده روشنی در پیش نیست. بنابراین از فروش خانه سرباز زدم. گفتم که حداقل جایی باشد که اگر ما ایران نتوانستیم زندگی کنیم، یک جایی در فرانسه داشته باشیم. بعد هم که بنیصدر به ایران رفت. یک روز خبر اعدام سران ارتش را در رادیو و تلویزیون اینجا پخش کردند، خبرنگار لیبراسیون، سقژ ژویی، تلفن زد و از برادرزاده بنیصدر خواست که نظرش را راجع به این اعدامها بگوید. بعد من هم همراه برادرزاده بنیصدر، رضا بنیصدر، رفتیم و در کافهای، یادم هست که در سن میشل، حالا اسم کافه را یادم نیست، آنجا نشستیم و اعتراض کردیم و این به نظر من اولین گام دیکتاتوری بود، استبداد بود. بعد از آن هم که اعدام …
خانم ژاله وفا: معذرت میخواهم یعنی بر خلاف وعده و وعیدهایی که آقای خمینی در نوفللوشاتو داده بودند…
خانم عذرا حسینی: بله، اینکه آزادی است و اینها عفو هم خواهند داد و در هر حال وقتی اینها را کشتند، بدون محاکمه خیلی سریع کشته شدند. به اضافه اینکه اینها میتوانستند اطلاعات خیلی زیادی در اختیار ملت ایران قرار بدهند که متأسفانه اینها همه در خفا ماند، در تاریکی ماند، و کسی متوجه آن به اصطلاح اقداماتی که زمان شاه شده بود، کارهایی که شده بود، همه در پرده ابهام ماند.
خانم ژاله وفا: نفع اصلی برای مردم ایران آگاه شدن از آن چیزی است که بر آنها رفته است. جدا از اینکه به عنوان حقوق انسانی اینها باید رعایت بشود و به قول شما باید محاکمه میشدند و انشاالله که در آینده در ایران مسئله اعدام لغو شود و این اصلاً امکانپذیر نباشد. ولی بزرگترین امکان را از ملت ایران گرفتند که وقایع از زبان خود افراد معلوم شود.
خانم عذرا حسینی: بله درست است. بعد هم که اعدام هویدا بود که آن هم با اینکه بنیصدر و دختر آقای برومند و خبرنگار فرانسوی خانم کریستیان اوکران، اگر اسمش را اشتباه نکنم، زمان گذشته و من یک کمی فراموش میکنم، ولی اینها رفتند و در زندان با هویدا ملاقات کردند. بنیصدر هم از خمینی قول گرفت، و با آقای هویدا هم صحبت کرده بود که هویدا بیاید و حقایق را بگوید و خلاصه از یک دادگاه عادلانه به اصطلاح محاکمه شود و بعد عفو شود. و خمینی هم قول داده بود که این کار را بکند ولی زیرقولش زد و همان شب اعدامش کرده بودند. بعد هم همینطور که رو به جلو میآمد، خلاصه متوجه میشدی که دیکتاتوری در حال پا گرفتن است در ایران. بعد هم کتاب آقای خمینی را که من به پیشنهاد یک آقای لبنانی گرفتم که ترجمه بکنم، وقتی که خواندم دیدم که در آن ولایت فقیه بود فهمیدم که دیکتاتوری واقعاً صددرصد در ایران برپا خواهد شد.
خانم ژاله وفا: بله سؤال بعدی از شما این است که آقای بنیصدر در خاطرات خود گفتهاند که بعد از اولین ملاقات شما با آقای خمینی، هشدار دادید به آقای بنیصدر که با طناب او به چاه نرود. چرا که تظاهر به معنویت میکند. شما هیچ معنویتی در ایشان ندیدید. میشود در این زمینه توضیح بدهید. البته این جمله بیننده محترم است. در خاطرات آقای بنیصدر این جمله نیست ولی من عین سؤال را طرح میکنم.
خانم عذرا حسینی: حالا من یادم نیست در چه تاریخی این را به بنیصدر گفتم ولی این را یادم است که آقای خمینی به من، میدانی آدم در اولین برخورد با یک نفر -من خودم را میگویم- میبیند یک قضاوتی در مورد آدمها میکند، یک حسی به شما در این ارتباط دست میدهد و آقای خمینی با به اصطلاح رفتارش، رفتارش را که میدیدی، با نگاهش، این حس مثبت را به من نداد اصلاً. یک حس زنانه حالا شاید بود.
خانم وفا: که معنویت نیست یا اعتماد و صمیمیت؟
خانم عذرا حسینی: اعتماد؛ احساس اعتماد نمیکردم به او. ولی دقیقاً یادم نیست که چه زمانی بود.
خانم ژاله وفا: خب سؤال بعدی این است که در این شکی نیست که آقای بنیصدر بدون حمایت و فداکاریهای شما موفق به انجام کارهایی که کردهاند نمیشدند. سؤال این است که چه انگیزهای سبب شده که شما با وجود سختیهای زیاد، خطرهایی که زندگی شما در کنار آقای بنیصدر دارد به کار خود ادامه بدهید؟
خانم عذرا حسینی: عرض شود که وقتی من با بنیصدر آشنا شدم من که اصلاً سیاسی نبودم و سنام هم برای آن زمان، یعنی بچههای این دوره ماشاالله خیلی آگاه هستند، اما در آن زمان چون ما در یک محیط بسته هم بودیم، آگاهی سیاسی نداشتیم. تنها خاطرهای که من از وقایع سیاسی داشتم، بیستوپنج مرداد و بیستونه مرداد بود که کودتا علیه دکتر مصدق بود و من از منزل خواهرم میآمدم به طرف خانهمان که این دو روز را که به اصطلاح شاهد بودم. بعد از آن از مصدق سانسور کامل بود، یعنی در مدرسه با ما از مصدق صحبت شد، نه خانواده ما راجع به این موضوع صحبت میکردند تا با بنیصدر آشنا شدم و خب بنیصدر مصدقی بود و در جبهه ملی بود و او با من از مصدق صحبت کرد، از فعالیتهایش، خلاصه یک حس طرفداری از همان زمان در من به وجود آمد و من از همان زمان به اصطلاح علاقهمند شدم که با این خط مصدق آشنا بشوم. به فرنگ که آمدیم تمام این فعالیتها، بر این محور پایه گذاشته شده بود و من هم کتابهایی که در انتشارات مصدق چاپ میشد تمام اینها را تایپ میکردم؛ یعنی شرکت داشتم در به اصطلاح حداقل تایپ کردن روزنامهها و خبرنامههای جبهه ملی. خب علاقهمند شدم؛ عمیقاً علاقهمند و متعهد شدم به این خط. بنابراین در آن زمان برای من هیچ چیزی نداشت یعنی با کمال میل این کار را انجام میدادم. تا بعد که انقلاب شد و در ضمن وقتی که انقلاب شد من همیشه فکر میکردم که به اصطلاح روحانیت باید در جایگاه خودش بماند و کار سیاسی باید مربوط به آدمهای سیاسی باشد، غیرروحانی باشد. روحانیت به همان کار خودش بپردازد. بنابراین خیلی علاقه صددرصد نداشتم، البته خیلی خوشحال شدم که در ایران انقلاب شد ولی همیشه یک نگرانی در من وجود داشت. یادم است آقایی از روحانیونی که به خانه ما در کاشان فرانسه رفتوآمد میکردند، آقای محمود دعایی بودند. بعد ایشان معمولاً حدود ساعت هفتونیم هشت میآمد خانه ما، اخبار ایران را نگاه بکند. یک شب که ایشان آمد، اولین بار بود، به من گفت که شماها خیلی غربزده شدهاید. گفتم که آقای دعایی من فکر میکنم خیلی ایرانی ماندهام، چطور فکر میکنید غربزده شدهام؟ یک نگاه کرد و گفت به خاطر همین چیزها. گفتم نه آخه لطفاً صریح بگویید به خاطر چی؟ اشاره کرد یک گلدانی بود سر میز ما، یک گل کوچکی سر میز ما بود. نگاه کرد به آن و گفت خب این گل. گفتم ای بابا! اولاً این گل را پسردایی بنیصدر به ما هدیه کرده است. ثانیاً اینکه گل که آخه چه ربطی دارد، غربی و شرقی ندارد! بعد هم یک چیز به ذهنم آمد و گفتم ببخشید آقای دعایی ما فکر میکردیم که شما قم را میخواهید بکنید رم، حالا مثل اینکه رم را میخواهید بکنید قم! خواستم بگویم که سازندگی در شما نیست مثل اینکه اصلاً. در صورتی که یکی از هدفهای کارهای سیاسی بهتر کردن زندگی مردم است و به احتیاجات آنها پاسخ دادن است و زندگیها را شیرینتر کردن است، زیباتر کردن است. در نظر من کار سیاسی این بود. مردم را به حقوق خودشان رساندن، به رفاه رساندن. بنابراین این که آدم به اصطلاح مذهبی در جایگاه خودش قرار بگیرد، دومرتبه باز در چیز هم آمد که واقعاً اینها برای سازندگی نیستند. بنابراین چون علاقه داشتم مشکلات این راه را هم میپذیرفتم با راحتی. برایم سخت نبود. بعد از انقلاب که ما به ایران برگشتیم البته شرایط خیلی سختتر شد.
خانم ژاله وفا: بعد از کودتا آقای بنیصدر در لیست اول ترور این نظام ولایت فقیه قرار دارند و شما هم در شرایط ترور همراه با ایشان زندگی کردید. خب این خطر کم نبوده است.
خانم عذرا حسینی: در ایران که خیلی به من سخت گذشت واقعاً و اینکه مجبور بودم چندین خانه عوض کنم. و هر خانهای هم که میرفتم اولین چیزی که واقعاً اذیتم میکرد این بود که نگران خطراتی که آنها میپذیرفتند بودم؛ خیلی نگران بود. و همهاش به خودم میگفتم اگر برای اینها اتفاقی بیفتد، چه حالی به من دست خواهد داد، چه کار باید بکنم. خیلی برایم سخت بود. یعنی همیشه یک حالت شرمندگی داشتم با اینکه واقعاً هر جا که رفتم با کمال صمیمیت من را پذیرا شدند و به بهترین نحو سعی میکردند که به من بد نگذرد. حتی یک از خانهها که بودم سه تا خواهر بودند که اینها واقعاً به من محبت کردند. یکیشان، خواهر کوچکتر، هر روز با یک دسته گل میآمد پیش من، من را بوس میکرد. خیلی به من محبت کردند واقعاً. و یک شب که در خانه آنها بودم کمیتهها ریختند در ساختمان. آن شب حالا عکسالعمل بچهها چطوری بود؛ خواهر وسطی آمد به من گفت من شما را ببرم در یکی از اتاقها بروید بخوابید و اگر اینکه ریختند اینجا شما بگویید که خواهر شوهر من هستید. گفتم باشد. خلاصه به من گفت که اسم پدرم این است و اسم مادرم این است که اگر اطلاعات خواستند بتوانید راحت جواب بدهید. حالا من هم وقتی رفتم دراز کشیدم در رختخواب اینقدر آشفته بودم، یک چند دقیقهای گذشت من یادم رفت که پدرش اسمش چی بود، مادرش چی بود، مال کردستان بود، مال شمال بود، مخلوط کرده بودم اصلاً؛ چون نگران بودم مخلوط کرده بودم که من صدا زدم که من یادم رفته، پدرت کرد بود یا مادرت کرد بود؟ یکم مضحک شده بود. بعد خلاصه تا ساعت سهونیم چهار من نگران بودم و اینها هم میرفتند از پنجره نگاه میکردند، آخرش معلوم شد که خانه یکی از همسایهها ریختند برای نمایشگاه اتومبیل داشته، حالا چه کار خلافی کرده، اموالش را میخواستند بخورند، نمیدانم در هر حال برای چه آنجا ریخته بودند. خلاصه آن شب هم خیلی سخت به ما گذشت.
خانم ژاله وفا: در این دوران آقای بنیصدر آمده بودند بعد از کودتا به فرانسه هنوز یا نه هنوز ایشان هم مخفی بودند؟ شما جای دیگری مخفی بودید با پسرتان علی؟
خانم عذرا حسینی: نه بنیصدر هنوز ایران بود. من جای دیگری بودم، علی هم همراه من نبود برای اینکه علی نخواست با من بیاید. حق هم داشت برای اینکه خانه عمهاش بود و آنجا زندگیشان راحت بود، استخری داشتند و او هم آنجا بازی میکرد، بچهها بودند و او هم سرگرم بود. وقتی که با من بود، من همهاش در خانه حبس بودم و ناراحت بود نیامد دیگر. خلاصه من یک مدتی آنجا بودم. این آخرین مرحلهای بود که منزل این سه تا دختر خانم بودم. قبل از آن، خدا رحمت کند دخترخاله بنیصدر را در بیمارستان پارس کار میکرد، رفته بود به دوستانش گفته بود که خانم بنیصدر در ایک مخفیگاه است و جا ندارد. یک آقای دکتری آنجا گفته بود که بیاید منزل من. با اینکه این آقای دکتری نه بنصدری بود و نه هیچی. خلاصه ما هم قبول کردیم. من رفتم، اینها همه خانوادهشان طبیب بودند و همهشان در امریکا تحصیل کرده بودند. من که رفتم آنجا، خانه را در اختیار ما گذاشت. یکی از اقوام ما هم من را همراهی کرد و او هم آمد با من. او هم واقعاً خیلی به من محبت کرد. این خانم تا دم مرز بعدها من را رساند و…
خانم ژاله وفا: از جلوههای فداکاری و انساندوستی ایرانیان است.
خانم عذرا حسینی: بله… و دم مرز هم وقتی که خداحافظی میکردیم خب من یک کمی پول با خودم داشتم گفتم که این پول هواپیما شما برگردید. هر کاری کردم حتی آن هم حاضر نشد بگیرد. گفت من میمانم تا آخرین چیز، یعنی به میرجاوه که رسیدیم گفتم که شما بروید، گفت نه من میآیم تا آخر باهات هستم. خواستم این را بگویم، منزل این آقا که بودیم خب خیلی به ما محبت کرد. این آقا هر چند روزی میآمد یک سری به ما میزد و برای ما موادغذایی میآورد که در مضیقه نباشیم. خانه هم درست روبهروی سپاه پاسداران بود…
خانم ژاله وفا: عجب مخفیگاهی…
خانم عذرا بنیصدر: البته یک عده میگفتند که این جلب توجه کمتر میکند. خلاصه آنجا هم بودیم. ولی من یک روز دیدم که همیطور که در خانه بودیم، دیدم که روزنامههای مختلف دارد این آقا از چپِ چپ، همه روزنامهها، انقلاب اسلامی، همه گروهها و به خودم گفتم که اگر اینجا بریزند ممکن است بگویند که خانه ضدانقلاب بودی. یک نگرانی در من به وجود آمد. خلاصه تلفن زدم و گفتم که صحیح نیست که من اینجا بمانم بهتر است که از اینجا بروم. تلفن زدم و از این آقا تشکر کردم و آنجا را من ترک کردم. بعد دیدم البته وسایل اسکی داشت؛ یعنی آدمی بود که معلوم بود که از دید جمهوری اسلامی ضدانقلاب مثلاً بود. گفتم حالا چه داستانها که بعد برای من بسازند؛ خانه این رفته، اسکی داشته، چیچی داشته. چون قبلاً یک دفعه که خانه چیز ریخته بودند، وزیر نفت شده بود دوره بازرگان متأسفانه الان یادم نیست، بعد من در روزنامه دیدم اتهاماتی که به این مرد زده بودند، اینقدر وحشتناک بود. اصلاً اینقدر چیزهای ببخشید مزخرف نوشته بودند در روزنامه من اصلاً گفتم بیچاره این همه سال مبارزه کرده خدمت کرده، حالا چه چیزها راجع بهش نوشتهاند. خلاصه گفتم حالا بردارند برای ما هم یک داستان جور کنندو صلاح دیدم که بهتر است بروم حتی اگر جا نداشته باشم، جایی پیدا نکنم. خلاصه از آنجا هم آمدیم که بعد آمدیم خانه همین سه تا دختر خانم جوان. بله مشکلات اینطور بود. شبها که تا ساعت پنج صبح خوابم نمیبرد. برای اینکه معمولاً شبها میریختند خانههای مردم و دوره سختی بود. بعد هم که دیگر در اروپا که آمدیم، آن زمان از نظر بگیر و ببند خیالمان راحت شده بود ولی از نظر اینکه ترور بکنند امکان خیلی زیاد داشت. بعد از نظر مالی هم به مقدار زیادی در مضیقه بودیم. خوشبختانه من همانطور که گفتم خانهمان را …
خانم ژاله وفا: که یک آپارتمانی است در کاشان…
خانم عذرا حسینی: در کاشان… آن را نگه داشته بودم. البته مجاهدین وقتی که آمدیم اینجا خیلی اصرار داشتند که من بروم در همانجا که بنیصدر بود زندگی بکنم که من قبول نکردم و گفتم که من همیشه خودم به اصطلاح آزادی خودم را هیچوقت نخواستم محدود بکنم و میدانستم بروم آنجا محدود میشوم. لابد باید تحت کنترل سازمان مجاهدین باشم و چون نه خودم نه بچههایم در این سیستم تربیت نشده بودند قبول نکردم. خلاصه در این دوره هم از نظر مالی در مضیقه بودیم. حالا این را هم بگویم که من قبل از اینکه بروم ایران، ما در فرانسه چون قبل از انقلاب هم که در فرانسه زندگی میکردیم، بنیصدر کار نمیکرد، کارش فقط کار سیاسی بود، ما از درآمدهای مالی بنیصدر که پدرش وقتی که فوت کرد وصیت کرده بود که برای بچهها خانه بخرند، به اصطلاح از کرایه آنجا و ملکی که در ایران داشت اموراتمان میگذشت. خانه هم که داشتیم به اصطلاح زندگی لوکسی هم نداشتیم، زندگی معمولی بود و با همان سرمیکردیم. بنابراین وقتی آمدم به فراسنه در حسابم هم پول بود، نه اینکه پول نداشتیم. ولی آقای ملک هم که آمد به ما کمک مالی کرد، بعد از انقلاب یک مدتی هم گذشته بود که آقای ملک آمد بنابراین ما از این منابع مالی خودمان استفادههایمان را کرده بودیم، چون دخترم کنکور میداد، آقای مهدی هم که راننده ما بود در ایران، یعنی راننده بنیصدر بود، آن هم اینجا علاف بود نمیدانست بیچاره چه بکند، من آن پول را تقسیم کردم که فیروزه برود کنکورش را بدهد حداقل او قبول بشود که یکم از بار زندگی ما که مشکل مالی داشتیم کاسته بشود و آقای مهدی تهرانی هم یک کار پیدا بکند چون در ایران رانندگی میکرد من بهش گفتم که تو که رانندگی بلدی، با این پول برو یک کلاس ببین، برو رانندگی بکن، که خوشبختانه همین کار هم اتفاق افتاد. رفت کلاس رانندگی و بعد چندین سال رانندگی کرد و فیروزه هم خوشبختانه در کنکور قبول شد. خلاصه خدا رحمتشان کند اول این کمک مالی را ایشان به ما کردند بعد هم که …
خانم ژاله وفا: البته اموال آقای بنیصدر و همچنین اموال خانواده شما و خود شما در ارث پدری مصادره شده…
خانم عذرا حسینی: بنیصدر خودش در زمانی که میرفتند و میگرفتند اموال مردم را، سهم خودش را به دهقانها داد و خودش داوطلبانه این کار را کرد. ولی وقتی که ما میآمدیم من زمین پدریام را که بهم رسیده بود گرفتند، خانهمان را که با خواهرها و برادرها مشترک بود، آن را گرفتند، یک باغ داشتیم که آن را از من گرفتند و خلاصه همه چیزی که ما داشتیم همه چیز من را گرفتند. بعد بچهها هم دو تا خانه داشتند که با درآمدهای آنها زندگی میکردیم، آن دو خانه هم مصادره کردند. خلاصه همه چیز ما را گرفتند به خاطر خدماتی که کرده بودیم، جایزه به ما دادند و ما را حکم اعدام بنیصدر را هم به هفت بار…
خانم ژاله وفا: در مصاحبه قبلی اگر اشتباه نکنم، یا آقای بنیصدر در مصاحبهای خودشان توضیح دادند که در دورانی هم که در ریاستجمهوری بودند، ایشان از گرفتن حقوق اجتناب کردند، هیچگونه حقوقی هم نگرفته بودند، و گفته بودند که من خودم از درآمد مستقلاتی که داشتند از ارث پدر استفاده میکردند. ولی بعد شما اینجا با تنها ملکی که داشتید، همین آپارتمان …
خانم عذرا حسینی: بله، بعد خوشبختانه یک اتفاق خوبی که افتاد، حالا خدا رحمت کند آقای قطبزاده را، آقای قطبزاده از زندان که در ایران زندان بود، پیام فرستاده بود که شما بروید خانه من زندگی کنید. خانه ایشان در ورسای بود، البته خانه آقای قطبزاده هم نبود، زمانی که آقای خمینی پاریس بود یکی از تجار ایران، این خانه را خرید ولی چون سروصدا کرد که آقای خمینی در ورسای خانه خریدهاند، آقای خمینی خیلی آدم زرنگی بود، مثل اینکه گفته بود که خانه را بکنند به اسم آقای قطبزاده که به اسم خود ایشان نباشد. بعد خلاصه آقای قطبزاده پیام فرستاده بود که بروید این خانه. آن خانه هم دست وکیل ایشان بود، وکیل فرانسوی. متنها د رآن خانه مثل اینکه لوله آب ترکیده بود و خیلی خسارت زده بود و خانه را باید کاملاً ترمیم میکردند. بعد بچهها با کمک بچههایی که طرفدار بنیصدر بودند، ارزیابی که کردند بودند گفته بودند که از بیرون اگر کسی بیاید اینجا را تعمیر بکند، دویست هزار فرانک خرجش میشود و خب بچهها با کار مجانی خودشان اینجا را تعمیر کردند. تعمیر که کردند بعداً آنجا چون در کنار یک مدرسه ابتدایی بود، حالا یا به تحریک سلطنتطلبها بود، یا به تحریک خود آن وکیل بود که میخواست این خانه را واقعاً پس بگیرد، نمیدانم، در هر حال یک تظاهراتی راه افتاد و گفتند که اینجا برای بچههای ما خطر دارد، باید شما اینجا را ترک کنید. من هم گفتم که ترک میکنیم ولی باید اول یک جایی را پیدا کنید. که خلاصه اول ما را بردند صد کیلومتری پاریس یک جایی را به ما نشان دادند، من گفتم که من متأسفانه اینجا نمیتوانم بیایم برای اینکه بچههایم دانشگاه میروند، مدرسه میروند، سخت است برای من. بعد آوردند این منزلی که الان ساکن هستیم، اینجا هم اول که ما آمدیم، واقعاً غیرقابل زندگی بود. پنجرهها شکسته، نم، بدون شوفاژ، شوفاژش کار نمیکرد، خراب بود، فاضلابش خراب بود، اصلاً دیوار آشپزخانه، گاهی مثلاً یک آشپزی که میکردی سه روز باید دیوار آشپزخانه را واقعاً خشک میکردی، کفاش خیسِ خیس میشد یعنی نم زیادی داشت برای اینکه این فاضلاب رفته بود زیرِ زمین و رطوبت خیلی زیاد بود. به طوری که اینجا که دست وزارت فرهنگ بود ترک کرده بودند، من فکر میکنم به خاطر سخت بودن اداره کردنِ اینجا رفته بودند. ولی ما اینقدر تحت فشار بودیم برای اینکه یک جا برویم که من تا آمدم من گفتم باشه ما همینجا، بدون اینکه فکر کنم که چه انتخابی کردم، آمدیم در این خانه.
خانم ژاله وفا: که اینجا شما به دولت هم کرایه میدهید.
خانم عذرا حسینی: بله البته آنها اول مجانی در اختیار ما گذاشتند ولی بنیصدر قبول نکرد. گفت که اگر ما مجانی قبول بکنیم اولاً میتوانند هرآن بخواهند به ما بگویند از اینجا بروید بیرون؛ ولی اگر قرارداد داشته باشیم به این راحتیها نمیتوانند ما را از اینجا بلند کنند. بنابراین یک قرارداد با ما بستند و چون اینجا هم غیرقابل زندگی بود خودشان هم نوشتند که غیرقابل زندگی هست و اگر میخواستند در آن خرج بکنند، پانصد هزار فرانک خودشان چیز داده بودند که باید خرج بکنند تا کمی قابل زندگی کردن باشد. بعد با همت همان دوستان و به همت خود من که حتی گفتم که ما در فرنگ بنایی هم کردیم، کارمان به بنایی هم رسید. یعنی در رنگ کردن اتاقها خیلی شرکت داشتم. ولی البته کار کاشیکاری و اینها کار آقایان بود که من نمیتوانستم انجام بدهم. خلاصه مشکلات خیلی زیاد بود و هست هنوز هم هست ولی وقتی که اعتقاد داشته باشید از عهدهاش برمیایی و حداقل تحمل میکنی دیگر؛ مشکل هست ولی تحمل میکنی. بعد هم من کسی هستم که خیلی به وفای عهد چیز دارم. یعنی اگر یک عهدی بستم مشکلات باعث نمیشود که بگویم که حالا چون زندگی مشکل شد، خداحافظ من رفتم.
خانم ژاله وفا: بسیار صفت پسندیدهای است. خیلی ممنون خانم حسینی که این وقت را در اختیار قرار دادید. در مصاحبه بعدی بقیه سؤالات بینندگان را با شما در میان میگذاریم.
خانم عذرا حسینی: ممنون از شما.