امروز در آینه ام نقش هیچ بود. طرحی از من که رنگی و نوایی و حالی و هوایی داشته باشد درآن نبود.
شاید چشمهایم بسته بود. شاید چشمهایم، به رونق خورشید بعد از تو اعتمادی نداشت که رنگ به دنیا ببخشد و همه چیز را جلا بدهد.
شاید دیگر نمیخواست جای خالی تو را باور کند و برآن بود که بسته بماند و در تاریکی امن پلکها، تا ابد زار بزند و تو را فریاد کند.
تو را که در ظلمت بی پایان تردید و ابتذال آیه های بد تفسیر، با چراغی از روشناییهای تحقیق و درخششهای تفکر، دست خسته ام را گرفتی و ذهن جستجوگرم را به افق های رنگین هدایت سوق دادی.
تو را که روزی با تو گفتم: پیامبر حقیقی من شما هستید که پیام کهنه را به طراوت و تازگی برگ گل در برابرم نهاده اید، ولی شما بر اصالت و رسالت پیام تکیه داشتید.
گفتم: اصلا من میگویم: آوازه خوان، نه آواز!
گفتید: آوازه خوان بی آواز، چه دارد که بخواند؟!…
من امروز، از زمین و زمان شکوه کردم و تو را در هزار سوی جهان فریاد کردم، تا بیایی و بنشینی و از کلام معجزت ما را به دوردستهای روشن سرزمینمان ببری. آنجا که رنج هزاره های زمان و تاراج غارتگران زمین، با زخمهای دور و نزدیک بر جانش، به یمن مرهم دانشی که تو برآن نهادی جان تازه گرفته و دوباره از خود در زایش و پویش است. دانشی که جلوه های پنجگانه حق درآن متجلی است.
من تمام روز را، همچون تمام شب پرواز تو، بر زانوی غم نشستم و گریستم و پیامهای تسلیت رفیقانم را که با خطوطی درهم و برهم، دراندوه کلمات حزین دست و پا میزدند را باور نکردم.
لحظه های بهت من، اگر چه گویی تلاقی تمام لحظه های زمان بود، ولی حضور وزین خاطرات تو، همه را به یغما برد.
یادم آمد که درس ما، امید بود و امید بود و امید.
یادم آمد، شرط هستی هستن ما، نشاط بود و نشاط بود و نشاط.
یادم آمد که هرگز تو را به اندوه ناچاری ندیده ام.
یادم آمد که شور زندگی در تو تا ابد جریان داشت.
یادم آمد که گفتی من همیشه جوانم و جوان میمانم.
یادم آمد، یادم امد، یادم آمد…
پس رنج بیهوده از چه میبرم، آنجا که میدانم تو را پایانی نیست و هر لحظه از زندگی ات، سرشار بودنها و ماندنهاست. لبریز پیامهای تلاش و پویش و زایش است در دامان حقیقت.
تو شاید لمس دستان ما را به حسرتی ابدی نشاندی، ولی لمس قلبهامان را شعفی ست پایدار.
تو در کلام و اندیشه و کردار یارانت ادامه میابی و از نسلی به نسل دیگر، چون گوهری بی همتا به امانت خواهی رفت.
تو در کلام خود جاودانه شدی.
تو با حریم خدا یگانه شدی.
جاودانگی ات مبارک.
سفرت بخیر.
فریبا ساعدی
۱۷/مهر/۱۴۰۰