back to top
خانهدیدگاه هاجمال صفری : تدارک برای تغییر سلطنت قاجار به پهلوی (۴)

جمال صفری : تدارک برای تغییر سلطنت قاجار به پهلوی (۴)


830 Safari Jamal 2نطق من تمام شد 

 

برای شنیدن جواب نایستادم ، زیرا معلوم بود چه  می خواهند  و چه  می گویند. با یک مشت  تلگرافات اجباری ، آنهم  از نقاط محدود  و نهضت  جعلی  آذربایجان حاج  رحیم آقا و نطق  فصیح  آقای یاسائی و داور بناست پادشاهی را که  دویست سال است  پدرانش مملکت  را با شمشیر  از چنگ ایلات گرفته  و با تدبیرنگاهداشته اند، خلع  کنند و تاج  نادر و کریم  خان و ناصرالدین شاه  رابر سر مردی بگذارند که مردم ایران جزستم وظلم ازاتباع او تا کنون ندیده اند. مردی که روزنامه نویس را درمیدان مشق کتک می زند و به چوب می بندد ، مردی که با مشت، دندان مدیرجریده ای دیگر را خرد می کند، مردی که به امر و فرمان  او سر کردگان و رجال کشور مانند سردار معززها  و اقبال  السلطنه ها  و امیرعشایرها را بیگناه کشته و اموالشان را غارت کرده اند، مردی که تحصیلات ندارد ، مردی که بی اندازه طمّاع است ، مردی که محال می گوید و فریب می دهد… البتّه هیچ مرد آزاده و جوانمردی خاندان  دویست سالۀ قانونی را  بر نمی دارد تا خاندان تازه ای  رابدون صفت با هووجنجال به تخت بنشاند! اما دموکراسی دنیا چنین حکم کرده بود و بایستی بشود. به اصطلاح: باید کارتاژ خراب شود، زیرا رم اینطورخواسته است!

من برای شنیدن جواب نایستادم. پس از ادای  این نطق دشوار که با هزاران دندان به جگرفرو بردن، توانسته بودم به نصیحت دوستانم  عمل کرده ، کلمۀ نیشداری نگویم ، بسیار  خسته بودم. رفتم!

بلافاصله ، آقای « ح.»  بطوری که شنیدم ، از لژ تماشاچیان به عجله  بیرون رفت. من که رفتم ، باز  قدری درمجلس صحبت شد. داور، شیخ محمد علی تهرانی ، دستغیب و دیگران صحبت  کردند.

من رفته بودم، اما  نه ازمجلس بیرون ، بلکه  دراتاق  تنهایی نشسته و سیگاری آتش  زده بودم  و به اوضاع  کشور  وآتیۀ مملکت و آتیۀ خودم فکر می کردم. این فکر طول کشید . ملک التجّار آمد  بیرون  به من گفت : 

ملک! خوب حرف زدی ، اما  نان خودت را آجر کردی . آقای حاجی ملک گمان می کرد همه کس برای نان کارمی کنند!   

بعضی وکلا که از پهلوی من رد می شدند تا وارد مجلس شوند، بغل خالی می کردند!… حریم بزرگی  قوسی شکل داده، رد می شدند، زیرا مردی جذامی آنجا بود!… جذامی که نانها را آجرمی کند!… مرض بسیار بدی  که انسان  را از هستی  ساقط  می نماید!

نطق آقایان تهرانی و دستغیب خلاصه اش  این بود: « قانون اساسی  را ملّت وضع کرده است و ملّت  هم حق  دارد  آن را دستکاری  کند و اصلاح نماید»،  همین و بس !

 دیگر نگفتند که چگونه و با کدام تشریفات و با  ریخته شدن چه خونها این قانون وضع شد و ملّت  که  بود و حالا ملّتی که می خواهد آن را عوض  کند کیست؟ چند نفرند؟ و چکاره اند؟  یا اگر بنا باشد هر روزه ده نفر توطئه  کرده ، به نام مّلت قانون اساسی کشور را دستمالی کنند، عاقبت کاربه کجا  خواهد کشید؟

 این فکرها دربین نبود ، زیرا شهوت  و رعب ، بیم  و امید بر عقل  و وجدان و دین وایمان  و سوگند  وقول غلبه کرده بود!

 

 ◀  بالاخره خونریزی هم شد!

من هنوز بیرون بودم  که شلیک شدیدی در دم  بهارستان شنیده شد.  چند  تیر خالی  شد،  یک تیربه پنجرۀ اتاق مجلس خورد و شیشه را شکست! وکیلان بیرون ریختند. آقای شیروانی در راهرو برزمین  افتاد و جمعی کثیر از روی ایشان  دیوانه وار  رد شدند. نیمه جان ، شیروانی را بلند  کردند ، و فریاد  اوبلند  بود، ولی که  بود که گوش  بدهد! نمایندگان از سرسرا  بزیر دویدند ! دونده ترین نمایندگان  دم درمجلس باقراول مقابل شدند. سرنیزۀ قراول که نگذاشت کسی فرار کند، آنها را دو باره به داخل  بهارستان برگردانید! به در دیگر باغ ، طرف مطبعه، دویدند؛ قراول  با سرنیزه  مانع فرار شد! ناچار  از دیوارباغ، از روی گلخانه، با شکستن شیشه ها و با مجروح شدن پاهای لطیف ، گریزی به هنگام  صورت گرفت!

گویا حاج ملک توانسته بود با یکی از رفقا  قراول را فریب  دهد و با عجز و نیاز و بردن نام اطفال  خود که یتیم خواهد شد، اجازه فرار گرفته ، بزند به چاک!

من چند دقیقه دراتاق کمیسیون خارجه توقّف کردم، سپس وارد تالار مجلس شدم آقای امیرجنگ ویکی دیگر که به یادم نیست ، یک  تای نعلین یکی از نمایندگان را بدست  گرفته  و او را  دست انداخته بود و با چند نفر از تماشائیان جایگاه  مخصوص از فرنگی و ایرانی  که جا  نگاهداشته  بودند، صحبت  می کرد. 

بالاخره ، غوغای بیرون خوابیده بود. سید محمود  زنگ زد. نایب رئیس وارد تالار شد . نمایندگانی که هنوزنرفته بودند، یکی دوتا از اینجا  و از آنجا، آمده سرجای  خود نشستند  که جلسه  را تشکیل  دهند.

 اماافسوس  که عدّه  کافی نبود و شجاعان مجلس  ازدیوار و درگریخته  بودند.  جلسه به علّت  کافی  نبودن عدّه  ختم و جلسۀ آتیه  به روز شنبه ، نهم آبان ، قبل از ظهر  ( جلسۀ تاریخی ) موکول گردید.

 

◀دم در چه خبر بود!

توطئه  روز قبل، همان مخاطراتی  که آقای  داور در ضمن نطق خود به چشم ما می کشید، چنین وقوع  یافته بود:

 بنا بود ناطق اقلّیت آنشب برای انتباه وعبرت دیگران به پاداش اعمالش برسد!… بنا بود غضب ملّت و خشم آقایان کمیسیون نهضت ملّی (1) آنشب کاراو را بسازد!

نطق من بی اندازه مؤدّبانه وبا نزاکت بود. هرچند حرفها  را هم  زده بودم و قدری  پرده را بالا کرده بودم، مع ذالک نطقی نبود که سزایش مرگ باشد! ولی تصمیم بزرگان واصلاح طلبان بایستی مجری  گردد! باید  یکی را کشت  تا دیگران بترسند و تسلیم  شوند!

این سیاست در ایالات و ولایات مؤثّر واقع گردیده و پیشرفت کرده بود، چرا در تهران معطّل شوند و این سیاست  را به موقع اجرا نگذارند؟!

من نطقم را کردم  و از جلسه خارج شدم، آقای «ح.» هم فوراً از جایگاه نوین بیرون رفت و رفیقش  که با او هم ولایت بود، باقی ماند!

من رفتم سیگار بکشم ، آنها  گمان کردند  رفتم  که بگریزم. به من هم یکساعت قبل، از طرف یکی  از آن آقایان توصیه شده بود که اگرنطق کردی زود برو وممان! بنابراین ، حساسترین عمّال کمیسیون  نهضت ملّی  بیرون رفت که کار خودش را انجام دهد!

 

◀پشت هم اندازی  خدا !

 

نمی دانم کیست که بعضی  تدابیر را با تقادیرخود بهم  می زند؟

 من در اتاق اقلّیت سیگار دردست داشتم. درهمان حال، حاج  واعظ  قزوینی  مدیر دو جریدۀ  نصیحت  و رعد  که از قزوین  برای رفع توقیف جریده اش به تهران آمده، و به آقای  فاطمی وزیر معارف ( که تازه به وزارت نصب  شده بودند) مراجعاتی داشت،  عصر به کلوب حزب سوسیالیست که خود هم جزوآقایان و ازهواداران دلسوختۀ نهضت جدید بود،  رفته و از آنجا با یکی ازرفقایش برای تماشای جلسۀ تاریخی و دیدن هنر نمایی رفقا وهم مسلکانش  به بهارستان  آمد.  رفیقش بلیت داشت و داخل  شد و حاج واعظ داخل بهارستان شده،  به ادارۀ مباشرت  برای گرفتن بلیت وارد شد و قدری هم معطّل  شد.

من سیگار می کشیدم ، حاج واعظ بلیت گرفته  به همراه  اجل  معلّق داخل صحن بهارستان شد، از جلو  سرسرارد شد، با عبا  وعمامۀ کوچک و ریش مختصرو قد بلند و قدری لاغر ، با همان  گامهای فراخ و بلند – بعین  مثل ملک الشعراۀ بهار –  از در بیرون  رفت  که از آنجا بطرف راست پیچیده، ازدر  تماشائیان  وارد گردد.

 حضرات در زیر درختها و پشت دیوار دو طرف دربه کمین نشسته  بودند،  استاد آنها هم مترصّد ایستاده بود که دیدند بهار از در بیرون آمد،  اینجا  بود که  شلیک یکمرتبه شروع شد!

گلوله به گردن واعظ می خورد، واعظ  به طرف مسجد سپهسالار می دود،  خونیان از پیش دویده، در جلوخان مسجد  به او می رسند. واعظ  آنجا به زمین  می خورد، «پهلوانان ملّی» بر سرش می ریزند و چند  چاقو  به قلب  واعظ می زنند  و سرش  را با کارد  می برند! درین حین یک کسی  به رفیق آقای « ح.» خبرمی دهد که یارو اینجاست و نرفته است! آن شخص به عجله بیرون  می رود  و دوان دوان  خود را به حضرات  می رساند و به آواز بلند  می گوید: « بودیر!» او نیست ! او نیست!

 این سخن دست پهلوانان را سست می کند! سری نیمه  بریده و قلبی سوراخ شده  وگلوله  به گردن  جای گرفته، ترک می شود و خونیان می روند! اینجا مأمورین وظیفه شناس پلیس می رسند  و نعش را برداشته  در درشکه  می گذارند و به مریضخانۀ شهربانی  می برند!

 رئیس دولت در سفارت فرانسه مهمان بود.  به ایشان راپورت  فوری داده می شود  که ملّت ملک الشعراء بهار را کشته اند! ایشان  هم به یکی دو نفر از وزرا این خبر مهم را  می دهند و می فرمایند ملّت فلانی  را بقتل رساند!

بعد بلافاصله راپورتی دیگر  می رسد  که مقتول  کسی دیگر است!

باز هم رئیس  دولت  به همان آقایان  می فرمایند  که دیگری  را عوض  ملک  کشته اند. و این خبر  وقتی در مجلس جشن  مزبور شیوع  پیدا می کند  که مجلس  ختم  شده ، ما با جمعی وکلا  و به همراهی  امیر جنگ  و سید اجاق  و شاهزاده  اسکندری  و مرحوم واله  به طرف  خانه هامان پیاده می رفتیم! چه ، ، اتومبیلها و درشکه ها همه در حین  شلیک گریخته بودند!(6 ) 

 

 ◀  حسین مکّی واقعۀ « قتل  واعظ  قزوینی  مدیر  «روزنامۀ  نصیحت» را  که بجای ملک الشعرای بهار ،عاملان رضا خان به قتل رساندند اینگونه روایت می کند:  بطوریکه در صورت مشروح مذاکرات  مجلس ملاحظه می شود در آنجا قید شده است که بواسطۀ صدای شلیک چند تیر، مجلس از اکثریت  افتاد  و دیگر هرچه خواستند جلسۀ رسمی تشکیل  دهند میسّرنشد. صدای  شلیک چه بود؟

نقشه این بود طرح راجع به انقراض  قاجاریٌه مطرح شود.  برای آنکه جلسه از اکثریت نیفتد پیش بینی  های لازم به عمل آمده بود، عدّه ای از نمایندگان مواظب ورود و خروج نمایندگان ازجلسۀ رسمی  بودند و اگرکسی  می خواست خارج شود ممانعت می نمودند. عدّه ای نظامی هم اطراف مجلس  را گرفته کاملاً حفاظت می کردند. در لژهای تماشاچی اشخاص معیّنی قرارگرفته بودند. یک عدّه ترور]یست[ درلژ تماشاچی و درصحن مجلس و جلوی درمجلس را احاطه کرده بودند. ترور]یستها [  همه آمادۀ یک اشاره  از طرف مافوق خود بودند که هر کس را فرمان دهد بزنند. ملک الشعراء بهار  که تمام صحبتش برای دفع الوقت و گرفتن وقت جلسه بود به پایان رسید،  و برای کشیدن سیکار از جلسۀ رسمی خارج و به اطاق مجاور رفت، مأمورین مخفی شهربانی و طرفداران  سردار سپه تصوّر  کردند ملک الشعراء  و عدّه ای می خواهند جلسه را از اکثریت بیندازند، بنابراین با اشاره هائی که بین ترور]یست ها [ شد دستور این بود  که  اگر ملک الشعراء خواست از مجلس خارج شود او را ترور  نمایند. درهمین موقع واعظ  قزوینی مدیر  «روزنامۀ  نصیحت»   قزوین  که از قزوین برای اقدام در رفع توقیف روزنامه اش به تهران آمده بود ، اتّفاقاً در آنشب  به مجلس آمده و یک برگ بلیط  ورود به پارلمان را تحصیل کرده بود، مشارالیه پس از اخذ بلیط  ورودی به ابدارخانۀ مجلس رفته مشغول  خوردن چای بود، پس از صرف چای از آبدار خانه خارج شد که بطرف  پارلمان  برود . قیافۀ واعظ قزوینی  بی شباهت  به ملک الشعراء نبود، طرز لباس و عبا و عمامه وقد  نسبتاً بلند او از دور به ملک الشعراء شباهت  داشت  و چون  قبلاً هم دستور داده شده بود  که کلک ملک الشعراء  را بکنند همینکه واعظ نزدیک در بهارستان رسید که ازمجلس خارج شده به طرف  در سراسرای  پارلمان  برود  و داخل  جلسه  شود،  ترور]یست ها [   دست بکار  شده،  چند  تیر به طرف وی شلیک کردند ، یکی  از این تیرها به گردن واعظ اصابت کرد، بیچاره  واعظ  که از همه جا  بی خبر و نمی دانست  این ماجرا چیست بطرف مدرسه ی سپهسالاردرحالیکه خون ازگردنش جاری  بود پای  بفرار گذاشت، ترور]یست ها [  در تعقیب او شروع  به دویدن کردند، جلوی درمدرسه  سپهسالار یک پله ای بود که بیچاره واعظ در آنجا  نتوانست  تشخیص  دهد  ناچار به زمین  خورد،  ترور]یست ها [  رسیدند، پهلوان زادۀ یزدی با چاقو مشغول  بریدن سر واعظ  شد هنوز  سر او را  جدا نکرده بودند که به اشتباه خود واقف شدند!  درهمین موقع به سردار سپه که درسفارت  فرانسه  مهمانی بود فوراً تلفن می کنند که ملک الشعراء  کشته  شد ،  سردار سپه هم نمی تواند این قضیّه را مکتوم دارد تا بعداً خبر کامل چگونگی قتل  ملک الشعرا  به او برسد فوراً به اطرافیان خود می گوید  که : « ملّت  جلوی بهارستان ملک الشعرا را کشت»  ولی بعداً که جلسه بهم می خورد  و عدّه ای از نمایندگانی که می بایستی  به سفارت فرانسه  درجلسۀ  میهمانی حضور بهم رسانند به سفارت فرانسه می روند  و اتّفاقاً یکی دو نفر از آنها نیز ملک الشعراء  را در درشکۀ خود گذاشته و تا در منزلش  او را  مشایعت کردند که از خطر احتمالی  وی را نحات داده باشند و بعد  به سفارت فرانسه رفتند. سردار سپه  از تازه واردین که از مجلس  آمده بودند سئوال  می کند  که ملک الشعراء را چگونه کشتند؟!   آنها جواب  می دهند که  ملک الشعراء را نکشته اند بلکه شیخ دیگری را کشته اند و ما خودمان ملک الشعرا را تا در منزلش مشایعت کرده و اینجا  آمدیم. سردار سپه با تأسّف  می گوید که معلوم می شود  اشتباهی  کشته اند.  با این ترتیب بیچاره  واعظ  قزوینی  بجای ملک الشعراء مقتول گردید  و اینجاست که باید معترف  شد : نبرّد رگی  تا نخواهد خدا !

تعجّب  هم این  است  که  در هیچ  یک از جراید  روز راجع به قتل  واعظ  قزوینی  مدیر«روزنامۀ  نصیحت  » چیزی  نوشته  نشد و  حتّی  خبر آنرا هم  هیچ یک   درج نکردند!

 بعداً قرار شد  مبلغ  پانصد تومان بعنوان خون بها بورثۀ واعظ قزوینی  بپردازند ولی گویا  ورثه اش  هر چه این طرف و آن طرف  زدند و اقدام کردند  وجه مزبور را نتوانستند  دریافت  نمایند و خون واعظ  بیچاره پایمال گردید.

بهر حال قتل واعظ قزوینی  بدست مأمورین و ترور]یست ها[ ی  شهربانی  صورت گرفته  است در صورتیکه شهربانی و مأمورین  آن مأمور حفظ امنیت  شهر بوده و نمی بایستی  به این جنایت بزرگ اقدام کرده باشند.

 و همچنین دراین جریان معلوم می شود  که شخص رئیس دولت  قبلاً خبرداشته وحتّی اجازه داده است که مأمورین شهربانی هر کس  را مخالف او می دانند ترورنمایند  تا به این وسیله مخالفین خود را از بین  برده و دیگران را  نیزمرعوب کرده باشند.  ( 7)   

 

 ◀  توضیحات و مآخذ:‏

‏‏1 – محمّد تقی ملک الشعرا بهار «تاریخ مختصر احزاب سیاسی» جلد دوّم  – ‏ناشر: امیر کبیر-‏‏1363 ‏‏‏‏–  ص 300 

 

2  – دکتر محمّد قلی مجد  « از قاجار تا پهلوی » – ترجمه رضا مرزانی- مصطفی امیری – مؤسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی – بهار 1389 –  ص 400 

3 –   محمّد تقی ملک الشعرا بهار «تاریخ مختصر احزاب سیاسی» جلد دوّم  –  صص 284 –  277 

4- ‏ دکتر محمّد قلی مجد  « از قاجار تا پهلوی »- صص 389 – 378  

 

 1) گزارش فولر ، شماره 76 , 78 / 91 , 741 , مورخ 13 سپتامبر 1925 ‏

‏2 ) گزارش اموری ، شماره 1219، 97 / 91 , 741 ، مورخ 1 اکتبر 1925 ‏

‏. 3 ) گزارش اموری ، شماره 1223، 142 / 91 , 891 ، مورخ 21 اکتبر 1925‏

‏4 ) گزارش اموری ، شماره 1236، 143 / 9111 , 891 ، مورخ 4نوامبر 1925  ‏

‏5 ) گزارش اموری و ضمیمه ، شماره 1237، 35 / 01 , 891 ، مورخ 6 نوامبر 1925‏

6 ) گزارش اموری ، شماره 1223، 142 / 9111 , 891 ، مورخ 21 اکتبر 1925

* بر اساس اصل 35  قانون اساسی مشروطه « سلطنت ودیعه ایست که به موجب الهی از طرف ملت به شخص پادشاه مفئوض  شده». بنابراین احتمالاً قول بالا علاوه  براصل 36 همان قانون نیز هست  که « سلطنت مشروطه در شخص اعلیحضرت السلطان محمد علی شاه قاجار ادام الله سلطنته و اعقاب ایشان نسلاً بعد نسل  برقرار خواهد بود.»

 ‏5 –  حسین مکی « تاریخ بیست ساله ایران » جلد سوم – نشر ناشر – 1362 – صص 418 – 391 

6  –  محمّد تقی ملک الشعرا بهار «تاریخ مختصر احزاب سیاسی» جلد دوّم  –  صص 304 – 299   

7 – –  حسین مکی « تاریخ بیست ساله ایران » جلد سوم-   صص 420 – 418  

 ◀  زندگینامۀ ملک الشعرا بهار

 

از سایت ملگ الشعرا بهار 

 

در اینجا بخشی از زندگینامه« خاندان و خانواده» بهارکه به قلم فرزندش مهرداد بهار است در دسترس خوانندگان ارجمند قرار می دهم : 

بهار درخانواده‌ای به دنیا آمد که به صبوری معروف بود. این نام را پدر بهار، محمد کاظم ملک الشعراء صبوری، به عنوان تخلص شعری خویش برگزیده بود و انتخاب آن به پیوند با احمد صبور باز می‌گشت، پیوندی که در خانوادۀ پدر بهار افتخاری بشمار می‌آمد. 

صبور از‌کاشان بود و ساکن آنجا؛ شاعری خوش سخن و قصیده‌سرائی پر توان که عباس میرزا، پسر فتحعلیشاه قاجار، وی را سخت عزیز می‌داشت.

پدر محمد‌‌‌‌‌ کاظم،‌ به علتی که دانسته نیست، دل از کاشان بر‌کنده و به خراسان رفته بود. پدر بهار در مشهد به دنیا آمد و بهار نیز؛ اما پیوند با کاشان و پیوند با صبور هرگز فراموش نشد.

خانوادۀ صبوری دقیقاً چه پیوندی با میرزا احمد صبور داشته است؟ فقط می‌دانیم که او جد بزرگ این خانواده است.

میرزا احمد صبور در 1228 قمری، در طی جنگهای ایران و روس، در عهد فتحعلیشاه قاجار شهید شد؛ و بنا به کتاب مرآۀ القاسان، از او یک پسر به نام محمد باز‌ماند. محمد دو پسر داشت:

 یکی احمد و یکی زین‌العابدین حکیمباشی، از شاگردان دکتر تولوزان، طبیب ناصر‌‌الدین شاه. از احمد یک پسر به نام باقر و از زین‌العابدین نیز یک پسر به نام حسینقلی باز‌ماند. اینان تا اواخر عصر ناصری، تا زمان تألیف مرآۀ القاسان، می‌زیستند. این کتاب در سال 1228 شمسی، برابر 1266 قمری، تألیف یافته است.

اما بهاردر شرح زندگی خود و خانوادۀ خویش می‌نویسد که نام پدرش محمد کاظم، متخلص به صبوری بود، که در سال 1255 قمری به دنیا آمد، یعنی تنها بیست و هفت سال پس از مرگ صبور. پدر او محمد باقر و پدر محمد باقر عبدالقدیر خاراباف کاشی بود….

بهار در دوازدهم ربیع‌الاول سال 1304 قمری، برابر با بیستم آذر ماه 1265 شمسی، در مشهد زاده شد. او ازیادهای دوران کودکی خویش چنین یاد می کند: 

« از کودکی به گل و نقاشی میل مفرطی داشتم، پدرم گلباز بود و من گلچین. یک بار به جرم چیدن یک بوتۀ کوچک از زمین، در همان ایام بچگی، از پدرم کتک خوردم و بعد از آن دست به گل نمی‌زدم . بهترین تعارفی که مرا در اوان صباوت خشنود و شاد مینمود، گل بود. خاله‌ای داشتم که در خانۀ آنها گل یاس و گل زنبق بسیار بود. او گاهی از آنها چیده برای من می‌آورد و گاهی که من [به خانۀ آنان] می‌رفتم، از آن گلها به من می‌داد. من آن زن را خالۀ گلدار نام نهاده بودم……

در نقاشی ذوق مفرطی داشتم. کتابهائی که دارای تصاویر بود، یگانه مونس من بود و غالب اوقات آنها را، بدون فهم عبارت، ورق زده، از دیدن تصاویرشان خوشوقت می‌شدم. رفته رفته، این مطالعات پی در پی باعث شد که خود قلم برگرفته، در پشت کتب و روی صفحات کاغذ، حتی روی اوراق قیمتی پدرم و هرچه بدست می‌افتاد، نقاشی می‌کردم…..

به یاد دارم روزی سر محبرۀ پدرم رفتم. خانه خالی بود. قلم و دوات را برداشته، صفحۀ کاغذ بزرگی را که طوماروار لوله شده بود، باز کردم. مهر بزرگی به کاغذ خورده بود. مدتی روی خطوط آن مهر را قلم بردم و کپیۀ آن را برداشتم. سپس در حواشی آن چند شکل اسب و آدم کشیدم، و خلاصه آن صفحۀ بزرگ را بکلی خراب کردم.

ناگاه مادرم درآمد، فریادی به من زد، آن را از من گرفت و با عجلۀ تمام لوله کرده، در صندوق نهاد و در آن را قفل زد. بعدها که بزرگتر شدم، مادرم گفت: می‌دانی که آن روز چه کردی؟

گفتم: چه بوده است؟

گفت: آن کاغذ فرمان منصب و مواجب پدرت بود و آن مهر ناصرالدین شاه بود که تو روی آن را سیاه کردی.

من از این‌کار بی اندازه نادم شدم، چه یقین کردم که دیگر پدرم لقب و مواجب نخواهد داشت. اتفاقاً، هیچ‌گاه احتیاجی به ارائه آن فرمان ملوکانه نیفتاد و رفته رفته وحشت من زایل گشت.

بعدها جوهرهای رنگارنگ خریداری کرده، تصاویر شاهنامه و نظامی ‌و غیره را رنگ می‌کردم. این وقت هفت ساله بودم و شاهنامه را بخوبی می‌خواندم و می‌فهمیدم و تصاویر مزبور را از روی تناسب اشعار رنگ می‌کردم.

به یاد دارم که علمها را زرد و سرخ و بنفش می‌نمودم. شمشیرها را بنفش می‌کردم، خیمه و خرگاه رستم را سبز و رخش رستم را گلگون می‌کردم. در هفت گنبد نظامی، گنبدها را همرنگ اصل افسانه که نظامی‌گفته است، رنگ می‌نمودم…..

از همان اوان کودکی، از باغ و کوه خیلی محظوظ می‌شدم. جمعه ها دایی‌های من، مرا به کوهسار مشهد که به کوه سنگی و کوه خلج و کوه سنگتراش‌ها معروف است، همراه می‌بردند. آنها پیاده بودند، و اوایل که من چهار یا پنج ساله بودم، مرا به دوش نهاده، می‌بردند، و از سن شش و هفت به بعد، با آنها پیاده راه می‌پیمودم. از دیدن گلهایی که در دامنۀ کوه و خود کوه روئیده بود، از قبیل لاله‌های پاکوتاه پررنگ و شقایق که ما آن را « لاله دخترو» می‌گفتیم و نوعی گل قرمز ریز که بر بوته‌های کوتاه خار می‌شکفت، بغایت شکفته خاطر و شاد می‌شدم. از گنجشک آمخته و کبوتر خوشم می‌آمد…..

از سن چهار سالگی مرا به مکتب سپردند. معلم من زن عمویم بود که در محلۀ خود ما منزل داشت و در آن مکتب یک دختر، صغری نام، هم سن من بود و با من درس می‌خواند. من قرآن را نزد زن عمویم خواندم و وقتی که در سن شش سالگی به مکتب مردانه رفتم، فارسی و قرآن را بخوبی می‌خواندم. در هفت سالگی شاهنامه را نزد پدرم در ایام تعطیل می‌خواندم و معانی مشکلۀ آن را پدرم به من می‌فهمانید و این کتاب به طبع و ذوق من در فارسی و لغت و تاریخ ایران کمک بی نظیری کرد که هیچ وقت فوائد آن را از خاطر نمی‌توانم برد؛ من‌جمله، بعد از یک دوره خواندن شاهنامه، توانستم در همان کودکی به همان بحر شاهنامه شعر بگویم و مورد تمجید پدرم واقع شوم. 

…. من از هفت سالگی به شعر گفتن مشغول شدم. یکی خواندن شاهنامه، دیگر خواندن کتاب صد کلمه، از آثار نظمی‌رشید وطواط، در مکتب، تحریک قریحۀ شعری مرا باعث آمد. شعر اولم این بود که گفته و به حاشیۀ شاهنامه نوشته بودم. پدرم بدید و ده پول سیاه به من جایزه داد:

تهمتن بپوشید ببر بیان بیامد به میدان چو شیر ژیان بعد، در ایامی‌که عید نوروز در پنجم ماه شوال واقع شده بود، گفتم:

عید نوروز آمد و ماه‌مبارک شد تمام

موسم شادی و عیش آمد ز بهر‌خاص و عام

پدرم مرا تحسین‌کرد و انعامی‌داد. از ‌این به بعد، که بین سال هفتم و دهم سنین صباوت من بود، در مکتب با شاگردان و رفقا جسته جسته شعر میگفتم و بعضی را هجا کرده، جهت بعضی غزل می‌سرودم، و غالباً معلم پیری که با شلاق سیم پیچیده‌اش ما را بی‌پروا کتک می‌زد، مورد شوخیهای شعری من قرار می‌گرفت…

ده ساله بودم‌که به همراه پدر و مادر و یک خواهر شش ساله و برادر ‌دو ساله به سفر‌کربلا و نجف رهسپار شدیم. من و خواهرم در‌یکتای‌کجاوه بودیم و یکی از‌دائیهایم در‌تای دیگر‌کجاوه، و ‌غالباً من خواهرم را اذیت  می‌کردم و فریادش بلند می‌شد و در میان ‌آن قافلۀ پر‌طول و ‌عرض‌که قاطرها با کجاوه‌ها در ‌قفای یابوی پیشاهنگ، صحاری و گردنه‌ها را می‌پیمودند، پدرم صدای دخترک را شنیده، در ‌منزل‌که ‌پیاده می‌شدیم، مرا مختصری تنبیه می‌نمود و همین‌که خواهرم خود را دارای چنان حامی‌بیدار و مواظبی می‌یافت، مرا اذیت می‌کرد و بعد بنای داد و فریاد را می‌گذاشت.

در پای‌کوه بیستون منزل‌کردیم. در‌آن رباطی ‌که، هم اکنون نیز، به همان‌حال سر پا ایستاده و عهد شاه عباسی را به نظر‌می‌آورد. شب پدرم در ‌اطاق سیگار می‌پیچید، من و مادرم در غرفه نشسته بودیم. ناگاه عقرب سیاه درشتی از روی دست من و صورت برادرم که شیر می‌خورد و زانوی مادرم عبور کرد و آسیبی نرسانید. عقرب را کشتند و من به شوخی این شعر را گفتم:

به بیستون چو رسیدم یه عقربی دیدم 

اگر غلط نکنم، از لیفند فرهاد است.

لیفند همان لیفه است‌که چین‌های کمر ‌شلوار بند باشد.  خراسانی‌ها غالباً لغاتی را که آخرش مفتوح است و هاء غیر ملفوظ دارد، به اضافۀ نون و دال تلفظ می‌کنند. چنان‌که یخه را یخند‌، لیفه را لیفند، و کیسه را کیسند می‌گویند. و این قاعده سماعی است نه قیاسی، زیرا بچه را بچند و ننه را ننند نمی‌گویند. مراد از شعر این است که عقرب مذکور ظاهراً از جانوران لیفۀ تنبان فرهاد بود که داستان عشق بازی او با شیرین، معشوقه و زوجۀ پرویز، در‌کوه بیستون و حجاری او در‌آن‌کوه معروف است. پدرم این شعر را حفظ کرده، در‌محافل‌خاص، رفقای‌خود را با قرائت آن می‌خندانید و‌گاهی این شوخیها به من بر‌می‌خورد. هر‌چند این اولین شعر ‌من نبود و آن را بخوبی گفته بودم، معذالک شعر مزبور ‌اولین شعر ‌من‌ شمرده شد و خراسانیان آن را به این عنوان یاد‌کردند… .

من در نقاشی و شعر ‌ذوق خوبی بخرج می‌دادم. پدرم هم تا سن پانزده سالگی من در قسمت شاعری من سعی زیادی بخرج می‌داد. بعد یکمرتبه خیالاتش عوض شد، زیرا تغییر اوضاع ایران بعد از‌ مرگ ناصرالدین شاه و درعهد مظفرالدین شاه طوری محسوس بود‌که پدرم می‌گفت قهراً اوضاع دربار و دولت عوض شده، کسی ‌من بعد به شعر و شاعران اعتنا نخواهد‌کرد و ‌علم و فضل را رونق و جمالی نخواهد ماند و اهل این حرفت گرسنه و بیکار و از لذات حیات و سعادت زندگی مهجور‌خواهند ماند.

این خیال در ‌مغز پدرم چنان قوت گرفت‌که مرا از شعر‌گفتن تقریباً منع کرد و اصرار داشت‌که به تجارت بپردازم و بدین خیال مرا در اوان بلوغ داماد کرد … .

تلون فکری پدرم و حالت عصبانی وی زیاد می‌شد، به حدی‌که یکمرتبه مرا از رفتن به مدرسه بازداشت و به دکان بلورفروشی که دایی من صاحب آن بود، به شراکت‌گذاشت و مرا به وی سپرد.

در همین اوقات پدرم وفات یافت و بعد از فوت پدرم، یکمرتبه زندگی من عوض شد. چنان‌که خواهم گفت.

من اصول ادبیات ‌را در نزد پدرم آموخته بودم. به هنگام مرگ وی هیجده سال‌داشتم. در این وقت تحصیلات خود را در نزد ادیب نیشابوری‌که از ادبا و شعرای مشهور مشهد بود، دنبال‌کردم و مقدمات عربی و اصول کامل ادبیات فارسی را نخست در پیش پدر و سپس در مدرسۀ نواب در‌خدمت اساتید آن فن تکمیل نمودم و خلاصه می‌توانم بگویم که تحصیلات من از هیجده سالگی، بعد از مرگ پدرم شروع شد.»

بهار آرزو داشت تا بتواند به تحصیلاتی بیش از اینها دست یابد: به فرنگ رود، زبان فرنگی بیاموزد و در ‌رشته‌ای از علوم تخصصی بدست آورد:

« پس از مرگ پدر، برآن شدم که به تهران آمده، به ‌کمک بزرگان دولت برای فراگرفتن علوم جدید به فرنگستان رهسپار شوم. لیکن دوچیز‌ در پیش این مقصود دیوار کشید: یکی بی سرپرست بودن ‌خانواده، که شامل مادر، خواهر و دو برادر ‌کوچک بود و معیشت آنان را بایستی تدارک و اطفال را تربیت نمایم. دیگر انقلاب ایران بود ‌که در سال 1324 قمری، دو سال پس از مرگ پدر روی نمود و در اوضاع اجتماعی ایران تأثیرات شگرفی بخشید و در هر سری شوری دیگر انداخت.»

انقلاب مشروطه هرچند در دراز مدت تأثیر تلخی بر او‌ گذاشت و مایوس از مردمان زمانه، مدتها به کنجی صم بکم نشست، اما در تحول اندیشۀ او اثری عمیق نهاد. بسیاری از دیوارهای فرهنگ و رسوم کهنه در او فرو شکست، مداحی زندگان و مردگان از سکه افتاد و قالب‌های ذهنی اندیشۀ وی در هم ریخت.

« در 1324 قمری، به سن 20 سالگی، در‌شمار مشروطه طلبان خراسان جای گزیدم… . من و رفقای دیگر… عضو مراکز انقلابی بودیم و روزنامۀ خراسان را به طریق پنهانی طبع و به اسم ( رئیس الطلاب) موهوم منتشر می‌کردیم و اولین آثار ادبی من در ترویج آزادی در ‌آن روزنامه انتشار یافت.

« مشهورترین آنها قصیدۀ مستزادی است‌که در 1325، در عهد استبداد صغیر محمدعلی شاه، گفته شد و در ‌حینی‌که مردم در سفارت‌خانه‌ها پناه جسته بودند، در مشهد و تهران انتشار یافت:

با شه ایران ز آزادی سخن گفتن خطا است کار ایران با خدا است

مذهب شاهنشه ایران ز‌ مذهب‌ها جدا است کار ایران با خدا است…

« چندی بعد خبر آمد‌که نیروی دوگانۀ مجاهد و بختیاری، به سرداری سپهدار تنکابنی و سردار اسعد و صمصام السلطنه بختیاری و دیگر سرکردگان مسلمان و ارمنی، وارد پایتخت شده‌اند و شاه به سفارت روس پناه برده و از سلطنت استعفا داده است (رجب 1327 قمری)… .

« اشعار و سرودهائی که در آن شب [در مشهد] خوانده شد و قصایدی که در جشنهای ایام بعد سروده آمد، از ‌من بود و ادارۀ جشنها و گرمی ‌بازار شادکامی ‌ملی از شعر و خطابه بوسیلۀ من و رفقای انجمنی ما [سعادت] فراهم آمد.

« در سلام آستانه که در ‌سیزدهم ماه رجب همان سال دایر‌گردید و به عادت دیرین باید شعر و‌ خطبه خوانده شود، قصیده‌ای در ستایش آزادی خواندم که مطلعش چنین بود:

بیا ساقی که کرد ایزد قوی بنیان آزادی 

نمود آباد از نو خانۀ ویران آزادی

فلک بگشود برغمدیدگان ابواب آسایش 

جهان بر بست با دلخستگان پیمان آزادی

« از سال فتح تهران به بعد، به نویسندگی در جراید ملی شروع کردم و نخستین مقالات سیاسی و اجتماعی من در جریدۀ طوس و بعضی بی امضاء در حبل‌المتین کلکته انتشار یافت… .

« در 1328 روزنامۀ نوبهار را که ناشر افکار حزب دموکرات ایران بود، دایر کردم؛ و در همان سال حزب نامبرده به هدایت دوستان اداری و بازاری و با تعالیم حیدرخان عمو اوغلی، که از پیشوایان احرار مرکز و به خراسان مسافرت جسته بود، دایر‌گردید و من نیز به عضویت کمیتۀ ایالتی این حزب انتخاب شدم.

« دولت تزار در ایران از مستبدان حمایت می‌کرد، و در خراسان قوائی وارد کرده بود و اسباب نارضائی احرار شده بود. دموکراتها منفور روس‌ها بودند. بنابراین، روش من در روزنامۀ نوبهار، و بعد تازه بهار، مخالفت با بقای قوای روسیه در ایران و مخاصمه با سیاست آن دولت بود.

« این کار ‌خالی از ‌مخاطرات عظیم نبود. اما آزادیخواهان آن عصر مخاطرات را در راه مقصود خویش به جان خریدار بودند. تاریخ زندگانی آزادیخواهان قدیم، خاصه دموکراتها، پر است از این قبیل مخاطرات و فداکاریها و از جان گذشتگی‌ها؛ و تنها چیزی‌که ایران را تا حدی نجات داد، همین پاکی نیت، صفای عقیدت و ایمان کامل به حرمت و استقلال بود.

« بالجمله، در سال 1932 و 30، داستان شوستر و التیماتوم روس و قصابی تبریز و گیلان و بسته شدن مجلس دوم و دیکتاتوری ناصرالملک به میان آمد.

« دموکراتهای خراسان… بازارها را بستند و اسلحه برداشتند… .

« ضربتی که در این قیام و پایداری ساده به من رسید، توقیف نوبهار بود به امر صریح قونسول روس. بلافاصله، تازه‌بهار ‌دایر گردید و مقالاتی شدید اللهجه بر ضد مداخلات دولت تزار در ‌آن درج گردید. چیزی نگذشت‌ که در ‌محرم 1330، به امر وثوق‌الدوله، وزیر خارجه، از طرف حکومت خراسان این روزنامه هم توقیف شد و به فشار قونسول مزبور، من و نه نفر از افراد ‌حزب دستگیر و به طرف تهران فرستاده شدیم… .

« بعد از هشت ماه از تهران با هزار زحمت به مشهد مراجعت کردم. حزب را دیدم در حال خمود، جراید در‌حال توقیف و رفقا بدون حرارت و امید، در پی کسب و کار خود. ولی من خسته نبودم و اگر در سیاست به روی من بسته بود، ابواب مبارزات اجتماعی و اخلاقی باز بود… .

اخبار مرتبط

دیدگاه خود را بنویسید

لطفا دیدگاه خود را وارد کنید
لطفا نام خود را اینجا وارد کنید