back to top
خانهدیدگاه هاجمال صفری : انقراض سلسلۀ قاجاریه و تشکیل سلسلۀ پهلوی...

جمال صفری : انقراض سلسلۀ قاجاریه و تشکیل سلسلۀ پهلوی ( 3) بخش دوم

 ◀  وحدت و انفراد 

 

امر نظامی‌بموقع اجرا گذاشته شد و دیگر کسی حقّ ملاقات نداشت! 

محمّد حسن میرزا از اجرای‌این‌امر مستحضر گردید. از درب سالن خارج شد و از پشت سر اظهار نمود: مگر از ملاقات اشخاص ممنوع هستم؟ 

– چون قبلاً با سایرین تودیع نموده‌اید، دیگر با کسی ملاقات نخواهید کرد، مگر با چهار نفر همراهان خود، آنهم با حضور مأمور. 

قانع شد و ساکت گردید و سر به زیر‌انداخت. 

این‌جانب و رفقا از اتاق‌های سلطنتی خارج و برای تسریع حرکت مسافرین و عرض راپورت به خاک پای والاحضرت] رضا خان[ تشرّف حاصل نمودیم. مراتب را معروض داشتم،‌امر فرمودند مبلغ پنج هزار تومان نقد پرداخته و به قدرکفایت اتومبیل و کامیون برای حمل اسباب و مسافرین داده شود. فوراً‌امر عالی اجرا و ساعت نه بعد از ظهر همان روز وسایل نقلیه حاضر و نه و نیم بعد از ظهر‌اینجانب و سرتیپ مرتضی خان به دربار رفته، وسایل حرکت آماده، اعلام شد که ساعت ده حرکت نمایند. 

در ساعت شش بعد از ظهر اعتضاد السلطنه، نصره السلطنه و یمین الدوله که از صبح برای تودیع‌ آمده بودند، ساعت ورود ما، در گوشۀ اتاق انتظار، آنها را دیدم که مجسمه وار با رنگ پریده‌ایستاده‌اند. به مجرّد‌اینکه چشمشان به ما افتاد، بی‌اندازه پریشان شدند و بی‌اختیار لرزیدند! چه یقین کردند که توقیف خواهند شد، ولی کم کم ‌این اضطراب ازآنها رفع شد، برای آنکه اعتماد به عاطفۀ والاحضرت پهلوی ‌اندیشه‌های مشوّش آنها را رفع و مرعوبیت آنها را تسکین داد و در برابر جرایم غیرقابل عفو سلسلۀ خود شخص کریم و با عاطفه‌ای را دیدند که چشم از سیّئات آنها پوشیده و به نام عظمت اخلاقی ملّت‌ایران (؟) از گناهان آنها صرف نظر نموده، بلکه هم خود را متوجّه تأمین موجودیت آنها کرده و در بهبوحۀ (کذا) طغیان عصبانیت ملّی (؟)‌اینک دست آنها را گرفته و از گرداب هلاکت به ساحل می‌برد.‌این بود در مقابل یک چنین عطوفت و مهربانی (ظاهراً‌اینهمه عطوفت‌ها و مهربانی‌ها و تفاهمات دور و دراز که مؤلّف شارلاتان به آنها اشاره می‌کند، به علم اشراق یا “تلپاتی” که قطعا” شاهزاده‌ها در هیچکدام‌امر نبودند به آنان مفهوم گردیده است!) هول و هراس را تسکین داد! و بالجمله ساعت هشت و نیم بعد از ظهر است که شاهزادگان هنوز در‌اینجا هستند و منتظر آخرین تودیع می‌باشند، در همین ساعت محمّد حسن میرزا برای تودیع با خانوادۀ خود به‌اندرون رفت. آخرین تودیع در ساعت نه و پنج دقیقه بعد از ظهر، محمد حسن میرزا در درب‌اندرون با اجزاء و مستخدمین و خواجه‌ها آخرین مراسم تودیع را بعمل آورده و در تحت محافظت صاحب منصبان مخصوص به طرف خارج دربار حرکت نمود.   نقشه حرکت یک اتومبیل حامل نظامیان از جلو، اتومبیل محمّد حسن میرزا از عقب و مابقی اسکورت به فاصلۀ ده قدم از یکدیگر، سلسله وار، راه بغداد را از خط قزوین پیش گرفتند!   پس از صدو پنجاه سال تقریبی، آخرین شخص منتظر که روزی بر اریکۀ سلطنت جلوس نماید و یکدفعۀ دیگر تخت و تاج با افتخار‌ایران ملعبۀ هوا و هوس گردد، از‌ایران رفت و در عالم سیاست به دریای نیستی غرق، و‌امواج از سرش گذشت. کان لم یکن بین الجحون الی الصفا انیس و لم یسر بمکه سامر. هیچ اثری باقی نماند، چه آنکه اثری نداشت تا از خود باقی بماند، رفت و به دریای عدم ملحق شد. انتهی. از تاریخ طهماسبی‌296- 289.

 

 ◀    اخراج ولیعهد از‌ایران 

 

ما نخست روایتی از قول یکی از خویشاوندان سلطنتی که شب و روز 9 آبان با ولیعهد ملاقات کرده بود و در نزدیکی ولیعهد بود، آوردیم. پس از آن روایت دیگری از قول صاحب منصب ارشد و حاکم نظامی‌که خود مأمور اخراج باقیماندۀ قاجار از دربار و ضبط دربار بود، نقل کردیم. 

اکنون روایت دیگری از قول یک نفر از مستخدمین دربار می‌خواهیم نقل کنیم، تا از هر سو و از همه طرف‌این صحنۀ نمایش بتوانیم بر صحنه مشرف بوده، تمام اطراف آن را ببینیم. زیرا آنکه پهلوی ولیعهد بوده است از بیرون و از صحن عمارت خبر نداشته، یا چیزی شنیده و خود به چشم ندیده است، و آنکه خود مأمور اخراج درباریان بوده است، از حالات داخل تالار برلیان و اتاق عاج و اتاق محمّد شاهی و سرگذشت داخلی حرم و غیره بی‌خبر بوده است. همچنین، هر کسی چیزی دیده و گفته است، ولی ما درصدد آن هستیم که بواسطۀ‌این روایات مختلف همه، اطراف را دیده، به خوانندگان‌این تاریخ که در شرف ختم است، نشان بدهیم. از‌این روی، پس از آوردن روایت دکتر جلیل، مکتوبی‌مهم که مرحومۀ معزالسلطنه قهرمان از حرم سرای احمد شاه در همان روز به شاه مرحوم نگاشته است، نیز خواهیم آورد تا خوانندۀ تاریخ از وقایع‌اندرون هم بی‌خبر نماند. 

 

 ◀   روایت دکتر جلیل 

مرحوم دکتر جلیل خان، ملقّب به ندیم السلطان، یکی از فضلای معاصر، از برادران آقای دکتر ثقفی و مرحوم متین السلطنه بود که مدّتی در فرنگستان تحصیل کرده و در کتابخانۀ ملی پاریس عمری به مطالعه و استنساخ کتب علمی‌و ادبی‌فارسی و عربی‌پرداخته، اخیراً پیر شده و به‌ایران بازگشته بود ودر خدمت محمّد حسن میرزای ولیعهد به سمت منادمت و همصحبتی انتخاب شد. وی مردی فقیر مشرب و‌امین و دانا و با وفا بود، و با وجود پیری که قریب هشتاد سال از سنین عمرش می‌گذشت، با جسمی‌نحیف و نزار، آن روز از خدمت آقای خود تخلّف ننمود، و چنانکه خواهید دید، در موقع تصمیم ولیعهد به عزیمت که کسی را برای داوطلب همسفری می‌جست، آقای دکتر رضا خان صحّت السلطنه و مرحوم دکتر جلیل خان داوطلبانه حاضر برای‌این مسافرت بی‌بنیاد و مجهول العواقب، گردیدند! 

دکتر جلیل از ساعت حرکت دفتر یادداشت خود را‌آماده کرده قضایا را روز به روز می‌نویسد و اکنون ما عین یادداشت دکتر جلیل را با حذف جزئیاتی که ربطی به تاریخ ندارد و بسیار هم قلیل المورد می‌باشد،‌ا

 

 ◀   چگونه آنها را بیرون کردند؟ 

روز شنبه 13 ربیع الثانئ 1344 (مطابق 31 اکتبر 1925) به در خانه آمدم. دم وزارت خارجه دو نفر از نظامیان، همین که وارد حیاط شدم، صدا کردند: آقا، آقا! صبر کن! ابتدا گمان نکردم که مخاطب من باشم. احتیاطاً‌ ایستاده، روبه آنها کردم که چه می‌گویید؟ یکئ گفت اسلحه همراه نداری؟ هنوز من جوابی‌به او نداده، یک نظامی‌دیگری غیر از آن دو گفت: آقا شما بفرمایید. آنوقت خوب ملتفت شدم که طرف خطاب منم. به آنها گفتم: من اهل قلم و کتابم. گفت: بفرمایید. بدون‌اینکه چیز دیگری بگویم، رد شده ، به سمت حیاط تخت مرمر رفته، از آن‌جا گذشته، به در دوّم جنب کارخانه که سرباز‌ایستاده بود رسیدم. سه چهار نفر هم آن‌جا بودند( بجای یکی که در سایر‌ایّام بود) و پرسیدند: شما را گشتند؟ گفتم نه، اگر شما می‌خواهید بگردید. خنده کنان گفتند: خیر تشریف ببرید.

 از آنجا نیز گذشته، حیاط کوچکی را که زرگرباشی در یکی از اتاق‌های آن می‌نشست عبور کرده وارد گلستان شدم. دیدم مثل‌ایّام سابق فراش و نائب و اجزای دیگر که همیشه بودند، نیستند. یک راست به سمت اتاق برلیان و درب‌اندرون رفتم. و در جلو قصر ابیض که درش باز بود، نیز کسی را ندیدم.

 در‌اندرون بجز بابا و یک قاپوچی پیرمرد، دیگر هیچکس دیگر نبود. با بابا سلام علیکی کردم. به احوالپرسی او مشغول بودم، کم کم بعضی از اجزاء یکی یکی پیدا شدند و هر کس می‌رسید می‌گفت که مرا در وقت ورود تفتیش کردند که اسلحه همراه نداشته باشم. یک ساعت به ظهر مانده، والاحضرت اقدس بیرون تشریف آورده، قدری جلو اتاق برلیان و یک دور در حیاط گردش فرموده، بعد بالا تشریف بردند. گاهگاهی بعضی از نظامیان را می‌دیدم که گردش کنان می‌آیند و می‌روند. دو نفر هم‌آمدند سیم‌های تلفن حیاط بلور را که‌ اندرون والاحضرت بود و سیم‌های تلفن اتاق برلیان را بریدند، در حالتی که گریه می‌کردند (!).  منصورالسلطنه و خازن و بعضی دیگر هم آمده، اظهار کردند که در اتاق‌ها و صندوقخانه و اسلحه خانه و غیره همه را مقفّل کرده‌اند و نظامی‌گذارده‌اند. ناهار را در همان جای همیشه، یعنی در اتاق پهلوی اتاق تشریفات، در عمارت قصر ابیض صرف کردیم و لی چه ناهاری و چه حالتی که خدا نصیب هیچکس نکند. مسلمان نشنود کافر نبیند! 

(قبلاً می‌دانیم که ولیعهد ناهار را در اتاق جنب برلیان با شاهزادگان صرف کرده است – مؤلّف)

 بعد از ظهر در اتاق جنب اتاق برلیان با جمعی از همقطاران و مشیرالسلطنه و پسرهای نایب السلطنه، سالار اقدس و فرّخ الدوله و غیره هم بودیم. در ساعت سه بعد از ظهر صدای شلّیک توپ شنیدیم که دوازده تیر خالی کردند. 

فخرالملک و میرزا علی اکبرخان نقاش باشی مزیّن الدوله هم در اتاق قبل از اتاق برلیان، در جنب همین اتاق که ماها بودیم، بودند. 

معلوم شد که مجلس جمع شده است و رأی به خلع اعلیحضرت داده‌اند. از آقای صحّت السلطنه پرسیدم چه خبر است؟ فرمودند از قرار معلوم کار خیلی سختی است. در‌این بین خبر آوردند که مرتضی خان‌امیرلشکر که حاکم نظامی‌سابق تهران بود، با عبدالله خان حاکم نظامی‌فعلی و کریم آقا رئیس بلدیّه ( محقّق شد که محمّد درگاهی و جعفرقلی آقا و تاج بخش هم بوده‌اند – مؤلّف)‌آمده، در آلاچیق نشسته، رؤسای درباری را خواسته‌اند که کاریهای آنها را و اداراتی را که به هر یک سپرده شده است، تحویل نظامیان بدهند.‌این بود که فرستادند وزیر دربار و اسلحه دار باشی و سرایدار باشی و غیره و غیره همه را حاضر کردند. در همین بین خبر شدیم که سه نفر، عبدالله خان و مرتضی خان و جعفرقلی آقا رئیس تیپ سوار، به حضور والاحضرت رفته و از طرف اعلیحضرت پهلوی اخطار کرده‌اند که باید تا ساعت 9 شب از تهران خارج شوید. بین راه شنیدم (در حاشیه: از قرار تقریر والا) که عبدالله خان که در حقیقت عبدالسلطان بوده است، وقتی که وارد اتاق شد گفت محمّد حسن میرزا سلام علیکم. والاحضرت ابداً اعتنایی نفرموده بود. از قرار مذکور جوابی‌جز سکوت ندادند. چون والاحضرت هیچوقت دیناری ذخیره ندارند و هر چه می‌رسد از یکدست گرفته و از دست دیگر می‌دهند، از بابت مخارج راه نگرانی داشتند، فرموده بودند بدون وجه چگونه می‌توان حرکت کرد؟ لذا از قراری که شنیدم، پنج هزار تومان آورده، دادند. یقین است‌این وجه را از طلب‌هایی که والاحضرت دارند کم خواهند گذاشت و قبض گرفته از بابت طلب‌های معوّقۀ والاحضرت (حساب خواهند کرد). ( شنیدم که این مبلغ را بعد، ازبابت حقوق اجزای جزء دربارولیعهد کسرگذاشتند ورضا شاه دریافت کرد.- مؤلّف )

 همین که‌این اخبار دراتاق به ما رسید، فوراً همه برخاسته، به اتاق برلیان به حضور مبارک رفتیم. یمین الدوله، عضدالسلطنه، مشیرالسلطنه، سالاراقدس، فرّخ الدوله، آقای صحّت، ظهیرالدوله، فخرالملک، مزیّن الدوله و صنیع الدوله بودند. مزین الدوله بی‌اختیار گریه می‌کرد، والاحضرت او را تسلّی دادند. فخرالملک به حساب دلداری می‌داد، ولی‌امروز که از صبح زود آمده (نه وقت ناهار خوردن) برای مشاهدۀ حالات است! … چون والاحضرت را خیلی متأثّر و متألّم و مکّدر دیدم، دلم طاقت نیاورد، وقتی که فرمودند نمی‌دانم کی‌ها را همراه ببرم، از جا برخاستم. فرمودند: کجا؟ عرض کردم می‌روم خانه عبا و شال گردن و گالش بردارم. فرمودند مگر می‌آیی؟ عرض کردم بلی، دیدم آن نذر پانزده ساله ممکن است حاصل‌ آید، زیرا که در اتاق شنیدم به بغداد می‌روند و من گمان می‌کردم ابتدا به کربلا می‌روند و از آنجا به بغداد. با خود گفتم در کربلا خواهم ماند، آن‌جا دیگر زور کسی به من نمی‌رسد. ولی وقتی که آمدم، فهمیدم از‌این راه، بغداد قبل از کربلاست. از جمله احکام پَهلوی‌این بود که لباس نظامی‌را نیز بکند که یکساعت قبل از حرکت همین کار را فرمودند. آمدم نزدیک آلاچیق، وزیر دربار و مرتضی خان و عبدالله خان و کریم آقا را دیدم. مختصر تعارفی با سر کرده، گفتم من می‌خواهم به خانه بروم، خواهش می‌کنم مرا بگذارید خارج شده و در موقع برگشتن نیز بگذارند داخل شوم. (چون از صبح زود، سر آفتاب به تمام درهای عمارات سلطنتی اعلام کرده‌اند که کسی نمی‌تواند خارج شود. در‌اندرون، در شمس العماره، در ارک، در حیاط وزرات خارجه و غیره و غیره، به بعضی که می‌خواستند داخل شوند، بعد از تفتیش می‌گفتند حقّ خرج نخواهی داشت. با‌این شرط اگر می‌خواهی برو. هر کس خواست بیاید و هر کس خواست برگردد.) 

پرسیدند برای چه؟ گفتم چون محتمل است والاحضرت‌امشب حرکت بفرمایند، می‌خواهم عبا و شال گردنی از خانه بردارم. پرسیدند مگر شما هم خواهید رفت؟ گفتم: نمی‌دانم، ولی احتیاطاً می‌خواهم خود را حاضر کنم، شاید فرمودند بیا. عبدالله خان برخاست، چند قدم با من‌ آمد، نزدیک پل آهنی دوّم‌ایستاد با دست صاحب منصبی‌را اشاره کرد که نزدیک قصرابیض بود،‌ آمد. چنانچه خواستم سفارش کرد. آن صاحب منصب نیز دم درآمده، سفارشات کرد. از در ارک که توپ مروارید نادری در آن‌جا بود، بیرون شده و به عجله تا به خانه رفتم. انورالدوله نبود، بتول و زن مشهدی و محمود در خانه بودند. تا رسیدم، کیفی را  که همراه دارم خواستم. دو سه جفت جوراب زمستانی و دو شال گردن با اسباب ریش تراشی و ماهوت پاک کن و غیره در آن نهاده، در آن بین انورالدوله آمد. گویا ملتفت نشد که من برای چه‌این کار را می‌کنم. لدی الورود گفت از نزد خانم آقای صحّت می‌آیم که اوقاتش فوق العاده تلخ است و خوب شد که شما به خانه‌ آمدید که تحقیقی کنم و جواب او را ببرم که خیلی نگران است.

 در باب آقای صحّت گفتم آقای صحّت و من در رکاب والاحضرت‌امشب چندین فرسخ از تهران دور خواهیم بود. بمحض‌این کلام بنا گذاشت به گریه که ‌ایوای من باز بیکس شدم. گفتم گریه نکنید، عبای زمستانی مرا بیاورید. عبای نائینی زرد سنگینی را که دارم، بتول آورد. گفتم عبای سیاه را می‌خواهم. انورالدوله گفت همین را بپوشید. گفتم سنگین است نمی‌توانم تحمّل کنم، عبای سیاه را بیاورید. گفت نیست … با آنها به قاعده خداحافظی کرده و براه افتادم، در حالتی که عبا را از شدّت سنگینی نمی‌توانستم بکشم، زیرا که به عجله‌ آمده و خسته شده بودم. چون چندین روز بود من پولی نداشتم،‌ امروز صبح از آقای صحّت هم خواستم چون کسی را نمی‌گذاشتند از گلستان خارج شود، ممکن نشد بدهند. همینقدرگفتم شما می‌دانید که پولی ندارم ولی خاطرتان جمع باشد به شماها پول خواهد رسید.

 محمود کیف را برداشت و دنبال من راه افتاد. بتول و زن مشهدی خواستند گریه کنند، مانع شده، گفتم من بزودی برخواهم گشت. از خانه بیرون آمدم تا سرکوچۀ خاص. دیدم محمود پرگریه می‌کند، گفتم اگر گریه کنی کیف را از تو خواهم گرفت. دیدم گریه اش بیشتر شد، ناچار کیف را گرفته، او را برگردانده، براه افتادم. مردم مرا تماشا کردند و آدم‌های آقای صحّت و نوکران ناصرالدین میرزا و اهل قهوه خانه و کسانی که وسط  راه سر آن کوچه بودند، همه ملتفت شدند. به عجله آمده، از همان درب ارک که سفارش شده بود مانع نشوند، داخل شدم. تقریباً یک ساعت به غروب مانده بود که صاحب منصبان می‌آمدند و می‌رفتند. با همقطاران که بودند خداحافظی می‌کردم. غروب اسمعیل خان پیشخدمت کابینه را که با اجازه می‌رفت و می‌آمد، فرستادم عبای سیاه را بیاورد، تقریباً یک ساعت ونیم بلکه بیشترطول داد. معلوم شد عصرنفرستاده بودند بیاورند. همین که اسمعیل خان رفت و گفت فلانی از بابت عبا راحت نیست، انورالدوله درشکه گرفته تا دم در ادارۀ گمرک که خانۀ فخر عالم بود رفته، عبا را گرفته آورد، به اسمعیل خان داد که او دو ساعت از شب رفته به من رساند. 

اوّل حکم بود ساعت 9 شب حرکت کنیم، ولی بعد به ده قرار شد. معلوم بود می‌خواهند دیرتر شود که مردم آگاه نشوند. 

ساعت ده حاضر بودیم. به‌امر والاحضرت، آقای صحّت السلطنه و بنده رفتیم جلو سر درب وزارت خارجه. دو اتومبیل رلس ریس والاحضرت حاضر بود، شش کامیون پر از نظامیان، که جمعا” 45 نفر بودند. یک “فرد” هم بود که سلطان اسد الله خان در آن بود وجلو می‌رفت. 

زمانی که حرکت کردیم ساعت 10 و بیست پنج دقیقه بود که‌این 25 دقیقه ، بلکه نیم ساعت، برای آوردن والاحضرت بود تا دم اتومبیل، (چون ) که‌ایشان را در حیاط تخت مرمر و غیره در بعضی جاها نگاه می‌داشتند. در حیاط وزارت خارجه مرتضی خان نگاه داشت تا نظامیانی که حرکت می‌کردند، در کامیون‌ها قرار گیرند. زمانی که دم در وزارت خارجه رسید، جلو اتومبیل را باز نگاهداشته، یاور احمدخان (بقولی خود سرتیپ مرتضی خان) والاحضرت را تفتیش کرد که اسلحه همراه نداشته باشد و مقصود اهانت بود. مرتضی خان و کریم آقا و عبدالله خان همراه بودند و بیرون هم جمعیتی بود از جمله نوۀ موثّق الملک که جزء تأمینات است و یکی دیگر باز و همچنین محمّد خان رئیس نظمیه و چندین نفر دیگر از اجزای تأمینات و نظمیه و مفتّشین. ولی مردم خارج نبودند، ولی مثل‌این که مخصوصاً خلوت کرده بودند. 

کریم آقا بمحض آنکه ما را در اتومبیل نشاندند، خودش جلو رفته درب دروازه قزوین و با لباس‌ایستاده بود. همین که ما رسیدم و رد شدیم، از قرار تقریر ابوالفتح میرزا و صالح خان، می‌گفت بروید، بروید، زود بروید …

 ما را که از دروازه بیرون کرد خاطر جمع شد، ناچار با دل خوش کار خود را به انجام رسانده، رفته، به رفقای خودش ملحق شد. بدیهی است حضرات آن شب را تا صبح از خوشحالی خواب نکرده و در صدد تدارک جشن بودند … 

به عقیدۀ والا(در مورد) حرکاتی که زمان آوردن او از درب‌اندرون تا دم اتومبیل کرده بودند ( من با آقای صحّت زودتر رفته بودیم)، به هر حال تقریر خودشان است که

«هیچکس درجۀ بی‌احترامی‌و خشونت را از سرتیپ مرتضی خان (که حالا سرلشکر است) و کریم آقا و محمّدخان نظمیه پیشتر نبرد و بیشتر نکرد.” عبدالله خان شاید مجبور بود ولی آنها به اختیار از هیچ گونه خفت دادن خودداری نکردند. »

سلطان اسدالله خان و یاور احمدخان مأمور و مفتّش از طرف مرتضی خان بودند. به همان نحوی که دستور داده بودند در بین راه حرکت شود، روز دویّم خودش دراتومبیل ما نشسته و احمدخان را بجای خودش در ماشین “فرد” نشانده بود. ولی ما بجز صحبت ادبی‌چیز دیگری نمی‌گفتیم. از جمله شعری را که پروفسور براون به توسّط علاء السلطنه که آن وقت مشیرالملک بود برای روز سال شکسپیر خواسته بود و من دو بیتی از لاهه نوشته و فرستاده بودم، خواندم که والاحضرت هم فوق العاده خوششان‌ آمده، دست زدند. اسدالله خان هم زمینه به دستش‌ آمد و دید که ما بجز صحبت ادبی‌و تاریخی حرف دیگرنمی‌زدیم.

 

 ◀    دنباله روایات

 شب یکشنبه که شب شنبه فرنگیان است، 14 ربیع الثانی 1344، ساعت 10و 25 دقیقه بعد از ظهر از تهران حرکتمان دادند، یعنی از‌ایران نفی کردند، والاحضرت اقدس را به اجبار بردند، ولی ماها، یعنی اجزا، همگی به اختیار و میل خودمان حرکت کرده، نخواستیم از‌ایشان دست برداریم.

 والاحضرت دراتومبیل رلس ریس سفید، اتومبیل مخصوص سفرخودشان، سمت راست و آقای دکتر صحّت در مقابل‌ایشان و فدوی پهلوی والاحضرت طرف دست چپ، یاور احمدخان مأمورنظامی‌ روبروی بنده.‌این چهارنفر در داخل اتومبیل بودیم. مسیو ژان در جلو، پشت سر آقای دکتر صحّت مشغول راندن و‌ایمان نام نظامی‌با تفنگ پشت سر یاور،‌این دونفر یعنی یاور احمدخان و‌ایمان مأمور بودند که در اتومبیل ما باشند و دستورالعمل به مسیو ژان دادند که پشت سر اتومبیل “فرد” سیاه باشد که سلطان اسدالله خان در آن بود.

 پشت سر ما یک کامیون که چند نفر نظامی‌که تفنگ‌های پر در دست آنان بود، بعد از آن اتومبیل رلس ریس والاحضرت و اتومبیل “فرد” سیاه که ابوالفتح میرزا پسر شاهزاده معزّالدوله که او هم داوطلبانه قبول‌این مسافرت نموده است، با صالح خان در آن نشسته و مسیو پل وارنبر، شوفر والاحضرت، همقطار ژان، می‌راند و یک نظامی‌با تفنگ هم پهلوی مسیو پل نشسته بود.

 جعبه‌ها و بعضی اسباب‌های مخصوص والاحضرت در اتومبیل ابوالفتح میرزا و صالح خان بود، بقیۀ اسباب‌ها در یکی از کامیون‌ها با یاقوت گماشتۀ آقای دکتر صحّت بود که نظامی‌هم در آن نشسته بود. در اتومبیل ما فقط سه جعبۀ آهنی با یک کیف بود که پول و بعضی اشیاء مختصر در آنها بود. از قرار مذکور، زمان سواری احمدخان تپانچۀ خود را نشان ژان داده بود، که اگر غیر از‌این بکنید می‌زنم. تو دنبال “فرد” باید باشی و نباید تند بروی یا وارد بیراهه شوی. ولی من ملتفت آن نشدم، تقریر سایرین است. بعد از آن، با پنج کامیون دیگر پشت سر، که یاقوت هم در یکی از آنها بود، بقیّۀ اسباب والاحضرت می‌آمد. کامیون‌ها خیلی بد و سنگین بود. همواره عقب می‌افتادند، فقط گاهی ما را چند دقیقه نگاه می‌داشتند تا آنها برسند که بالاخره در گردنۀ اسدآباد خیلی عقب ماندند و از همدان سلطان و یاور تلگراف کرده، هفت هشت اتومبیل از کرمانشاه آوردند و اسباب‌های کامیون و یاقوت را در یکی دو تا از آنها نهاده، نظامیان را در آن “فرد”‌ها نشاندند.

 اتومبیل کامیون شب 15 در مقابل همدان عقب ماند و فردا شب در ماهی دشت به ما رسید. نایب اوّل محمد حسین پسر دریابیگی که مأمور اتومبیل‌ها بود و کامیون را خودش می‌برد، در ماهی دشت به‌امر یاورسوار رلس ریس سیاه شد و تا سر حدّ با ما بود و کامیون اسباب‌ها تا سرحدّ‌ آمد.

 باری شب یکشنبه 14 ربیع الثانی، ساعت 10 و 28 دقیقه، که ما را از دم در حیاط وزارت خارجه حرکت دادند، از آنجا به خیابان باب الماسی ، به میدان توپخانه ( که حالا موسوم به میدان سپه شده) و به خیابان‌امیریه و از دروازه قزوین بیرون بردند و تا صبح به عجله راندند (سران سپاه تا دم دروازه قزوین رفته بودند). روز یکشنبه، 14 ربیع الثانی، ساعت 7 صبح به قزوین رسیدیم، ما را از دروازۀ تهران داخل کرده و از دروازۀ رشت بیرون نمودند. مردم قزوین خبر نداشتند و همه در خیابان و دکاکین به حیرت تماشا می‌کردند و نمی‌دانستند چه خبر است. یکشنبه ظهر در دهی از نهاوند ناهار خوردیم. تخم مرغ و پنیر و چای. والاحضرت به یاد حکایت عمرولیث افتادند، فرمودند تفصیل آن چگونه بود؟ عرض کردم که تمام غذای او در سطلی بود، بند سطل به گردن سگی افتاده و می‌برد که عمرو را خنده گرفت، الخ… 

خروسی را خواستند بگیرند در آن‌جا کباب کنند، والاحضرت راضی نشد، فرمودند خروس را نکشند، همان نان و پنیر و تخم مرغ ما را کافی است. شب دوشنبه، 19 ربیع الثانی، که شب یکشنبۀ فرنگیان می‌شود، ساعت یازده، در وسط راه مقابل تپّۀ مصلّای همدان اطراق کردند و ما را تا ساعت 6 صبح روز دوشنبه نگاه داشتند.‌امشب شب دویّم بود. 

والاحضرت در اتومبیل خود خوابیدند و ابوالفتح میرزا و صالح خان را هم نزد خود در جلو اتومبیل نگاه داشته، به جای مسیو ژان و‌ایمان. به آقای دکتر صحّت (و من) فرمودند ما هم برویم در اتومبیل دیگر بخوابیم.‌ایشان زودتر رفته، والاحضرت مرا صدا زدند و چند دقیقه صحبت فرمودند. وقتی که رفتم، دیدم آقای صحّت از کثرت خستگی بیحال در اتومبیل افتاده و مسیو ژان پهلوی‌ایشان بجایی که بنا بود بنده باشم، به خواب رفته است. مسیو پل هم به در جلو پتویی روی خود‌انداخته دراز شده. ولی مسیو ژان بیدار شد، گفت من بیش از یک ساعت‌اینجا نخواهم بود، جا را به شما وامی‌گذارم. من نیز ناچار شروع به قدم زدن نمودم. هوا خیلی سرد بود، دستمالی از جیب بدرآورده، برای حفظ از سرما به دور سر پیچیده، بعد کلاه را به سر گذاشتم که اقلاً گوش‌ها قدر گرمتر شود. ولی سرما به درجه‌ای شدید بود که دیدم فایده ندارد. سلطان هم پالتوی ضخیمی‌به دوش‌انداخته و یک پالتو “کا اوتشو” نیز در زیر آن پوشیده، مشغول قدم زدن شد. اتومبیل او را لدی الورود آنجا یاور سوار شده به همدان رفت برای اطّلاع دادن به کرمانشاهان و خواستن چند اتومبیل “فرد” و کارهای دیگری که داشت و ما نمی‌دانیم. کامیون‌ها نیز همه عقب مانده بودند. من هر چه قدم زدم دیدم گرم نمی‌شوم. تپّه در سمت راست بود، خیال کردم بالای آن بروم شاید گرم شوم. به سلطان گفتم، گفت خسته می‌شود. گفتم خستگی بهتر از سرما خوردنست. آن شب اگر سلطان نبود من تلف شده بودم. از همان شب زمینه به دستم آمد و فهمیدم که بی‌احتیاطی کردم، ولی چون نذر خود را بعمل می‌آوردم، خداوند حفظ کرد. والاحضرت بیدار بود، مرا دیده، فرمودند برو بخواب. شاید هم خیال فرمودند که مبادا دو سه نظامی‌که بودند (بقیه همه در کامیون‌ها عقب مانده بودند) گمان کنند من خیال فرار دارم و با تفنک بزنند. ولی در آن‌جا نیمه شب چه جای فرار بود؟ 

سلطان گفت صبر کن، کامیون‌ها رسیدند، من ترا پهلوی خود جای می‌دهم. به هر حال، حسب الامر برگشته باز با سلطان مشغول صحبت شدیم. قریب سه ساعت طول کشید. گاهی عبا را به خود پیچیده، به روی رکاب اتومبیل که آقای صحّت و ژان و پل بودند می‌نشستم، ولی پاهایم به درجه‌ای سرد می‌شد که مجبور بودم برخاسته، باز راه بروم. متوسّل به خدا شده، مشغول مناجات و بعضی اوراد شدم که صدای‌ آمدن کامیون‌ها به گوش رسید. نظامیان در آن بودند، یک نفر نظامی‌در بالا پهلوی موتور بود. سلطان حکم کرد او پایین آمده نزد سایرین به داخل کامیون رفت و بعد به اصرار و با کمال مهربانی خودش کمک کرده، ابتدا مرا بالا فرستاد بعد خودش هم‌ آمده هر دو در آن بالا نشستیم، مشغول صحبت شدیم. دیدم حقیقتاً به من مهربان شده، و صحبت به میان آمد، فهمیدم که مادر او از شاهزادگان است. کم کم از شدّت خستگی مرا خواب برد. یکدفعه بیدار شدم دیدم سلطان نیست. فردا صبح اظهار کرد که من عمداً پیاده شدم که شما راحت باشید و جای حرکت و دراز کشیدن داشته باشید. 

خلاصه، آن شب سلطان به جان من رسید، والّا از شدّت سرما اگر هلاک نشده بودم، یقیناً سخت ناخوش می‌شدم. کما‌اینکه کسالت آن شب تا یکی دو روز بعد باقی بود. در آن شب یک ساعت قبل از رسیدن کامیون، باران هم گرفته، کم کم می‌بارید. ولی یک ربع قبل از رسیدن کامیون باران قدری بیشتر و شدیدتر شده بود. بهر حال خداوند در آن شب خیلی رحم کرد.

 باری، روز دوشنبه 15، ساعت شش از همدان حرکت کردیم. یک ساعت به ظهر مانده در نزدیکی بیستون در دهی موسوم به مهینان صرف ناهار نمودیم. نان و چای و سیب زمینی که صالح خان خرید، در خدمت والاحضرت خوردیم و باز به راه افتادیم. باران گرفت. یک کامیون که نظامیان در آن بودند، بواسطۀ بارندگی و گل از راه قدری خارج و کج شد، افتاد و صدمه سختی به یکی از نظامیان وارد آمد. رگ دست چپ او پاره شد که آقای دکتر صحّت رفته، با دستمال بستند تا نزف الدم موقوف شود.‌این شخص شوفر آن کامیون بود. 

در ساعت 5 و نیم بعد از ظهر از پهلوی کرمانشاهان که در سمت چپ ما واقع بود عبور کردیم. 

باری، از قزوین که به سمت نهاوند و همدان و اسدآباد و کنگاور و صحنه و بیستون و کرمانشاهان و کرند و غیره و غیره هر جا می‌رسیدیم، تاریخ هر نقطه‌ای را که می‌دیدیم، هر چقدر که می‌دانستیم و در هر موقع، به عرض رسانده و به صحبت‌های مناسب خاطر مبارک والاحضرت را مشغول می‌کردیم.

 در قره سو صاحب منصبی‌که سرتیپ بود، از کرما نشاهان قبلاًآمده، هفت، هشت اتومبیل “فرد” آورده بودند. کامیون‌ها عوض شده و نظامیان نیز در “فرد”‌ها نشستند و از‌اینجا به بعد همه جا پست گذاشته بودند. 

شب سه شنبه، 16 ربیع الثانی، ساعت 7 و نیم شب به ماهی دشت رسیدیم.‌امشب شب غریبی‌بود. بمحض‌اینکه ما را نگاه داشتند، همچو اظهار کردند که در‌اینجا اردو است، اردوی غرب است و قریب دو هزار نفر در‌اینجا هستند، از آن‌جا که دروغگو کم حافظه می‌باشد، یک دفعه گفتند دو هزار تا، یک دفعه گفتند قریب دوهزار. به خود من سلطان گفت هزار و ششصد نفر، ابوالفتح میرزا و صالح خان هزار و پانصد نفر شنیدند! روشنایی چند چادر هم دیدیم، بعد معلوم شد سیاه چادرها بودند، اردوی نظامی‌ابداً نبود، بجز پستی که تقریبا” بیست نفر می‌شدند. آن شب سلطان پهلوی اتومبیل والاحضرت همه را صحبت از نقاطی می‌کرد که برای محبوسین دولتی خوب است! و بعضی جاها را می‌گفت بهترین جاها است زیرا که آب و هوای خیلی بدی دارد که هر کس را به آن‌جا ببرند و نگاه دارند، یک ماه و دو ماه بیشتر نمی‌تواند زندگانی کند و از کثرت ردائت آب و هوای مالاریایی و غیره هر چقدر خوش بنیه و پرطاقت هم باشند،‌اینجا دارفانی را وداع خواهند نمود!

 ابولفتح میرزا خواست برود و نان و تخم مرغ بخرد، مانع شدند. صالح خان دو تومان داد که نظامی‌رفت نان و پنیر بخرد. نظامی‌رفت و پس از چند ساعت فقط دو تا نان خالی خرید و آورد، فقط دو تانان خالی! ماها هیچیک شام نخوردیم جز مسیو ژان و پل که غذای خود را با کنیاک همراه دارند. ابوالفتح میرزا و صالح خان قدری نان و تخم مرغ پیدا کردند و خوردند، ولی من بجز یک پیاله چای چیزی ننوشیده و غذایی هم نخوردم. آقای صحّت که چای هم نخورد و ابداً از اتومبیل والاحضرت پیاده نشد. والاحضرت هم گرسنه ماند. از قره سو تا به ماهی دشت ما را به عجلۀ غریبی‌بیشتر از سابق راندند. یاور هم گاهی تپانچۀ خود را به مسیو نشان داده، می‌گفت تند بران. به سرعتی آوردند که “فرد”‌هایی که نظامیان و یاقوت در آنها بودند با کامیون اسباب‌ها فردا صبح به ما رسیدند. اسباب‌ها هم در آنها بودند، عقب افتاده بودند. باری آن شب همچو وانمود کردند که از برای آقای دکتر صحّت خیال‌ آمد که می‌خواهند در سر حدّ ما را از والاحضرت جدا کنند. بعضی عبارات و گوشه کنایات که مفاد آن چنین بود، گوشزد می‌کردند و دلیل‌این عجله در شب آخر‌این بود که گویا دستور داشتند که هر چه ممکن است زودتر ما را به سرحدّ برسانند. از قرار مذکور، یاور می‌گفت در هفتاد ساعت باید مسافت بین تهران و سرحدّ را طی کنند. هر چقدر بعضی نگران و خائف و بدحال بودند، من راحت و آسوده، بهیچ وجه خیالاً صدمه‌ای نداشتم و می‌دانستم که در هر صورت به ما کار ندارند و از بابت آنها نیز راحت بودم. ولی هر چه در مواقع تسلّی می‌دادم فایده نکرده، چندین صد مرتبه تفصیل تذکره را پرسید! (یعنی ولیعهد)

 در کرمانشاه گویا سرتیپ فرج الله خان (برادر سرتیپ فضل الله خان که گفتند خودش را کشته است) که تا قره سو‌آمده و “فرد”ها را آورده بود، به سلطان و یاور تأکید کرده بود که حتّی المقدور سعی کنید زودتر به سر حدّ برسانید.‌این بود که ما را در 62 ساعت به خسروانی که سر حدّ است، رسانیدند، چنانچه خواهم نگاشت. خلاصه در ماهی دشت من پیاده شده، یک پیاله چای خوردم و از نظامیان اجازه گرفتم ده دوازده قدم دورتر رفته، ادرار نمودم، و در جنب اتومبیل والاحضرت با سلطان‌ایستاده بودم. فرمودند بیا بالا نقل بگو. رفتم و دو نقل از حکایات هفت گنبد نظامی‌بیان کردم. کم کم خوابشان برد، زیرا از ساعتی که از تهران خارج شدیم تا به آن شب یک خواب راحت یک ساعتی یا دو ساعتی هم ننموده بودند.

 از غرائب اتّفاقات آنکه یک خواب غرق بسیار سختی برایشان عارض و مستولی شد و‌این استیلای خواب به آن شدّت یکی از علائم الطاف الهی بود و الّا تلف می‌شدند.

 روز سه شنبه 16 ربیع الثانی 1344، در ساعت یک صبح، از ماهی دشت به عجلۀ هر چه تمامتر ما را بردند. ساعت شش صبح ما را به خسروانی که سر حدّ است رساندند. سلطان و یاور به کرمانشاه تلفن کردند که به‌اینجا رسیدیم، حکم چیست، بگذاریم بروند یا خیر؟ جواب دادند بروند. بهر کدام از ما یک پاسپورت درجه سیّم دادند! پاسپورت والاحضرت’ محمد حسن میرزا، از راه بغداد عازم اروپا.

 آقای صحّت السلطنه: دکتر رضا خان، ولد …، از راه بغداد عازم اروپا.

 حقیر: دکتر جلیل خان، ولد …

 ابوالفتح میرزا: ولد … 

صالح خان: ولد …

 مسیو ژان از تهران پاسپورت سفارت بلژیک داشت. 

مسیو پل وارنبر، تبعۀ فرانسوی. 

به یاقوت پاسپورت ندادند، چون در تهران بواسطۀ عدم دقّت و کثرت عجله اسم او را که جزء همراهان است، نداده بودند. از آن‌جا با کمال نومیدی مراجعت کرد. خیلی دلمان به حال او سوخت. حقیقت، نوکر با وفای درست و خوبی‌است.

 این تذکره‌های درجه سوّم مرور زوّار بود و کاغذ زرد داشت. باری، 16 ربیع الثانی از ماهی دشت حرکت کرده و در ساعت شش صبح در خسروانی رسیدیم. هوا گرگ و میش بود، تاریک و روشن. بعد از گرفتن تذکرۀ درجه سیّم، تذکرۀ مرور زوّار، اسباب‌هایی که در اتومبیل یاقوت و غیره بود در کامیون ریخته، از سلطان و یاور خداحافظی کرده، والاحضرت و آقای دکتر صحّت السلطنه و حقیر در اتومبیل رلس ریس سفید که مسیو ژان – که در عالم خودش حکم جان دارد – می‌راند، سوار شدیم. الوافتح میرزا و صالح خان در اتومبیل سیاه که هر دو از خودمانست و مسیو پل می‌راند، نشستند.

 سلطان احمد خان و یاور اسدالله خان معذرت‌ها خواستند و حلّیت طلبیدند. ما نیز آنها را بحل کردیم و به حکم المأمور معذور، همه را عفو کردیم. (پسر دریابیگی دویست تومان از والاحضرت ولیعهد قیمت بنزین مطالبه کرد، بنزین اتومبیل‌های تبعیدشدگان!، و دکتر صحّت پیشکار ولیعهد پول را پرداخت – مؤلّف) 

ساعت هشت و نیم صبح به قره تو رفتیم. در قره تو اسباب‌ها را از کامیون به اتومبیل پست ریخته، رفتیم. ظهر به خانقین رسیدیم. شب چهارشنبه، 17 ربیع الثانی 1344، در ترن خوابیدیم که بعد از شام به سوی بغداد راه افتاده، صبح روز چهارشنبه 17، ساعت 6 صبح به بغداد وارد شدیم. شاهزادگان عظام سلطان محمود میرزا و سلطان مجید میرزا و آقای مختارالدوله در گار حاضر بودند. آقا سید مصطفی برادر کوچک آقا سید باقر که رئیس تشریفات ملک فیصل است (یعنی آق سید باقر) همراه‌ایشان بود. آقا سید باقر صاحبخانۀ علیاحضرت ملکۀ جهان در کاظمین است. 

شاهزادگان والاحضرت را برداشته، (ایشان) در اتومبیل رئیس پلیس که آورده بودند، با آقای مختارالسلطنه به کاظمین خدمت علیاحضرت تشریف بردند.

 اسباب‌ها را در درشکۀ کرایه ریختند. ابوالفتح میرزا و صالح خان هم در درشکه، کرایه نشستند، به سمت هتل کارلتن روانه شدند. آقای دکتر صحّت و آقای سید مصطفی نیز اتومبیلی را که مسیو ژان می‌راند، نشسته، دنبال‌ایشان اسباب‌های مخصوص والاحضرت و جعبه‌های آهنی و غیره را در اتومبیل مخصوص او ریخته، پر کرده و من پهلوی مسیو ژان جلو اتومبیل نشسته، دنبال‌ایشان به هتل کارلتن‌ آمدیم. الحمدالله علی السلامه. 4 نوامبر چون از تهران به قونسولخانه ماوقع را تلگراف کرده بودند، قونسول خوش ذات علیاحضرت ملکه و شاهزادگان را شبانه ازورودبه قونسولخانه معذرت خواسته بود. ادارۀ پلیس مطّلع شده و در نتیجه آقای سید باقر رئیس تشریفات مطّلع و ملکه را به خانۀ خود در کاظمین راهنمایی کرد. در‌این موقع‌ایشان از تشریف آوردن والاحضرت مطّلع شده به گار (برای) استقبال‌ آمده بودند و با والاحضرت به کاظمین رفتند. 

انتهای یادداشت دکتر جلیل خان

 

انقلاب اسلامی در هجرت شماره ۸۳۳ از ۷ تا۲۰ مرداد ۱۳۹۲

اخبار مرتبط

دیدگاه خود را بنویسید

لطفا دیدگاه خود را وارد کنید
لطفا نام خود را اینجا وارد کنید