back to top
خانهتاریخروزشمار روزهای زندان ابوالحسن بنی‌صدر، نوشته‌ها به همسرش- نمایشنامه «باران ساز» نوشته...

روزشمار روزهای زندان ابوالحسن بنی‌صدر، نوشته‌ها به همسرش- نمایشنامه «باران ساز» نوشته ریچارد ناش

Rainmaker۱۳۹۶/۰۳/۰۹ – سایت انقلاب اسلامی در هجرت: در پی یورش قوای چترباز و کماندوها به دانشگاه، در اول بهمن 1340، بنی‌صدر که در آن روز، مسئول جنبش اعتراضی دانشجویان بود، زخمی شد. مدتی را مخفی شد. اما باگذشت مدتی، بر آن شد که کارخود را در مؤسسه مطالعات و تحقیقات اجتماعی دانشگاه، از سر بگیرد. در اواخر همان ماه، بهنگام رفتن به محل کار خود، توسط مأموران ساواک دستگیر شد. او ماه اسفند و مدتی از فروردین ماه را در زندان موقت شهربانی گذراند. این همان زندان است که، بعد‌ها، در دوره شاه، زندان کمیته نام گرفت و بعد از کودتای خرداد 60، این زندان، زندان توحید نام گرفت.

این بار، دومین بار بود که او زندانی می‌شد. گزارش روزهای زندان را برای عذرا حسینی که در تاریخ 7 شهریور 1340 با او ازدواج کرده بود، نو

شته ‌‌است. سایت انقلاب اسلامی سلسله‌ای از صفحهِ تاریخ را به انتشار این دفترچه خاطرات که نوشته یکی از چهره‌های شناخته شده جنبش دانشجوئی، در یکی از پر حادثه‌ترین دوره تاریخ ایران بود، اختصاص می‌دهد. 

برای خواندن قسمت اول این نوشته، اینجا را کلیک کنید

برای خواندت قسمت دوم این نوشته، اینجا را کلیک کنید

برای خواندت قسمت سوم این نوشته، اینجا را کلیک کنید

برای خواندت قسمت چهارم این نوشته، اینجا را کلیک کنید

برای خواندت قسمت پنجم این نوشته، اینجا را کلیک کنید

برای خواندت قسمت ششم این نوشته، اینجا را کلیک کنید

برای خواندت قسمت هفتم این نوشته، اینجا را کلیک کنید

برای خواندت قسمت هشتم این نوشته، اینجا را کلیک کنید

برای خواندت قسمت نهم این نوشته، اینجا را کلیک کنید

برای خواندن قسمت دهم این نوشته، اینجا را کلیک کنید

برای خواندن قسمت یازدهم این نوشته، اینجا را کلیک کنید

برای خواندن قسمت دوازدهم این نوشته، اینجا را کلیک کنید

برای خواندن قسمت سیزدهم این نوشته، اینجا را کلیک کنید

 

2 اردیبهشت ماه 41- روز بسیار خوشی را گذراندم تا وقتی رختخواب را ترک کنم دو بار و بعد از ظهر نیز یکبار بخوابت دیدم. خواب صبح چنان شیرین بود که وقتی بیدار شدم یکساعت تمام بامید آنکه آنخواب را دوباره ببینم، سعی کردم خوابم ببرد اما بی نتیجه بود. میدانی چه خوابی دیدم، آزاد شده بودم و تو را میبوسیدم و لذت این بوسه توصیف ناپذیر است. این بوسه ها لذت بوسه های بهشتی را داشت. با ایمان بخدا و اعتماد بنفس تمام باید بکوشیم که از میهنمان یک بهشت بسازیم… صبح امروز برادرم باتفاق آقای محصص[1] بدیدنم آمده بودند و میگفتند روزپنشنبه در مجلس عیادتی، آقای علوی کیا بپدرم گفته است بشارت میدهم که «آقازاده» امروز خواهد شد، امروز یکشنبه است و باز هم میگفت که یک کمیسیون امروز در حضور امینی تشکیل خواهد شد و ما بزودی آزاد خواهیم شد. ظن قریب بیقین من اینست که همانطور که آزادی روز پنجشنبه و تمام روزهای فروردینماه دروغ بوده است، آزادی امروز هم دروغ است. اصلآ بنای حکومت آقای امینی و امثال او بر دروغ است، آنها اگر میخواستند راست بگویند هرگز نخست وزیر و وزیر و فرمانده و … نمیشدند. در این میان ضعت رهبری ملت هم بطور نمایانی بچشم میخورد. هیچ معلوم نیست چرا رهبری جبهه ملی از زندان و زندانی شدن میترسد. من گمان میکنم اگر با اعتصاب غذا مخالفت شد، اشتباه بزرگی بود. ما نباید از زندانی شدن بترسیم بلکه بگمان من زندانها باید همواره مملو از زندانی باشد. ما نباید بخواهش و تمنا و الحاح دست بریم، برخورد ما با دشمن برخورد دو نیرو است، نیروی ما ایمان است، باید با صلاح فداکاری دشمن را از پا درآریم اما کو گوش شنوا و کو روحیه فداکاری و گذشت. آیا وظیفه ما نیست که یک رهبری انعطاف ناپذیر و نیرومند و جوان و فداکار و پرکار و مصمم بوجود آوریم؟ آینده باین سئوال پاسخ خواهد گفت.

امروز صبح چند داستان بنامهای باران ساز[2]، اولین گناه و مرزبان را خواندم. داستان باران ساز، یکی دو نکته ء جالب داشت که اکنون برایت می نویسم:

هوا بشدت گرم است و نیامدن باران، دامها و زراعت را سخت تهدید میکند. پدر خانواده آقای کری، از آنجا که دخترش بمسافرت رفته است، صبحانه را پخته و خود مشغول خوردن صبحانه است که نوح، پسر بزرگ او وارد میشود. این نوح با برادر من، آقای فهیدی بسیار شبیه است. بمحض ورود از اینکه خواهرش نیست و او دیگر مدتی است غذای درستی نخورده است، شکایت میکند و بپدرش زخیم زبان میزند و بعد برادر کوچکتر جیم وارد میشود و هنوز درست حال و احوال نکرده، نوح باو می پرد که تو با دختر بی بندوباری عشق بازی میکنی؟ و اخطار میکند که دیگر هرگز اجازه این قبیل کارها را باو نخواهد داد. لیزا، دختر کری هم تازه از مسافرت باز آمده است اما چون خسته است در اطاق خود استراحت میکند. پدر و دو پسر مشغول گفتگو هستند:

– لیزا بیست و نه سال دارد، او باید بفهمد که اگر دیر بجنبد باید چشم از شوهر ببندد

– این مطلب را باید باو گفت، پدر تو باید این حقیقت را صریح باو بگوئی

– نه این غیر ممکن است، اگر من این مطلب را باو بگویم، خیال میکند میخواهم او را از سر باز کنم.

– لیزا میداند و خوب هم میداند که غرض ما از فرستادن او بخانه عمو این بود که شاید یکی از پسر عموها او را بزنی بگیرد.

لیزا وارد اطاق میشود و پس از سلام و صبح بخیر صحبت سفر پیش میآید و بالاخره جیم می پرسد که از پسر عمو کدامیک را پسندیده است و او جواب میدهد، ریک را. نور از شعف در چشمان پدر و برادرن میدرخشد اما لیزا بورشان میکند وقتی از او می پرسند قرار ازدواج گذاردید، جواب میدهد آری قرار شد وقتی کودکستان را تمام کرد، با هم ازدواج خواهیم کرد.

مثل اینکه صورت حاضران را ناگهان در آب صفر درجه فرو برده باشند، از توضیحات لیزا معلوم شد که پسر عموها تا توانسته اند مسخره اش کرده اند و تلویحآ و تصریحآ باو گفته اند که زشت است و تنها بدرد خانم معلمی میخورد…

لیزا قد بلندی دارد، چشمش نزدیک بین است و عینک میزند، از آنجا که فن زن بودن را نمیداند، دائم خود را زشت فرض میکند و این عقده که در این دنیا، هیچکس حاضر نخواهد شد او را تحمل کند، زندگانیش پیش از آنچه باید دردآلود و رنج آور ساخته است و همان روز بدنبال شرح ماجرا، او سخت گریست و گفت که بسیار بدبخت است. گفت میدانسته است که منظور از فرستادنش بخانه عمو چه بوده است. بدنبال این بحث، آقای کرکی میگوید خوبست لوک را دعوت کنیم شام را با ما بخورد، لیزا اعتراض میمند:

نه پدر، اینکار را نکنید، شما میخواهید مرا بریش او ببندید اما او با من دختر نگون بخت زشت ازدواج نخواهد کرد.

جیم از خواهرش اعتراف میگیرد که لوک را دوست دارد و پدر، دو پسرش برای دعوت لوک بمغازه شریف که لوک معاون اوست میروند. لوک دعوت آنها را نمی پذیرد و با گفتن این حرف که قصد ازدواج ندارد و میداند که منظور از دعوت چیست، با جیم گلاویز میشوند و او با مشتی زیر چشم جیم را همانگونه چتربازان زیر چشم مرا سیاه کردند، سیاه میکند و آنها بخانه باز میگردند.

طبیعی است وقتی لیزا از ماجرا مطلع میشود، بغضش میترکد و چون ابر تندریز، باران اشگ از دیده می بارد.

پدر و فرزندان مشغول گفتگو بصدای بلند هستند که مردی از در داخل میشود و خود را استاربورک معرفی میکند و مدعی میشود که میتواند باران بسازد و برای اینکار صد دلار میخواهد. پدر و جیم با دادن صد دلار موافقند و لیزا و نوح مخالف، لیزا خطاب بپدرش فریاد میزند اینکار شما با منطق موافق نیست. آخر این مرد چگونه میتواند باران بسازد و پدر جواب میدهد مدتها روی حساب و منطق زندگانی کردیم، نتیجه اش اینست و اکنون میخواهیم یک شب بی منطق زندگانی کنیم.

استاربورک میگوید برای آمدن باران، همه باید بمن اعتماد کنید و بعد از جیم میخواهد که در گاری او بنشیند و طبل بزند، به نوح دستور میدهد که دو پای قاطر را با طناب ببندد و به کری هم میگوید دور از خانه، با رنگی که در اختیارش مینهد دایره ای رسم کند و باین ترتیب او و لیزا تنها میمانند و این مکالمات بین آنها رد و بدل میشود:

– خوب آقای استاربورک، حالا بخاطر خر کردن این چند نفر خیلی بخود میبالید

– بله خانم تا اندازه ای

– تو فقط بدزدیدن پولمان قناعت نکردی و میخواهی مسخره مان کرده و آبرویمان را هم ببری؟ چرا. آخر بخاطر چی؟

– شاید خیال میکنم این کارها لازم است.

– چرا دروغ میگوئی، تو خودت بهتر میدانی که تمام این اعمال بیهوده است.

– شاید چنین باشد، شاید باین بهانه آنها را بیرون فرستادم تا با شما تنها باشم.

لیزا با تعجب: «چی چی گفتی؟»

– احتیاج بگفتن دوباره نیست، خوب شنیدید چه گفتم

– ولی برای اینکار احتیاجی به بیرون فرستادن آنها نبود، میتوانستید هر چه میخواهید به آنها بگوئید

– میخواستم که تنها باشیم

لیزا حرفی نزد و استاربورک ادامه داد: ممکن است یک سئوال از شما بکنم

– خیر

– ولی من در هر حال حرف خود را میزنم، بگوئید ببینم چرا اینقدر با دکمه های پیراهنتان ور میروید، آنها را ول کنید، کاملآ خوب ایستاده اند، محکم و قشنگ

لیزا که در همان حین، از پیچاندن دکمه هایش خودداری کرده بود گفت:«نه نه من با دکمه هایم کاری ندارم»

– بهرحال لباس زیبائی پوشیده اید، راستی منتظر کسی هستید.

– بشما مربوط نیست.

اما من میدانم وقتی یک زن خود را اینطور درست میکند، حتمآ در انتظار کسی است، آنهم چه کسی، باید دید چرا اینقدر دیر کرده ؟

– نخیر، من منتظر کسی نیستم، منتظر هیچکس و بعد بطرف در براه افتاد ولی استار بآهستگی بازوی او را گرفت و از رفتنش جلوگیری کرد:

ببینید لیزا سئوالی که من میخواستم از شما بکنم اینست:

از همان لحظه ای که من داخل این اطاق شدم حتی قبل از اینکه یک کلمه حرف و خود را معرفی کنم، نمیدانم چرا شما از من بدتان آمد، ممکن است دلیل اینرا بگوئید، آخز چرا؟

گفتم بگذارید بروم.

– تو از من خوشت نمیآید، ولی چرا مگر کار بدی کرده ام، شاید از من میترسی.

– نه من از کسی نمی ترسم. چرا بترسم ولی در اینکه از شما کلا برادرها و حقه بازها بدم میآید، حرفی نیست.

– از کجا میدانی که من دروغگو هستم شاید من بتوانم باران بیاورم، شاید وقتی من بدنیا آمدم خدا چنین استعدادی را در نهاد من خلق کرد…

– باور نمی کنم چنین چیزی ممکن نیست

استار با عصبانیت: «ممکن است لیزا، ولی تو نمیتوانی باور کنی. وحشت داری، تو زنی هستی که چون لباس زیبایت را می پوشی و نامزدت نمیآید میترسی، میترسی که دیگر هیچکس بسراغ تو نیاید، تو ایمان نداری و فرد بی ایمان بهتر است اصلآ وجود نداشته باشد.

لیزا که معلوم بود کاملآ تحت تاثیر واقع شده با صدای بلند گفت

– بخدا باندازه دیگران شاید هم بیشتر ایمان دارم، باور کن.

– چه میگوئی تو اصلآ نمیدانی ایمان چیست. ایمان باور کردن است. عقیده داشتن است، چه فایده وقتیکه تو چیزی را با چشم خود سفید می بینی ولی چون قلبت حکم میکند آنرا سیاه میدانی، ایمان پاکی و روشنی قلب است.

– بهر چه ایمان داشته باشم، بتو ایمان ندارم

دختر، من دلم بحال تو میسوزد، چون حس میکنم نه تنها بمن، بلکه بهیچکس و چیز ایمان نداری، حتی بخودت، بزن بودن خودت، بجوان بودنت. اینرا هم بدان، وقتی تو زن خوبی هستی که بوجود خود ایمان داشته باشی. در غیر اینصورت، هیچ چیز هستی، هیچ چیز مثل حالا

اعضا خانواده دوباره یکجا جمع میشوند و تلفن زنگ میزند، معشوقه جیم است. نوح در تلفن میگوید که جیم منزل نیست. جیم اعتراض میکند و نوح تهدید مینماید اگر با تلفن با دخترک حرف بزند، او را، جیم را از خانه خواهد راند. دو برادر با هم زد و خورد میکنند و جیم از منزل خارج میشود…

استاربوک در انبار خانه برای خود مشغول تهیه جائی برای خوابیدن است. بین لیزا و پدرش این صحبتها رد و بدل میشود:

– این یارو بمن حرفهائی میزند. یعنی حرفهای اینطور آدمها را که نباید قبول کرد و بعد رو بپدرش کرد و گفت:« راستی پدر، آیا ممکن است یک زن درس کیفیت زن بودن را بخواند، منظورم اینست که یاد بگیرد چطور باید یک زن باشد؟»

– این چه حرفی است مگر تو زن نیستی که میخواهی درس زن بودن را بخوانی؟

– آره، من هم همینطور فکر میکنم ولی این مردک میگوید که من زن نیستم.

– پس حتمآ او کور است، حتمآ او کور است، حتمآ

ببینم راک هم کور است؟ آیا همه کور هستند و بعد با حالتی بچگانه ادامه داد:«پدر من از خودم، از اینکه لیزا کری هستم خسته شده ام، میخواهم، یعنی آرزو میکنم برای مدتی، شاید برای همیشه شخص دیگری باشم.

کری با خنده:«خوب کاری ندارد، میتوانی ببار شهر بروی، مثل لیلی خانم که همه مردهای دنیا او را میشناسند، یا هر کس دیگر که دلت بخواهد.»

– آره همان لیلی مشهور، او میداند چگونه زندگی کند و چطور خوش بگذراند.

– خوب چرا معطلی، تو هم برو مثل او بشو

– حالا می بینی، باید چند دست لباس مثل لیلی بخرم، خیلی کوتاه و به لبهایم هم ماتیک بمالم.

کری با مسخره گفت:«خوب بد نیست، موافقم». اما بعد با قیافه ئی جدی ادامه داد:«وای، چقدر این زنها مثل لیلی وقیح و پستند».

– ناراحت نشو، من اگر مثل او بشوم که دیگر خودم نیستم، اسمم مثلآ سندی یا چیز دیگری خواهد بود.

کری با قیافه ای جدی تر:«ولی هر کس میتواند فقط خودش باشد، فقط خودش».

اشتباه میکنی پدر، خیال میکنی، مشکل است. پس نگاه کن و بعد بطرف در رفت و پس از لحظه ئی ایستادن، در حالی که لبهایش را بهم میمالید و ابروان خود را بالا و پائین میانداخت و سینه و بدنش را مرتب تکان میداد (مثل زنان نادان ایرانی که حرکات و ناز و غمزه ستاره های سینما را تقلید میکنند و تو گوئی قصد دارد شخص را از حالت تهوع بکشند) براه افتاد، با صدائی پر ناز و عشوه مثل صدای لیلیريال دختر بار ده، شروع بحرف زدن کرد:

– اوه، هلو، مثل اینکه قبلآ شما را دیده ام، قیافه سمپاتیک شما بنظرم آشنا میآید و بعد در حالیکه که در هر قدم، قری بکمر خود میداد و سینه اش را تا حد امکان جلو آورده بود، گفت: چه دندانهای زیبای سفیدی دارید، ممکن است دهنتان را باز کنید تا آنها را بشمارم؟ اوه چه بازوهائی، چقدر قوی، مثل سنگ، او عزیزم، قلقلک نده ناراحت میشوم و بعد با صدای بلند، شروع بخندیدن کرد.

کری هم که واقعآ از کارهای او متعجب شده بود، خنده اش گرفت. آنها آنقدر مشغول بودند که متوجه نشدند راک در آستانه در ایستاده و تمام عملیات لیزا را تماشا کرده است.

پس از سلام و احوالپرسی و وقتی معلوم شد که راک ظاهرآ برایمعذرت خواهی از جیم آمده است، افراد خانواده ترتیبی فراهم آوردند تا راک و لیزا در اطاق تنها ماندند.

لیزا سخت کوشید بطریق عادی این مرد خشک و عصبانی و منزوی را که بدنبال فرار زنش بایک مرد اینگونه شده بود، نزد خود نگاه دارد اما بی فایده بود و راک گفت که گرفتار است و باید برود. لیزا بیادش آمد که تصمیم گرفته بود فن زن شدن را بیاموزد و چنین شروع کرد:

– اوه چه کراوات زیبائی، راک، و مثل لیلی، مثل حرکاتی که چند دقیقه پیش در مقابل پدرش انجام داده بود با ناز و عشوه شروع بچرخیدن کرد و بعد در حالیکه سینه و بدنش را به راک میمالید. دست او را گرفت:«اوه نه، کجا میروی! من تنها میمانم، چه دست قوی!»

راک که قبلآ او را در اینحال دیده بود، با عصبانیت گفت:

– بس کن لیزا. بس کن لیزا، تو لیلی نیستی و بهتر است حرکات او را هم تقلید نکنی. اینرا گفت و به سرعت خانه را ترک گفت.

اعضا خانواده در اطاق جمع آمدند تا ببینند بین لیزا و راک چه گذشته است و بعد از حوادثی بین استار و نوح مکالمات تندی صورت گرفت:

نوح- گفتم که تو خودت را داخل اینکارها نکن، اصلا بهتر است از اینجا بروی.

– من خودم هر وقت لازم شد اینجا را ترک میکنم اما تا من اینجا هستم تو، تو بهیچوجه حق نداری جیم را اذیت کنی. در ثانی اگر بار دیگر – بعد رو به لیزا کرد و ادامه داد بله، اگر بار دیگر باین دختر کلمه زشت را گفتی دهانت را می بندم. تو نمیدانی زشتی و زیبائی چیست، تو نمیتوانی آنها را تمیز بدهی فقط بلدی امر و نهی بکنی. آنهم به ضعیف تر از خودت. بعد از راهرو بیرون رفت (استار هر وقت حضورش لازم میشد وارد اطاق میشد و اینبار نیز وارد شد و پس از خروج به انبار رفت).

نوح: «فردا من باید خدمت آقا هم برسم اما لیزا راجع به تو خیال نکنی این حرفها را که زدم درست نبود، تو باید خودت را آنطور که هستی، ببینی، یک زن تقریبآ زشت».

کری: «بس است نوح مثل اینکه اصرار داری لیزا را ناراحت کنی».

– بله من راست میگویم. میخواهد ناراحت بشود، اشکالی ندارد. فقط باید بداند که من حقیقت را میگویم و بعد با خونسردی از پله ها بالا رفت. کری چند دقیقه ساکت آرام ایستاد و بعد رو به لیزا کرد و گفت:

– ببینم لیزا، مثل اینکه این بار تو حرفهای نوح را باور کرده ئی، ولی نه، تو میدانی که او همیشه بیخود حرف میزند، مطمئنم.

اما لیزا همانطور که سرش پائین بود ایستاد و حرفی نزد.

– بگو ببینم چرا ساکت ایستاده ئی؟ لیزا سرش را بلند کرد و با نا امیدی گفت:

– پدر فکر میکنم که نوح این بار، بله این بار درست میگوید و بعد بطرف آشپزخانه براه افتاد.

کری غلتیدن یک قطره اشک را بروی گونه های چین خورده اش حس کرد. بعد از مرگ همسرش، این اولین بار بود که گریه میکرد…

***

استاربوک در انبار مشغول تهیه جائی برای خوابیدن بود که لیزا در آنحال که رختخواب را بدوش داشت وارد انبار شد و :

– کیه کیه؟

– ناراحت نشوید، منم آقای استاربوک. لیزا، لیزا

– لیزا خانم حاضر نبودم شما را ناراحت کنم. بهیچوجه راضی نبودم.

– اشکالی ندارد، از این گذشته کاری هم با شما داشتم.

– چه کاری خانم؟

– آره میخواستم بخاطر حرفی که به نوح گفتید از شما تشکر کنم. البته میدانم که آنرا فقط برای دلجوئی از من گفتید و حقیقت ندارد.

– نه باور کنید من تمام آنرا از روی حقیقت گفتم

– نه قبول نمی کنم، میدانم که دروغ گفتید.

پس در این صورت چرا میخواهید از من بخاطر یک حرف دروغ تشکر کنید!

نمیدانم، خوب شب بخیر آقای استاربوک

– نه نه، اولا خواهش میکنم مرا استار صدا کنید چون منهم میخواهم شما را لیزا بگویم و در ضمن اگر ممکن است چند دقیقه اینجا بمانید. میدانید من اصلآ خوابم نمیآید.

– در اینکه شک نداشتم، شما هیچ وقت نمی خوابید، چون همه اش در حال فرارید.

– استار لبخندی زد:«نه من فرار نمی کنم، سفر میکنم»

– حتمآ از مسافرت خوشتان میآید

– نه زیاد اما با کاری که دارم، مجبورم. میدانید، البته باران وقتی نباشد، وجودش لازم است…

لیزا به آرامی: « درست است، میفهمم» و بعد با قیافه ئی جدی تر – «ولی من راجع به باران و باران ساز چیزی باور نمی کنم.»

– چرا! حس میکنم که میخواهی باور کنی، اینطور نیست؟

– نه من هیچوقت این حرفها را قبول ندارم. اصلآ راستش را بخواهی من بهیچ چیز شما ایمان ندارم، حتی خیال میکنم این اسم، اسم حقیقی شما نباشد.

– آره لیزا درست حدس زدی، اسم من در اصل اسمیت است ولی چون بمن نمیآید عوضش کردم. و بعد از کمی مکث، گفت:« لیزا من فکر میکنم تو هم بهتر است اسمت را عوض کنی».

– نه، لیزا با قیافه ای جدی گفت:«مگر چه عیب دارد؟ اسم خوبی است.

ولی من مطمئنم که تو از این اسم خوشت نمی آید. اصلآ میدانی این اسم برای تو مناسب نیست؟

– برعکس خیلی هم مناسب است، مگر من کیم؟ یک دختر ساده دهاتی. و همین اسم برایم بس است، من آنرا دوست دارم.

نه من گفتم تو آنرا دوست نداری. مسلم هم میدانم، حق هم داری وقتی اسمهای زیبائی مثل کارولین، سوفیا، فلورا وجود دارد، لیزا بدرد نمیخورد.

– نخیر خوشم نمیآید، شب بخیر.

– نه نه، نرو لیزا، یک دقیقه صبر کن. یک اسم خوب برایت پیدا کردم، ژوزفین، آره ژوزفین خیلی بتو میاد.

نه از این اسم هم خوشم نمی آید.

بله چون اطلاع نداری. منظورم دختری است که این اسم را داشت، زیبا، بلکه زیباتر از زیبا، خوشگلترین دختر روی زمین، زن یک پادشاه، پادشاهی که برای برآوردن خواسته های او، دور دنیا، دور تمام دنیا سفر کرد. میرفت تا مثلآ فلان جواهر را برای ژوزفین زیبا میآورد و او را راضی نگهدارد.

لیزا با بی اعتنائی:« و ببینم تو چرا اینقدر دروغ میگوئی، اصلآ چنین کسی وجود نداشته است». استار با عصبانیت:«نه من دروغگو نیستم و دروغ نمیگویم. من خواب می بینم، من در عالم رویا بسر می برم.

– فرقی ندارد اینچنین رویاها هم دروغی بیش نیست.

– استار با ناراحتی تمام: « پس در این صورت از تو معذرت میخواهم. آره اسمی هم که بتو دادم پس میگیرم، برای تو لیزا هم زیاد است. اسم تو باید نوح باشد. بله تو و برادرت هر دو مثل هم هستید. کسانی که رویا و خیال را دروغ میپندارند و شاید چنین چیزی در وجودشان نیست، متکبر و مغرورند.

– لیزا بآرامی، نه آقا اشتباه میکنی، در من هم رویا و خیال وجود دارد. من هم خوابهای طلائی می بینم. آره خیلی هم زیادتر از تو. مثلآ وقتی مشغول پاک کردن ظرفها هستم، فکر میکنم که کسی مرا صدا میکند: لیزا، لیزای عزیز، و بعد او شوهرم بکنارم میآید.

بچه هایمان را از اطاق بیرون میکند، آره او میخواهد با من کمی شوخی کند، دستهایش را بدور کمرم حلقه میکند و مرا از جایم بلند میکند. من باو میگویم عزیزم ول کن، کار دارم و بعد او میگوید لیزا را دوست دارم. سپس لیزا با صدای دردناکی گفت بله آقای استار ما هم از این حرفها را میدانیم اما خوب، تصدیق میکنید که از مال شما حقیقی تر و کوچکتر است. و بعد دوباره بطرف در براه افتاد، ولی این بار استار او را محکمتر گرفت.

– معذرت میخواهم، بخدا معذرت میخواهم، مرا ببخش، امیدوارم خوابهایت تعبیر شود و بآرزویت برسی، امیدوارم.

لیزا که در کنار در متوقف شده بود با صدائی غمناکتر گفت:

« نه، بیخود امیدوار نباش، چون من میدانم که هیچوقت بآرزوهای خودم نمی رسم، هرگز

– چرا اگر خودت بخواهی، حقیقتآ بخواهی بآنها میرسی، امیدوار باش لیزا

– آخر به چه امیدوار باشم!

– باین امیدوار باشد که زن هستی، زنی دوست داشتنی

– چه فایده دارد وقتی هیچکس این موضوع را قبول ندارد.

– ولی لیزا تو باید اول خودت آنرا قبول کنی و وقتی تو آنرا باور کردی دیگران هم بتو می پیوندند. بگذار از تو سئوالی بکنم، ممکن است؟ و بعد ادامه داد: ببینم تو زیبا هستی

– نه نه میدانم که نیستم

ها، می بینی، تو اصلآ قبول نداری که زن هستی. چون در هر حال هر زنی زیباست. بله هر زن کاملی، هر زن حقیقی زیباست. البته هر کدام بطرز مخصوصی، ولی در هر حال همه زیبا هستند، آره همه.

– نه من با دیگران فرق دارم. وقتی که به آئینه نگاه میکنم اصلآ زیبائی نمی بینم.

نه چنین چیزی نیست، مگر اینکه آئینه تو چشمهای نوح باشد.

– چرا مسخره میکنی، آئینه من بدیوار اطاقم آویزان است.

– بله عیب همین است. آئینه تو سرجایش نیست چون باید در خود تو باشد، در فکر تو باشد، بله تو خودت باید آئینه خودت باشی (تو دختر زیبا این جمله را همیشه بیاد داشته باش و اینرا هم، این جمله را برآن اضافه کن آئینه عذرا چشمهای ابوالحسن است). البته تا وقتی که مردی از در برسد و عاشق تو شود آنوقت است که تو دارای دو آئینه خواهی شد. یکی خودت و دیگری چشمان او، حالا نترس، نگاه کن، نگاه کن. ببین چه زیبائی سرشاری داری.

– نه نه خودم را همانطور که قبلآ میدیدم، می بینم.

اشتباه میکنی لیزا، تو اصلآ نمی توانی زیبائی را ببینی، بله نمی توانی، چون باید زیبا فکر کنی تا خودت را هم آنچنان ببینی– بعد دستهای استار به سر لیزا نزدیک شد و موهای او را باز کرد. تمام سنجاقها را از سرش بیرون کشید و بزمین ریخت و موهای او را باطراف گردنش انداخت.

– نه نه!

ولی استار گوش نکرد، موهای او را کمی جابجا کرد و بعد وقتی که آنها را در وضع بهتری دید دستش را از سر لیزا برداشت و دور کمر او حلقه کرد، او را در آغوش گرفت و گفت: چشمهایت را ببند و بگو که زیبا هستی

– نه، نه ولم کن.

– تا نگوئی تو را ول نمیکنم. خواهش میکنم بگو- و بعد باهستگی صورتش را باو نزدیک کرد و او را بوسید- بگو بخاطر من، خواهش میکنم بگو که خوشگلی، بگو که زیبائی.

لیزا با کلاماتی شکسته گفت «من! من زیبا هستم، من زیبا هستم، آره – و بعد دستهایش را دور کمر استار حلقه کرد، همدیگر را بوسیدند. این بار بوسه ای طولانی تر و عمیق تر. لیزا سر خود را بآرامی تکان داد و گفت:

استار چرا، چرا اینکار را کردی؟

استار در حالی که چرخی زد، دستش را دور گردن او انداخت و گفت:

– برای اینکه باور کنی، وقتی میگفتی زیبا هستی، زیبا بودی، خیلی هم زیاد.

– لیزا سرش را برسینه او فشار میداد: «استار راست میگوئی، جدی قشنگ بودم؟»

– بله بخدا راست است، حالا به چشمهای من نگاه کن.

– نه، نه، قادر نیستم.

استار او را برگرداند. طوری که آنها روبروی هم قرار گرفتند.

– گریه؟ گریه؟ نه نه، بصورت من نگاه کن، به چشمهای من خیره شو، بگو ببینم، در آنها چه می بینی؟

لیزا با خوشحالی:«باور نمیکنم، نه چیزی که می بینم، باور نمی کنم»

– از تو میپرسم، بگو در چشم من چه می بینی؟

– آره می بینم – و بعد با صدائی بلند و لرزان: می بینم، منم، منم، خودم، زیبا و قشنگ، همینطور که میگفتی. آره خوشگل، بخدا استار خودم هستم- و بعد دو باره یکدیگر را در آغوش کشیدند.

***

کری و نوح در اطاق با شریف و لوک مشغول مذاکره بودند. مذاکرات در اطراف کلابرداری بود که وارد دهکده شده و به خانه کری آمده بود. لیزا تازه وارد اطاق شده بود که :

سلام پدر

– نوح ببینم، استار کجاست؟

– انبار توی انبار

– پدر میخواستم کمی با شما حرف بزنم- و بعد مثل اینکه چیزی یادش آمده باشد، گفت راستی من کمی ابر در آسمان دیدم، شما چطور؟

– نوح : تو هم حتمآ مثل آن یارو دیوانه شدی ها؟

لیزا با خوشحالی آره من مثل او شدم خیلی هم زیاد

نوح – دختر چرا سرت را ایتطوری کردی؟

ایتطور زیباترم و – بعد با خوشحالی تمام، پدر من نامزد آره با استار، او مرد خوبیست.

نوح حرفش را قطع کرد، پدر چرا باو نمیگوئی

کری با ناراحتی : بله لیزا حرفهای تو درست بود، این مرد کلاهبرداره و متهم…

بله میدونم، استار خودش بمن گفت، میدانم ولی…

– نوح: ببین دارند او را دستگیر میکنند

لیزا: نه من او را دوست دارم، آنها نمی توانند او را از من جدا کنند.

راک و شریف وارد اطاق شدند و استار هم با وجود آنکه لیزا فریاد میزد فرار کن، میخواهند تو را دستگیر کنند، آواز میخواند، بطرف اطاق میاید، خود اوست، وارد شد. با یک مانور ماهرانه اسلحه را از دست راک خارج کرد و به لیزا گفت. ژوزفین قشنگم، بیا برویم. استار تکرار کرد ژوزفین زیبا بیا بیا برویم.

راک بسیار ناراحت بود، سرخ شده بود و معلوم بود میخواهد حرفی بزند و نمیتوانست ولی ناگهان فریاد کشید:

نه لیزا نرو، پیش من بمان، من بتو احتیاج دارم

استار: برویم لیزا وقت تنگ است، تو، تو همان ژوزفین منی برای همیشه

راک در حالی که لوله تفنگ نزدیک سرش بود برای بار دوم فریاد زد – نه لیزا نرو، من تو را میخواهم همینجا بمان.

استار: ژوزفین بیا بیا برویم.

لیزا ناگهان با قیافه ای جدی فریاد زد:

نه استار، من لیزا هستم (حالا دیگر لیزا اسم زیبائی است زیرا دخترک بزیبائی خود ایمان یافته است) ژوزفین نیستم. البته همین لیزا بودنم را هم مدیون تو هستم ولی متاسفم که نمیتوانم با تو بیابم، باید اینجا بمانم تو برو

استار کمی باو نگاه کرد، با صدای مردانه اش گفت:

– خوب من دیگر باید بروم، در ضمن خیلی از شما معذرت میخواهم که نتوانستم باران بیاورم. و بعد همانطور عقب عقب رفت و بگاریش نزدیک شد اما ناگهان ایستاد، دستش را در جیب کرد و فریاد زد:

– این صد دلار شما آنرا بردارید، خداحافظ و بروی گاری پرید و از آنجا دور شد.

راک : برویم شریف برویم دنبالش

لیزا: نه تو را بخدا خواهش میکنم بگذارید فرار کند، او که کاری نکرده

نوح- چطور کاری نکرده

لیزا- آره راک، بخاطر من – راک مثل اینکه سست شده باشد جلوی لیزا ایستاد.

شریف: راک بزن بریم

نه شریف، بخاطر لیزا زن من، بگذار کمی دور شود. بعد برویم و بعد رو به لیزا کرد و گفت:

خیلی تغییر کرده ای، همه چیزت فرق کرده، قیافه ات، اخلاقت، و بعد از اینکه به کری و شریف که هر دو میخندیدند، نگاه ئی کرد، باو نزدیک شد و بازویش را محکم دردست گرفت. اما در همین اثنا یکمرتبه صدای رعد و برق مهیبی بگوش رسید و همه چشمها بآسمان دوخته شد.

ناگهان: جیم فریاد زد، ابر بابا… باران

لیزا: نگاه کن پدر، باران می بینی؟ یک قطره روی صورت من افتاد، همه شروع بدویدن و فریاد کشیدن کردند. باران، باران آنها هنوز کاملآ زیر باران خیس نشده بودند که صدای گاری استار بگوش رسید. او روی آن ایستاده بود و از ته دل فریاد میکرد:

– آخر آمد، می بینید مردم، باران و بعد بدون آنکه گاری را نگهدارد خود را پرت کرد و بطرف آنها دوید- بیار بیار آن صد دلار را بیار

– جیم با خوشحالی صد دلار را باو داد. استار آنرا گرفت و فریاد کشید:

– خداحافظ خوشگلم…

(و باینقرار این مرد با حس ششم بسیار قوی خود، آمدن باران را درک کرد. چنانکه میدانی حس ششم منهم تا حدی قوی است و امروز که دارم آنچه را که مربوط به دوشنبه است مینویسم با آنکه همه میگویند از آزادی خبری نیست، یک احساس مبهمی بمن میگوید که بزودی آزاد خواهیم شد. امروز ششم اردیبهشت است. ابتدا در نوشتن این مطلب تردید داشتم. اما بعد دیدم تردید چیز خوبی نیست).

دخترم کاملآ حق بجانب تو است. اینجور خلاصه کردن داستان، زیبائی و جذابیت آنرا از بین می برد اما من سعی کرده ام تنها قسمتهائی از داستان را نقل کنم که میتوانست خطوط چهره پرسناژها را مشخص کند.

ابتدا خیال داشتم در پایان این خلاصه بیک تحلیل دقیق و مفصل دست بزنم اما بعد بدلیل وقت کم و هم برای آنکه تو خود از اندیشه خویش برای اینکار مدد بگیری، از اینکار منصرف شدم و تجزیه و تحلیل تازه ای دست زدم: و بزیر جملاتی که در شناخت شخصیت پرسناژها و تنظیم روابط آنها همه تاثیر را داشت، خط کشیدم تا تو در تحلیل شخصیت ها دچار مشکل نشوی. با اینحال در صورتیکه نقاط ابهامی وجود داشته باشد، بخواست خدا در همدان از آن بحث خواهیم کرد. بگذار از آنچه قصد داشتم و نکردم باین جمله بسنده کنم: دخترم فراموش مکن که قدرت انسان تا حد بینهایت است، تنها با ایمان باین سخن است که میتوان همیشه زیبا ماند، ایمان رمز خوشبختی است. بقدرت خود ایمان آر

            شب بخیر دخترم             روی ماهت را می بوسم.



[1] اردشیر محصص، دانشجو حقوق که نزد ابوالحسن بنی صدر درس می خواند. او سپس کاریکاتوریست و نقاش مشهوری گشت.

[2] نمایشنامه «باران ساز» نوشته ریچارد ناش – در اوائل سالهای 1950-، نویسنده، شاعر، نمایشنامه ‌نویس، کارگردان و استاد دانشگاه آمریکایی است که در سال 2000 درگذشت. «باران ساز» مهمترین نمایشنامه‌ ناش است و نسخه سینمایی ساخته شده از آن  توانست جایزه ادبی «کارل کاس» را دریافت کند. از دیگر آثار وی نیز می‌توان به کتاب‌های «آخرین جادو» و «شرق، باد و باران» اشاره کرد که در فهرست پرفروش‌ترین کتاب‌های «نیویورک تایمز» قرار گرفته است.

 

اخبار مرتبط

دیدگاه خود را بنویسید

لطفا دیدگاه خود را وارد کنید
لطفا نام خود را اینجا وارد کنید