back to top
خانهتاریخروزشمار روزهای زندان ابوالحسن بنی‌صدر، نوشته‌ها به همسرش- زنی که یک محله...

روزشمار روزهای زندان ابوالحسن بنی‌صدر، نوشته‌ها به همسرش- زنی که یک محله را نابود کرد

CarolinaMariadeJesusBuenos AiresAbraxas1962۱۳۹۶/۰۴/۲۵- 

سایت انقلاب اسلامی در هجرت: در پی یورش قوای چترباز و کماندوها به دانشگاه، در اول بهمن 1340، بنی‌صدر که در آن روز، مسئول جنبش اعتراضی دانشجویان بود، زخمی شد. مدتی را مخفی شد. اما باگذشت مدتی، بر آن شد که کارخود را در مؤسسه مطالعات و تحقیقات اجتماعی دانشگاه، از سر بگیرد. در اواخر همان ماه، بهنگام رفتن به محل کار خود، توسط مأموران ساواک دستگیر شد. او ماه اسفند و مدتی از فروردین ماه را در زندان موقت شهربانی گذراند. این همان زندان است که، بعد‌ها، در دوره شاه، زندان کمیته نام گرفت و بعد از کودتای خرداد 60، این زندان، زندان توحید نام گرفت.

این بار، دومین بار بود که او زندانی می‌شد. گزارش روزهای زندان را برای عذرا حسینی که در تاریخ 7 شهریور 1340 با او ازدواج کرده بود، نو

شته ‌‌است. سایت انقلاب اسلامی سلسله‌ای از صفحهِ تاریخ را به انتشار این دفترچه خاطرات که نوشته یکی از چهره‌های شناخته شده جنبش دانشجوئی، در یکی از پر حادثه‌ترین دوره تاریخ ایران بود، اختصاص می‌دهد. 

برای خواندن قسمت اول این نوشته، اینجا را کلیک کنید

برای خواندت قسمت دوم این نوشته، اینجا را کلیک کنید

برای خواندت قسمت سوم این نوشته، اینجا را کلیک کنید

برای خواندت قسمت چهارم این نوشته، اینجا را کلیک کنید

برای خواندت قسمت پنجم این نوشته، اینجا را کلیک کنید

برای خواندت قسمت ششم این نوشته، اینجا را کلیک کنید

برای خواندت قسمت هفتم این نوشته، اینجا را کلیک کنید

برای خواندت قسمت هشتم این نوشته، اینجا را کلیک کنید

برای خواندت قسمت نهم این نوشته، اینجا را کلیک کنید

برای خواندن قسمت دهم این نوشته، اینجا را کلیک کنید

برای خواندن قسمت یازدهم این نوشته، اینجا را کلیک کنید

برای خواندن قسمت دوازدهم این نوشته، اینجا را کلیک کنید

برای خواندن قسمت سیزدهم این نوشته، اینجا را کلیک کنید

برای خواندن قسمت چهاردهم این نوشته، اینجا را کلیک کنید

برای خواندن قسمت پانزدهم این نوشته، اینجا را کلیک کنید

برای خواندن قسمت شانزدهم این نوشته، اینجا را کلیک کنی 

15 اردیبهشت ماه 41- خوب امروز سد شکست، در خواب بعد از ظهر سرانجام تو را یافتم. خوشحالی من هیچ حد و اندازه نداشت، یک موج، یک موج دیگر، خنده و انبساط موج وار در تمام بدنم میدوند، موجها از پی یکدیگر، و من غرق هیجانم. عذرا قشنگ من، سر را به سینه من نهاده بود و چشمانش در چشمانم خیره کرده بود. چه بهتر از این، ای کاش میشد احساس را چنانکه هست، توصیف کرد، ای کاش این قدرت را می یافتم که به جمله ها، جان بدهم تا مترجم راستگوئی و صادق احساسم باشند، اما زیاد هم جای افسوس نیست. تو خوب میتوانی با حال خود، با احساس خود، بجمله ها جان بدهی، و حال و احساس مرا بفهمی و همین برای من کافیست. راستی یادم رفت برایت بنویسم که دیشب یک قصاب بیسواد را که هروئینی و هروئین ساز بود، به قسمت بهداری که ما هستیم آوردند تا معالجه اش کنند. خوب توجه کن دخترم، یک قصاب بیسواد هروئین سازی میکرده است. خوب می بینی که مملکت در حال ترقی است. کار هروئین سازی آنقدر رایج شده است که قصاب بیسوادی هم بفکر هروئین سازی میافته و بقرار معلوم استعداد فوق العاده ای هم دارد که بدین ترتیب تباه میشود. او سرگذشت خود را برای ما تعریف کرد. نمیتوان گفت همه آنچه را میگفت راست است اما اگر در جزئیاتش دروغ زیاد باشد، کلیات بحقیقت باید نزدیک باشد. قبلآ برایت بگویم که چند سال پیش شرکتی بنام شرکت گوشت از طرف شهرداری تاسیس شد، در این شرکت سوءاستفاده های هنگفتی شد، گفته میشد که این شرکت در ماه، صد یا دویست هزار تومان بدو حزب ملیون و مردم پول میداده است. در هر حال شرکت ورشکست شد و عده ای را از قبیل همین حاج عبدالله قصاب را از هستی ساقط کرد. و او یکسره به تریاک پناه برد و تنها فرشی که برایش مانده بود به پانصد تومان فروخت و با سیصد تومان سرمایه به خرید و فروش هروئین پرداخته و بعد بقراریکه میگفت ما پسر عموی ثریا در جریان خرید و فروش آشنا شد، و دستیار او در ساختن هروئین شد و با هوش سرشاری که داشت فرمول تهیه هروئین را آموخت و باتفاق دو نفر دیگر خود شروع باینکار نمود. خوب دخترم، باین ترتیب فسادی که از طبقات بالا، پسر عموی ثریا، پدر دائی فلان… سرچشمه میگیرد، تا مغز استخوان مردم نفود کرده است. وقتی یک قصاب بیسواد کار قصابی را رها میکند تا هروئین ساز شود، باید داستان سرائی کار همه شده باشد، نکته جالبی که این جناب قصاب حکایت میکرد، آنست که در زندان قصر مواد مخدره آنقدر فراوان است که هروئین گرمی بیست تومان هم از خارج ارزان تر است. صد آفرین براین دستگاه های پر عرض و طول انتظامی که فقط خوب باطون بکار می برند.

این مطلب کاملآ روشن است، کسانی که استعمار بر ملت ما حاکم ساخته است، هیچ هدفی جز این ندارند که برای ادامه سلطه و همیشگی کردن آن، ملت را فاسد و تباه کنند، مدتها پیش انگلستان سعی کرد ملت چین را با تریاک از پای درآرد و برای اینکار جنگی را به چین تحمیل کرد و سرانجام ملت بزرگی را با اسلحه تریاک زبون و ناتوان ساخت.

آنها که ما اکنون در زندانشان بسر می بریم خوب میدانند که جنایت هولناکی مرتکب میشوند، با جوانانی که نمیخواهند تسلیم شوند با تمام خشونت رفتار میکنند اما تا ممکن است انحطاط و فساد را تشویق میکنند. ظرف هشت سال اخیر، سیاست گردانندگان امور این بوده است که بقول خودشان با ترویج و تشویق لذت های جنسی و با این ایجاد امکانات زیاد در این جهت، مسئله جوانان، مسئله نسل انقلابی را حل کنند، اما بلحاظ آنچه در جهان ما میگذرد، ترس و نگرانی شدید از آینده، چشم های جهان بین جوانان کشور ما را بواقعیات حیات کشور و ما بپاخواستیم. آیا تو گمان میکنی کار دیگری میتوانیم یا میتوانیم بکنیم؟ پس خوشوقت باشیم که بیک نسل انقلابی تعلق داریم: انقلاب هدیه نسل جوان بایران کهن است.

16 اردیبهشت 41– روز را با خاطره خوابی که دیده بودم آغاز کردم، بنابراین تمام روز را خوشحال بودم، نزدیک ساعت ده برادرم و پسر عمویم بدیدنم آمدند. برادرم میگفت پدرم نامه ای برای صادق و نامه ای برای بهجت[1] نوشته اند و آنها را سخت سرزنش نموده اند که مرا تشویق باینقبیل کار کرده اند. البته جای شگفتگی نیست و من در مقاله، نقش دانشجویان در کشورهای توسعه نیافته باین نکته اشاره کرده ام: نسل گذشته هیچگاه نمیتواند مفهوم مبارزه ما را درک کند، در زمان آنها، فامیلها بودند که با هم مبارزه میکردند، برای منافع شخصی بود که مبارزه میکردند. بنابر این گمان میکنند که تشویق یا انتقاد و تکذیب تاثیری در مبارزه دارد، خیال میکنند برای داشتن یک موقعیت ممتاز اجتماعی است، برای مشهور شدن است که مبارزه میکنیم. برای آنها هرگز ترکیب جامعه و سکونی که بر جامعه حاکم بوده است، ناهنجار و غریب نبوده است. عصر آنها، عصر آقا و بنده بوده است. بنابراین هدف کوششها و فعالیتها و مبارزه ها آقا شدن و غلام داشتن بوده است اما عصر ما، عصر کوشش و مبارزه برای انسان شدن است، برای دست یافتن بارزش ها و حقوق تازه ای، برای حرکت است، برای از بین بردن رسم زشت و بسیار زشت آقائی عده ای قلیل و بندگی جامعه است، برای نجات حیات ملی است. سراسر وجود ما لبریز از ایمان است. اگر جز این بود، خود بخطر مرگ افکندن حماقت بزرگی بود. اینست آنچه دو نسل را از هم جدا میکند. پیر نگران خود است و جوان نگران حیات ملی.

با برادر و پسر عمو مشغول گفتگو بودیم که آقایان صالح و دکتر صدیقی و بعد دکتر فاطمی[2]، مهندس حسیبی[3] و مهندس حقشناس[4] و دیگران هم آمدند و ضمن بحث، من گفتم در واقع ما را باید زندانی ضعف خود، ضعف رهبری دانست، پس از مدتی گفتگو، آقای مهندس حسیبی قبول کرد که جبهه ملی نقش ترمز را بازی میکند. بد نیست تو بدانی که چند روزی است دانشجویان بجوادیه میروند و به مردم سیل زده در تجدید بنای جوادیه کمک میکنند، اکثریت از دانشجویان حقوق و فنی هستند. دانشجویان طب درمانگاهی روبراه نموده اند و بمعالجه مرضی پرداخته اند.

رفتن دانشجویان بجوادیه خود یک عمل انقلابی است، باین ترتیب است که ما موفق خواهیم شد، از نزدیک جامعهء تیره بختی ها اکثریت را ببینیم و باین روش است که ما خواهیم توانست همبستگی مردم را جلب و نیروهای عاطل و باطل را بخدمت انقلاب در آریم.

ابتکار اینکار از خود دانشجویان بوده است.

امروز پس از کتاب حقوق مدنی که پایان یافته بود، مطالعه کتاب اقتصاد را آغاز کردم، ظاهرآ از دیروز شروع بماطالعه نموده ام.

مشغول صرف نهار بودم که آقای زهره[5] بدیدنم آمد و از ناراحتی پدرم فصلی گفت. واقعآ بس جای شگفتگی است: بجای آنها که آزادند، من باید دائم دلداری بدهم که چیزی نیست، ناراحت نباشید، زندگی سختیها دارد و من باید نیروی ایمان و اراده، زندگی، این سنگ سخت را موم کنم و آنرا بهر شکل که میخواهم درآرم. آیا بنظر تو این شگفت آور نیست که انسانی از سختی ها بترسد؟ ترس امر موهومی است، اینطور نیست دختر زیبا؟

شب بخیر، روی ماهت را می بوسم.

17 اردیبهشت 41– امروز یک کتاب از همینگوی[6] تحت عنوان خورشید همچنان میدرخشد را تمام کردم. داستان دیگری هم تحت عنوان زنیکه یک محله را نابود کرد[7] خواندم، عنوان داستان انسان را فریب میدهد و آدمی را بفکر جنایت و فساد و اینقبیل امور میاندازد اما قضیه کاملا بعکس است. سائوپولو شهری است در برزیل که پایتخت ایالتی است بهمین نام و از لحاظ اقتصادی و تجاری پر رونق ترین شهر برزیل است. در این شهر، محله ایست کمی بهتر از زاغه های جنوب شهر تهران و موضوع داستان کوشش ها و رنجهائی است که یک زن سیاه پوست برای پر کردن شکم خود و سه بچه اش بخود روا داشته است. این زن کارها روزانه خود را یادداشت میکرده است. این یادداشتها، منتشر و بفاصله کمی به پانزده زبان زنده ترجمه شده است. براثر انتشار این یادداشتها، عواطف عمومی تحریک میشود و دولت تصمیم میگیرد که این محله را از سر بسازد و این زن در کمیسیونی که مامور تجدید بنای محله سیاه پوستان میشود بدعوت دولت شرکت میکند و یک استاد دانشگاه حاضر بازدواج با او میشود. ظاهرآ دولت برزیل گوش های شنواتری دارد و صاحبان امتیاز عواطف بیشتری که حاضر میشوند وضع زندگی سیاه پوستان را، آنهم در دنیائی که هنوز از تبعیضات نژادی رنج میبرد، عوض کنند. در مملکت ما، ساکنین زاغه های جنوب شهر وضعی هزار بار بدتر دارند. میلیونها تومان (بیشتر آن حیف و میل شده و دزدیده اند) صرف ساختمان سنا میشود، اما نه دولت و نه آنها که امتیازات و قدرتها را انحصار کرده اند، بفکر کسانی که از نژاد خودشان و هموطن خودشان است، نیستند. عواطف انسان بکلی نابود شده است. اینها نه تنها بمردم نگون بخت هیچگونه کمکی نمیکنند، بلکه بقراریکه این قصاب هروئین ساز میگفت از غذای مریض هم میدزدند: هشت صد کیلو گوشت وزارت بهداری تحویل میگرفته و هزار کیلو رسید میداده است. بارها مردم از قوت لایشانموت بریده اند، نه زلزله زده و سیل زده کمک کنند، اما این مردم بی وجدان، بی رحم، بی عاطفه پتوها را از زلزله زده و سیل زده دزدیده و در بازار فروخته اند…

من فکر کردم بد نیست یادداشتهای بعضی از روزهای این زن را برای تو رونویس کنم تا تو بدرستی وضع جامعه خود را بشناسی، تو باین مردم تعلق داری، تو باید دردها و رنجهای آنها را خوب بشناسی. تا وقتی اکثریت جامعه رنج میکشند و از درد بدبختی بخود می پیچند و فریادهای جگر خراش سرمیدهند، تصور خوشبخت بودن، تصوری است ابلهانه. آنها که انسان بودن خود را فراموش کرده اند و رنج و درد دیگران تاثیری در آنها نمی نهد، در واقع از حیوان هم پست تر شده اند و بدلیل آنکه انسان وقتی خوشبخت میتواند شد که خود را، عواطف خود را، احساسات خود را، ارزشهای خود را بشناسد، و این گروه میکوشند که همه چیز را فراموش کنند. از همه بدبخت ترند، تو باید برای نجات مردم از تیره بدبختی آماده نبردی سخت و کوشش خستگی ناپذیر گردی و اکنون یادداشتها:

19 مه- ساعت 5 از خواب برخاستم. گنجشگ ها نغمه سرائی میکردند، همیشه فکر کرده بودم که پرندگان از آدم خوشبخترند شاید باین علت که بین آنها دوستی و برابری وجود دارد

بهرحال زندگی پرندگان باید بمراتب خوشتر از زندگی مردم محله فاولا باشد برای اینکه اهالی فاولا، دراز میکشند، خوابشان نمیبرد. مگر میشود با شکم گرسنه خوابید

توی این فکرها بودم که یکمرتبه صدای نانوای محله را شنیدم

– نون تازه اعلا!… واسه عصرانه دارم، نون تازه!

بیچاره نمیداند ساکنین فاولا غذا خوردنشان ساعت ندارد. هر وقت چیزی گیر بیاورند، میخورند. مردم اینجا خیلی بچه دارند. نان خور زیادی مثلآ یک زن اسپانیائی داشتیم که اسمش ماریا پوٍثرتا بود. کمی پول پس انداز کرد و یک تکه زمین خرید و کم کم با صرفه جوئی در همه چیز و با هزار زحمت، خانه ای ساخت. هشت تا بچه داشت، وقتی خانه تمام شد، همه شان سل گرفته بودند.

… مردم محله های دیگر وقتی به فاولا میآمدند و زندگی ما را میدیدند، میگفتند:

… تعجبیه!… آدم بایس خوک باشد که بتواند اینجوری زندگی کند، اینجا عین طویله س!

… امروز با عشق و شگفتی به آسمان آبی نگاه کردم، کم کم متوجه شدم که این مملکت را دوست دارم. برزیل، برزیل خودمان را می پرستم. چشمم بانبوه درختانی افتاد که اول خیابان پدرو وینخنپته دیده میشود. نسیم ملایمی برگها را تکان میداد، پیش خودم گفتم این برگها دارند کف میزنند و مرا برای عشقی که بوطنم دارم تشویق میکنند

(عاشقین بوطن همیشه آنهائی هستند که در مقام فرزندی وطن از هر امتیازی محرومند، آنها که ثروت دارند وطنشان صندوق پولشان است).

بعد ارابه دستی ام را برداشتم و رفتم کاغذ پاره جمع کنم. دخترم ورا بمن تبسم کرد و مرا بیاد شعر (کازیمیر آبره او) انداخت که میگوید:

– «بخند فرزندم، زندگی زیباست!»

شاید در دوره او زندگی زیبا بود اما در دوره ما باید گفت:

– طفلک بیچاره گریه کن! زندگی سخت تلخ است!

21 مه- شب بدی را گذراندم:

خواب دیدم توی خانه خوبی زندگی میکنیم که هم حمام دارد و هم آشپزخانه. حتی اطاقی هم برای کلفت دارد. جشن تولد دخترم ورا بود. من میخواستم بعنوان چشم روشنی دیگ و دیگچه و اسباب بازی که مدتها از من خواسته بود، بخرم. سر میز نهار نشستیم. روی میزی مثل برف سفید بود. توب بشقاب خودم یک بیفتک عالی با سیب زمینی سرخ کرده و سالاد دیده میشد. نان و کره دم دستم بود. وقتی بیفتک را خوردم، دست دراز کردم یکی دیگر بردارم، از خواب پریدم…

چقدر بیداری تلخ است. از حقیقت بدم میآید.

(درست وقتی من تو را بخواب می بینم)

هر چه دیده بودم خواب بود. من توی کلبه خودم در محله فاولا بودم. توی نجاست و کثافت بودم.

… برای اداره مردم بغیر از لیاقت و قدرت، دلسوزی و مروت هم لازم است. دولت برزیل از کسانی تشکیل شده که از درد و محنت ما خبر ندارد. بالاخره فقرا هم یک بازوی این مملکت هستند، هر چند این بازو لاغر و ناتوان است اما خیلی کارها میتواند انجام دهد…

(بحمدالله دولت ما را کسانی تشکیل میدهند که نه لیاقت و نه قدرت و نه دلسوزی و نه مروت و بجای آن، پست فطرتی، بی رحمی، روح خیانت و خباثت تا بخواهی دارند).

دیروز رشته فرنگی خوردم، همانکه بچه ها توی زباله دانی پیدا کرده بودند. ترسم گرفته بود نکند مریض شوم و بمیرم. یاد 1953 افتادم. ماه آوریل بود. وقتی در «زینیو» آهن پاره ها را میفروختم با یک سیاپوست جوان و خوشگل آشنائی داشتم که او هم آهن پاره جمع میکرد و میفروخت. خیلی جوان بود، میگفت: کاغذ پاره جمع کردن، کار پیرهاست، چون کمتر زحمت دارد. اما جوانها که زور و توانائی دارند باید کارهای سخت تر انجام دهند. یک روز که با کیسه هایم پرسه میزدم، گذارم به خیابان بمیاردیم افتاد که اسمش را زباله دانی بزرگ گذاشته بودیم. سوپورها مقداری گوشت فاسد توی آشغالدانی ریخته بودند. جوانک سیاه آنجا بود. مقداری از گوشتها را که سالمتر بنظر میرسید، سوا کرد. وقتی مرا دید، گفت:

– بیا، کارولینا تو هم کمی بردار، میشود خورد.

بعد چند تکه گوشت بمن داد که بنظرش فاسد نبود. منهم که نخواستم ناراحتش کنم، گرفتم. اما خواستم کاری کنم که او از آن گوشت ها نخورد. مقداری هم نان خشک که موشها دندان زده بودند، جمع کرده بود. هر چه کردم که نخورد، فایده نداشت. میگفت دو روز غذا نخورده و شکمش خالی است.

بعد آتشی روشن کرد تا گوشتها را کباب کند. آنقدر گرسنه بود که صبر نکرد کباب حاضر شود، همانطور گوشتها را که هنوز خام بود، خورد. طاقت نیاوردم و رفتم. بخود گفتم:

«حتما خواب می بینم. چطور در کشوری مثل برزیل که مرکز وفور نعمت است، آدم باید چنین منظره ای را تماشا کند؟»

آنوقت بدبین شدم، بهر چه بود بدبین شدم. فکر کردم چرا باید تا این حد بزندگی ما بی اعتنائی شود؟

روز بعد، نعش جوانک سیاه پوست را گوشه خیابان پیدا کردند. مسموم شده بود، مثل خیک باد کرده بود. شناسنامه نداشت. بهمین علت بعنوان «ناشناس» در گودال عمومی دفن شد. کسی بفکر نیافتاد لااقل اسمش را بپرسد.

معلوم است آدمی مثل او چه احتیاجی به اسم دارد.

23 مه- امروز غمگین و عصبانی هستم، نمیدانم باید گریه کنم یا آنقدر خودم را باینطرف و آنطرف بزنم تا بیهوش بزمین بیفتم. صبح وقتی باران بارید نتوانستم برای کار از منزل خارج شوم. تمام روز چیز نوشتم. کمی رشته فرنگی باقی مانده بود، گرم کردم بچه ها بخورند.

چند قطعه آهن پاره دارم میفروشم به آقای مانوئل. دادم به جووااو ببرد. سیزده کروزیرو (پول برزیلی). شد. جووااو توی راه هوس کرده بود لیموناد بخورد. دو کروزیرو خرج کرده بود. دعوایش کردم. کی گفته که اهل فاولا باید لیموناد بخورند؟

بچه ها زیاد نان میخورند، نان تازه را خیلی دوست دارند. وقتی تازه نیست به نان خشک هم قناعت میکنند…

نان با غصه از گلویمان پائین میرود. رختخوابمان ناراحت است. زندگیمان هم همینطور.

ای سائوپولو! شهر متکبر. تو که تاج آسمان خراشها را برسر گذاشته ای و خز و مخمل می پوشی، غافلی که جورابهایت نخی و پاره است! فاولا وصله کثیف جورابهای پاره توست!

29 دسامبر- امروز جووااو و ورا و کارلوس بچه هایم، بیرون رفتیم. جووااو رادیو را آورده بود بدهیم تعمیر (معلوم میشود برق و رادیو هم دارند، چه مردم خوشبختی، بیچاره زاغه نشینهای ما که در دل خاکهای مرطوب چون کرم میلولند، برق که هیچ، آب هم ندارند) وقتی از کوچه پدرو رد میشدیم، مستحفظ انبار مرا صدا زد و مقداری پاکت کنار نهر بهم نشان داد.

از او تشکر کردم و بطرف پاکتها رفتم. پر از برنج بود که از انبار غله آورده بودند و انداخته بودند یک گوشه. با تعجب به برنج پاکتها نگاه کردم، پر بود از کرم، سوسک و شپشه. انگار توی برنج جشن گرفته بودند. با خود گفتم

چرا اینقدر بشر ظالم است. پول میدهد نعمت خدا را میخرد، انبار میکند و میگذارد بگندد، آنوقت مردم فقیر باید گرسنه بمانند و آرزوی یک وعده عذای سیر را بگور ببرند. اینها با مردم مثل گربه با موش بازی میکنند.

20 مه- … من فکر میکنم دنیا عوض پیشرفت، عقب میرود تا بدوره وحشی ها برگردد.

کسانیکه شکمشان سیر است و گرسنگی را نمی شناسند، خواهند گفت:

– فقط یک دیوانه میتواند این پرت و پلاها را روی کاغذ بنویسد.

اما آدمهای گرسنه میگویند:

– کارولینا تو حق داری، در دنیای امروز مواد غذائی باید قیمتی داشته باشد که همه بتوانند بخرند.

اگر بدانید چقدر وحشتناک است وقتی سر سفره طفل معصومی چشم توی چشم شما میدوزد و با تمنا میپرسد:

باز هم غذا داریم؟… من هنوز سیر نشده ام

این کلمات توی سر مادر بدبخت صدا میکند، به دیگ خالی نگاه میکند اما دل ندارد که بگوید خالی است.

31 دسامبر- ساعت سه و نیم از خواب بیدار شدم و رفتم آب آوردم. بچه ها را بیدار کردم، بآنها قهوه دادم، بعد بیرون رفتیم، حالا جوااو هم کاغذ جمع میکند و میفروشد و با پول آن به سینما میرود.

            چه مشقتی!… باید سه تا کیسه کاغذ را حمل کنم.

کاغذ ها را هشتاد کروزیرو فروختیم. سی کروزیرو به جوااو دادم.

… برای خرید بیرون رفتم، فردا عید سال نو است، مقداری برنج، صابون، نفت و شکر خریدم.

جوااو و ورا خوابیده اند. من مشغول نوشتن هستم… در حال نوشتن خوابم برد. امیدوارم که سال 1960 بهتر و سعادت آمیز تر از سال 1959 باشد. در سال 1959 آنقدر زجر کشیده ایم که من این شعر را بخاطر سال 1959 گفته ام:

            «برو، براستی برو

            «دیگر نمیخواهم روی تو را ببینم

            «برو و هرگز باز مگر



[1] بهجت بنی صدر، خواهر ابوالحسن بنی صدر، که در آن زمان با همسرش، آقای دکتر محمد جعفر رفیع، در پاریس زندگی می کرد.

[2] سعید فاطمی (۱۳۰۳۱۳۹۵) خواهر زاده دکتر حسین فاطمی، وزیر امور خارجه دولت ملی مصدق بود. سعید فاطمی پس از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ دستگیر شد. پس از آزادی از زندان در دانشگاه ادبیات دانشگاه تهران به تدریس پرداخت. سپس به دلیل عضویت و فعالیت در جبهه ملی در سال‌های ۱۳۴۲ دوباره دستگیر شد. او از اعضاء ارشد جبهه ملی بود.

[3] مهندس کاظم حسیبی متولد (مهر ۱۲۸۵ در شهر یزد- ۷ آبان ۱۳۶۹) یزد بوده و نخستین ایرانی فارغ‌التحصیل پلی تکنیک پاریس است. او از اعضا هیئت مؤسس حزب ایران و جبهه ملی و نماینده مجلس شورای ملی بود که نقشی اساسی در جریان ملی شدن نفت ایفا نمود.

[4] جهانگیر حق‌شناس (۲۸ بهمن ۱۲۸۹ ۳۰ دی ۱۳۷۸) از دانشکده پلی تکنیک برلین در رشته مکانیک فارغ‌التحصیل شد. از موسسین حزب ایران بود و در کابینه دکتر مصدق به سمت وزیر راه منصوب گردید.

[5] احمد زهره، از بازاریان همدان و از مریدان آیت الله بنی صدر، پدر ابوالحسن بنی صدر

[6] ارنِست میلر هِمینگوی ( ۲۱ ژوئیه ۱۸۹۹۲ ژوئیه ۱۹۶۱) از نویسندگان برجستهٔ معاصر امریکائی و برندهٔ جایزه نوبل ادبیات است. وی از پایه‌گذاران یکی از تأثیرگذارترین انواع ادبی، موسوم به «واقع نگاری ادبی» شناخته می‌شود. در سال ۱۹۲۶ اولین رمان او بر پایه تجربه‌های بدست آمده‌اش از اسپانیا با نام «خورشید هم طلوع می کند» به چاپ رسید.

[7] زنی که یک محله را نابود کرد نوشته کارولینا ماریا دوژسوس- ترجمه:دکتر ناصرالدین خطیر که در کتاب هفته شماره 30 یک شنبه 16 اردیبهشت 1341 منتشر شد.  این نوشته در سال 1960 در برزیل منتشر شد و یکی از پرفروشترین کتابها در برزیل، اروپا و امریکا گشت.

 

 

اخبار مرتبط

دیدگاه خود را بنویسید

لطفا دیدگاه خود را وارد کنید
لطفا نام خود را اینجا وارد کنید