back to top
خانهتاریخروزشمار روزهای زندان ابوالحسن بنی‌صدر، نوشته‌ها به همسرش- رمان حاجی آقا صادق...

روزشمار روزهای زندان ابوالحسن بنی‌صدر، نوشته‌ها به همسرش- رمان حاجی آقا صادق هدایت

HedayatHajiAgha18/06/1396- سایت انقلاب اسلامی در هجرت: در پی یورش قوای چترباز و کماندوها به دانشگاه، در اول بهمن 1340، بنی‌صدر که در آن روز، مسئول جنبش اعتراضی دانشجویان بود، زخمی شد. مدتی را مخفی شد. اما باگذشت مدتی، بر آن شد که کارخود را در مؤسسه مطالعات و تحقیقات اجتماعی دانشگاه، از سر بگیرد. در اواخر همان ماه، بهنگام رفتن به محل کار خود، توسط مأموران ساواک دستگیر شد. او ماه اسفند و مدتی از فروردین ماه را در زندان موقت شهربانی گذراند. این همان زندان است که، بعد‌ها، در دوره شاه، زندان کمیته نام گرفت و بعد از کودتای خرداد 60، این زندان، زندان توحید نام گرفت.

این بار، دومین بار بود که او زندانی می‌شد. گزارش روزهای زندان را برای عذرا حسینی که در تاریخ 7 شهریور 1340 با او ازدواج کرده بود، نو

شته ‌‌است. سایت انقلاب اسلامی سلسله‌ای از صفحهِ تاریخ را به انتشار این دفترچه خاطرات که نوشته یکی از چهره‌های شناخته شده جنبش دانشجوئی، در یکی از پر حادثه‌ترین دوره تاریخ ایران بود، اختصاص می‌دهد. 

برای خواندن قسمت اول این نوشته، اینجا را کلیک کنید

برای خواندت قسمت دوم این نوشته، اینجا را کلیک کنید

برای خواندت قسمت سوم این نوشته، اینجا را کلیک کنید

برای خواندت قسمت چهارم این نوشته، اینجا را کلیک کنید

برای خواندت قسمت پنجم این نوشته، اینجا را کلیک کنید

برای خواندت قسمت ششم این نوشته، اینجا را کلیک کنید

برای خواندت قسمت هفتم این نوشته، اینجا را کلیک کنید

برای خواندت قسمت هشتم این نوشته، اینجا را کلیک کنید

برای خواندت قسمت نهم این نوشته، اینجا را کلیک کنید

برای خواندن قسمت دهم این نوشته، اینجا را کلیک کنید

برای خواندن قسمت یازدهم این نوشته، اینجا را کلیک کنید

برای خواندن قسمت دوازدهم این نوشته، اینجا را کلیک کنید

برای خواندن قسمت سیزدهم این نوشته، اینجا را کلیک کنید

برای خواندن قسمت چهاردهم این نوشته، اینجا را کلیک کنید

برای خواندن قسمت پانزدهم این نوشته، اینجا را کلیک کنید

برای خواندن قسمت شانزدهم این نوشته، اینجا را کلیک کنی 

برای خواندن قسمت هفدهم این نوشته، اینجا را کلیک کنید

برای خواندن قسمت هژدهم این نوشته، اینجا را کلیک کنید

برای خواندن قسمت نوزدهم این نوشته، اینجا را کلیک کنید

برای خواندن قسمت بیستم این نوشته، اینجا را کلیک کنید

 

27 اردیبهشت 41- خواب دیشت، خواب خوشی بود. برای من، هیچ چیز هیجان بخش تر از حرف زدن با تو، خیره شدن در نگاه تو، نوازش کردن تو، در آغوش گرفتن تو نیست. من از اینکار بقدر پیروزی در نبردی که بخاطر نجات وطن در پیش داریم بهیجان میآیم و در خواب دیشب من این هیجان را داشتم. شبی که تو را بخواب نبینم، تمام روز غم مبهم گاه بیگاه و هرگاه موج خود را بخاطرم میدواند و خدا را شکر که دیشب با تو بودم و این بسیار زیبا و عالی است.

امروز از منزل سه کتاب برای من فرستاده اند که یکی از آنها جمیله الجزایری است و من توانستم بقیه کتاب را بخوانم و بپایان ببرم. کتاب دیگر حاجی آقا اثر صادق هدایت و آخری کتابی است بنام پایان سرنوشت در دریا است: رئیس زندان تا قول نگرفت که این کتابها را بکتابخانه زندان اهدا کنم، آنها را بمن نداد و بعد معلوم شد که حاجی آقا را دوست اقدس باو بمناسبت عید امسال هدیه کرده است و این برای من بسیار ناراحت کننده است. اما من هیچ نمیدانستم که این کتاب به اقدس اهدا شده است. تنها وقتی مهر کتابخانه را بآن خورده بود و کتاب بدست من رسید، نوشته دوست اقدس را خواندم و دیگر کاری از من ساخته نیست جزاینکه کتابی بخرم و به اقدس بدهم تا بدوستش بدهد و او دوباره امضا کند و این خود یک خاطره جالبی است.

اما از کتاب جمیله مطالبی قبلآ برایت یادداشت کرده ام و اکنون تنها یادداشت این مطلب می پردازم که مادر جمیله پس مدتها دخترش در دفتر بازپرس دید، مادری فرزندی را میدید که شکنجه های وحشتناکی را تحمل کرده بود. تو گمان میکنی بین دختر و مادر چه سخنانی رد و بدل شده است.

دختر جان چرا اینکار را کردی؟ دیدی چه بسرت آمد؟ آیا این خوبست؟ تو تمام خانواده را ناراحت کردی؟ حیف نبود زندگانی آرام را رها کردی و ما را بروز سیاه نشاندی. نه، نه هرگز هرگز از اینقبیل گفتگوها بین آنها رد و بدل نشد و اکنون، بخوان وکیل مدافع فرانسوی جمیله مکالمات آنها را یادداشت کرده است:

… بانو بوپاشا[1] آنجا حضور داشت، گاهگاهی کلماتی بزبان عربی میگفت و گیسوان دخترش را نوازش میکرد. مادرش به جمیله از الجزایر، از کشته شدگان، از ارتش آزادی بخش سخن میگفت و گاهگاهی حرفش را قطع میکرد و با ادوکلن پیشانی دخترش را پاک مینمود. در کیف این مادر شیرینی بود ولی جمیله چیزی نمیخورد. این بار مادرش گفت: دخترم ما بزودی مستقل خواهیم شد. وکیل مدافع ادامه میدهد:

آنشب من شاهد یک شخصیت زنده از یک رمان بودم. شخصیت این رمان نیز زنی بود مانند مادر جمیله، شجاع، حساس، با ایمان و فداکار، این شخصیت پلاگی قهرمان رمان مادر اثر ماکسیم گورکی که اینک در قیافه بانو بوپاشا ظاهر میگردید (من این کتاب را خوانده ام، کتاب بسیار خوبیست).

متاسفانه امشب دنباله انقلاب چین در روزنامه کیهان تعقیب نشده است.

عصر امروز آقای کشاورز صدر بدیدنم آمدند و مدتی در باره مسائل گوناگون صحبت کردیم.

شب بخیر، روی ماهت را می بوسم.

28 اردیبهشت 41- روز پر سر و صدائی بود، زندانیان عادی ملاقات داشتند و از ساعت هشت صبح تا شش عصر سروصدا گوش را کر میکرد. بر سه کتاب که دردست مطالعه داشتم، کتاب حاجی آقای صادق هدایت را افزودم و تقریبآ دو سوم آنرا خوانده ام، هم اکنون چهار کتاب را با هم مطالعه میکنم و هر وقت از یکی خسته میشوم به سراغ دیگری میروم. روزهای زندان غنی شده است و کمتر جای گله باقیست.

خوب وقتی کتابها را تمام کردم برای تو مطالبی راجع بآنها یادداشت خواهم کرد و اکنون سرود انقلابیون الجزایز را البته چند سطری از سرود آنها را برایت یادداشت میکنم:

            فریاد مادر میهن از میدانهای نبرد برخاسته است

            بشنوید و ندای او را پاسخ گوئید

            فریاد او را با خون شهدا بنویسید

            و پیام او را به نسل های آینده برسانید

            ای شرافت ما به تو دست داده ایم

            ما سوگند خورده ایم که برای بقای الجزایر مرگ را در آغوش    گیریم

خوب دیگر خبری نیست. شب به تو خوش. روی ماهت را می بوسم.

29 اردیبهشت ماه 41- چطوری دختر زیبا؟ حال من بسیار خوبست، ورزش بدنم را بسوی یک تناسب جدی میکشاند، بدینقرار اگر فایده زندانی شدن منحصر بداشتن اندامی ورزیده و متناسب بود، جای گله باقی نمیماند، روزها دارند گرم میشوند و ما این گرما را که طاقت فرساتر میشود مثل دیگر سختیها با آرامش و خونسردی و گشاده روئی تحمل خواهم کرد. ما در طبقه سوم و زیر اشعه خورشیدیم و گاه گرما چنان توان ربا میشود که شخص را از تصور گرمائی که بهنگام ماه های تیر و مرداد باید تحمل کند، بسیار ناراحت میکند. اما ما برای تحمل این سختی و هر سختی دیگری در راه ایمان و عقیده آماده ایم. خدا تنها بآنها که ایمان دارند کمک میکند.

امروز از چهار کتابی که مطالعه میکردم سه کتاب را تقریبآ تمام کرده ام و اینک بدنبال یکی دو مطلب از تاریخ انقلاب چین به یادداشت برداری از نکات جالب کتاب حاجی آقا و زندگانی تاگور می پردازم.

بعنوان جمله معترضه، هر وقت ضمن مطالعه بمقاومتی برخورده ام، ایمان محکمی را یافته ام، اراده و شجاعت و پایمردی ای دیده ام، برای تو یادداشت کرده ام، چندین بار باین فکر افتاده ام که تو دختر زیبای من ممکن است بپرسی آیا زندگانی همین ها است؟ چرا از تفریحها، لذت ها، خوشیها چیزی نمینویسم، اینهمه مجالس تفریحی و کتابها و داستانها و افسانه ها که از همین مجالس مایه میگیرند. آیا باید بکلی فراموش شود و هیچوقت اشاره ای بآنها نرود؟ امشب در اواخر کتاب حاجی آقا جواب جالبی بر این سئولها یافتم که اکنون پیش از پرداختن به یادداشت برادری مینویسم.

«… هزاران نسل بشر باید بیاید و برود تا یکی دو نفر برای تبرئه این قافله گمنام که خوردند و خوابیدند و دزدیدند و جماع کردند و فقط قازورات از خودشان بیادگار گذاشتند به زندگی آنها معنی بدهد. آنچه بشر جستجو میکند دزد و گردنه گیر و کلاش نیست، چون بشر برای زندگی خودش معنی لازم دارد…»

چنین است دخترم، از این مجالس که امروز طبقات بالای جامعه هر شب و هر روز تشکیل میدهند، بوی عفونت میخزد، بوئی که متصاعد میشود چنان اشمئزار آور است که حیف است شامه تو حتی یک آن، ناچار از بوئیدن آن گردد…

مائو رهبر افسانه ای چین!

… سرانجام در غرب «ست شوان» بیک دسته از داوطلبان نیروی سرخ ملحق شد و از آنجا سرازیر شدن بطرف تپه های «نیان» که محل مقصود بود شروع گردید.

مائو در این وقت از شوق چنین خواند:

آسمان زیباست، ابرها موج میزنند

من بسوی جنوب که در آن قوهای وحشی در پشت افق ناپدید میشوند مینگرم. من با انگشتانم حساب میکنم: 20 هزار لی را. (لی یک واحد قدیم چینی است که تقریبآ 576 متر است)

هنوز بیش از یکسال از روزیکه حلقه محاصره شکسته شد نگذشته بود که نیروهای سرخ به شنزی رسیدند. کسانیکه از مهلکه جان بدر برده بودند فقط 5000 مرد و 9 زن بودند، آنها 11000 کیلومتر یعنی ماهی 900 کیلومتر و روزی 30 کیلومتر تقریبآ طی کرده بودند (باید توجه کنی که این راه پیمائی زیر بارانی از گلوله که در تمام مدت از باریدن نایستاده بود، صورت گرفت).

یکی از زنان هنوز دیگی را که در ارتفاعات سرخ در آن آبگوشت تهیه میکرد، همراه داشت.

ارتش «سایه ها» در دره های شنزی در کنار درختان آلبالو و گیلاس جا گرفت. ارتشی که تمام نیروی آن … و تمام بدبختی های آن پایان یافته بود. مائو تصمیم گرفت از فرصت برای یک «اقدام جالب» استفاده کند. و بقیه را ضمن یادداشتهای فردا خواهی خواند.

و اما تاگور، نویسنده، شاعر، موسیقی دان و نقاش بزرگ هند. تاگور از یک خانواده ثروتمند است، نخستین شرقی است که جایزه نوبل گرفته است. او یک چهره درخشان قرن ماست، بانسان اعتقاد دارد و معتقد بوحدت است: انسانها با وجود کثرت، تن واحدی را میسازند و قاعدتآ این اعتقاد تو را بیاد این شعر سعدی و بیان حکیمانه پیامبر بزرگ اسلام میاندازد:

بنی آدم اعضای یکدیگرند              که در آفرینش زیک گوهرند

او مخصوصآ عقیده دارد که:

چو عضوی بدرد آورد روزگار             دگر عضوها را نماند قرار

تاگور در تمام رشته های ادبی تا پایه استادی پیشرفته و تبحر یافته است. شعر، نمایشنامه، داستان سرائی، موسیقی و نقاشی، در تمام این رشته ها او نبوغ ویژه خویش را ظاهر ساخته است. بد نیست بدانی که سرود ملی هند از ساخته های اوست و هم در این سرود است که او همه انسانها را که در قاره ها پراکنده اند بقبول اصل مقدس برابری و برادری فرامیخواند، در این سرود این تنها ملت هند نیست که تاگور با او حرف میزند، این انسانها هستند که سرود تاگور در بهبوحه خصومت و جنگ و تجاوز چون صدائی آسمانی آنها را به صلح و برابری و برادری فرامیخواند. این سرود: خدای تاگور که پیامبر اندیشه توانایش، روح بزرگش، اعتقاد و ایمانش به عظمت انسانست برغرش توپها و نعره تانکها و رگبار مسلسلها پیشی میگیرد و در گوش انسان مصیبت زده قرن ما، آهنگی شادی بخش دارد. این صدای تاگور، این صدای پیامبران، این صدای خدا است که انسانها را به آزادی، به آزادی از قیدها رنج آور و بدبختی افزا فرا میخواند، چه خوشبختند آنها که بلندگوی این ندای آسمانیند و چه خوشبختند منادیان این ندا!

در حد یک هندی تاگور برآن بود که نسل تازه هند باید فرهنگی مستقل از آنچه صرفآ اروپائی است و متناسب روحیات مردم هند نیست و مستقل از آنچه کهنه و پوسیده است و با تغییرات و تطورات اجتماعی تناسبی ندارد، بوجود آورد و خود در این راه منتهای کوشش را بکار برد و این تنها هند نبود و نیست که باید فرهنگ تازه متناسب با پیشرفت خود بوجود آورد، چنانکه در مقاله نقش دانشجویان در کشورهای توسعه نیافته آورده ام، ما نیز باید چنین کنیم و چنین خواهیم کرد. تو میتوانی در این راه مددکار بزرگ و بسیار مفیدی باشی.

بد نیست و بسیار هم خوبست که تو را تماشاگر صحنه ای از زیباترین صحنه های زندگانی این مرد بنمایم:

… در ماه مه 1925 باز مهاتما گاندی چند روزی در شانتی نیگتان (دانشگاه تاگور که ابتدا مدرسه ای بود و اکنون دانشگاه بزرگی است که از همه جهان و همه نژاد و همه اعتقادها مردمی در آن بکار تعلیم و تعلم هستند) با تاگور گذرانید. در 20 سپتامبر 1932 که خبر روزه مرگ در زندان یرودا در شهر پونه در هند پیچید و همه مردم را نگران ساخت، از همان آغاز روزه از زندان پونه، در ساعت سه بامداد روز سه شنبه سوم اکتبر گاندی نامه ای به تاگور نوشت: «اکنون آغاز آزمایش جانگداز من است، باین میارزد که جان گرامی از برای رستگاری هند فدا شود. اگر بتوانید مرا در این کوشش بدعای خیر خود دریابید، نیازمند آنم. شما همیشه دوست وفاشناس من بودید، دوست پاک و بی آلایشی که همواره بآنچه میاندیشیدید، بآواز بلند میگفتید. اگر دلتان راه داد و این کوشش مرا پسندیدید، خواستار درود شما هستم. آن پشت و پناه من خواهد بود». تاگور در پاسخ تلگرافی خود بدو نوشت:«دلهای بدرد آزرده ما در این رنج بزرگ، با مهر و ستایش در پی شما خواهد بود».

پس از این تلگراف تاگور نتوانست خودداری کند و ناگزیر در 24 سپتامبر برای دیدن مهتما بسوی پونه رفت و دو عظمت در کنار هم بودند. پس از بیست و شش روز «روزه مرگ» درخواستهای گاندی را دولت انگلیس پذیرفت. در آن هنگام که روزه شکسته میشد تاگور در زندان بربالین گاندی بود. روزه دار و فرسوده چنین گفت:«روزه ای که بنام خدا آغاز شده، بنام خدا با حضور گورودیو Guruder شکسته میشود.

چه صحنه هیجان آوری! چه مقاومتی! چه ایمانی! چه عظمتی! چه انسانی!

آقای دکتر مهدی فروغ ضمن بحث از درامهای تاگور چنین آورده است:

«… علاوه برآنچه در کمال اختصار راجع به نمایشنامه های این شاعر و متفکر حساس بیان شد نکات عمده دیگری که از خواندن این آثار استنباط میشود از اینقرار است: رنج و حرمان و مصیبت و بدبختی بشر بهر صورت و کیفیت و بدست هر کس که بود، او را سخت رنج میداد و شدت این رنج در نمایشنامه هایش مخصوصآ در «قربانی» کاملآ منعکس است. شاید برای افزایش نیروی مقاومت بشر در مقابل شدائد و نوائب زندگی بوده که سعی داشته است او را برای قبول دشوارترین و مهمترین سختیها یعنی مرگ آماده سازد تا از ناهمواریها و پستی بلندی های زندگی بجان نیاید و در برابر باد حوادث استقامت ورزد. بهمین لحاظ در تمام نمایشنامه های او با این اندیشه برخورد میشود که زندگی وقتی کامل و تمام است که شخص از مرگ هراسی نداشته باشد و هرگاه بشر بتواند و بداند چگونه میتواند رنج و مشقت جسمی را برخود هموار کند به زندگی ابدی خود نائل شده است.

آقای همایون کبیر، وزیر فرهنگ هند ضمن بحث از شخصیت و نبوغ تاگور، راجع به عقیده او در باب انقلاب اجتماعی اینطور مینویسد: «او با روشن بینی و خردمندی خود میتوانست ببیند که هر انقلاب که بخواهد بکلی با گذشته قطع ارتباط کند، سرانجام شکست خواهد یافت. برای پیروزی هر انقلاب باید ارزشهای فراموش شده را از نو کشف کرد و آنها را بشکلی درآورد که با نیازمندیهای دورانهای متغیر سازگار باشد.

و این همان است که من در یکی از نامه های خود برای تو تشریح کردم و گفتم که وظیفه تو است که بعنوان یک زن انقلابی دوست ارزشها و دشمن کهنگی و ارزشهای دیروز که امروز بی ارزش شده اند، باشی، هرگز نباید خود را نسبت بآنچه هنوز هم ارزنده است خصم و بیگانه نشان داد.

و حالا تو را بحال خود میگذارم تا وصیتی را که تاگور در آخرین رساله اش برای جهانیان باقی گذاشته است، بخوانی و در آن اندیشه کنی:

« اکنون من مرتکب این گناه نمیشوم که اعتقادم را نسبت بانسان از دست بدهم و شکست کنونی بشریت را بعنوان شکست نهائی بپذیرم. من بآینده مینگرم و زمانی را بنظر میآورم که این فاجعه عظیم پایان می پذیرد. و تاریخ بشری ورق میخورد و آسمان دوباره سبک میگردد و از شهوات تهی میشود. شاید سپیده این صبح روشن فردا از افق این سو، و از «شرق» برخیزد که خورشید نیز از آنجا میدمد. و در آنموقع انسان شکست نایافته، از نو راه پیروزیهای تازه خود را با وجود تمام موانع و مشکلات طرح خواهد کرد تا میراث از چنگ رفته اش را دوباره بدست آورد».

دختر جان، گاه کارهای شگفت و تجربه آموز از شخص سرمیزند: من سه ماه بود که از اصلاح موی سرم خودداری میکردم و بالاخره امروز بدون آنکه آئینه باشد و بمن در کنترل کار سلمانی کمک کند، سرم را بدست یک سلمانی که از بیرون برای اصلاح موی آقای رشیدیان آمده بود، دادم و او تا بخواهی بد اصلاح کرد، کاری دیگر از دست من برنمیآید جزآنکه منتظر شوم تا گذشت روزها جبران آنچه از دست رفته است را بکند. حیف است شخص برای موی سر ناراحت بشود و من نیز ناراحت نشدم اما اینرا آموختم که شخص نباید کورکورانه تسلیم دیگری بشود و در مواردی که حق نظارت و دستور دادن دارد، از آن چشم بپوشد. نبودن آئینه در واقع بهانه ای بیش نیست، بیشتر نداشتن جرات برای دستور دادن است که بعد از سه ماه صبر، نتیجه را برباد داد. اگر بعدها از این تجربه پند گیرم و دیگر هرگز مثل امروز نباشم، سود برده ام نه زیان.

خوب دخترم شب تو بخیر. روی ماهت را می بوسم.

30 اردیبهشت 41– سلام دختر زیبا، امروز روز خوش، واقعآ خوشی است. بعد از ظهر امروز، برادر، خواهرم، فرزندان برادرم و مادرم بدیدنم آمده بودند، نامه تو را اختر[2] بمن داد، مادرم میگفت از قول آقای دکتر ربانی میگفت، تو بسیار گریه میکنی و این مرا سخت اندوهگین کرد، عذرا چرا باید گریه کند و حال آنکه چهره محبوبش، چهره شوهرش از غرور و هیجان مبارزه میدرخشد، تو چرا باید گریه کنی، تو باید از شادی در پوست نگنجی، وطن در آستانه یک فاجعه بس دردناک قرار گرفته بود، اطلاعاتی که بمن میرسید، میگفت که روز اول بهمن ماه توطئه ای تحقق خواهد یافت و من با قدرت و قاطعیت این توطئه را برهم زدم، سازمان امنیت، نیروهای انتظامی را در شطرنج مبارزه مات کردم و امروز هئیت سه نفری مامور رسیدگی بفاجعه اول بهمن این نکته را تصدیق میکند که ابوالحسن تو خوب و بموقع و با شجاعت عمل کرده است و جلو یک کشتار وحشتناک را گرفته است. داستان از اینقرار است که ظاهرآ بنا بوده است با براه انداختن کشتاری در دانشگاه، تیمور بختیار زمامدار شود. توطئه چینان در نظر داشته اند با یک تیر دو نشان بزنند، بختیار بقدرت برسد و مانع دانشگاه از پیش پای دولت تیمور بختیار برداشته شود. آنرا قربانی کنند و بعد بی مشکل هرچه میخواهند بکنند، چه روشن بود که با کشته شدن گروه کثیری، گروهی از ترس و جمع بیشتری براثر بی اعتمادی، دیگر حاضر بمبارزه نمیشدند، و آینده مبارزه میهن ما بخطر میافتاد، و این است آن فاجعه بزرگتری که براثر هوشیاری صورت وقوع نیافت، و اکنون بمن بگو در این صورت، تو جرا باید ناراحت باشی و گریه کنی؟ تو چرا نباید بخندی و شادی کنی؟ نامه تو در جیبم بود، نمیخواستم و نمیتوانستم در بحران هیجان آنرا بخوانم، آخر تو میدانی که تنها نبودم، میخواستم وقتی بخوانم که خود و هیجانهایم تنها باشیم و این ممکن نبود مگر اینکه صبر میکردم و بیدار میماندم تا همه بخواب بروند، و این صبر داشت جانم را بلب میرساند، سه ماه بود که من نامه ای از تو نخوانده بودم، خبرهائی هم که بمن میرسید از اشکهای تو بودند، از خنده های تو، افسوس که هیجان ها این امواج کوه گون، تیز میخرامند و تنها قطره هائی که براثر برخورد امواج بساحل بروی زمین میافتند قابل توصیفند. اگر ممکن بود که انسان همه هیجان خود را بنویسد، چه شانس بزرگی بود. افسوس که دریای آب وقتی بدریچه کوچکی میرسد، تنها مقدار اندکی میتواند از آن بگذرد، افسوس که هیجانها وقتی بسر کلمات برمیخورند، از نوک قلم همین میتراود که تو میخوانی اما تو میتوانی هیجانهای مرا با هیجانهای خود مقایسه کنی و این بهتر است و باین ترتیب تو بهتر میتوانی پی به هیجانهای من ببری.

از آزمایشی که سرانجام فرا میرسد نوشته ای و مرا در مقابل آزمایش سختی قرار داده ای اما دختر زیبا غرض من آن بود که عشق را بهنگام مقاومت و استقامت باید آزمود. بنظر آر که قطعه چوبی باید فشارها باورنکردنی را تحمل کند، طی هزاران سال باید این فشار را بجان بپذیرد و مقاومت کند تا الماس شود، طی سه ماه من کوشیده ام تا تو را با حماسه های واقعی که جماعات مختلف چینی، هندی، ایرانی، اروپائی، امریکائی، افریقائی و… صحنه وقوع آنها بوده اند، آشنا سازم. اینها این استقامت ها که تو طی این یادداشت ها میخوانی هیچیک دروغ نیست، اینها هستند. این انسان های بزرگ که با مقاومت خود به زندگانی و حیات انسانی روح می بخشند، مقاومت تنها امری است که لذت اصیل و تمامی ناپذیر را بوجود میآورد. ترک مقاومت و تسلیم جز مرگ چه میتواند باشد؟ محبوبم، هیچ بیاد داری که در نخستین نامه ام بتو نوشته بودم : بیا تا شورانگیزترین حماسه های تاریخ را انشا کنیم؟ بیاد میآری که تو این دعوت را پذیرفتی؟ و اکنون زمان آزمایش فرا رسیده است، هنگام مقاومت است و تو بخاطر نجات عشقت باید مقاومت کنی، حماسه، انشا حماسه کار سخت و بسیار دشواری است، فصلهائی است که باید با رنج و مشقت، زندان و شکنجه نوشت، فصلهائی هم هست که باید با خون نوشت. اگر قبول کرده ای که باید حماسه ای جاودانه سرود باید مقاومتی چنان کرد که خاطره ای جاودانی از آن بماند. و آیا تو مقاومتت بپایان رفت؟ و اکنون بخواب تو میرسم:

بیاد میآری آن شب را، آنشب را که در نخستین سفرم بعد از عقد مقدس با تو خداحافظی میکردم؟ بیاد داری که تو از خلال زلال اشگ چشم در چشم دوخته بودی؟ بیاد داری با تو چه گفتم؟ گفتم تو باید ایمان داشته باشی و اکنون وقت آنست که تو بمن، به هدف مقدس من ایمان بیابی و خواب تو تعبیری جز این ندارد: من از تو دعوت میکنم تا بمن اعتماد کنی و با ایمان قدم در راهی گذاری که پیش پایت مینهم، تو عقب میروی، ترس ها، تردیدها، ضعف ها، القاء شبهه ها، نصیحت های ابلهانه، موجب میشود که تو عقب بروی، اما فرمان تقدیر را نمیتوان عوض کرد، من میروم و تو نیز بیاد میآری که جوانی، که ترس امر موهومی است، که باید بمن ایمان داشته باشی، ایمان داشته باشی که به تو دروغ نمیگویم، از اینکه ضعف بخرج داده ای ناراحت میشوی، ایمان، نیروی ایمان تو را به پیش میراند، تو بدنبال من میروی و سرانجام در قله رفیع پیروزی به من میپیوندی. خوب دختر جان، تو با وجود این خواب، با وجود آن قول چگونه آن تقاضا را از من کردی؟ آیا تو حتی بخودت هم ایمان نداری و خودت را نیز باور نمیکنی؟ فرمان تقدیر اینست به پیش، این فرمان منست، فرمان مقدس منست و تو باید بی هیچ چون و چرا آنرا اطاعت کنی.

با این وجود اگر تو گمان میکنی که مرا در مرض آزمایش قرار داده ای، من باید بتو بگویم که خواهش تو را می پذیرم. از مقاومت دست میکشم و میمیرم، اما بمن بگو تو با یک مرده چگونه زندگانی خواهی کرد. من دست از مبارزه می شویم و:

ای شرافت

ای عشق

ای قدرت

ای وفاداری

ای تصمیم

ای ایمان

ای لذت های پایدار

ای انسانیت،

ای خوشبختی

ای، دلهای پر امید

ای، چشم های منتظر

ای، آزادی

ای پیروزی

ای، حیات

            خداحافظ

عذرا میخواست عشق مرا بیازماید و من بخواهش او تسلیم شدم، افسوس که تو دیگر سر را به سینه ای که از عشق و هیجان می تپد نخواهی چسباند و دیگر قلب آهنگ عشق نمی نوازد تا تو آنرا گوش کنی. دیگر استقامت نیست تا تو لذت پیروزی را درک کنی، افسوس که دیگر نه زندگانی شور و هیجان خود را از دست میدهد، تو دیگر بمن ایمان نداری و زندگانی تو را بیم و ناباوری دائمی تباه خواهد کرد، وحشت آور است. باور کردنی نیست، چه بدبخت خواهیم شد! تو دختری که نامزد خوشبختی شده ای، عروس و همسر بدبختی خواهی شد و این چیزی است که مرا از قصه خواهد کشت. من هرگز تو را در مقابل آزمایشی نخواهم نهاد. اصرار نخواهم کرد که تقاضای خودترا پس بگیری، اما اگر تو با دقت در این یادداشتها و با یادآوری آنچه باید بیاد آورد تقاضای خودت را پس بگیری، من این عمل تو را از تمام وجود خواهم ستود، بمن اعتماد کن، ما خوشبخت میشویم، یقین دارم که تو سرانجام همراه من خواهی شد… و حالا بمطالب دیگر می پردازم. دیروز فرصت نشد تا مطالبی از کتاب حاجی آقا برایت یاد داشت کنم و امروز اینکار را میکنم:

دو نیروی نامساوی در برابر هم قرار گرفته بود، نیروی حافظ نظام کهنه و نیروی کوچک اما پرشور اروپا دیده ها که میخواستند ایران را بگونه اروپا درآرند. این گروه چنان شیفته تمامی مظاهر زندگی غربی قرار گرفته بودند که هرگز در اروپائی کردن ایران به مقتضیات محیطی اعتنا نداشتند، فرهنگ غربی از نظر آنها می باید بی چون و چرا جای فرهنگ باستانی که با فرهنگ اسلامی در آمیخته بود، میگرفت و تصادم از همینجا شروع شد. هر یک از این دو جامعه که از هم بکلی بیگانه بودند و حاضر به حرف زدن با هم نبودند، نمونه هائی از جامعه دیگر میجست و باو میتاخت، صادق هدایت در کتاب حاجی آقا نمونه خوبی بچنگ آورده و بعنوان محصول نظام کهنه معرفی کرده است: اگر بخواهم سیمای حاجی آقا که صادق هدایت در چند صفحه تصویر کرده است در یک جمله خلاصه کنم باید بنویسم که او مردی شارلاتان بود (شارلاتان در مفهومی که من از آن دارم: دزد، دزد ناموس، پشت هم انداز، حیله گر، کارچاق کن، جاسوس، چاپلوس، دروغگو و…) صادق هدایت پس از نمودن صفات حاجی آقا اینطور ادامه میدهد:

«… از وقتی که از پسر اولش سرخورد، پند و اندرزهائی که در دوره زندگی بمحک آزمایش زده بود و شاید عصاره ای از کتاب موهوم اخلاقی بود که وعده تالیفش را میداد و تمام فلسفه حاجی در آن خلاصه میشد، به خورد کیومرث پسر کوچکش میداد و میگفت:«توی دنیا، دو طبقه مردم هستند: بچاپ و چاپیده. اگر نمیخواهی جزو چاپیده ها باشی، سعی کن که دیگران را بچاپی. سواد زیادی لازم نیست، آدم را دیوانه میکند و از زندگی عقب میاندازه. فقط سر درس حساب و سیاق دقت بکن. چهار عمل اصلی را که یاد گرفتی، کافیست تا بتوانی حساب پول را نگهداری و کلاه سرت نره، فهمیدی؟ حساب مهمه، باید هرچه زودتر وارد زندگی شد. همینقدر روزنامه را توانستی بخوانی، بسه. باید کاسبی یاد بگیری، با مردم طرف بشی. از من میشنوی برو بند کفش تو سینی بگذار و بفروش. خیلی بهتره تا بری کتاب جامع عباسی را یاد بگیری. سعی کن پررو باشی، تا می توانی عرض اندام بکن. حق خودت را بگیر، از فحش و تحقیر و رده نترس. حرف توی هوا پخش میشه، هر وقت از این در بیرونت انداختند، از در دیگر با لبخند وارد بشو. فهمیدی؟ پررو، وقیح و بیسواد. چون گاهی هم باید تظاهر بحقیقت کرد تا کار بهتر درست بشه.

«مملکت ما امروز محتاج باین جور آدمهاست، باید مرد روز شد. اعتقاد و مذهب و اخلاق و این حرفها همه دکانداریست. اما باید تقیه کرد چون در نظر عوام مهمه. برای مردم اعتقاد لازمه، باید به آنها پوزه بند زد وگرنه اجتماع یک لانه افهی است (و بهمین جهت است که دین اسلحه موشکی ارتجاع شده است). هر کجا دست بگذاری، میگزد. باید مردم مطیع و معتقد به قضا و قدر باشند تا با اطمینان بشه از کردهء آنها کار کشید. چیزیکه مهمه طرز غذا خوردن، سلام و تعارف، معاشرت، لاس زدن با زن مردم، رقصیدن، خنده های تودل برو و مخصوصآ پرروئی را یاد بگیر (یک شارلاتان واقعی!). دوره ما اینجور چیزها باب نبود، نان را به نرخ روز باید خورد. سعی کن با مقامات عالیه مربوط بشی، با هر کس و هر عقیده موافق باش تا بهتر بتوانی قاپشان را بدزدی – من میخوام تو مرد زندگی بار بیائی و محتاج خلق نشی. کتاب و درس و اینها دو تا پول نمیارزه، خیال کن تو سرگردنه داری زندگی میکنی، اگر غفلت کردی ترا میچاپند فقط چند تا اصطلاح خارجی، چند تا کلمه قلنبه یاد بگیر همین بسه. آسوده باش! من همه این وزرا و وکلا را درس میدم. چیزیکه مهمه باید نشان داد که دزد زبردستی هستی که مچت واز نمی شه، جزو جرگه آنهائی و سازش میکنی. باید اطمینان آنها را جلب کرد تا ترا از خودشان بدانند، ما توی سرگردنه داریم زندگی میکنیم.

«اما عمده مطلب پوله. اگر توی دنیا پول داشته باشی، افتخار، اعتبار، شرف، ناموس و همه چیز داری، عزیز بی جهت میشی، میهن پرست و باهوش هستی. تملقت را میکنند و همه کار هم برایت می کنند. پول ستارالعیوبه، اگر پول دزدی بود میتوانی حلالش بکنی و از شیر مادر حلالتر میشه و برای آندنیا هم نماز و روزه و حج را میشه خرید. این دنیا و آندنیا را هم داری. همه جا جاته و همه ازت حساب می برند و بالای دست همه می نشینی و سرسبیل شاه هم نقاره میزنی. کسیکه پول داشت همه اینها را داره و کسیکه پول نداشت هیچکدام را نداره. گوشت را واز کن: پول پیدا کردن آسانه اما پول نگهداشتن سخته، باید راه پول جمع کردن را یاد بگیری. من موهام را توی آسیاب سفید نکردم. پیدا کردن پول بهروسیله که باشه جایزه. حسن آدم حساب میشه، اینرا از من داشته باش. آنوقت مهندس تحصیل کرده افتخار میکنه که ماشین کارخانه تو را بکار بندازه، شاعر میاد موس موس میکنه و مدحت را میگه، نقاشی که همه عمرش گشنگی خورده، تصویرت میکشه. روزنامه نویس، وکیل و وزیر همه نوکر تو هستند. مورخ، شرح حال ترا مینویسد و اخلاق نویس از مکارم اخلاقی تو، مثل میاره، همه این گردن شکسته ها نوکر پول هستند. میدانی علم و سواد چرا بدرد زندگی نمیخوره؟ برای اینکه باز باید نوکر پولدارها بشی. آنوقت زندگیت هم نفله شده. تو هنوز نمیدانی زندگی یعنی چه! تو گمان میکنی من از صبح تا شام بیخود وراجی میکنم و چانه ام را خسته میکنم و با مردم به جوال میرم؟ برای اینه که پولم را بهتر نگاهدارم. پول پول میاره، از در و دیوار میباره. مثلآ صبح ده عدل پنبه میخرم که ندیده ام و نمیدانم کجاست، عصر که میفروشم پولش دو برابر توی دستم میاد!

این نصایح را حاجی از روی خلوص نیت بکار می بست، مثلآ با جوانان اینطور حرف میزد:« من پیرم اما فکرم جوانه، آقا تا میتوانید خوش باشید، کیف کنید، من هم جوان بودم، شکار میرفتم، قمار میزدم، مشروب میخوردم، اما حالا دیگر توبه کردم چون قوه و بنیه ام به تحلیل رفته. هر سنی تقاضای یک چیز را میکنه، با وجود این من از همه تحصیل کرده ها متجددتر و مترقی ترم. اول کسیکه کلاه پهلوی سرش گذاشت، من بودم. اول کسیکه کلاه شاپو سرش گذاشت، من بودم. منو تکفیر کردند، آقا کلاه که عقیده مردم را عوض نمیکنه. خوب، آدم اینجور ساخته شده که کیف بکنه. تفریح هم در زندگی لازمه، از من بشنفید: کیف بکنید تا سر پیری پشیمان نشوید…

با بهائی بهائی بود، با طرفداران مشروطه میگفت من خودم پیش قراول آزادی بودم، اینرا دیگر کسی نمیتونه انکار کنه. وقتی با مستبد می نشست بی اختیار روده درازی میکرد و میگفت:«قربان همان دوره شاه شهید! قربان همان دوره خودمان! بر پدر این مشروطه لعنت! از وقتیکه مشروطه شدیم باین روز افتادیم. و این است تصویر حاجی اقا، محصول لجن زاری که براثر بی حرکتی بوجود آمده است.

صادق هدایت در این کتاب مستفرنگها را هم از انتقاد بی نسیب نگذارده و از قول حاجیها این فرنگ رفته های فرهنگ نیاموخته را نیز بباد استهزا گرفته است. جوان فرنگ رفته بآقای دوام الوزاره چنین میگوید:« این سرزمین روی نقشه جغرافی لکه حیض است. هوایش سوزان و غبارآلود، زمینش نجاست بار، آبش نجاست، مایع و موجوداتش فاسد و ناقص الخلقه، مردمش همه وافوری تراخمی، از خودراضی، قضا و قدری، مرده پرست، مافنگی، مزدور، مزور، متملق و جاسوس و شاخ حسینی و (بلا نسبت شما) بواسیری هستند.

و این ره آورد اروپاست و برای همه دردهای بیدرمان ما کافی است!! سرانجام لحظه برخورد فرا میرسد. حاجی آقا از شاعری میخواهد قصیده ای بسراید تا او بنام خود در یک انجمن ادبی بخواند.

sadegh hedayat… حاجی از روی بی حوصلگی:- بهه اوه! شعر برای مردم نان و آب نمیشه، قابلی نداره از صبح تا شام مدح همین دزدها را میگید و با گردن کج پشت در اطاقشان انتظار میکشید که شعرتان را بخوانید و صله بگیرید (حاجی از حرف خود پشیمان شد) اجازه بدید مقصودم…

– مقصودتان شعرای گدای پست، مثل خودتان است اما قضاوت شعر و شاعر بتو نیامده. شما و امثالتان موجودات احمقی هستید که میخورید و عاروق میزنید و میدزدید و میخوابید و بچه پس میاندازید. بعد هم میمیرید و فراموش میشوید. حالا هم از ترس مرگ و نیستی مقامی برای خودت قائل شدی. هزاران نسل بشر باید بیاید و برود تا یکی دو نفر برای تبرئه این قافله گمنام که خوردند و خوابیدند و جماع کردند و فقط قازورات از خودشان بیادگار گذاشتند به زندگی آنها معتی بدهد. به آنها حق موجودیت بدهد. آنچه بشر جستجو میکند دزد و گردنه گیر و کلاش نیست. چون بشر برای زندگی خودش معنی لازم دارد. یک فردوسی کافی است که وجود میلیونها از امثال شما را تبرئه بکند و شما خواهی نخواهی معنی زندگی خودتان را از او میگیرید و باو افتخار میکنید.

جنگ میان دو نسل باین ترتیب آغاز گرفت و صادق هدایت به شرح این مبارزه پرداخته است.

طبیعی است که من تنها خواستم تو چهره انسان های نظم کهنه را بشناسی، انسانهای خواهان نظم تازه چه چاره ای جز مبارزه دارند و کی میتوانند تسلیم شوند؟ فکر کن آیا میتوان تحمل کرد که بعد از 80 سال عمر، تازه حاجی آقا شویم. می بینی که هیچ گریزی از مبارزه نیست و ما نیز مبارزه می کنیم. قیافه زندگی را عوض میکنیم و نظم تازه، نظمی را که حرکت را بحداکثر خواهد رساند جای این نظم که آب زندگی را گندانده و در آن کرمها بوجود آمده اند، ایجاد میکنیم و این امری است که من بآن ایمان دارم.

خوب برای امروز مثل اینکه کافی است. شب بخیر، روی ماهت را می بوسم.


[1] جمیله بوپاشا، مبارز نهضت آزادی بخش الجزایر، که در سال 1960 توسط ارتش فرانسه دستگیر، مورد تجاوز و شکنجه سخت قرار گرفت و محکوم به اعدام شد. روشنفکران از جمله سیمون دوبور، فیلسوف، و پابلو پیکاسو بدفاع از او پرداختند و تجاوزهای به حقوق بشر ارتش فرانسه را افشا کردند.

[2] اختر السادات بنی صدر، خواهر ابوالحسن بنی صدر و آخرین فرزند خانواده

اخبار مرتبط

دیدگاه خود را بنویسید

لطفا دیدگاه خود را وارد کنید
لطفا نام خود را اینجا وارد کنید