back to top
خانهدیدگاه هاعلی شفیعی : روانشناسی اعتماد بنفس (3)

علی شفیعی : روانشناسی اعتماد بنفس (3)

 

shafiei aliمحل پیدایش، و چگونگی تقویت و یا تضعیف اعتماد بنفس

در نوشته های پیشین به شمارش و بیان صفات و مشخصاتی پرداختم که بود و یا نبود اعتماد بنفس نزد ما انسانها را نمایان میکنند. در نوشتۀ کنونی با مراجعه به تحقیقات متعدد روانشناختی در پی یافتن محل پیدایش و چگونگی تقویت و یا تضعیف اعتماد بنفس نزد افراد خواهم بود.

ابتدا با این سئوال شروع میکنم. چرا بعضی از انسانها بدون داشتن هیچگونه مشکل و یا زحمت دادن بخویش، دارای اعتماد بنفسی قوی و کارساز هستند؟ در صورتیکه افرادی هم وجود دارند که سخت نسبت بخود و توانائیهای خویش در شک و تردید دائمی بسر میبرند؟

تحقیقات و پژوهشهای روانشناختی در این زمینه از دو عامل مهم نام میبرند:

الف. تأثیرات ارثی و موروثی و ب: نوع تربیت والدین و تجاربی که ما انسانها در دوران کودکی و نوجوانی و جوانی خویش، حتی تا آخر عمر خود میکنیم.

الف. تأثیرات ارثی: تحقیقات و مطالعات بیشماری که با دوقلوهای تک تخمی صورت گرفته اند، همگی بیانگراثبات این امرند که تأثیرات ژنتیکی در ایجاد و تکوین اعتماد بنفس نقش دارند. نتایج اینگونه پژوهشها مبرهن میکنند که بنا بر نظر خانم آسترید شوتز، محقق سرشناس اعتماد بنفس، “ظاهراً هر نوزادی که بدینا می آید وارث مقداری از اعتماد بنفس است.” خانم آسترید شوتز، در ماحصل تحقیقات خویش در این زمینه اینطور مینویسد:

 ” عوامل ارثی (ژنتیکی) تعیین کنندۀ نوع و شیوۀ ارتباط و برخورد کودک با جهان بیرون از خویش است. این امر بیانگر اینستکه نوزاد نسبت به محیط زیست اجتماعی خویش از خود چه نوع کنشها و واکنشهائی را بروز میدهد.” (1)

برای مثال بچه ایکه از همان اوان کودکی خویش بشدت خجالتی است، کمتر نسبت به چیزهای غریب و نا آشنا از خود کنجکاوی نشان میدهد. این کودک بیشتر نیاز به توجه و مراقبت والدین خویش دارد. دقیقاً برعکس کودکی که رها از هر گونه خجلتی با شور و هیجان، جستجوگری و کنجکاوی میکند. بنا بر نظر خانم شوتز، با این نوع رفتار “روند و فراگرد تقویت اعتماد بنفس آغاز میگردد. روندی که میتواند به تکوین و تحکیم خصوصیات شخصیتی فرد منجر شود.” (2)

البته کودکی که خجالتی است، تنها بدلیل این عامل ارثی خویش، ضعف اعتماد بنفس پیدا نخواهد کرد. و طبیعتاً هر بچه ای هم که خجالتی نیست و پُر از شور و هیجان و کنجکاوی است، حتماً صاحب اعتماد بنفس قوی نخواهد شد. اینکه یک کودک چگونه رشد کرده و بزرگ خواهد شد، تنها به عوامل ارثی او بستگی ندارد. بلکه بمقدار بسیار زیادی به شیوۀ تعلیم و تربیت والدین او و نوع رابطه ای که آنها با فرزند خویش برقرار میکنند، بستگی دارد. خانم آسترید شوتز در جواب این سئوال که “آیا انسانها میتوانند شیوه هائی چون خوشبین بودن، مثبت فکر کردن و اعتماد بنفس را بیا موزند؟”  اینطور جواب میدهد:

“بطور محدود بله. داشتن مواضع مثبت در زندگی، مثل خوشبینی و اعتماد بنفس، دستکم بیست و پنج در صدش بطور ذاتی در میراث ژنی ما انسانها وجود دارد. علاوه بر این مقدار، تجارب ما در کودکی و نوجوانی و جوانی نیز نقش عمده ای دارند. البته در سنین بالاتر تا بهنگام پیری و کهولت سن نیز نمونه ها و شیوه های پندار و کردار ما انسانها از طریق تمرین، چه در انواع گوناگون درمان روانیها و خواه از راه بکار بردن شیوه های دیگر دستیابی به تمدد اعصاب و تنش زدائی درون، تغییر حاصل خواهد شد.” (3)

در اینصورت خوشبینی، مثبت اندیشیدن و اعتماد بنفس را هر انسانی در هر دوره و زمانی از عمر خود میتواند بکمک تمرینهای گوناگونان فکری و عملی بیاموزد و در عمل حاصل این تجارب را جزئی مهم و برجسته از شخصیت خویش بگرداند.

نقش خانواده و تأثیر تعلیم و تربیت در چگونگی تقویت و تضعیف اعتماد بنفس بهنگام کودکی، نوجوانی و جوانی:

حال بپردازیم به تأثیر تعلیم و تربیت در خانواده. یعنی در رابطه با اعتماد بنفس تجاربی را که هر انسانی در دوران کودکی و نوجوانی و جوانی خویش میکند، از جنبه روانشناسی بررسی و تفحص کنیم. بزبانی روشنتر، ببینیم کدامین عوامل میتوانند در این دوره ها از زندگی هر فرد اعتماد بنفس را در او تقویت و یا تضعیف کنند؟

 پژوهشگران اعتماد بنفس سه دسته از تجارب بسیار مهم را چه در دوران کودکی و نوجوانی و خواه جوانی، در انسان ذکر میکنند:

تجربۀ اوّل. والدین من مرا بی چون و چرا دوست میدارند:

اگر دوستی و محبت والدین نسبت بفرزندشان بی چون و چرا باشد. یعنی ابراز محبت آنان به فرزند خویش دارای چنان کیفیتی باشد که کودک در درون خود این یقین را پیدا کند، والدین من، ” مرا آنطور که هستم، یعنی بی چون و چرا دوست میدارند.” این یقین سبب خواهد شد که اعتماد بنفس در کودک زیاد شود. چرا؟ و چه وقت کودک به یک چنین باور و یقینی خواهد رسید؟

نظر غالب روانشناسان اینست: اگر والدین (و یا هر شخص دیگری که با کودک رابطۀ نزدیک دارد و یا مسئولیت تربیت او را بعهده دارد و یا در آن شرکت میکند. مثل پدر و مادر بزرگها، خواهران و برادران بزرگتر و …) عشق و محبت و دوستی خود بفرزند خویش را بدون هیچگونه شرط و شروطی ابراز کنند. این عمل سبب خواهد گردید در درون کودک احساسی با این محتوا بوجود آید: “من دوست داشتنی و با ارزش هستم.” در اثر ایجاد این احساس در کودک، او بتدریج باین نتیجه خواهد رسید که موجودی با ارزش و ارجمند است.

در واقع هر انسانی که در ابتدای زندگی خویش با اهمیت بودن وجود خود را احساس کند، هر چه بزرگتر میشود نسبت به ارزشمند بودن خود معرفت بیشتری پیدا میکند. کودکی که چنین تجربه ای را در دوران طفولیت خویش کرد، در طی زمان به عزیز و گرامی بودن وجود خود، باور و اعتماد میکند.

روان تحلیلگر سرشناس آمریکائی، هاینس کوهوتHeinz Kohut  در دهۀ هشتاد قرن بیستم، بهنگام تحقیق و شناسائی”خود” روانشناختی انسان، باین نتیجۀ بسیار جالب رسید:

“هر نوزادی بهنگام چشم در چشم دوختن خود با مادرش، در برق شادی چشم مادر، به اهمیت وجود خویش و دوست داشتنی بودن خود پی میبرد.” (4)

حال بر عکس هر کودکی که احساس کند، پدر و مادرش تنها زمانی او را دوست خواهند داشت که بچه ای “حرف شنو و سربراه” باشد. علاوه بر این در مدرسه “نمرات درسی بسیار خوب تا حد عالی” بدست آورد. بد تر و فاجعه آمیزتر از این دو، اگر فرزند “کاملاً مطیع و فرمانبردار” والدین خویش بود، آنگاه او ارزش دوست داشتن پیدا میکند. در اثر این تجربه، کودک احساس خواهد کرد او تنها زمانی ارزش دوست داشتن دارد که مطیع والدین خویش باشد. این تجربه سبب خواهد گردید که کودک نتواند در درون خویش اعتماد بنفس باثباتی را کسب کند و در طی زمان آنرا رشد دهد. زیرا او قادر نمیشود، خود بودن خویش را احساس کند. در اینصورت در درون او این احساس و تصور بوجود میآید که ارزش وجود او، بستگی به ارضاء توقعات والدینش دارد.

بهمین خاطر کودکی که بطور طبیعی درون گرا است و بر اساس استعدادهای ذاتی و علایق منطبق با مراحل رشد خویش، خود انگیخته فعال میشود، بدنبال ارضاء نیازها و علایق درونی خویش نخواهد رفت. بلکه مجبور میشود برون گرا گشته و در ابتدا فرمانبری از پدر و مادر خود را بجای خواسته های درونی خویش بنشاند. سپس تا آخر عمر خود اطاعت و فرمانبری از دیگرانی که در برون او هستند را هدف زندگی خود کند. با آموختن این شیوه از اندیشه و عمل، کودک باور و اعتماد بخود و توانائیهای خویش را رها میکند. او بطور حتم و برای همیشه در بیرون از وجود خود، خویشتن را گماشته و خدمتگذار ارضاء توقعات این و آن صاحب قدرت، گمان میبرد.

علاوه بر امر بالا، اگر از فرزند خطائی سرزد، – امری که در دوران کودکی غیر قابل اجتناب است و تصحیح اشتباهات جزئی مهم از رشد هر کودک و نوجوان و جوان و اصلاً هر انسانی است – اما والدین او خطای او را بمثابه “ضعف شخصیت” او ارزیابی و قلمداد کردند. کودک در بها دادن بخویش و یافتن اعتماد بنفس، یعنی باور به توانائیهای خود، چنان دچار گیجی و سردرگمی و دست آخر شک و تردید خواهد گردید، که در روان او آثار زخمی دیرپا بجا خواهد ماند.

برای مثال اگر والدین و یا مربیان کودک بهنگام انتقاد از عمل خطای او، سرزنشهائی با الفاظ و کلماتی چون، “بی عرضگی”، “بی لیاقتی”، “بی شعوری” و … به کودک نسبت دادند و بیان کردند. یعنی بجای نقد عمل خطای کودک، به شخصیت او توهین کردند و او را حقیر و زبون قلمداد نمودند. کودک در اثر این رفتار غلط مربیان خود، سخت شرمگین و خجالت زده خواهد شد. این شرمندگی سبب خواهد گردید، او بتدریج این تصور درش بوجود آید که او موجودی حقیر و بی ارزش است. این شیوه از “تعلیم و تربیت”، سمّ مهلکی سخت ویرانگر اعتماد بنفس در درون هر کودک، نوجوان و یا جوانی خواهد گردید.

در حقیقت تنها این عمل کودک است که باید نقد شود تا کودک تفاوت میان عمل خوب و درست و بد و نا درست خویش را در طی زمان بیاموزد. اگر شأن و مقام انسانی و شخصیت رو به تکوین و رشد او، مورد سرزنش و بی احترامی قرار گرفت، او هرگز شخصیتی قوی و با ثبات پیدا نخواهد کرد. بدتر از آن اینکه کودکی که مدام تحقیر شود، توانائی سنجش کار خوب از بد را نیز نمی آموزد. 

واقعیت روانشناختی، بخصوص در جوامعی مثل میهن ما ایران که منش استبدادی همه جا حضوری مخرب و ویرانگر دارد، اینست: هر فردی در کودکی و نوجوانی و جوانی خویش بی ارزش و تحقیر شود،  نه تنها نمی آموزد برای شخصیت و وجود خویش بهائی قائل شود. بلکه برای شأن و مقام، و شرف و شخصیت انسانهای دیگر هم هیچگونه ارزشی را برسمیت نخواهد شناخت. از دید نویسندۀ این سطور، تمامی مستبدین، با هر شکل و نامی که بخود دهند، بدون استثناء این نوع از “تعلیم و تربیت” را تجربه کرده و آموخته اند.

کودک، نو جوان و یا جوانی که دست به عملی غلط میزند و برای مثال منعی را زیرپا میگذارد، بایستی در آن امر و وضعیت کاملاً مشخص که از او خطا سر زده است، اشتباه او به او گوشزد شود و راه جبران خطای او نیز باو آموزش داده شود. با اینکار کودک اولاً قادر به قبول انتقاد و نقد عمل خطای خود میشود و ثانیاً میآموزد اشتباه خویش را تصحیح کند. اما اگر خطای او بمثابه عملی اساساً “زشت و خبیث” و بیانگر “خود کامگی و وحشیگری و خود خواهی” او، تلقی و محکوم گردید. یعنی مربیان او مابین عمل کودک و شخصیت انسانی او تفاوتی قائل نشدند، در درون کودک بتدریج این باور و گمان تکوین و تحکیم مییابد که او”ذاتاً” آدمی بد و خبیث است. در حقیقت کلّ فاجعه از اینجا شروع میشود که در اندیشۀ کودک، نوجوان و جوان این باور غلط بوجود خواهد آمد که او برای همیشه غیرقابل تغییر، تحول ناپذیر و خوار و زبون باقی خواهد ماند. 

تجربۀ ب. من قادر بانجام کار و تغییر در زندگی خودم هستم:

اگر والدین از فرزند خویش فقط انتظار موفقیت و ظفرمندی در هر کار و فعالیتی را داشته باشند و این انتظار را نیز امری کاملاً طبیعی و بدیهی بدانند. در عین حال هر گونه خطا و اشتباه، و یا شکست موقتی فرزند در هر زمینه ای را بمثابه “فاجعه” ارزیابی و محکوم کنند و یا بسیار بدتر از آن، خطا و عدم موفقیت فرزند را با دریغ کردن دوستی و محبت خود نسبت او،  تنبیه و مجازات کنند. در اینصورت فرزند آنان بسختی قادر خواهد شد در درون خود احساسی از توانا بودن به کار و فعالیت، و یا اصلاً تغییر دادن وضعیت زندگی خود را بیاموزد.

در اثر محکوم کردن او به ناتوانی، او اعتماد و باور به قابلیت اثرگذاری خود بر امور زندگی خویش را از دست خواهد داد. در اینصورت او نه تنها از هر گونه ابداء و ابتکار و ریسک کردنی بشدت میترسد، بلکه تصور هر تغییر و تحولی نیز در درون او ایجاد هراس میکند. چرا که از همان اوان کودکی و نوجوانی خویش میآموزد، بهنگام دست زدن به هر کار و فعالیتی، از آغاز و قبل از هرگونه حرکتی، در ذهن خویش طرح شکست و عدم موفقیت را بریزد و از آن وحشت کند.

امر بسیار مهم دیگر اینکه بهمان اندازه که غلو و زیاده روی در انتقاد از کودک برای اعتماد بنفس او زیان آورد است. بهمان مقدار نیز تشویق و تمجید و ستایش نابجا از کودک مضّر و ویرانگر اعتماد به توانائی تغییر در او خواهد گردید. والدینی که فرزند خویش را بصورت کمال مطلوب، هم برای خود فرزند و هم برای دیگران، جلوه  میدهند، علاوه بر آن هر کار و عملی را که از فرزندشان سر زد، خوب و عالی و بی نظیر قلمداد و ارزیابی کنند، در واقع در هر کاری و فعالیتی تصدیق صد در صد فرزند خویش باشند، درست عکس آنچه در آرزوی رسیدنش هستند، یعنی ایجاد اعتماد بنفس قوی در فرزند، حاصلشان خواهد شد. چرا که با ستایش بی جا و بی محل و بیش از حد فرزند، او نمی آموزد، نقاط قوت و ضعف خویش را بطور عینی تخمین زده، بدرستی شناسائی کند. این عدم شناخت سبب خواهد گردید که فرزند قادر به ایجاد اعتماد بنفسی با دوام برای خویش نشود. در عمل اعتماد بنفس این کودک نیز همانند کودکی که مدام سرزنش و نکوهش میشود، سُست و بی ثبات خواهد گردید.

کودکی قادر به انجام کار و فعالیت و تغییر دلخواه در زندگی خویش خواهد شد که از طریق تجارب شخصی خود نقاط ضعف و قوت خویش را بطور عینی بشناسد. این کودک در اثر زمان قادر میشود، نقاط ضعف خویش را غیره قابل تغییر نداند و از آنها ترس و دلهره به دل راه ندهد. او یاد میگیرد بمرور زمان نقاط ضعف خود را به قوت و توانائی تبدیل کند. برای هر کودک، نو جوان و جوانی شناخت نقاط ضعف و قوت عمل و اندیشۀ خود، حائز بیشترین اهمیتها است. زیرا که به یمن این شناخت هر انسانی قادر میشود، ناتوانائیهای خویش را شناخته و در پی تصحیح آنها بر آید. در کنار اینکار او قوتهای خویش را نیز توسعه و تکامل داده و میتواند روز بروز آنها را بهتر و پُر بارتر کند. 

تجربۀ ج. این درست است و این غلط و نادرست است:  

 والدین از طریق آموزش قوائد و اصول و ارزشهائی ثابت و کاملاً روشن و شفاف، همراه با نشان دادن مرزبندیهای پُر معنی میان خوب و بد، و از این دو مهمتر، با رفتار تربیتی ثابت و استوار و محکم خویش، اصول و ارزشهای اساسی و پایدار را بفرزند خود انتقال میدهند.

اگر فرزند از مربیان خویش بموقع و سروقت تشخیص عمل “درست و صحیح” از “نادرست و غلط” و “خوب و خیر” از “بد و شرّ” را آموخت. این فرزند برای همیشه از شک و تردیدها میان صواب و ناصواب بودن پندار و کردار و گفتار خویش مصون خواهد ماند. مردّد و دودل بودن و ماندن مابین اندیشه و عمل خوب و یا بد، وجود و هستی انسان را بطور دائم آزار میدهد. علاوه بر آن شک و تردید میان خوب و بد، گاه و بیگاه  حیات و هستی انسان را بخطر می اندازند.

اصول و ارزشهای پایه ای ثابتی که هر کودک و نوجوان و یا جوانی بیاموزد و تجربه کند، بعدها در طول عمرش، هر زمان خواست برای امور مهم زندگی خویش تصمیم بگیرد، مشعلی میشوند راهنمای اندیشه و عمل او در گرفتن بهترین و درسترین تصمیمات.

 چرا که ارزشها و اصول اساسی و پایه ای که درونی فرزند میشوند، تا آخر عمر او، باو اطمینان خاطر و اعتماد بنفس میدهند. او به یمن این اصول و ارزشهای روشن و پایدار که درونی او گشته اند، قادر خواهد شد، درست و نادرست بودن پندار و کردار و گفتار خویش را بشناسد. علاوه بر آن توانا میشود، امور زندگی خویش را خوب ارزیابی کند.

اگر فردی در همان اوان کودکی و نوجوانی خویش، جهت یابی عمل خوب از بد، و خیر از شرّ را نیاموخت، در جوانی و حتی تا آخر عمر خود، با مشکلاتی بس سنگین بایستی دست و پنجه نرم کند. زیرا که قادر نخواهد شد، موضع حق از ناحق را برای خود تعیین و مشخص کند. در حقیقت ماندن در موضع حق نیاز به جرأت و شهامتی محکم و استوار دارد. این دو نیز بدون خاطرجمع بودن بر درستی حق و نادرستی ناحق، یعنی بدون اعتماد بنفس قوی قابل تشخیص و تصمیم گیری نیستند.

بنا بر تحقیقات متعدد روانشناختی، هر انسانی بطور ذاتی صاحب اخلاق است. ولی اخلاق ذاتی نیز نیاز به پرورش، تمرین و بازگوئی و تصدیق و تأیید مربیان کودک دارد. ربط اعتماد بنفس با اخلاق امری بسیار با اهمیت و در خور مطالعه، تحقیق و تفحص است.

امر دیگری که ربط مستقیم با اعتماد بنفس دارد، حالات روحی و روانی و کیفیتهای احساسی هستند که فرد در دوران کودکی و نوجوانی و جوانی خویش تجربه میکند. غالب روانشناسان محقق اعتماد بنفس معتقدند:

 هر انسانی که در اوان کودکی در محیط اجتماعی رشد کند که به اعتماد بنفس او آسیب رسد. یعنی در آن دوران او و شخصیت او انسانی او مدام خوار و ذلیل شود، پیامدهای روحی و روانی وخیمی در انتظار او خواهند بود. چونکه محتوای روح و روان او غالباً مملو از احساسات منفی هستند. زیرا که به اعتماد بنفس او صدمات و لطمات فراوان وارد آمده اند.

در اثر این صدمات او قادر نیست بخود و وجود خویش بهای لازم را بدهد. در اینصورت تمامی عمر خود را در رنج و محنت بسر خواهد برد. در اثر ضربه هائی که به شخصیت و اعتماد بنفس او وارد شده اند، احساسات او ثبات لازم و کافی را تجربه نمیکنند و نکرده اند. بهمین دلیل نیز احساسات او بشدت ضعیف و بی ثبات باقی میماند. این فرد از جنبۀ روحی غالباً در رنج و درد و عذاب بسر میبرد.

مک کای و فانینگ، دو روانشناس آلمانی نویسندۀ کتاب “اعتماد بنفس، قلب شخصیتی سالم” ساز و کار بی ثباتی احساس را در ضعف اعتماد بنفس شناسائی کرده و مینویسند:

“اگر به اعتماد بنفس انسانی در کودکی آسیب رسد (مثلاً تحقیر شود)، او تمامی خاطرات خود آگاه و ناخود آگاه آن آسیبها را در همۀ وضعیتهای ناگوار طفولیت خویش در درونش بطور زنده نگاه خواهد داشت. او همۀ این عذابها و ناراحتی ها را در حافظۀ روح خویش، حفظ خواهد کرد. در آن وضعیتهای ناخوشایند، او یا خود را اصلاً احساس نمی کرده است و یا احساسی بغایت بد و دردآور داشته است.” (5)

این ساز و کار روحی در عمل اینگونه صورت میگیرد: زخمهای عمیقی که به اعتماد بنفس انسان در کودکی وارد میشوند، زخمهائی هستند که هیچگاه آثارشان از میان رفتنی نیستند. آثار این جراحات در اثر درمان روانیها و یا تمرینهای روحی شادی آور مثل ابتکار و خلاقیت، شاید تنها بطور سطحی شفا یابند. ولی بهنگام هر گونه انتقاد، شکست، عمل خطا و یا خوار و ذلیل شدن نو و تازه ای، آن خاطره های دردآور اوان کودکی بار دیگر در درون فرد زنده و فعال میشوند. حاصل فعال شدن این احساسات منفی، که غالباً نیز ناخود آگاه هستند، اینستکه فرد بشدت آزرده و ناراحت میشود. او از خود بیخود میشود و ترسی مبهم وجود او را فرا میگیرد. گاهی نیز گرفتار بیخوابی های آزار دهنده خواهد شد. در درون این فرد صدائی قدیمی، ولی کاملاً آشنا، او را وادار میکنند که بخود بگوید: “من موجودی خوار و زبون و بی ارزشم.” این صدای آشنای قدیمی او را بشدت ناراحت و آزرده خاطر، و گاه کزکرده و افسرده میکند.

چرا این حالات بد روانی در او بوجود میآیند؟ زیرا که در اثر هر انتقاد، هر شکست و ناکامی، و یا اهانتی تحقیر کننده که باو وارد شوند، هر چقدر کوچک و جزئی و گاه فوق العاده بی اهمیت، آن تجارب بد دوران کودکی در درون او بدون ممانعت و پیش گیری، بار دیگر افروخته و شعله ور و فعال میشوند. بهمین خاطر رفتار و گفتار و پندار اینگونه افراد بشدت واکنشی هستند. زیرا که عقل و تدبیر انسانی آنها، مجال فعال و خلاق شدن را نمی یابند.

خلاصه و جمع بندی اثر تربیت در خانواده و محیط اجتماعی بر اعتماد بنفس اینها هستند:

تجارب تعلیم و تربیتی، در دوران کودکی و نوجوانی، عامل بس مهمی برای تقویت و یا تضعیف اعتماد بنفس در انسان هستند. غالب انسانهائیکه در زندگی و کارها و فعالیتهای خویش خیلی زود از خود و توانائیهای خویش قطع امید میکنند، اعتماد بنفس ضعیفی دارند. اینگونه افراد میتوانند در خود و درون خویش تغییر بوجود آورند و اعتماد بنفس خویش را قوی کنند. حاصل تحقیقات جدیدی که توسط روانشناسان سر شناس در مورد اعتماد بنفس بوجود آمده اند، نظری نو و جدید را بما گوشزد میکنند.  برای مثال ناتانیل براندن، روان درمانگر و محقق سرشناس آمریکائی که کتابهای متعدی پیرامون اعتماد بنفس انتشار داده است، مینویسد:

“سطح و درجۀ اعتماد بنفس ما در دوران کودکی، برای همیشه تعیین و تثبیت نخواهند شد. هنگامی که ما بالغ تر و مسن تر شدیم، قادریم مقدار و سطح اعتماد بنفس خود را رشد دهیم و آنرا بهتر و بیشتر کنیم. البته بهمین نسبت نیز میتوانیم آنرا بد تر و ضعیفتر کنیم.” (6)

 در اینصورت هر انسانی قادر است در هر زمان از عمر خویش، بکمک خواست و ارادۀ خود، اندیشه و عمل خویش را تغییر دهد و اعتماد بنفس را در درون خویش بهتر و قویتر کند. در واقع به یمن تغییر نفس خود، میتوان اعتماد بنفس را نیز تغییر داد و آنرا قویتر و کار سازتر کرد.

اما سئوال اصلی و بس مهم اینست: ما چگونه میتوانیم درون خود را تغییر دهیم و صاحب اعتماد بنفس قوی گردیم؟ پاسخ به این پرسش را از دید روانشناسی فردی و اجتماعی در نوشتۀ بعدی بنظر خوانندگان گرامی خواهم د رسانید.

منابع و مأخذها:

1.

 Astrid Schütz: Selbstwertgefühl – je mehr, desto besser? Beltz PVU, Weinheim            2005

 2- همانجا ص 32 ببعد.

3- مصاحبه با مجلۀ ماهانۀ علمی “روانشناسی روز” Psychologie Heute چاپ آلمان،  ماه آپریل 2005. 

4. 

Auf der Suche nach dem Selbst: Kohouts Seminare zur Selbstpsychologie und Psychotherapie. Pfeiffer, München 1993 [am. Orig.: The Kohut Seminars on Self Psychology and Psychotherapy with Adolescents and Young Adults. W. W. Norton & Company, New York 1987]

5. 

–  Mathew McKay, Patrick Fanning: Selbstachtung. Das Herz einer gesunden Persönlichkeit. Junfermann, Paderborn 2004  

6. 

Nathaniel Branden: Die sechs Säulen des Selbstwertgefühl, Pieper, München 2003

اخبار مرتبط

دیدگاه خود را بنویسید

لطفا دیدگاه خود را وارد کنید
لطفا نام خود را اینجا وارد کنید