به خاطر همین حرف، 11 شب مرا در تهران بندی کردند! مردم تهران مردم فهمیدهای بودند و فوراً مقصود مرا فهمیدند و قصه را دهان به دهان نقل کردند. مردم مشهد اگر حواسشان مثل مردم تهران جمع بود، اصلاً حادثه مسجد گوهرشاد به وجود نمیآمد. مردم تهران خواستند از من حمایت کنند، این طور نکردند که بزنند و از من[حمایت] بکنند، بلکه سه چهارهزار نفر به آرامی سیاهپوش شدند و در کوچهها و خیابانهای تهران راه افتادند و شعار دادند که: «ما شاه بابی نمیخواهیم/ شاه وهابی نمیخواهیم/ ما نان ارزاق نمیخواهیم/ پلیس و قزاق نمیخواهیم» خبر به گوش پهلوی رسید، رئیس شهربانی را خواست که: «چه کار کردی که مردم علیه ما شعار میدهند؟» گفت: «یک آخوند گنابادی بوده، بالای منبر یک حرفهای بیخودی گفته، گرفتیم حبسش کردیم».
*از فاجعه کشتار مسجد گوهرشاد برایمان بگویید.
*کشف حجاب توسط رضاخان در بسیاری از علما و متدینین انگیزه ایجاد کرد تا در برابر حکومت بایستند. در این میان حضرت آیتالله حاجآقا حسین قمی به تهران سفر کرد تا رضاخان را از کشف حجاب برحذر دارد. شاه نه تنها جلوی کشف حجاب را نگرفت، بلکه ایشان را در باغی بازداشت کرد. علاوه بر این به مأمورین مشهد دستور داد تا مقربین آیتالله قمی را هم بگیرند. آنها هم 15 نفر از علمای شاخص مشهد از جمله مرحوم حاج شیخ عباس قمی (مؤلف مفاتیحالجنان) و حاج شیخ علی اکبر نهاوندی و حاج شیخ مهدی واعظ و حاج شیخ غلامرضا طبسی و امثال آنها را دستگیر کردند و میخواستند مرا هم بگیرند.
*شما در این مقطع، یعنی فاجعه مسجد گوهرشاد چند سال داشتید؟
* در آن وقت من یک جوان 27 ساله بودم و هیچ گونه تجربهای در اداره این گونه اجتماعات نداشتم. اصلاً تا آن موقع این همه جمعیتی را که انگیزه انقلابی داشتند، در یک جا مجتمع ندیدهبودم. کار دشواری بود که البته با کمک خدا انجام شد.
زمانی که در قضیه مسجد گوهرشاد مرا گرفتند و در یک اتاق زندانی کردند و مردم ریختند و مرا از آنجا بیرون کشیدند و رئیس اطلاعات شهربانی را که آمد مقابله کند، زدند و کشتند، اگر آن کارها را نمیکردند، جنگ مشهد پیش نمیآمد. اگر مردم مشهد مثل مردم تهران میرفتند و تظاهرات میکردند، خود به خود یله میشدم، ولی نکردند. آنجا آنطور قسمتشان نبود.
*بعضی میگویند وقتی نام بهلول برده میشود، بهلول زمان امام جعفر صادق(ع) تداعی میشود. اسم واقعی شما چیست و چرا به شما بهلول میگویند؟
*اسم من محمدتقی است. قدیمها نام فامیل وجود نداشت. از دوره پهلوی نام فامیل پیدا شد. قبل از آن فقط یک نام بود. یا حسن بود یا علی یا حسین. دیگر تفکری و تشکری و اعتمادی و اقتصادی و از این حرفها نبود! من پیش از این حرفها در دهان مردم به بهلول مشهور شده بودم، وقتی که پهلوی امر کرد که باید شناسنامه داشته باشیم و نام فامیلی لازم است، گفتم بهلول را نام فامیلم بنویسند.
*من از سنین کودکی همراه با درس خواندن، منبر رفتن را شروع کردم. البته در کودکی تنها برای زنها منبر میرفتم. همیشه بعد از درس و منبر، در اوقات فراغت به بازیهای کودکانه و بیشتر به بازی با حیوانات میپرداختم. زنهای محل هم میگفتند نه به آن منبر و روضهات و نه به این بازیگوشیهایت! رفتارهای تو مثل رفتار بهلول زمان امام صادق(ع) است. تقریباً از همان زمان و به دلیل همان تشابه این اسم روی ما ماند.
*شما زیاد سفر میکنید. الآن هم ظاهراً عازم سفر هستید.
*بله، باید اول بروم تهران و بعد هم به خوزستان. از ناصریه و دزفول و شوشتر و چند جای دیگر برای منبر دعوت دارم.
*به چه کشورهایی سفر کردهاید؟
*بسیاری کشورها را دیدهام: پاکستان، هندوستان، عراق، حجاز، سوریه، مصر. . .
*در مصر مشغول چه کاری بودید؟
*ساعت چند است؟
10* دقیقه به 11.
*بسیار خوب. پس هنوز تا نماز وقت هست. بعد از 31 سال که در زندان افغانستان بودم، حکومتها بدل شد و حکومت جدید افغانستان تصمیم گرفت که دیگر مرا از زندانش خلاص کند و از من پرسیدند کجا میروی؟ گفتم هر جا که مرا جا بدهند. دیدم اگر در افغانستان بمانم، باز ممکن است کارهایی بشود که کارم به زندان برسد، چون قضیه سنی و شیعه و این حرفها بود، برای همین تصمیم گرفتم از آنجا بروم. پرسیدند کجا میخواهی بروی؟ گفتم اگر به مصر بفرستید که دارالعلم دارد، برایم بهتر است. مرا با هواپیما به مصر فرستادند. به مصر که رسیدم، اول در یک مسافرخانه جای گرفتم. در آنجا چهار طلبه ایرانی بودند که در رادیوی مصر به طرفداری از جمال عبدالناصر و به ضد پهلوی کار میکردند. آن چهار نفر فکر کردند که من مزاحمشان هستم و اگر آنجا باشم، بازار آنها میشکند. یک کاری کنیم که اقامتش بگذرد و محکوم به اخراج شود و ما آسوده باشیم. این توطئهای بود که آن چهار طلبه برای من کردند. به دیدنم آمدند و من با آنها مشورت کردم که در اینجا چه کار کنم؟ گفتند شما هیچ کاری نکنید. آسوده بنشینید. ما خودمان میرویم و با مقامات عالی صحبت میکنیم و برای شما کاری را درست میکنیم. آنها ما را به انتظار گذاشتند، ولی مقصدشان این بود که اقامتم طولانی و محکوم به اخراج بشوم. من هم که نمیدانستم فقط یک ماه وقت دارم و یک ماه دیگر اقامتم تمام میشود، چون به انگلیسی نوشته بود.
این ماند و یک ماه گذشت. در مدتی که آنجا بودم، به جامعالازهر رفته و اعلام کرده بودم که طلبههای آنجا هر کدام در ادبیات و علوم اشتباهاتی داشته باشند، من بیکارم و میتوان اشتباهاتشان را رفع کنم. هر روز تا 50 نفر از طلبههای الازهر برای پرسیدن اشتباهات درسیشان پیش من میآمدند. بعد از یک ماه که آنجا بودم، یک روز صاحب مسافرخانه آمد و گفت شما چرا این طور بیفکرید؟ از دوره اقامت شما سه روز گذشته و شما یا باید تمدید اقامت کنید یا خارج شوید، چون شهربانی گفته هر کس یک روز بیشتر از اقامتش اینجا ماند، اطلاع بدهیم. ما تا به حال اطلاع ندادیم. یا اقامتتان را تمدید کنید یا ما مجبوریم به شهربانی اطلاع بدهیم. من که دیدم این طور است، تصمیم گرفتم بروم، چون پیش خود فکر کردم حالا که این طور شده، نمیتوانم بمانم. فهمیدم که آن چهار نفر به من خیانت و مرا غافل کرده بودند، ولی حالا دیگر وقتش گذشته بود. روز آخر هر کدام از طلبههای الازهر که میآمدند اشتباهاتشان را بپرسند، میگفتم فردا دیگر نیا که من باید بروم. یک نفر از آنها پرسید: «چرا شما این طور زود میروید؟ چرا نمیمانید که ما از شما استفاده کنیم؟» گفتم: «من که آمده بودم دائمی در اینجا بمانم، ولی این طور واقعهای شد و چهار نفر گفتند ما برای تو کرسی درست میکنیم و نکردند و سه روز هم اضافی از اقامتم گذشته و مسافرخانهچی هم باید مرا تحویل شهربانی بدهد و آنها هم مرا تحویل ایران میدهند. » آن طلبه گفت: «اگر من بتوانم برای شما اقامت بگیرم، میخواهید؟» گفتم: «بله، ولی این آقا میگوید قانوناً ممکن نیست.» گفت: «برای این میگویید ممکن نیست که مرا نمیشناسید. من پسر وزیر تبلیغات مصر هستم. الآن به پدر خود میگویم که برود پیش خود عبدالناصر و برای شما اقامت بگیرد. محتاج هیچ جایی نباش» رفت و به پدرش گفت و او گفت بیاید خودم او را ببینم. شب مرا مهمان کرد و نان داد و بعد از اینکه من رفتم خوابیدم، رفت و با جمال عبدالناصر حرف زد که این کسانی که از ایرانیها آوردی در رادیو که ضد پهلوی صحبت کنند، کاری از دستشان ساخته نیست، چنین آدمی هست. او را نگه بدار، چون او میتواند ضد پهلوی صحبت کند.
فردا صبح آمدند که شما را اداره رادیو خواستهاند. رفتم آنجا و رئیس رادیو بیمقدمه گفت که شما به شعبه عربی و فارسی رادیوی تبلیغی جامعالازهر از طرف جمال عبدالناصر مقرر شدهاید و اگر قبول میکنید، قرارداد را امضا و شروع به کار کنید. قضیه خدایی شد. طی الارضهای ما از این نوع است!
آن چهار طلبه شما را غافلگیر کردند، غافل از اینکهو مکروا و مکر الله والله خیر الماکرین.
این بود که از آن روز مجری شدم و صحبت میکردم و شعرهای هزلی که گفته بودم میخواندم. شعر هم زیاد گفتم. برای شاه ایران گفته بودم: شاه ایران دیشب از ایران گریخت/ روبه مکاری از شیران پابرجا گریخت/ آنکه میکردند کفار آریامهرش لقب/ شاه بی دین و علم از ترس شمشیر مسلمانان گریخت….
بعد از واقعه مسجد گوهرشاد شما به چه طریق از معرکه گریختید؟
کسانی که دور من بودند و میجنگیدند، مرا از معرکه بیرون کشیدند و چهار نفر از باوفاترینآنها با من ماندند. داخل کوچهای شدیم و دیدیم در خانهای باز است و خانمی در برابر در ایستاده است. به ما گفت: «کجا میروید؟» یکی از ما گفت: «صدایت را بالا نبر. ما از کشتار مسجد گوهرشاد فرار کردهایم. » خانم سؤال کرد: «شیخ بهلول کجاست؟ آیا او سالم است؟» یکی از همراهان به من اشاره کرد و گفت: «این همان شیخ است. » خانم گفت: «بفرمایید داخل خانه.» بعداً فهمیدیم که این خانم از اهالی قوچان و مقیم مشهد است و از طریق اجاره دادن خانهاش به زائرین امام رضا(ع) امرار معاش میکند. تا اذان صبح در خانه آن زن ماندیم. هنگام اذان برای ما لباس پاکیزه آورد و ما لباسهای خونآلودمان را عوض کردیم و نماز خواندیم. صبح وقتی که این خانم داشت از منزل بیرون میرفت به او گفتم اخبار شهر را جمعآوری کن و برای من بیاور.
حدود ساعت 10 صبح بود که او برگشت و گفت: «مأمورین خیلی سعی میکنند تا شهر را به حالت عادی برگردانند. خونهایی را که بر در و دیوار حرم بود، شستهو مغازهداران و کسبه را هم مجبور کردهاند تا مغازههای خود را باز کنند. در تمام شهر مأموران به دنبال شیخ بهلول میگردند و میخواهند خانهها را به نوبت بازرسی کنند. » من دیگر صلاح ندانستم در خانه آن زن بمانم و از همراهانم خواستم به شهر برگردند. خودم هم با آن زن ابتدا به روستای «سیسآباد» و پس از آن به طرف افغانستان حرکت کردم.
*در زمان کدام پادشاه به افغانستان رفتید؟
*در زمان ظاهر شاه.
*چه شد که دستگیرتان کردند؟
*من به قانون عمل کردم و رفتم به هرات پیش استاندار آنجا. دم استانداری سربازی ایستاده بود. گفتم: «برو به استاندار بگو که بهلول انقلاب مشهد از آنجا فرار کرده و به افغانستان پناه آورده. » او رفت و به استاندار گفت و دیدم که خودش بیرون آمد و احوالپرسی کرد و گفت خوش آمدید. بعد گفت: «شما باید در یک اتاق دربست مخصوص بمانید و با هیچ کس صحبت نکنید تا من به کابل خط بنویسیم و در باب شما کسب تکلیف کنم» یک ماه آنجا بودم تا از کابل خط آمد که اگر به زندگی در زندان قناعت دارد، نگه بدارید و اگر ندارد به ایران بازگشت بدهید. من ناچار بودم به زندان قناعت کنم، چون اگر به ایران برمیگشتم، مرا میکشتند. مرا به کابل بردند و 31 سال در زندانهای مختلف بودم.
*شما در افغانستان ازدواج کردید؟
*بله در آخر که از زندان برآمدم، ازدواج کردم و بچهای پیدا شد که مرده به دنیا آمد و مادرش هم مرد.
*پدر و مادرتان را در چند سالگی از دست دادید؟
*تا وقتی زندانی نشده بودم، پدر و مادرم بودند. در زندان بودم که خبر مرگ پدر و مادر و خواهر پی در پی به من رسید.
چند خواهر و برادر بودید؟
*فقط یک خواهر داشتم.
*به عنوان سؤال آخر اشارهای هم به تألیفاتتان بفرمایید.
200هزار بیت شعر دارم و همهشان را هم حفظ هستم. هیچ شاعری نیست که 200 هزار شعر خود را حفظ داشته باشد. خواهر و برادر که در آن واقعه کربلا را نوشتهام. کتاب مهمی که دارم و تا به حال چاپ نشده، مثنوی بهلول شامل 123 هزار بیت است که در برابر مثنوی ملای رومی گفتهام.
چند تا از ابیاتش را برای ما میخوانید؟
ذات حق را میسزد حمد و سپاس/ بهر نعمتهای بیحد و قیاس/ حمد او را هر چه گویم من سزاست/ چون که کرده است ما را راه راست
در مقابل شعر مطلع مثنوی یعنی بشنو از نی چون حکایت میکند، این را گفتهام: بشنو از خر چون حکایت میکند/ و از گرانباری شکایت میکند/ که به پشتم تا که پالون کردهاند/ زیر بارم زار و نالان کردهاند. . .
با تشکر از شما که وقتتان را در اختیار ما گذاشتید.
منبع : بنیاد ملی بهلول گنابادی
http://sheikhbohlool.ir/index.php?option=com_content&view=article&id=63&Itemid=65
◀ پی نوشت ها کشتار مشهد به روایت « اسناد وزارت خارجه آمریکا »
1- ستاره جهان ، مورخ 29 ژوئن 1934 ؛ هورنی بروک ، گزارش شماره 143 ( 15/ 4051 ، 891 ) ، مورخ 12 ژوئیه 1934
2- هورنی بروک ، گزارش شماره 478 ( 19/ 4051 ، 891 ) ، مورخ 18 ژوئن 1935
3 – هورنی بروک ، گزارش شماره 478(19/ 4051 ، 891 ) ، مورخ 27 ژوئن 1935
4 – چایداز. گزارش شماره 429 ( 40/ 404 . 891 ) ، مورخ 29 آوریل 1935
5 – فرین ، گزارش شماره 20 ( 1475 /00. 891 ). مورخ 22 اکتبر 1928
6 – هورنی بروک ، گزارش شماره 491 ( 22/ 4051 . 891 ) ، مورخ 2 ژوئیه 1935
7 – هورنی بروک، گزارش شماره 503 ( 23 / 4051 . 891 )، مورخ 9 ژوئیه 1935
8 – هورنی بروک، گزارش شماره 507 ( 24 / 4051 . 891 )، مورخ 12 ژوئیه 1935
9 – هورنی بروک، تلگرام شماره (1605 /00. 891 ) ، مورخ 18 ژوئیه 1935
10 – هورنی بروک . گزارش شماره 509 ( 1610 / 00, 891 ). مورخ 18 ژوئیه 1935
11- هورنی بروک ، گزارش شماره 512 ( 1611 /00. 891 ). مورخ 21 ژوئیه 1935
12 – همان
13 – هورنی بروک ، گزارش شماره 518 ( 1612 /00. 891 ). مورخ 25 ژوئیه 1935
14 – همان
15 – هورنی بروک ، « بازداشت گسترده مقامات دولتی – اعدام محمد ولی اسدی » گزارش شماره 660 ( 1629 /00, 891)، مورخ 24 دسامبر 1935
16 – در آنجا آمده است :« از خشونت [رضا شاه] علیه زیر دستانش حتی در مواقع شادمانی هم چیزی کم نشده بود. در ماه مه 1936 ، رضا شاه برای استقبال از پسر و ولیعهدش، محمد رضا ، که بعد از پنج سال تحصیل در سویس به کشور بر می گشت ، به بندر پهلوی ( انزلی امروزی) رفت. در راه ، توقفی هم در چالوس داشت:
در راه بندر پهلوی، شاه برای صرف ناهار در چالوس توقف کرد. باغبان تمام صبح سراسیمه مشغول آبیاری دار و درختان بودند تا همه چیزتر وتازه باشد. سرگرد پیبوس ، وابسته نظامی انگلیس ، که از پنجره هتلش ناظر این ماجرا بوده، تعریف میکند که شاه تقریباً به محض پیاده شدن از اتومبیلش ، کشیده جانانه ای به گوش یکی از باغبان ها نواخت، و قبل از اینکه از آنجا برود حق دو باغبان دیگر را هم به همان ترتیب کف دستشان گذاشت، و دستور داد دو درخت را که جا و یا شکل شان باب میلش نبود، از ریشه در آوردند. وقتی شاه از آنجا رفت معلوم بود که همه نفس راحتی کشیدند.» (صص 56 – 55)
17 – هورنی بروک ، گزارش شماره 518 ( 1612 /00. 891 ). مورخ 25 ژوئیه 1935
* منبع (15) محمدقلی مجد – «رضاشاه و بریتانیا» مؤسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی» ترجمه: مصطفی امیری- 1389 – صص 192 – 173
◀ پی نوشت ها واقعه گوهر شاد و کشف حجاب بر اساس اسناد« وزارت خارجه فرانس»
1 – مجلد 104 صفحه 38 تا 40 – 1/367 E
2 – با یگانی اسناد وزارت خارج فرانسه گزارش شماره 12 کنسول فرانسه از تبریز به تاریخ 21 ژوئیه 1935 1/364 E
3 – با یگانی اسناد وزارت خارج فرانسه، مجلد 104 صفحه 41 تا 43 – 1/367 E
4 – گزارش مطبوعاتی سفارت فرانسه به شمارۀ 32 از تهران مجلد 104 صفحه 1/364 E تاریخ 16 ژوئیه 1935
5 – مأخذ پیشین – مجلد 108 صفحه 73
6 – مأخذ پیشین – مجلد 108 صفحه
. (16)«قزاق: عصر رضاشاه پهلوی بر اساس اسناد وزارت خارجه فرانسه»، نویسنده و مترجم : محمود پورشالچی – انتشارات مروارید، 1984 – صص661 – 660 و صص 650 – 646