back to top
خانهدیدگاه هاجمال صفری : کشتاردر مسجد گوهر شاد، بهلول، کشف حجاب، صدیقه دولت...

جمال صفری : کشتاردر مسجد گوهر شاد، بهلول، کشف حجاب، صدیقه دولت آبادی و جنبش زنان (1) قسمت هشتم

 

خاطرات خود نوشت

بررسی خاطرات یک شهروند عادی و دیدگاه او در مورد مسایل مختلف جامعه

تیرباران محمد ولی اسدی یکی از خادمان وطن توسط دژخیمان رضا شاه

امروز بیست و نهم آذر ماه مصادف با تیرباران محمد ولی اسدی یکی از خادمان صدیق که در شهر مشهد مقدس و آستان قدس رضوی منشا خدمات بسیاری بودتوسط جلادان سفاک رضا می با شد.بنابر این نگاهی می اندتزیم به شرح این واقعه که به صورت مختصر آن را نوشته ام.

ب) اعدام اسدی:

نزدیک به ساعت 4 صبح روز بیست‌ونهم آذرماه هزار و سیصد و چهارده، پس از نگارش وصیت‌نامه، مأموران زندان اسدی را برای اعدام به میدان تیرِ هنگ شاهپور بردند. در میدان تیر هنگ شاهپور، اسدی سرلشکر مطبوعی، سرهنگ قادری و نوایی را دید و ‌خواست که با آنها صحبت کند؛ ولی آنهایی که زمانی به دوستی نایب‌التولیه مباهات می‌کردند، روی خود از او برگردانند. اسدی خواست به آنها نزدیک شود، ولی افسر نگبهان مانع شد. به ناچار با صدای بلند فریاد کرد: «جناب سرهنگ مطبوعی…» ولی نتیجه‌ای نگرفت و افسر نگهبان او را به سوی عده‌ای سرباز مسلح که در گوشه میدان ایستاده بودند راهنمایی کرد. اسدی از این بی‌اعتنایی متأثر شد.

سربازان جوخه اعدام را از میان اقلیت‌های مذهبی انتخاب کرده بودند، زیرا احتمال می‌دادند سربازان مسلمان از تیراندازی به نایب‌التولیه خودداری کنند. خواستند چشم‌های اسدی را ببندند که نگذاشت. مهرنامِ خود را از جیبش بیرون آورد و از مأموران خواست که آن را جلوی چشمش بشکنند، زیرا او نامه‌ها و اسناد خود را با آن مهر می‌کرد و بیم آن داشت که پس از مرگش از مهر او سوء‌استفاده کنند. سپس به  گنبد حضرت رضا(ع) رو کرد و پس از تعظیم گفت:

«یا ثامن‌الائمه من شاید در بعضی موارد منافع رضاشاه را بر مصالح تو شاه‌رضا ترجیح دادم آیا جزای من این است.»

آنگاه پس از ادای شهادتین خطاب به فرمانده جوخه اعدام گفت:

«چرا حکم را اجراء نمی‌کنید؟»

فرمانده جوخه اعدام دستش راستش را بالا برد و فرمان شلیک داد.[1]

محمود فرخ درباره اعدام اسدی از زبان سرگرد غضنفری می‌نویسد:

«سپس او را برای اعدام که شب حکم از تهران رسیده بود بردند و من مطابق معمول حکم را خواندم و او گوش داد و او را به طرف دیوار بردند که تیرباران کنند، برگشت و گفت: چکش به من بدهید، نبود، مهر عتیقی که در زندان مخفی کرده بود از لای لباسش درآورد و با سنگ خرد کرد. سپس رفت و کنار دیوار ایستاد و تیرباران شد. در وهله اول نیفتاد. سربازها ملاحظه کرده بودند مورد تغّیر واقع شدند، دفعه دوم افتاد.»[2]

بدین‌گونه اسدی را با شتاب و بدون رعایت حقوق انسانی و قانونی‌اش، و بی‌حق درخواست تجدیدنظر از حکم صادره داده به او داده شود، اعدام کردند.

جنازه اسدی را به مأموران آستان قدس تحویل دادند. خانواده اسدی مایل نبودند جنازه او در جایی جز حرم مطهر دفن شود، از این رو جنازه را در قبرستان خارج دروازه پایین‌خیابان به امانت گذاشتند و پس از شهریور 1320، که فرزندان اسدی بخشوده شده و دوباره بر سر کار آمدند، با اجازه محمدرضاشاه به توحیدخانه حرم مطهر که برای دفن خود سردابی در آن ساخته بود، آوردند و به خاک سپردند.[3]

هنگام انتقال جنازه اسدی از قبرستان عمومی به مقبره خانوادگی، مردم بسیاری در مراسم تدفین شرکت کردند و مراسم تدفین مجدد اسدی در پشت صحن مبارک با تشریفات ویژه‌ای برگزار شد.[4]

محمود فرخ در مرثیه‌ای برای اسدی چنین سرود:

تیر بـــاران بی هیچ گنــاه شــد اســدی      از هـــلاک اســــدی رادی گــــردیــــد ردی

تیربـاران بــود از پاس نکـویــی یــا رب؟       چیست در مذهب ایـن شاه مکافـــات بــــدی!؟

شاه از کشتــن این خـادم فعــال صــدیق       ننگی انـــدوخت بـــرای خـود ننـگی ابـــدی

آتش کینه چو دشمن زدن، اندر تـن دوست       چیست جز بد گوهری، نیست به جز بی خـردی

سال تاریخ همین مصرع وصف الحال است        تیــر بـــارانی بــی هیچ گناه شـــد اســـدی[5]

 

پی نوشت ها: 

[1] مهدی‌نیا: زندگی سیاسی سید ضیاءالدین طباطبایی، ص 728 و 727.

[2] فرخ: سرگذشت فرخ، ص 221.

[3] فرخ: سرگذشت فرخ، ص 222؛ آیتی: خاطراتی از بیرجند، ص 159.

[4] مهدی‌نیا: زندگی سیاسی سید ضیاءالدین طباطبایی، ص 728. مکی: تاریخ بیست ساله ایران، ج6، ص311.

[5] فرخ، محمود: دیوان دست نویس اشعار فرخ، این دیوان هم اکنون در اختیار خانواده ایشان می باشد.وی در مورد سرودن این مرثیه نوشته است» در روز 29 آذر 1314 که مرحوم اسدی نایب التولیه آستان قدس تیر باران شد گفتم.» ص 147.

منبع: فراز و فرود محمد ولی خان اسدی در تولیت آستان قدس رضوی – مؤأسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی 

 

 

    شیخ محمدتقی بهلول

  حاج شیخ محمّد‌تقی بهلول گنابادی (بیلندی) در سال 1279 ش در روستای بیلند از توابع شهرستان گناباد به دنیا آمد. در سن شش سالگی به مکتب رفت و به فراگیری قرآن کریم پرداخت و در سن هشت سالگی، حافظ کل قرآن شد.

در هفت سالگی برای زن‌ها به منبر می‌رفت و به خاطر رفتار ویژه‌اش به بهلول شهرت پیدا کرد. درس‌های حوزه را از ادبیات تا قوانین، در بیلند نزد پدر آموخت. در چهارده سالگی به عنوان یک منبری، معروف بود و در همین سن با صوفیه‌ی گناباد (فرقه‌ی نعمت‌اللهی) مخالفت می‌کرد. صوفی‌ها در آن زمان چند بار تصمیم گرفتند که او را بکشند، به همین دلیل پدرش تصمیم گرفت با خانواده‌اش به سبزوار مهاجرت کند تا بهلول، هم از درس باز نماند و هم از صوفی‌های گناباد دور باشد. بهلول اولین سخنرانی خود را در زمان احمدشاه، در سن 16 سالگی و هنگامی که امر به معروف و نهی از منکر ممنوع شده بود، علیه رژیم شاه ایراد کرد. با به قدرت رسیدن رضاخان، اسلام‌زدایی در کشورهای اسلامی، به ویژه در منطقه‌ی خاورمیانه، به صورت مهم‌ترین استراتژی استعمار درآمد. رضاخان تصمیم به کشف حجاب از زنان گرفت، امّا برخورد قاطع مردم به رهبری روحانیت، از جمله موضعگیری تند و کفرستیزانه‌ی آیت‌الله بافقی، موجب شد که طرح حجاب‌زدایی به مدت 8 سال به تعویق بیفتد. در این هشت سال، یعنی در فاصله‌ی سال 1305 تا 1314، روحانیت در معرض شدیدترین توهین‌ها و یورش‌های تبلیغاتی قرارگرفت. طرح استفاده از عمامه به شرط داشتن مجوز دولتی هم، از جمله فشارهای روانی بر روحانیت بود.

پس از آنکه رضاخان و آتاتورک، پادشاه ترکیه، در انگلستان با هم عهد بستند که ممالک خود را به صورت کشورهای اروپایی درآورند و مانع از حضور و فعالیت روحانیت شوند و بی‌حجابی و شرابخواری را ترویج دهند، برای تحقق این امر، رضاخان از امان‌الله خان، شاه افغانستان، خواست تا با خانمش به ایران سفر کنند. او در بین راه به هر شهری که می‌رسید، باغ ملی آن شهر را آذین می‌بست و مراسم جشن و سرور در آن برپا می‌کرد. شب اول محرم بود که آنها به سبزوار رسیدند. بهلول به امامان جماعت سبزوار مراجعه کرد و از آنها کمک خواست تا نسبت به برگزاری جشن در ماه محرم اعتراض کنند، ولی آنها ترسیدند و گفتند که مخالفت با دولت، حکم خودکشی را دارد و شرعاً و عقلاً ممنوع است. بهلول به تنهایی جلوی باغ ملی رفت و با سخنرانی مردم را تحریک کرد که در مقابل این عمل زشت بایستند. سرانجام پیگیری و سخنان روشنگرانه‌ی او سبب شد که عده‌ی زیادی دور او جمع شدند و شهردار به ناچار تسلیم شد.

بهلول از سبزوار به قم می‌رود تا در کنار علما در مقابل دولت بایستد، امّا در آنجا مشاهده می‌کند که علما مخالفتی با دولت ندارند و در مقابل، نزد دولت، بسیار محترم هستند و حتی شاه به درخواست آنها برای معاف‌کردن شهر قم و حومه‌ی آن از خدمت نظام‌وظیفه هم پاسخ مثبت داده است. بهلول تصمیم به ادامه‌ی تحصیل می‌گیرد و گاهی هم برای سخنرانی به دهات اطراف قم می‌رود و در 25 ده، نفود کاملی پیدا می‌کند. او مدت پنج ماه با شهربانی به صورت جنگ و گریز مقابله کرد و هرگاه فرصت مناسبی دست می‌داد، علیه رژیم سخنرانی می‌کرد و دوباره به مخفیگاه خود برمی‌گشت.

بهلول پس از پنج ماه به سبزوار برمی‌گردد و به تقاضای مادرش، او را به کربلا می‌برد. در آنجا با آیت‌الله ابوالحسن اصفهانی ملاقات می‌کند و بنا به فتوای ایشان که می‌گویند:«ما مجتهد، زیاد، امّا منبری و سخنران کم داریم و تو باید به ایران برگردی و علیه شاه سخنرانی کنی»، به ایران برمی‌گردد. بهلول در مسجد شاه به سخنرانی می‌پردازد و در نتیجه دستگیر و زندانی می‌شود. مردم تهران اعتصاب می‌کنند و او پس از ده روز آزاد می‌شود و به سبزوار برمی‌گردد. شهربانی از پدر بهلول می‌خواهد، ضمانت بدهد که پسرش دیگر سخنرانی نکند. پدر بهلول می‌گوید پسرش دیوانه است و به همین دلیل هم به او بهلول می‌گویند و او نمی‌تواند برای کارهای پسرش ضمانت بدهد. شهربانی که می‌داند اگر او را آزاد نکند، مردم سبزوار دست به قیام می‌زنند، بالاخره از خود او ضمانت می‌گیرد و آزادش می‌کند.

شیخ بهلول تصمیم می‌گیرد، برای ادامه‌ی مبارزه با رژیم، به همه‌ی شهرهای ایران سفر کرده و سخنرانی نماید. او از بیم آسیب رژیم به همسرش، با مشورت و موافقت او، طلاقش داد و سپس با خیالی آسوده به مبارزه با دولت پهلوی پرداخت.

بهلول پس از طلاق همسرش، خواهرش را به کربلا برد و در فاصله‌ی ده ماهی که این سفر طول کشید، برای مردم شهرهای بین راه، منبر می‌رفت و سخنرانی می‌کرد. بهلول پس از برگرداندن خواهرش به گناباد، به اصفهان رفت و در آنجا به سخنرانی پرداخت. شهربانی بهلول را دستگیر کرد، ولی در اثر اعتراضات شدید مردم، ناچار شد تا او را آزاد کند. بهلول سپس به شیراز رفت و در آنجا هم چند باری شهربانی سعی کرد او را دستگیر کند که هوشیارانه از چنگ مأموران گریخت. بهلول پس از شیراز به یزد و کرمان و تمام شهرهای جنوب و غرب کشور سفر و در آنجا سخنرانی کرد. او قصد داشت مردم را علیه دولت بسیج کند. تمام شهرهای جنوب و غرب ایران با او همراه بودند، ولی هنوز به شهرهای شمالی و شرقی سفر نکرده بود که فاجعه‌ی مسجد گوهرشاد پیش ‌آمد.

پس از ماجرای مسجد گوهرشاد، مأموران امنیتی، جستجوی گسترده‌ای را برای پیدا کردن بهلول آغاز کردند. بهلول با کمک یک زن از مشهد می‌گریزد و به افغانستان می‌رود. استاندار هرات، به محض ورود بهلول دستور می‌دهد، او را به خانه‌ی سرمنشی استاندار ببرند و تحت مراقبت قرار دهند. پس از 40 روز به استاندار دستور می‌رسد که بهلول را به کابل بفرستد. دولت افغانستان بهلول را زندانی می‌کند و بهلول مدت چهار سال را در زندان انفرادی می‌گذراند. او وقتش را با جوراب‌بافی و سرودن شعر می‌گذراند و چون به او قلم و کاغذ نمی‌دادند، حدود صد هزار بیت شعری را که در این دوران گفت، حفظ کرد.

تا ده سال پس از واقعه‌ی مسجد گوهرشاد، بهلول در زندان افغانستان به سر می‌برد و کوچک‌ترین ارتباطی با خانواده و به خصوص مادرش نداشت. شیخ نظام‌الدین، پدر بهلول، در این دوران مسموم می‌شود و از دنیا می‌رود. پس از مرگ او، مادر بهلول، نامه‌ای به رئیس کل پلیس و ژاندارم افغانستان می‌نویسد و از او می‌خواهد که بهلول را پیدا کند و از او بخواهد تا به مادرش نامه‌ای بنویسد. رئیس پلیس افغانستان که اتفاقاً یکی از شاگردان بهلول است؛ نامه را به او می‌دهد و پاسخ را گرفته و برای مادرش می‌فرستد.

دولت افغانستان پس از چند سال تصویب می‌کند که زندانیان سیاسی آزاد شوند، امّا در اطراف کشور و به صورت تبعید زندگی کنند. بهلول را به یکی از شهرهای استان مزار بلخ به نام خلم فرستادند. در آنجا بهلول با دختری بیمار از یک خانواده‌ی فقیر ازدواج کرد، امّا متأسفانه فرزند بهلول به هنگام تولد در اثر نبودن دایه و دکتر و دارو و سوء تغذیه‌ی مادرش، مرده به دنیا می‌آید و زن نیز بیست روز بعد از دنیا می‌رود. بهلول مدتی را در تبعید می‌ماند و سپس او را به زندانی سیصد نفری در جلال‌آباد، مرکز استان شرقی افغانستان منتقل می‌کنند. پس از فرار و دستگیری مجدد تعدادی از زندانیان، بهلول به اتهام همکاری با آنها، تحت فشار قرار گرفت.

به دنبال تشدید اختلافات میان افغانستان و پاکستان، رادیوی پاکستان اعلام کرد که افغانستان، شیخ بهلول را که پناهنده‌ی آن کشور بوده، بدون هیچ گناهی دستگیر و زندانی کرده است، ولی باز هم دولت افغانستان، بهلول را آزاد نکرد. پس از استقرار غلام صدیق‌خان در استان شرقی، او که دوست وزیرکشور و نخست‌وزیر بود، تلاش کرد تا بهلول آزاد شود. بهلول پس از آزادی، تصمیم گرفت به مصر برود، چون می‌دانست رئیس‌جمهور مصر با دولت پهلوی مخالف است.

در مصر، روزها به جامعه‌ی الازهر می‌رفت و دانشجویان بسیاری با او مأنوس ‌شدند. پس از آنکه مدت اقامت او تمام ‌شد، تصمیم ‌گرفت از مصر عزیمت کند که دانشجویان، مخالفت می‌کنند و یکی از دانشجویان که پدرش از وزرای دربار است،‌با او صحبت کرده و مشکل اقامت بهلول را حل می‌کند.

شیخ بهلول، یک سال و نیم دیگر در مصر می‌ماند و از طرف جمال عبدالناصر که مخالف رضاشاه بود، ریاست بخش فارسی رادیو مصر را به عهده می‌گیرد و به پخش اشعار و مطالب عربی و فارسی در مخالفت با امریکا، صهیونیزم و رژیم پهلوی می‌پردازد.

بهلول برای دیدن خواهر و مادرش به نجف می‌رود و سپس دو سال و نیم در آنجا اقامت می‌کند و به مبارزه با رژیم پهلوی ادامه می‌دهد. به هنگام مراجعت به ایران، دستگیر و زندانی می‌شود. بهلول را به تهران برده و بازجویی می‌کنند. این بازجویی پنج روز طول می‌کشد. بهلول به زندان می‌افتد و پس از سی و پنج روز آزاد می‌شود.

رژیم پهلوی همان‌گونه که پس از فاجعه‌ی مسجد گوهرشاد، بهلول را عامل بیگانه خواند، در زمانی هم که پس از سی سال به ایران برگشت، در بین مردم شایع کرد که او نزد شاه رفته و طلب عفو کرده است.

به‌رغم آنکه بهلول، 31 سال از عمر خود را در زندان‌های مختلف افغانستان گذراند،‌ بعد از این مدت طولانی هم، با شوری انقلابی به منبر می‌رفت و مردم را به مبارزه علیه ظلم و بیگانگان دعوت می‌کرد.

شیخ بهلول، ‌سرانجام در نهم مرداد 1384 دار فانی را وداع گفت.

 از ویژگی‌های او که زبانزد همگان است، ذوق و ادب او بود، به طوری‌که بیش از دویست هزار بیت شعر سرود و حدود پنجاه هزار بیت هم از شاعران دیگر، حفظ بود. او به ادبیات عرب، تاریخ انبیا و اولیا و تاریخ یکصد ساله‌ی اخیر ایران و جهان تسلط داشت.

مجتهدی بود که بر فقه اهل سنّت هم کاملاً آگاهی داشت و در دانشگاه الازهر مصر، تدریس می‌کرد. فعالیت علمی و فرهنگی او، در رادیو «الشرق الاوسط» مصر و رادیو «بغداد» در پایان دوران تبعیدش بسیار مؤثر بود.

منبع: سایت تیبان 

http://www.tebyan.net/newindex.aspx?pid=98065

 

   گفت و شنود روزنامه جوان با بهلول 

برای اینکه  به اخلاق و خصوصیات و شرح زندگی بهلول بیشترآشنا  شوید ، روزنامه جوان با     شیخ محمدتقی بهلول گنابادی در سال 1380 گفت و شنودی داشته است که در ذیل می خوانید:

* آقای بهلول! شما یکی از نوادر روزگار ما هستید و زندگی پر فراز و نشیب و سراسر مبارزه شما گواهی بر این مدعاست. با تشکر از اینکه دعوت ما را برای انجام این گفت‌وگو پذیرفتید. با اینکه قریب به 100 سال از عمر شما می‌گذرد، خانه و کاشانه‌ای ندارید و این سؤال برای همه علاقه‌مندان به شما مطرح است که روزگار بر شما چگونه می‌گذرد؟

* بنده الآن 92 سال عمر دارم. زندگی من غیر از چهار سالی که در ایران زن‌دار بودم و یک سال هم در افغانستان، همیشه به تجرد گذشته است. از همسر ایرانی خود فرزندی نداشتم و بچه زن افغانی من هم مرده به دنیا آمد.

*از پدر و مادر و خانواده و تربیت دوران کودکی‌تان برایمان تعریف کنید.

*من حافظه خارق‌العاده‌‌ای داشتم و پدرم بر خلاف بقیه پدرها که برای بچه‌هایشان اوسانه [قصه] می‌گویند، به جای آن برای من جغرافیدان می‌گفت و من در شش سالگی و در حالی که هنوز الفبا نخوانده بودم، ‌‌جغرافی‌دان خوبی بودم و پایتخت هر کشوری را که از من می‌پرسیدند، بلد بودم. پدر من دادستان و در عین حال مدرس بزرگ حوزه سبزوار بود. ایشان در درس حکمت، شاگرد حاج ملاهادی حکیم مشهور سبزواری و در درس خارج فقه و اصول، شاگرد حاج میرزا ابراهیم سبزواری، از مراجع بزرگ بود.

*دو معلم مدارس جدید شاگرد پدر من بودند. آنها چون حافظه مرا دیدند، از پدرم خواهش کردند که این بچه شش ساله را به ما بدهید تا به او درس بدهیم و در ظرف سه سال تصدیق کلاس ششم را بگیرد و چنین و چنان. پدرم می‌خواست این کار را بکند و چه خوب شد که نکرد که اگر می‌کرد، من به خاطر همان هوش و حافظه‌ام از لامذهب‌ترین مردم دوره پهلوی می‌شدم! در دوره پهلوی دو نفر از حیث لامذهبی لنگه نداشتند. یکی تیمورتاش، وزیر دربار پهلوی بود که می‌گفت به 70 دلیل ثابت می‌کنم که خدا نیست و یکی هم دادگر رئیس مجلس شورای ملی بود که یک روز در بهارستان، پشت پنجره مجلس نشسته بود و تماشا می‌کرد و دید که یک سگ نر و یک سگ ماده در خیابان به هم چسبیده‌اند. وکلا را صدا زد و گفت: «آرزو می‌کنم روزی ایران آن قدر پیشرفت کند که زن و مرد بتوانند این طور آزادانه در خیابان‌ها با هم بگردند و کسی کاری‌شان نداشته باشد.» هر دوی آنها هم به دست پهلوی کشته شدند، ولی من اگر در دست پهلوی می‌افتادم، از حیث لامذهبی از هر دوی آنها جلو می‌زدم!

*اما خدا نخواست. برایم روپوش مدرسه هم دوخته بودند و قرار بود به مدارس جدید بروم که فرمان عزل پدرم از تهران آمد. پدرم فرمان را پاره کرد و گفت: «چه بهتر! من از سبزوار بیزارم» و سبزوار را یله کرد و به وطن اصلی خودمان یعنی گناباد برگشتیم. در آن تاریخ در گناباد مدرسه جدید نبود، این بود که به جای آن، شاگرد خاله پدرم شدم که به بچه‌ها قرآن درس می‌داد. شش‌سال و نیمه بودم که قرآن را نزد او شروع کردم و در هشت سالگی حافظ کل قرآن شدم که الآن هم هستم.

بعد از آن درس عربی را نزد پدرم شروع کردم و همزمان منبری مجالس زنانه هم شدم. در 14 سالگی که بالغ شدم، پدرم گفت که دیگر حرام است به مجالس زنانه بروی و روضه بخوانی. شش ماه تمام نه برای مردان و نه برای زنان روضه نخواندم. برای زن‌ها ممنوع بودم که روضه بخوانم و برای مردها هم خجالت می‌کشیدم. یک شب در شب شهادت امام حسن(ع) در مجلسی که بانی آن پدرم بود، به خودم جرأت دادم و در مسجد بیلند روضه خوبی خواندم و از آن به بعد روضه‌خوان رسمی مجالس گناباد شدم.

*ماجرای شما با صوفی‌های گناباد چه بود؟

*در منبر خنده‌های زیادی به صوفیان گناباد می‌کردم و به مرشدشان قلنبه‌های زیادی می‌گفتم و قصه‌هایی از رسوایی‌های صوفی‌ها تعریف می‌کردم و مردم از ته دل می‌خندیدند و می‌فهمیدند که اینها چه جانورهایی هستند، برای همین مریدان مرشدشان دور هم جمع شدند و تصمیم گرفتند مرا بکشند. یک شب می‌خواستم بروم روضه بخوانم که سر راهم کمین کردند و جلوی مرا گرفتند و گفتند: ‌«کجا می‌روی؟» گفتم : ‌«باید بروم روضه بخوانم.» یکی‌شان محکم زد تخت سینه‌ام، یکی دیگر زد توی گوشم و سومی با لگد به گرده‌ام زد. چهارمی هم چاقو کشید. من وسط آن معرکه گرفتار شده بودم که اردلانی، فرماندار گناباد که از مهمانی به خانه‌اش برمی‌گشت، این قضیه را دید. سوت زد و سربازها ریختند و آنها را گرفتند و 17 روزی در حبس بودند.

پدرم مرد سیاسی هوشیار و دانشمندی بود و متوجه شد که اینها بالاخره یک بلایی سر من می‌آورند، برای همین مرا به سبزوار برد که در آنجا درست درس بخوانم. در سبزوار منبر نرفتم و درسم خیلی پیش رفت، ولی بالاخره مردم سبزوار وادارم کردند منبر بروم. همان سال اولی که در مسجد جامع سبزوار منبر رفتم، مخالفت من با پهلوی شروع شد.

*چگونه و به چه شکل با رضاشاه مبارزه می‌کردید؟

*با تعریف کردن قصه‌ها و لطیفه‌های معنادار بر منبر. این قصه‌ها به‌قدری روشن بودند که مردم عوام هم منظورم را می‌فهمیدند، چه رسد به خواص! یادم هست در همان سال، پهلوی اعلامیه‌ای را نشر داد که منظورش این بود که در دوره سابق که آخوندها و علما به عنوان امر به معروف و نهی از منکر مزاحم مردم می‌شدند، به خاطر این بود که دولت ایران ضعیف بود و به این طور کارها نمی‌رسید؛ ولی امروز دولت قوی شده و به همه کارها می‌رسد. حرف‌هایی را که خوب باشند، خود دولت امر می‌کند و حرف‌هایی را که بد باشند، خود دولت منع می‌کند. کار خوب آن است که مجلس شورای ملی بگوید خوب است و کار بد آن است که از سوی مجلس منع شود. آخوندها و علما از این به بعد حق ندارند به عنوان امر به معروف و نهی از منکر مزاحم مردم شوند و اگر شدند، تعقیب خواهند شد.

*در آن روزها دو تن از علمای بزرگ ما فوت شده بودند. یکی حاج شیخ محمدتقی بافقی یزدی، شوهر خواهر شیخ عبدالکریم حائری مشهور بود که وقتی زن پهلوی بی‌حجاب به حرم حضرت معصومه(س) آمد، او را بیرون کرد و به همین خاطر شیخ را گرفتند و به تهران بردند و هشت سال تحت نظر بود و بالاخره در تهران مرد. دیگری حاج آقا نورالله اصفهانی، برادر آقا نجفی اصفهانی از مؤسسین مشروطیت بود. حاج آقا نورالله به قم آمد که مانع از کارهای پهلوی شود که مریض شد و پهلوی هم از موقعیت استفاده و کرد آنچه را که کرد.

*این خبرها به سبزوار و به من می‌رسید و من مخالفتم را از همان موقع با پهلوی شروع کردم. روی منبر مثالی زدم و گفتم: «اگر یک بچه انگلیسی از پدرش بپرسد آلمانی بهتر است یا انگلیسی؟ جواب خواهد شنید انگلیسی» و همین طور یک یک کشورها را نام بردم تا رسیدم به ایران و گفتم: «اگر بپرسد ایرانی بهتر است یا انگلیسی؟ پدرش می‌گوید بچه‌ام دهنم را بست. ایران با یک تمدن دو سه هزار ساله معلوم است که بهتر است، ولی این را می‌گویم که یک ایرانی دانشمند سیاستمدار ملت‌پرور رعیت‌نوازی که مثل اعلیحضرت رضاشاه پهلوی به همه صفات عالیه آراسته باشد، از انگلیسی هیچ کمتر نیست!» و به این ترتیب به اهل فن فهماندم که رضاشاه انگلیسی است! این اولین منبری بود که در سبزوار در مخالفت با رضاشاه حرف زدم و هشت سالی از این مخالفت‌ها داشتیم تا به قضیه مسجد گوهرشاد منتهی شد.

*قضیه باغ ملی چیست؟

ماه رمضان در مسجد سبزوار منبر می‌رفتم، ولی منبرم مخالفت صریح با پهلوی نداشت که به جنگ برسد. گوشه و کنایه می‌گفتم. پهلوی هم هنوز آن قدر قدرت نداشت که آخوند را به کنایه‌گویی به بند بکشد، ولی من هم مراقب بودم که خیلی صریح حرف نزنم.

یک سال و نیم از اقامتم در سبزوار گذشته بود و هنوز کسی از مردم سبزوار ندیده بود که من به باغ ملی بروم! یک روز در آنجا تدارک جشن می‌دیدند که رفتم. مردم با تعجب به من می‌گفتند: «چطور شده ‌شیخ هوس باغ و تماشا کرده؟» از خود من هم پرسیدند: «شیخ! هوس تماشا کرده‌ای؟» گفتم: ‌«هوس مرگ تماشا را کرده‌ام. از دلم خون می‌ریزد که شب اول ماه محرم، در سبزوار مهمانی اروپایی راه بیندازند.» وقتی با مردم حرف زدم، گفتند: «شیخ! درست می‌گویی» و کم‌کم در میان مردم ولوله افتاد که شیخ چرا آمده و وقتی موضوع دهان به دهان گشت، حس کردم که دارند حرف مرا تصدیق می‌کنند. وقتی دیدم وضعیت این طوری است، رو کردم به مردم و گفتم: «ای مردم! شما همه‌تان می‌گویید که این جشن بد است؛ پس چرا همگی قیام نمی‌کنید؟» یکی از میان جمعیت گفت: «شیخ! شما اگر مجتهد نیستید، ولی برای ما از مجتهد هم محترم‌ترید. اگر شما جلو بیفتید، ما حاضر هستیم هر چه را که بگویید اجرا کنیم» گفتم : ‌«از میان شما دو نفر که شجاع‌تر هستند، بروند و به شهردار بگویند که مؤمنین سبزوار در باغ ملی جمع شده‌اند. اینها شهردار را بیاورند تا من با او حرف بزنم. » دو نفر رفتند و به شهردار گفتند. او فهمید که او را برای چه می‌خواهیم و به شهربانی خبر داد. آنها هم به او گفتند تو برو، اگر مشکلی پیش آمد ما کمک می‌کنیم. شهردار آمد و گفت: «آقایان! چه می‌گویید؟» من جلو افتادم و گفتم : ‌«ما می‌گوییم به حرمت ماه محرم، باید این جشن‌ها تعطیل شوند. » او با یک هیبتی گفت : ‌«این مجلس را اعلیحضرت رضاشاه پهلوی برای مهمان عزیزشان اعلیحضرت پادشاه افغانستان برقرار کرده‌اند و هیچ کس حق مداخله ندارد. شما هم اگر از این حرف‌ها بزنید، ما به شهربانی می‌گوییم که شما را دستگیر کنند.»

من با او صحبت می‌کردم و در عین حال خیابان روبه‌رو را هم می‌دیدم و متوجه شدم که سه پلیس شهربانی رو به باغ ملی می‌آیند، ولی هنوز به باغ نرسیده بودند که پلیس دیگری دوان دوان آمد و به آنها یک چیزی گفت و آنها را از نیمه راه برگرداند. من از هوشیاری‌ای که خدا به من داده، مطلب را گرفتم. آنها پلیس‌هایی را برای دستگیری ما فرستاده بودند و بعد جاسوس‌ها به آنها خبر داده بودند که اجتماع مردم خیلی زیاد است و آنها از انقلاب ترسیده و پلیس‌ها را برگردانده بودند. این را که فهمیدم، دلاور شدم و یکمرتبه رو کردم به مردم و گفتم: ‌«مردم! شهردار که قبول نمی‌کند این جشن را برچیند، مثل اینکه دست ندارد. شما که دست دارید، این جشن را برچینید. »

تا این امر را دادم، برادر زن شجاع ما که عبدالوهاب نام داشت، دست انداخت و ریسه‌ای را از دیوار کند و گفت: ‌«مرگ بر پهلوی و مهمانش امان‌الله خان!» و ریسه را محکم به زمین زد. شهردار به التماس افتاد و گفت‌: ‌«آقایان! خواهش می‌کنم بی‌نظمی نکنید. خود ما جمعش می‌کنیم.» ‌به او گفتم: « ‌دقیقه وقت داری که ما برویم مسجد، نماز شام را بخوانیم و برگردیم. اگر برگشتیم و دیدیم چیزی باقی مانده، همه را آتش خواهیم زد.»

مردم را به مسجد بردم و نماز شام را خواندیم و برگشتیم و دیدیم هیچ خبری نیست. همه جا را پاک کرده بودند. به امان‌الله‌خان خبر دادند که به سبزوار نیا که اوضاع شلوغ شده! آنها به‌قدری ترسیدند که سبزوار که هیچ، در نیشابور هم توقف نکردند!

*در زندگی چگونه گذران کرده‌اید؟

*زندگی شخصی من از ابتدا همین طور بوده و غیر از نان خوردن چیزی ندارم. هیچ وقت چای نمی‌خورم. مقید به غذایی نیستم و هر جا باشد نانی می‌خورم و اگر باشد ماست. هر جا هم باشم می‌خوابم. همین طور که الآن می‌بینید زندگی می‌کنم، همه زندگی من به همین نحو بوده. بعد از مسجد گوهرشاد هم که 31 سال در افغانستان زندانی بودم.

*بعضی‌ها می‌گویند شما طی‌الارض دارید …

طی الارض را به آن معنایی که مردم می‌گویند من بالکل منکر هستم، یعنی علاوه بر اینکه خودم ندارم، انکارش هم می‌کنم و می‌گویم قبول هم ندارم که یک دعایی بخوانم و فوت کنم و از اینجا گم شوم و یک جای دیگری پیدا شوم. طی‌الارض به این معنا اصلاً ندارم. من ندارم، هر کس دارد نوش جانش! من طی‌الارضی دارم غیر از این طی‌الارضی که گفتم. طی‌الارض به این معنا که راه دور را از اینجا گم و جای دیگر پیدا شوم، محال است، ولی طی‌الارض به این معنا دارم که وقتی اراده به انجام کاری بکنم، خدا به صورت خارق‌العاده اسباب و وسیله انجام آن کار را برایم فراهم می‌کند. مثلاً اگر شما الآن بخواهید بروید و سر جاده بایستید که ماشینی شما را سوار کند و ببرد به مشهد، ممکن است هشت، نه ساعت بایستید و ماشینی نیاید، ولی اگر من بروم بایستم، همان موقع ماشین مناسبی می‌آید و مرا سوار می‌کند و می‌برد.

*پس طی‌الارض شما به این معناست …

بله، به این معنا هیچ‌وقت بی‌وسیله نمانده‌ام. به این معنا اگر دشمنی هم به من حمله کند، خدا مدافعی را می‌رساند، چنانکه چند مرتبه این طور شده است. یک بار در همین جاده سبزوار ایستاده بودم که بروم مشهد. ماشینی آمد و دست بالا کردم که نگه دارد و نگه نداشت و رد شد. دو ساعت بعد از آن ماشین دیگری آمد و نگه داشت و مرا سوار کرد. ماشینی که برایم نگه نداشته بود، در بین راه عیب کرده و دو سه ساعت معطل شده بود. ماشین بعدی که مرا سوار کرد، از او جلو افتاد. در تربت‌حیدریه، نزدیک شاتقی در قهوه‌خانه‌ای بودم که آن ماشین آمد و راننده‌اش حیرت کرد که چطور او که مرا سوار نکرده بود، زودتر از او رسیدم. متوجه نبود که ماشین بعدی، مرا سوار کرد و آورد، به همین خاطر مردم تصور می‌کنند طی‌الارض دارم، در حالی که التماسی با خداوند دارم که به هر چیزی که محتاج شوم، خداوند وسیله‌اش را فراهم می‌کند.

*آیا در این 92 سالی که عمر کرده‌اید و ان‌شاءالله خداوند، شما را همچنان برای ما نگه دارد، هیچ‌گاه سر و کارتان به دوا و دکتر افتاده است یا نه؟

*نسبت به بقیه مردم خیلی کمتر، برای اینکه از هفت سالگی توبه کردم و هرگز چای نخوردم، به دود محتاج نیستم، خوراکم را از روی طب‌الرضا می‌خورم. این کتاب را خواندید؟

*شما توضیح بدهید.

*بگذارید تاریخش را برایتان خلاصه کنم؛ خلاصه‌اش این است که خلفای عباسیه از بس که به حیات خود پابند بودند که صحیح و سالم باشند، هر کدام در پایتخت خود یک دکتر اروپایی دائمی داشتند که هر وقت محتاج شدند به او مراجعه کنند. مأمون هم یک دکتر داشت. وقتی که امام رضا(ع) را ولیعهد خود کرد، یک روز در مجلس مأمون، امام رضا(ع) با آن دکتر روبه‌رو شدند. آن دکتر از ایشان پرسید: «جد شما با اینکه تصدیق طبابت کرده و گفته: «العلم علمان علم الابدان و علم الادیان»، پس چرا در طب کتابی ندارد؟ و خدایتان در قرآن چرا در باره طب چیزی نگفته؟» امام رضا(ع) جواب دادند‌: «خدای ما همه طب را در قرآن در یک کلمه گفته؛ کلوا و اشربوا و لا تسرفوا. اگر کسی به این کلمه عمل کند، بیمار نمی‌شود و به طبیب هم احتیاج پیدا نمی‌کند. و جدم فرموده‌المعده بیت کل داع و الحمیه راس کل دوا؛ شکم مایه درد است و پرهیز مایه دوا».

مأمون گفت: «خیلی خوب است که شما این را یک کمی بسط بیشتری بدهید. » امام رضا(ع) قبول کردند و رساله‌ای در طبابت نوشتند و به مأمون دادند و او منتشر کرد. این رساله به «رساله ذهبیه» مشهور شد و شاید الآن هم در بعضی از کتاب‌فروشی‌های مشهد پیدا شود. من «رساله ذهبیه» امام رضا(ع) را از بر دارم و یک عمر است که به دستورات آن عمل می‌کنم، مخصوصاً دستوری را که حضرت درباره وعده‌های غذایی به مأمون دادند و از این بابت خیلی کم گرفتار مرض می‌شوم و حالم خوب است.

می‌گویند شما می‌توانید ساعت‌ها بی آنکه حرکتی بکنید روی آب بمانید و مهارت خاصی هم در شنا کردن دارید. در این مورد برایمان توضیح بدهید.

من در هر دریایی هر قدر هم سنگین و بزرگ باشد، شنا می‌کنم. می‌شود بدون اینکه دست کار کند، فقط با پازدن جلو بروید، ولی نمی‌شود نه دست کار کند نه پا. بر عکس هم می‌شود که دست کار کند و پا بیرون باشد. بی دست و پا زدن که نمی‌شود.

شما علاقه خیلی زیادی به بچه‌های کوچک دارید و بچه هر قدر هم که بی‌تابی کند، موقعی که شما او را در آغوش می‌گیرید، ساکت می‌شود. رمز این قضیه چیست؟

من در نگهداری بچه‌های کوچک متخصص هستم و در زندان افغانستان که بیکار بودم، 12 بچه بی‌مادر را از شیرخوارگی تا وقت از شیر گرفتن بزرگ کرده‌ام.

*در مورد تحصیلاتتان برای ما توضیح بدهید.

*دوره سطح را پیش پدرم تمام کردم و به خارج رسیدم. مقداری هم در قم درس خواندم و بعد برای درس خارج و اجتهاد به نجف رفتم. در آن وقت آقای سید ابوالحسن اصفهانی در نجف مرجع بودند. از ما پرسیدند: «تو به چه کاری به نجف آمده‌ای؟» گفتم: «حالا که مادر خود را به زیارت آورده‌ایم. او را برمی‌گردانم، ولکن دو باره برای درس خارج می‌آیم، چون که دوره سطحم تمام شده و باید درس خارج بخوانم و اجازه اجتهاد بگیرم. » ‌گفتند: «از چه کسی تقلید می‌کنی؟» گفتم: «از شما» گفتند: «به فتوای من، پشت 40 سال درس خواندن، می‌گویم که الآن درس خواندن برای تو حرام قطعی است و مبارزه با پهلوی به همان شکلی که تا به حال مشغول بوده‌ای، برای تو واجب عینی است. مبارزاتی که تو با پهلوی کردی، خبرش به ما رسیده. » بعد از جریان منبر سبزوار که تعریف کردم، تا قضیه مسجد گوهرشاد هشت سال طول کشید و من در این فاصله در تمام شهرهای ایران مبارزات منبری با پهلوی داشتم و حبس و یله هم می‌شدم. بزرگ‌ترین مبارزه من با پهلوی غیر از مسجد گوهرشاد این بود که در تهران منبر می‌رفتم. یکی از منبرهایم برخورد کرد به شب ولیعهدی محمدرضا. رضاشاه پشت سر خودش او را ولیعهد کرد. در این دوره من در مسجد شاه تهران 10 روز منبر داشتم. شب هفتم منبر ما مصادف شد با شب ولیعهدی شاه. مسجد شاه تهران هم که پر بود از جمعیت و در و بام هم چراغانی و مهم‌ترین جلسه بود. رفتم منبر و اولش خوب گفتم. گفتم امشب شبی است که اعلیحضرت پهلوی پسرش را ولیعهد کرده. قدمش برای ایران مبارک باشد و از خدا موفقیتش را می‌خواهیم. اینها را گفتم، ولی بعد مطلب خودم را گفتم که چون شب ولیعهدی است می‌خواهم یک تفریحی به مستمعین داده باشم. و این قصه را شروع کردم که پادشاهی بر بام خانه خود شهر را تماشا می‌کرد. دید مردی نشسته است و می‌خواهد به خودش ادرار ‌کند. گفت این مردک ابله را بیاورید ببینم این چه کاری است که می‌کند؟ او را آوردند و پادشاه با تغیر پرسید : ‌«مردک! این چه کاری است که می‌کنی؟ مگر دیوانه‌ای؟» گفت : ‌«اعلیحضرتا! من این کار را با هر کسی کردم، به مقام وزارت و صدارت رسید. این بار خواستم با خود این کار را بکنم، بلکه من هم به جایی برسم. » پادشاه خندید و 100 تومان به او داد. مرد با مشت به خود کوبید و گفت: «خاک بر سرت. به روی خود ادرار نکردی و 100 تومان گرفتی، اگر ادرار کرده بودی، الآن ولیعهد شده بودی!»

اخبار مرتبط

دیدگاه خود را بنویسید

لطفا دیدگاه خود را وارد کنید
لطفا نام خود را اینجا وارد کنید