back to top
خانهنویسندگانعلی شفیعی: "دینی که شفا میدهد. دینی که آسیب میرساند."(قسمت دوم)

علی شفیعی: “دینی که شفا میدهد. دینی که آسیب میرساند.”(قسمت دوم)

shafiei ali 11062014چگونه میتوان نیروهای شفا دهنده و بیمار کننده اعتقادات دینی را بطور حرفه ای شناخت؟ (قسمت دوم) 

معرفی و نقد یک کتاب:

در نوشته پیشین خلاصه محتوی کتاب “دینی که شفا میدهد. دینی که آسیب میرساند.” بقلم جیمز ال. گریفیت را تا قسمت شیوه درمان روانی که او در کتاب خود پیشنهاد میکند، آوردم. در نوشته کنونی به این شیوه درمان روانی و سپس نقد کتاب خواهم پرداخت.

   گریفیت مینویسد: روان درمانگران بایستی با انسانهایی که اعتقادات دینی شان سبب آسیب رساندن به خود و دیگران شده است و میشود، رابطه ای انسان دوستانه برقرار کنند. در ابتدای امر بایستی همۀ سعی و کوشش روان درمانگر متوجه این موضوع باشد که بیمار خود را تشویق کند، احساسات خودش را درک و لمس کند.

   درک احساس خویش از جنبه روانشناسی معنایش اینست که فرد پیامها و یا علائمی را که احساسات او برای او میفرستند و یا نشان او میدهند، درک و لمس و فهم کند. انسانهائی که با زور و خشونت و به روش استبدادی تربیت میشوند، در طی دوران کودکی و نوجوانی و جوانی خویش خشونت را در اشکال و ابعاد گوناگونش تجربه میکنند. این افراد جهت خلاصی یافتن از فشار زخمهایی که پی در پی به احساسات آنان وارد میشوند، تلاش میکنند احساسات خودشان را در درون خویش سرکوب کنند. بزبان روان درمانی آنها چون میخواهند، از جنبه روحی و روانی ادامه حیات دهند، مجبور میشوند، خود آگاه و نا خود آگاه، احساسات خودشان را باصطلاح روان تحلیلگران در درون خویش “طرد ومنزوی” کنند. با اینکار شکافی عمیق در شخصیت آنان بوجود خواهد آمد. این شکاف به آنها کمک میکند هر گونه احساسی را به درون خودشان راه ندهند و آن‌را لمس و فهم نکنند. باصطلاح گریفیت، دردها و رنجهای خود و دیگران را درک و لمس نکنند. با طرد و انزوای احساسات خویش، فرد قادر میشود، دردها و زخمهای درونی خود را کمتر لمس و احساس کند. از طریق این مکانیسم درونی هر انسانی بمرور زمان، بزبان متداول “بی‌احساس، خشن، و سنگدل و بیرحم” میشود. در حقیقت هر انسانی‌که تعلیم و تربیت را از راه زور و خشونت و استبداد تجربه کند، حاصل تربیت او این میشود که آن توانائی طبیعی که هر فردی در درک احساسات خود و دیگران دارد (بزبان لاتین، امپاتی)، از دست بدهد.

   امر فوق از جنبه روانشناختی و روان درمانی قاعده‌ای عمومی است: هر کس قادر نبود احساس خود را درک و لمس کند، احساسات دیگر انسانها را نیز نه میتواند احساس و نه درک کند. در واقع حس همدردی با دیگر انسانها و یا قربانیان خشونتهای خود و دیگران را از دست میدهد. بدین‌قرار هر انسان خشن و بیرحمی ابتدا نسبت به خویشتن خویش خشونت و بیرحمی روا میدارد و سپس، اگر توانست یعنی قدرت داشت، با دیگران نیز همین روش را بکار خواهد برد.

   حال برگردیم دوباره به روش درمانی که گریفیت پیشنهاد میکند. او مینویسد: بیمار وقتی قادر شد احساسات خودش را درک و لمس کند، آنگاه بایستی بتدریج بیاموزد، احساسات خود را از بند کینه‌ها و دشمنی‌ها برهاند. بیمار باید بجای کینه ورزیدن و مدام به این و آن دشمن مرئی و نامرئی اندیشیدن و پُر از کینه و تنفر شدن، احساس نزدیکی و دوست داشتن و دوستی کردن با خود و دیگران را تمرین کند. او در ابتدای امر بایستی بکوشد، همدردی و رحم و شفقت با خود خویش را تمرین کند و بیاموزد. بیمار نه تنها بایستی یاد گیرد، احساسات خودش را درک و لمس و فهم کند، بلکه باید بکوشد حتی تأثیرات ویران کننده اعتقادات دینی که در شکل خشونت و ویران سازی به روح و روان او وارد گشته و بسختی به او آسیب رسانده است را نیز درک و لمس و فهم کند.

   هر زمان بیمار موفق شد، بتدریج کینه‌های موجود در درون خویش را به همدردی و درک احساسات خودش تبدیل کند، هر وقت در درون نسبت بخود و نفس خویش شیوۀ رحم و شفقت را آموخت. این توانائی در او ایجاد خواهد شد که احساسات انسانهای دیگر را نیز درک و لمس کند. او باید این امر بسیار مهم و حیاتی را بیاموزد: انسانهایی که هم دین و هم مسلک او نیستند و عضوی از گروه “خودی ها” بشمار نمی آیند، آنان نیز شبیه خود او انسان هستند و در زندگی خویش هم حق حیات و هم احساس و امید دارند. فردی که مرام و اعتقاداتش به خود او و دیگران آسیب میرسانند، باید درک و احساس کند که دیگر انسانها نیز همانند خود او حق داشتن مرام و اعتقادات دینی غیر از مرام و عقاید او را دارند. او بایستی دست از دشمنی و کینه ورزیدن نسبت به دگر اندیشان و دگر زیست کننده گان در این جهان را بردارد، تا شفا بیابد.

   بیماران روانی- اجتماعی که اعتقادات دینی و یا مرامی شان سبب آسیب رساندن به خود و دیگران گشته است، باید ابتدا تلاش و تمرین کنند، خود خویش را دوست بدارند تا قادر شوند، دیگر انسانها را نیز همنوع خود دانسته، آنها را نیز دوست بدارند. روان درمانگر بایستی به بیمار خود تفهیم کند که دوست داشتن خود، معنایش خود پسندی و خود خواهی نیست، بلکه معنایش شفا یافتن از مرض کینه ورزیدن است. بطور کلّی و خلاصه آموختن دوست داشتن و دوستی کردن با خود و دیگری، بیمار را عضو  پیروان دین شفا دهنده میکند. کسی که خود را دوست نداشت، قادر نیست دیگر همنوعان خود را دوست بدارد. در حقیقت هر کس توانست خود را بکُشد، قادر است دیگر انسانها را نیز براحتی آب خوردن بقتل رساند.

   آموختن دوست داشتن خویش اولین و در واقع مشکل ترین بخش از درمان بیمارانی است که راه و روش، و شیوۀ دوست داشتن را در خودشان سرکوب و ضعیف کرده‌اند. بهمین خاطر نیز این گونه افراد اعتقادات دینی خود را تبدیل به مجوزی جهت اعمال خشونت نسبت به خود و دیگران کرده‌اند و میکنند.

نقد کتاب:

اثری که نویسنده کتاب خلق کرده است، کاری نو و بدیع در امر روانشناسی و روان درمانی با توجه به اعتقادات دینی است. او تأثیرات دوگانه‌ای را که اعتقادات دینی بر روی انسانها میگذارند، بطور کارشناسانه ای تجزیه و تحلیل کرده است. گریفیت در کتاب خود چگونگی عملکرد اعتقادات دینی را در دو جهت متضاد، یعنی مسیر سازندگی و رشد و یا خشونت و ویران گری، نشان اهل خرد میدهد.

  اولین انتقاد من به این نوشته اینست: در این جهان هیچ دین و یا هیچ مرامی بخودی خود نه قادر است بیاندیشد و نه توانا به عمل کردن است. اعتقادات چه دینی و خواه غیره دینی در ابتدای امر، در ما فعال نیستند، نسبت به ما، هیچکاره‌اند. از زمانی که بعنوان اندیشه راهنما پذیرفته می‌شوند، در وجود ما فعال می‌شوند و به فعالیتهای ما این یا آن جهت را می‌دهند.  اینها همه مقوله‌هایی هستند که در وجود ما انسانها فعال میشوند و یا سبب رشد و سازندگی در ما و یا باعث تخریب و از رشد ماندگی مان میشوند. این ما انسانها هستیم که بنام این دین و یا آن مرام می‌اندیشیم و دست بعمل میزنیم. هیچکس نباید خود و یا دیگری را فریب دهد. اصل و اساس خود ما انسانها هستیم. ما انسانها هستیم که دین و یا مرام شفا دهنده و سازنده و یا دین و مرام آسیب رسان و ویران کننده را انتخاب می‌کنیم و پیرو آن می‌شویم. هیچکس و هیچ چیزی در این جهان قادر نیستند ما را به قبول و یا عدم قبول دین و یا مرام خاصی مجبور کنند.

   دلیل امر فوق این است: هر انسانی آزاد و مستقل بدنیا میآید. و چون آزادی و استقلال در ذات و نهاد انسان است، هم صاحب اختیار و هم دارای مسئولیت است. ما انسانها با این دو توانائی پا به عرصه وجود میگذاریم و ادامه حیات میدهیم. در حقیقت در میان تمامی جانداران این جهان، ما انسانها هستیم که می‌‌گوئیم هم صاحب اختیار و هم دارای مسئولیت بیشتر هستیم. حافظ شاعر معروف و محبوب ایرانی امر فوق را با تکیه و اشاره به داستان خلقت انسان در قرآن، اینگونه میسراید:

“آسمان بار امانت (اختیار و مسئولیت) نتوانست کشید– قرعه فال بنام من دیوانه زدند.”

در حقیقت جملۀ قرآنی ” در دین اکراه نیست”، نه یک شعار و نه یک آرمان و آرزو است، بلکه یک امر واقع عینی و یک حکم و قضاوت کاملاً علمی است. انسان بطور ذاتی با اختیار و مسئولیت پای بدین جهان میگذارد و تا آخر عمر نیز با اختیار و مسئولیت زندگی خویش را اداره میکند. در اینصورت یک یک ما انسانها اختیار قبول هر دین و مرام را داریم و طبیعتاً نیز این اختیار برای ما ایجاد مسئولیت میکند.

   از دید روانشناسی هر انسانی قبل از آنکه دین و یا مرام خاصی را برای خود انتخاب کند و پیرو آن گردد، باز اندیشه راهنما دارد و برابر آن، اگر این اندیشه راهنما او را عادت داده باشد به زورگفتن و زور شنیدن، وقتی هم می‌خواهد به دین و مرامی تعلق خاطر پیدا کند و پیرو آن گردد، دین یا مرامی را بر می‌گزیند که با منش و شخصیت او انطباق کامل داشته باشد. همانطور که آمد، هیچ انسانی را نمیتوان به پیروی از دین و یا مرام و ایده‌ئولوژی خاصی مجبور کرد.

   حال فردی که پیرو ” دینی که آسیب می‌رساند.”، میگردد. این دین با ماهیت منش و شخصیت او جور در می آید. و الا معتقد و پیرو آن نمی‌شد. عکس این امر نیز صادق است.  معتقدین به “دینی که شفا میدهد.”، نیز طبق منش و شخصیت خودشان جانبدار این دین میشوند. خلاصه این که ابتدا شخصیت و منش فرد، با فکر راهنمائی، ساخته می‌شود و وقتی هم که او صاحب تشخیص می‌شود، خود را پیرو و معتقد به این و یا آن دین و مرام میکند، این کار را یا در موافقت با شخصیت و منشی می‌کند که یافته‌است و یا برای تغییر آن، به دین و یا مرامی می‌گرود.

    ولی این امر بدین معنی نیست که انسان قادر نیست منش و شخصیت و فکر راهنمای خویش را تغییر دهد. خود این کتاب نیز بیانگر این امر است که با درمان روانی و یا دیگر روشهای عقلی و منطقی هر انسانی قادر است، شخصیت و منش و اندیشه راهنمای خود را تغییر دهد. البته با این شرط که او، اولاً خود موافق با این تغییر باشد و ثانیاً جهت تغییر و تحول در شخصیت خویش تلاش و کوشش کند.

چرا که از زاویه دید جامعه شناسی و روانشناسی اجتماعی در همۀ جوامع بشری هر دینی از سه بخش کاملاً جدای از یکدیگر تشکیل یافته است. این سه بخش عبارتند از:

الف. اصل دین Religion و یا دین مرجع با کتاب و نوشته هایی که پیام آور آن دین به مردم و پیروان خود ابلاغ میکند. در واقع اصل پیام هر پیام آور دینی.

 ب. بنیادهای دینی religiöse Institutionen  که دین مرجع خود را تدوین و ترویج می‌کنند. این بنیادهای دینی در طول زمان و تاریخ تغییرات و تحولات فراوانی می‌کنند. هر بنیاد دینی، بنوبه خود، نظام نهادینه‌ای institutionalisiertes System است. در این بنیاد روایات و تفاسیر گوناگونی به دین مرجع و پیام آور آن نسبت داده میشوند. این بنیادها به جزم‌ها (دگم ها) گوناگون و متفاوت باور دارند. دارای بیشمار سنتهای مذهبی هستند. و بالاخره بنیادهای دینی به کارکنان خویش رتبه ها و مقامات مذهبی که غالباً شکل سلسله مراتب را دارند، میدهند. این خود کارکنان بنیادهای دینی هستند که در طول تاریخ این مقامات و رتبه ها را تقدیس کرده و آنها را “مقدس” می شمارند.

 ج. دیندار و یا مذهبی بودن Religiosität. این بخش از دین مربوط میشود به تمامی انسانهائی که خود را پیرو یک دین مشخصی میدانند. یعنی دیندار و مذهبی هستند. مهم نیست که این افراد در بنیاد دینی شاغل هستند و یا نیستند و یا مقام و رتبه مذهبی دارند و یا ندارند.

در واقع موضوع اصلی کتاب گریفیت بخش سوّم دین، یعنی دیندار و مذهبی بودن هر انسان است. دیندار و مذهبی بودن هر فردی هیچگونه ربطی به اصل آن دینی که او خود را پیرو آن می‌داند، و یا بنیاد دینی که کارش تفقه و ترویج دین است، ندارد. در روانشناسی فردی و اجتماعی موضوع اصلی بحث و تفحص پیرامون بخش سوّم دین، یعنی دیندار بودن هر انسان است. از زاویه دید روانشناسی دیندار و یا مذهبی بودن معنایش اندیشیدن، تجربه کردن و رفتار شخصی و اجتماعی فردی است که خود را پیرو دین و دیندار میداند و مدعی است که طبق ضوابط، اصول و ارزشهای دین مورد قبول خویش، زندگی میکند. بطور کوتاه، دیندار بودن هر انسانی بیانگر درک و شناخت و تجارب روزمرۀ دیندار از دین بشکل فردی و خصوصی دارد. انسان دیندار، زندگی خود را با آن دینی که در سر خویش دارد، تنظیم و رهبری میکند.

بنظر من، گریفیت میبایستی نام کتاب خود را ” دیندارانی که اعتقاداتشان آسیب میرسانند و دیندارانی که اعتقادش شفا میدهند.”، میگذاشت. متأسفانه غالب انسانها مابین این سه بخش از دین که در بالا آمد، یعنی اصل دین، بنیادهای دینی و دیندار بودن افراد، تفکیک قائل نمیشوند. آنها هر سه بخش را یکی میگیرند و تبلیغ یگانگی آنها را میکنند. برای مثال اگر فردی خود را دیندار و مذهبی خواند و عملی زشت و غیره اخلاقی از او سر زد، غالباً مقصر عمل قبیح فرد مزبور را نه خود او، بلکه تقصیر را یا به گردن اصل دین و یا بنیاد دینی می اندازند، که فرد دیندار خود را متعلق به  آن میخواند.

حال برگردیم بار دیگر به کتاب گریفیت. در نوشته پیشین آمد که او مینویسد:

” دین میتواند یک دسته از وضعیتهای خاص را ایجاد کند. وضعیتهای خاصی که در آنها درک احساس انسانهای دیگر بطور کامل از کار انداخته میشوند. این عمل غالباً از طریق محکوم کردن اخلاقی دیگر انسانها با به خدمت مقاصد خویش در آوردن دین و سوء استفاده از آن صورت میگیرد…”

انتقاد من اینست: اوّل آنکه این نفس دین نیست که وضعیتهای خاص را ایجاد می‌کند تا “در آن وضعیتها درک احساس دیگر انسانها از میان برود.” و برای مثال هزاران انسان بی‌گناه را بنام آن دین بکشند و نابود کنند. بلکه این دینداران خشونت‌گر و زورپرستی هستند که بجای پرستیدن خدا، زور و قدرت و خشونت را می‌پرستند و ستایش می‌کنند. و نه خدا را. اینگونه افراد جهت رسیدن به اهداف خویش، که همیشه بدست آوردن قدرت است، از دین خدا سوء استفاده می‌کنند، یعنی آن را چنان‌که می‌خواهند می‌کنند و ساخته خود را در پوشش دین و اعتقادات دینی، توجیه کننده دست زدن به جنایات و فسادهای هولناک می‌کنند.

  تازه این امر تنها به دین و دینداران محدود نمیشود، بلکه بیشمار مرامها و ایدئولوژی های دیگر نیز در این جهان وجود دارند که نه خدا پرست و نه دیندار هستند. آنها هم “وضعیتهای خاصی ایجاد میکنند و در آن وضعیتها درک احساس دیگر انسانها را از میان میبرند.” طوریکه پیروان آنها همین گونه جنایات وحشتناک را مرتکب میشوند. مگر فاشیست ها و استالینیست ها همین وضعیتهای خاص را بوجود نیاورند و درک احساس دیگر انسانها را از میان نبردند و میلونها انسان را نکشتند و نیست و نابود نکردند؟ مگر در همین دوران خود ما آمریکا و دیگر کشورهای غربی سلطه گر در اقصاء نقاط جهان اینگونه “وضعیتهای خاص” را تحت لوای ” مراقبت از امنیت جهانی”، ولی در حقیقت جهت سلطۀ خویش بر جهان ایجاد نمیکنند و هزاران انسان بیگناه را مستقیم و غیره مستقیم نیست و نابود نمیکنند؟

   تازه بیشمار دینداران از ادیان گوناگون در این جهان وجود دارند، از جمله خود نویسنده کتاب، که معتقدند: “در دین خدا زور و خشونت وجود ندارند. چون دین حق است و حق نیازی به اعمال خشونت ندارد، نیاز به نبود حشونت دارد.” ولی آیا تا بحال هیچ فاشیست، استالینیست، اسلامیست، ویا سلطه گری این ادعا را کرده است که در مرام او خشونت و اکراه وجود ندارد؟

   گریفیت در ادامه مینویسد: “وقتی که دین هویت اجتماعی افراد میشود، احساسی از جدائی با دیگران را ایجاد خواهد کرد. برای مثال [ من میدانم بعنوان یک مسیحی کی هستم. و این را نیز میدانم که تو مسیحی نیستی.] وقتی دین بدین شکل به یک هویت اجتماعی تقلیل یافت، تبدیل به خطری بزرگ علیه بشریت میگردد. خطری که سبب آسیب رساندن به دیگر انسانها در جهان خواهد شد. بهمین خاطر دین میتواند سبب ایجاد پیوندهای گرم مابین انسانها گردد و یا اسباب جدائی ها و کینه توزیها را فراهم آورد.”

در این مورد نیز انتقاد من از نوشته مذکور اینست: این دین نیست که هویت اجتماعی افراد می‌شود، آنهم هویتی که از دشمن خود می‌گیرند. دین راهنمای هر فرد در ساختن هویت او است.  هویت هر انسانی حاصل اندیشه و عمل خود او در طول زمان است. با ساختن دشمن و یا دشمنان در ذهن خویش، کسی صاحب هویت نمیشود. از طرف دیگر، تا آنجا که من میدانم در اصل پیام ادیان توحیدی هیچگونه مرز و حدّ و حدودی مابین انسانها پذیرفته نیست و به رسمیت شناخته نمیشود. بهترین دلیل این امر داستان خلقت انسان است که در هر سه دین یهود و مسیحیت و اسلام کم و بیش به یک شکل آمده است. در داستان خلقت انسان یک آدم  و یک حوا وجود دارند که صاحب فرزندان میشوند. پیام اصلی داستان خلقت انسان این است که همۀ ما انسانها فرزندان این دو زن و شوهر هستیم. یعنی از دید این هر سه دین همۀ ما انسانها خواهر و برادر یکدیگریم. این اصل پیام هر سه دین توحیدی است. تحت تأثیر این پیام دینی بود که هشت قرن پیش سعدی، شاعر سرشناس ایرانی، این شعر بسیار زیبا و معروف خود که اعتباری جهان شمول دارد را سرود:

بنی آدم اعضای یکدیگرند…. که در آفرینش ز یک گوهرند

چو عضوی بدرد آورد روزگار…. دگر عضو ها را نماند قرار

تو کز محنت دیگران بیغمی…. نشاید که نامت نهند آدمی

 حال آن فرد دینداری که بنام دین خدا میان انسانها مرز می‌کشد و ایجاد مرزبندی می‌کند، از این بدتر، آنها را دشمن یکدیگر قلمداد میکند. طبق اصل و اساس پیام دین اندیشه و عمل نمی‌کند، بلکه پندار و کردار و گفتار او ساخته قدرت باوری است که فرقه ساز است و او بر اساس قدرت باوری و خُلق و خوی فرقه‌ای، عمل می‌کند. از دید روانشناسی اجتماعی خُلق و خوی فرقه ای ایجاب میکند که اعضاء فرقه مابین “خودی ها و غیره خودی ها”  مرز بکشند و گاهی نیز دشمنی ایجاد کنند. چرا که افراد عضو فرقه حفظ خویش و امنیت خود را در این مرز کشیدن میان خود با دیگران میبیند. بهمین خاطر نیز اعضاء فرقه خودشان را در جهانی پُر از دشمن احساس می کنند. چونکه روح و روان اعضاء فرقه مملو از ترس و وحشت از دیگران است. این ترسها سبب میشوند که آنها میان خود با دیگرانی که بیرون از فرقه هستند، حصارهای بلند بکشند تا خود خویش را در پشت این حصار ها محفوظ نگاه دارند.

از جانب دیگر هر قدرتی بهنگام تکوین خویش و جهت ادامه حیات خود نیاز به دشمن تراشیدن، کینه توزی و اعمال خشونت دارد. ابوالحسن بنی صدر امر فوق را با مراجعه به قرآن در کتاب خود “کیش شخصیت”، “مبحث اوّل، تکوین قدرت و ایجاد کیش شخصیت” بسیار موشکافانه بیان میکند. او مینویسد:

” .. بر اساس میزان قدرت (انسانها) به هویتهای متضاد تقسیم و در سلسله مراتب اجتماعی رده بندی میشوند.” سپس از قرآن سوره القصص آیه چهارم را اینگونه می آورد:

 ” همانا فرعون در زمین غلو و فزونی جست و مردمان روی زمین را گروه بندی کرد. گروههائی از آنان را مادون و ضعف پذیر ساخت. پسرانشان را میکشت و زنانشان را زنده بر جای میگذاشت. همانا وی از مفسدان بود.”

بنی صدر در ادامه مینویسد: ” این آیه نه تنها زمینه جهانی کیش شخصیت را بیان مینماید، بلکه قانون عمومی تمرکز و تراکم و تکاثر قدرت و روابطی که از رهگذر تکاثر قدرت، میان جامعه ها و در درون جامعه ها بوجود میآید، بدون کمترین ابهام و به ساده ترین زبان بیان میکند…” در مورد مرزبندی میان انسانها بنی صدر در ادامه این‌طور مینویسد:

” بخشی از این مردم تجزیه شده باید به زیر سلطه در آیند و استعدادها و ثروتها و توانائیهایشان از دستشان بدر رود و در دست سلطه گران برای مبارزه بر سر قدرت قرار گیرد. یعنی با گرفتن قوا و استعدادها و ثروتها و توانائیهایشان، وبکار رفتن همین قوا و استعدادها علیه شان، به ضعف و ناتوانی روز افزون محکوم شوند…” (1) (خط کشی زیر جمله ها همه جا از من است.)

امر فوق را ما در وطن خودمان ایران بیش از سه دهه است که شاهدیم و تجربه میکنیم. اقلیتی “دیندار” زورپرست و خشونتگر تحت نام “نظام مقدس ولایت مطلقه فقیه” بنا بر نوشته گریفیت، هر روزه در وطن ما ایران:

“…وضعیتهای خاص ایجاد میکنند. وضعیتهای خاصی که در آنها درک احساس انسانهای دیگر بطور کامل از کار انداخته میشوند. این عمل غالباً از طریق محکوم کردن اخلاقی دیگر انسانها با به خدمت مقاصد خویش در آوردن دین و سوء استفاده از آن صورت می‌گیرد…”

منبع ومأخذ:

1 . نام کتاب: کیش شخصیت، بقلم ابوالحسن بنی صدر، مبحث اوّل، تکوین قدرت و ایجاد کیش شخصیت، صفحه 3 تا 5 ، تاریخ انتشار 16 آذر 1355

اخبار مرتبط

دیدگاه خود را بنویسید

لطفا دیدگاه خود را وارد کنید
لطفا نام خود را اینجا وارد کنید