چه در روانشناسی فردی و خواه در روانشناسی اجتماعی و سیاسی ترس و گریز از آزادی و تحول بطور بسیار کلّی سه پیآمد دارد. این پیآمدها هم دامنگیر فردی که از تحول و آزادی هراس دارد، میشوند و هم جمهور مردم را مبتلا به انفعال و کارپذیری بیمارگونه میکنند. این سه پیآمد عبارتند از:
پیآمد اوّل: برده قدرت شدن در شکل ابزار دست و بازیچه خود کامگیهای استبداد و مستبدین گشتن.
پیآمد دوّم: که نتیجه و حاصل پیآمد اوّل است، ایجاد گرایش به خشونت و ویرانگری، هم در سطح فرد و هم در سطح جامعه است. گرایش به خشونت و ویرانگری میتواند هم خودآگاه و هم ناخودآگاه باشد.
پیآمد سوّم: انطباق جویی و انطباق طلبی در شکل همرنگ جماعت شدن و تحت تأثیر « فکر جمعی جبار» قرار گرفتن است.
پیآمد اوّل: برده قدرت شدن:
حاصل و نتیجه ترس از آزادی و تحول برده قدرت شدن و بازیچه دست استبداد گشتن است. ما میدانیم که استبداد و مستبدین بشدت از آزادی و تحول وحشت دارند. چرا که آزادی و تحول بنیاد قدرت آنان را از ریشه میکند و ساختهای قدرتی را که بنا کردهاند، فرو میپاشاند. حال بایستی به این پرسش پاسخ داد:
از جنبه روانشناختی چه فعل و انفعالات روانی در درون مستبدین صورت میگیرند که سبب میشود آنها بشدت از آزادی و استقلال، از حقوق انسان و استقرار سامانهِ مردم سالار بترسند و این ترس را به دیگران نیز منتقل کنند و آنان را نیز بترسانند؟
از جنبه روانشناسی دلیل اصلی اینکه مستبدین از آزادی و استقلال میترسند و گریزاننند (و البته این ترس و گریز را همانطور که در نوشته پیشین آمد، به دیگران نیز انتقال میدهند)، اینست که فرد مستبد نمیداند که استقلال و آزادی و حقوق دیگر ذاتی حیات او و همه دیگر انسانها هستند. گمان میبرند چیزی هستند که میشود مالک شد و یا نشد اما مالک شدنش لیاقت میخواهد. از اینرو، خود را لایق داشتن استقلال و آزادی نمیدانند و اگرهم استقلال و آزادی را ارزشمند اما خود را لایق داشتن آنها بدانند، هموطنان خود را لایق و شایسته داشتن آزادی و استقلال، حقوق انسانی و مردم سالاری نمیدانند.
چرا اینطور است؟ این خود حقیر بینی و تلقین عقده حقارت به خویشتن و دیگران از کجا میآید؟ جوابی که غالب روانشناسان و روان تحلیلگران پژوهشگر در زمینه ترس و گریز از آزادی میدهند، اینست :
مستبدین بجهت تربیتی که در خانواده خویش یافته اند، از آزادی و تحول بشدت هراسناکند. زیرا در دوران کودکی و نوجوانی خویش نظم استبدادی حاکم در خانواده خود را بصورتی بسیار شدید با تمام وجود خویش تجربه و آنرا درونی خویش کرده اند. یعنی نظم استبدادی تجربه شده تبدیل به ساختهای منش و شخصیت آنان میگردد. این ساختها در واقع بیانگر درونی کردن پندار و کردار و گفتار استبدادی است.
وجود ساختهای استبدادی در روح و روان مستبدین سبب میشود که آنان یک منش اجتماعی Sozialcharakter پیدا کنند. این منش و یا کاراکتر اجتماعی شامل و حامل تمامی نشانهها و علائم مرام فاشیستی میشوند. ابوالحسن بنی صدر به درستی این علائم فاشیستی، پندار و کردار و گفتار «زورمدارانه» را شناسائی کردهاست. او میگوید: شالوده تمامی آنها را زور و خشونت تشکیل میدهد و مستبدین در هر مناسبتی علائم زورمدارانه را از خود بروز میدهند و نمایان میکنند.
بنا بر نظرات و پژوهشهای اریش فروم و تئودور و. آدورنو، که هر دو در نیمه اوِّل قرن بیستم کارهای بسیار با ارزش و هنوز معتبری در این زمینه انجام داده اند و نیز بنابر دیگر تحقیقات و مطالعات پیرامون منش استبدادیautoritäre Charakter که تا هم اکنون صورت گرفته اند، منش فوق دارای علائم و نشانههائی است که شناخت آنها از اهمیت بسیار بالائی برخوردار است.
صفات و خصائل منش استبدادی و یا منش زورمدارانه اینها هستند:
صاحبان منش استبدادی گرایشی شدید به کسب قدرت و اطاعت از صاحبان قدرت و یا کسانیکه گمان میکنند قویتر از خود آنان هستند، دارند. یعنی بنا بر واژه پُر معنایی که مبتکر آن ابوالحسن بنیصدر است، مستبدین به معنای واقعی کلمه ” برده قدرت ” هستند. برای مثال یکی از علائم بسیار مهم برده قدرت بودن «حق را به قدرت و قدرتمندان دادن و یا قویترها را صاحب حق دانستن»، است. این باور را تمامی مستبدین در همه جای جهان دارند.
غالب صاحبنظران پژوهشگر روانشناسی فردی و اجتماعی مستبدین، معتقدند در درون افرادی که منش استبدادی دارند ” ساختهای استبدادی ” autoritäre Strukturen محکم و استواری وجود دارند که این ساختها با دلیل و برهان و استدلال، و یا کسب علم و تجربه از میان نمیروند. ساختهای استبدادی غالباً تا آخر عمر مستبدین سخت و محکم در درون آنان پا برجا باقی میمانند. چرا که برای آنان سود روانی دارند. این سودهای روانی را من سعی میکنم در خلال این نوشته، یک به یک توضیح دهم.
حال بیش از صد سال است که چگونگی بوجود آمدن ساختهای استبدادی در درون مستبدین موضوع علم روانشناسی و روان تحلیلی و کار محققین و پژوهشگران ترس از آزادی و تحول گشته است.
در اوایل و اواسط قرن بیستم تحت تأثیر نظریههای زیگموند فروید، مبتکر علم «روان تحلیلی» Psychoanalyse ، پژوهشگران سعی میکردند، « دینامیک روانی» Psychodynamik مستبدین را شناسائی کرده و توضیح دهند:
دینامیک روانی بمثابه آموزش تأثیر نیروهای درونی روان انسان بر روی یکدیگر فهمیده میشود. این دینامیک ( شبیه قوانین فیزیکی دینامیک ) تأثیر حالات روحی انسان بر روی رفتارها و گفتارهای او را بیان کرده و فعل و انفعالات روحی انسان را در رابطه با واکنشهای او در برابر وقایع معینی که در بیرون و یا درون او صورت میگیرند و تأثیری که بر روی یکدیگر میگذارند را اطلاع میدهد.
حال ببینیم این دینامیک روانی چگونه در مستبدین بوجود میآید و ساز و کار آن چگونه است:
کودکانی که در درون خانواده خویش تحت تأثیر ساختهای پدرسالار سختگیر و مستبدی که هیچگونه مخالفت و نظری غیره از نظر خویش را تحمل نمیکند، تربیت میشوند، خُلق و خوی استبدادی پیدا میکنند. چرا که نوع رهبری و اداره این خانواده طوری است که ابتدا فرزند را با زور و خشونت جسمی و تحقیر روحی و روانی وادار به اطاعت و فرمانبری از قدرت پدر میکنند. در حقیقت او را از آزادی ذاتی که دارد، از خود بودن، خود ماندن و خود انگیختگی درونی و ذاتی خودش میترسانند و محروم میکنند.
کودک هر آنچه را در این جوّ خانواده تحت حاکمیت فردی پدر مستبد خویش تجربه میکند، درونی خویش میکند. این تجارب بتدریج دینامیک روانی او را میسازند. بدینتریب، دینامیک روانی فردی مستبد ابتدا در درون خانواده او ساخته میشود. سپس در بیرون از خانواده، در کل جامعه کارش این میشود که همه جا و همیشه بدنبال یافتن قدرت باشد. بطور عملی از هر کسی که صاحب قدرت است، اطاعت میکند و از او فرمان میبرد. در واقع شبیه به بردهای که برده دار صاحب آن، آنرا خریده باشد، بیچون و چرا و بیاجر و مواجب خدمتگذار برده دار صاحب قدرت میشود.
این فرزند زمانی که خود بزرگ شد و وارد روابط اجتماعی گشت، هم برده صاحبان قدرت میشود و هم از دیگران با زور و خشونت و تحقیر،( کاملاً شبیه به درون خانواده خویش در کودکی)، طلب اطاعت و فرمانبری میکند. فرد مزبور تحت تأثیر این نوع تربیت، هر زمان احساس داشتن قدرت کرد، از همنوعان بگمان خویش ضعیفتر از خود او، توقع اطاعت مطلق و فرمانبری بیچون و چرا را میکند.
در حقیقت اینگونه افراد سربازان و عملههای نامدار و گمنام نظامهای استبدادی چون نظام ولایت مطلقه فقیه در ایران امروز میشوند و در خدمتگذاری به این نوع رژیمهای ستمگر و جنایتکار، هم خود از آزادی و تحول میترسند و هم دیگران را از احقاق حقوق ذاتی و انسانی شان میترسانند.
نکته بسیار مهم از نظر روانشناسی فردی افراد فوق، این نکته است:
نقطه مشترک تمامی اندیشه ها، احساسها و رفتارهای آدمهای مستبدی که از آزادی و تحول میترسند، این استکه همگی آنان اعتقاد و باوری سخت محکم و استوار به این امر دارند که این قدرتها هستند که نوع و چگونگی زندگی آنها را تعیین و تنظیم میکنند. این قدرتها نیز در بیرون آنها، بیرون از علایق و امیال و آرزوهای آنها، و بخصوص، بیرون از کوششها و تلاشها و توانائیهای آنان قرار دارند. از دید آنها هیچ سعادت و خوشبختی دراین جهان بهتر و بیشتر از مطیع صاحبان قدرت بودن و گشتن، وجود ندارد.
ابوالقاسم فردوسی شاعر و فیلسوف نامدار و نابغه ایرانی، هشت قرن پیش روانشناسی فوق را بسیار زیبا، دقیق و شفاف از زبان خود مستبدین، بیان کرده و به اهل خرد گوشزد کردهاست. او اینگونه میسراید:
جهان تا جهان جای زور است و بس مکافات بی زور گور است و بس
نتیجه اینگونه باور و اعتقاد در مستبدین ایناست که وقتی مستبدی در روابط سیاسی و اجتماعی خویش با انسانی به خیال خودش ضعیفتر از خود او، در رابطه قرارمیگیرد، نسبت به این فرد بسیار سختگیر، خود کامه و پرخاشگر میشود. در عمل تجاوز به حقوق انسانها، خاصه تجاوز به حقوق کسانیکه از دید مستبدین ضعیفتر از خود آنان هستند، برای آنها امری کاملاً عادی و طبیعی جلوه میکند.
علاو بر امور بالا، دینامیک روانی که از آزادی میترسد و فرار میکند، چون برده قدرت میشود، گرایشی شدید نسبت به انطباقجوئی و هم رنگ جماعت گشتن، نیز در او بوجود میآید. (بعداً بطور مفصل به روانشناسی این گرایش که پیآمد سوّم ترس از آزادی است، خواهم پرداخت.) دینامیک روانی که بازیچه دست مستبدین میگردد، آزادی و استقلال و خود انگیختگی درونی خویش را نمی شناسد. چرا که در زندگی خویش آنرا تجربه نکردهاست. بهمین دلیل نیز افراد مستبد روحی انطباق طلب و انطباق جو با قدرت و صاحبان قدرت را دارند. این افراد چون استبدادی تربیت شده اند، قادر به خلاقیت و ابتکار نیستند. از اینرو، تقلید کردن از قدرتمداران را راه و رسم و روش زندگی خویش میکنند.
مستبدین چون از آزادی وحشت دارند، دگراندیشان را نیز نمیتوانند تحمّل کنند و نسبت به آنان نفرتی بسیار شدید دارند. چرا که دگر اندیشان در درون آنان ترس و دلهره بوجود میآورند. این ترس و دلهره بیش از هر چیز دیگری ناشی از گسترش آزادی و تحول در جامعه است. چون از آزادی هراسناکند، از جهان کثرت گرا (پولوراریسم) وحشت دارند. چرا که در کثرت گرائی و جهان کثرت گرا نه اطاعت از قدرتمداران معنایی دارد و نه میتوان به دگر اندیشان اذیت و آزار رساند. چون در کثرت گرایی «رهبر عظیم الشأن» مقامی مسخره و بیمعنی تلقی میگردد، نمیتوان به قدرت واهی او تکیه کرد.
در نتیجه هر انسانی که از آزادی ترسید و گریزان شد، بایستی خود را با اوامر و دستورات رهبران مستبد و صاحبان قدرت انطباق دهد. یعنی بازیچه دست آنان گردد. فردی که از آزادی ترسید، تبدیل به آدمی میشود ترسو، غمگین و پُر از خشم و خشونت و نفرت. ولی او اجازه ندارد خشم و غضب و نفرتهای خویش را متوجه مستبدینی کند که او را از تحول و آزادی ترساندهاند و مقصر این حالات روحی در او هستند. چرا که او در تصورات و باورهای واهی خویش مستبدین را قدرقدرت میداند و بشدت از آنها میترسد. بدینخاطر خشم وغضب و نفرتهای خویش را ابتدا برضد خویش و سپس برضد دیگران، بر ضد کسانی بکار میبرد که گمان میبرد ضعیفتر از خود او هستند. بیش از همه برضد دگراندیشان، برون افکنی میکند.
آدورنو در تحقیات وسیع و مستمر خویش پیرامون روانشناسی « شخصیتهای مستبد» به این نتیجه بسیار مهم رسید که مستبدینی که از آزادی و تحول میترسند، انسانهائی هستند بشدت ترسو، غمگین و پُر از خشم و خشونت و نفرت. او دلیل روانشناختی ترسو، غمگین و پُر از خشم و نفرت بودن هراسندگان از آزادی و تحول را نتیجه خشونتی میدانست که این افراد در ابتدا امر علیه خود خویش بکار میبرند. فراریان از آزادی گمان میبرند، اگر مقداری از این خشونت را بر ضد دیگران نیز بکار برند، صاحب قدرت و قدرتمند میشوند. چرا که احساس داشتن قدرت و برتری بر دیگران، از ترسها و غمها و خشمهای آنان میکاهد و دردهای خود آزاری آنان را التیام میبخشد.
آدورنو در یکی از نوشته های خود آوردهاست که:
«هر کس به خود خویش آزار و اذیت رساند، این حق را برای خود قائل میشود که به دیگران نیز ستم کند و آنان را آزار دهد. (از جنبه روانشناختی) فرد مذبور انتقام آن آزاری را که به خود روا میدارد، از دیگران میگیرد. چرا که اجازه ندارد از خود آزاری خویش آه و ناله کند.»
در حقیقت ترس و فرار از تحول و آزادی سبب میشود که افراد ترسو در ذهن خویش برای مستبدین حاکم بر میهن خود، قدرت و تواناییهایی را قائل گردند که آنها اصلاً ندارند. این افراد چون از تحول و آزادی میترسند، در فضای ذهن و روح خویش، برای مستبدین اقتداری فراگیر قائل میشوند. آدمی که از آزادی و تحول ترسید، بخاطر ترسی که دارد به مستبدین پناه میبرد و با این پناه بردن، او نیز بخیل مستبدین برده قدرت، می پیوندد.
آنچه در بالا آمد، هسته عقلانی و خلاصۀ پژوهشهای جامعه شناسان و روانشناسان پژوهشگر منش استبدادی در بیش از یک قرن گذشته است. نویسندگان پژوهشگری مثل آدورنو، اریش فروم، در نیمه قرن بیستم. پس از آن تا به امروز محققان دیگر نیز با بیشمار تحقیقات بالینی وسیع خویش وجود امور بالا را در مستبدین و کسانیکه از آنان میترسند و از آزادی و تحول رویگردان هستند، یک به یک شناسائی کردند و به مردم دنیا نیز شناساندند.
در اواخر قرن بیستم و اوایل قرن بیست و یکم، یعنی در زمان کنونی، نه تنها در جوامع مستبد و زیر سلطهای مثل ایران، وطن ما، که عوامفریبان «سخت سر و اصلاح طلب» هر دو، مردم را از آزادی و تحول و کثرت گرائی میتر سانند، بلکه در جوامع مردمسالار غربی نیز در این اواخر بازار عوامفریبان دشمن آزادی و حقوق انسان، رونقی غیره قابل تصور پیدا کردهاست.
برای صاحبنظران رشتههای گوناگون علوم اجتماعی، بخصوص روانشناسان اجتماعی این سئوال بس با اهمیت مطرح است: چرا گرایش و علاقه نسبت به مردمسالاری و حقوق انسان در جوامع غربی در زمان کنونی کاهش یافته و بجای آن، ترس از آزادی و مردمسالاری، همراه با بیشمار ترسهای دیگر در اروپا و آمریکا با شدتی بیسابقه، پیدا شدهاند.
غالب صاحبنظرانی که با علم روانشناسی و سابقه حاکمیت استبداد در غرب آشنا هستند، مقصر اصلی رشد این گرایش در غرب را وجود منش و ساختهای استبدادی میدانند که هنوز در درون بعضی از خانوادهها دست نخورده بجای مانده است. این صاحبنظران معتقدند چون حاکمیت استبدادی در درون بعضی از خانوادهها پا بر جا مانده و چون این واقعیت با واقعیتهای دیگری، از جمله، ترس از اینکه فردا بدتر از امروز باشد، ترس از آزادی و حقوق انسان روز به روز افزایش مییابد.
در حقیقت گریزان شدن از آزادی و مردمسالاری سبب گشته است که این گرایشات از دیگر انسانها، انسانهائی که بقول خودشان «غیره خودی» و ضعیفتر از خود آنان هستند، مثل پناهندگان رانده شده از جوامع مبتلاء به جنگها و یا ویرانی محیط زیست و …، بترسند و متنفر شوند. چرا که این گرایش فاشیستی حقوق انسان را امری وهم و بیهوده میپندارد.
علاوه بر امور بالا تمامی صاحبنظرانی که عالم بر علوم روانشناسی و روانتحلیلی هستند، معتقدند:
مواضع سیاسی و اجتماعی هر انسانی بسیار بیشتر از آنکه عموم باور دارند، تحت تأثیر و وابسته به عوامل احساسی و روانشناختی خود فرد و دینامیک روانی او است. چرا که پندارها و کردارها و گفتارهایی که از آزادی و حقوق انسان هراس دارند، همگی بیانگر منش فاشیستی و زورمدارانه هستند. منش زورمدار هیچگونه سنخیتی با برخورداری از حقوق انسان و حقوق دیگر، در سامانه ای مردمسالار ندارد. بهمین دلیل نیز هست که گرایش به خشونت و ویرانگری رسم و روش سیاسی روز، حتی در جوامع مردم سالار غرب گشته است. چرا که احزاب سیاسی که مبلغ و تجویز کننده خشونت و ویرانگری در روابط انسانی و اجتماعی هستند، به تدریج حاکم بر این جوامع میشوند. برای مثال در آمریکای کنونی و یا در بعضی از کشورهای اروپائی و بخصوص اروپای شرقی.
در نوشته بعدی به پیآمد دوّم ترس از آزادی و تحول، یعنی گرایش به خشونت و ویران گری خواهم پرداخت.