در دینامیک روانی هر فرد و جامعهای که از آزادی و تحول هراس دارد، خشونت و ویرانگری حضوری دائمی پیدا میکند. این حضور برای عدهای از افراد، خودآگاه و برای اکثریت بزرگی از مردم جامعه ناخودآگاه است. برای مثال، در ایران امروز، هر کس روابط شخصی و خصوصی و یا اجتماعی و سیاسی موجود در زندگی روزمره مردم ایران را عمیقاً مورد مشاهده قراردهد، به او، وحشتی عظیم و بس غمانگیز، دست خواهد داد. چرا که ابعداد وسیعی از خشونت و ویرانگری در تمامی زمینههای اجتماعی در همه جای ایران وجود دارد.
غالب ایرانیان نسبت به ابعاد ویرانگر این خشونتها و پیآمدهای ناشی آز آنها هم برای خود و هم برای نسلهای آیندهای که خواهند آمد، علم و شناخت کافی ندارند. در واقع این افراد یا ویرانگریها را نمیبینند و یا آنکه هر کس نسبت به وضعیت موجود خویش آنها را به نوعی برای خود و دیگران توجیه میکند.
یکی از علائم بارز این توجیهات این استکه عملاً هیچگونه اصل و ارزش جهان شمولی نیست که معنای واقعی آنها را از خود بیگانه نکنند، معنائی دلخواه خویش بدان ندهند و بکمک معنائی که به ارزشها میدهند، این ویرانگریها را توجیه نکنند.
برای مثال، با قلب معانی ارزشهائی چون عشق و محبت، وظیفه و مسئولیت، وجدان دینی و ملی و یا وطندوستی، نا دیده گرفتن ارزشهای جهانشمول دیگری را جایز و بسا واجب میکنند و اینها را پوشش یا نقاب میکنند و بر چهره خشونتها و ویرانگریهای هم خود خویش و هم نظام حاکم میکشند. با اینکار، زندگی و سرنوشت حال و آینده خود و وطن خویش را تخریب و ویران میکنند.
بعنوان نمونه این جمله معروف که «اگر این رژیم برود، ایران افغانستان،عراق و یا سوریه میشود» – که متأسفانه ابتدا ” ملی- مذهبیهای که خود را مخالف رژیم از درون تعریف میکنند، این توجیه را ساختند – ورد زبان تمامی افرادی شده است که هم خود از استقلال و آزادی و تحول میترسند و هم دیگران را از «براندازی» رژیم توتالیتر منع میکنند. این عده با ادای این جمله تمامی ویرانگریهای رژیم ولایت مطلقه فقیه را توجیه ” سیاسی ” میکنند تا در قبال سرنوشت وطن خویش از خود سلب مسئولیت کنند.
در حالی چنین میکنند که در ایران امروز بگفته خود رژیم 14 میلیون ایرانی در کنار شهرهای بزرگ ایران حاشیه نشینی میکنند. معنای این آمار اینست که در خود ایران بیش از چهارده ملیون آواره و پناهنده بیخانمان از صدقه سر وجود این رژیم “ولایی” پدید آمدهاست. در حالیکه مجموعه آوار گان و پناهنده گان هر سه کشور افغانستان و عراق و سوریه تعدادشان بنا بر آمار رسمی منتشر شده در غرب، به 14 میلیون نمیرسد.
اگر ما در روانشناسی مجموعه تبلیغات و تلقینهای جانبداران اصلاح رژیم ولایت مطلقه فقیه غور کنیم، فهرستی طولانی از اینگونه توجیهها را پیدا خواهیم کرد. این توجیهها بکار ادامه یافتن تمامی خشونتها و ویرانگریهای این رژیم میآیند. البته ترساندن آحاد مردم ایران از بازیافتن استقلال و آزادی و تحول، با واژههای فریبندهای چون ” عشق و محبت نسبت به امنیت وطن خویش”، ” وظیفه و مسئولیت ناشی از وجدان دینی و ملی و میهن دوستی خود ” توجیه “اخلاقی” میشوند.
غالباً گرایش به خشونت و ویرانگری که پیآمد ترس از استقلال و آزادی است، طوری توجیه “عقلانی و علمی و اخلاقی” میشوند که بعضی از افراد و نیز گروههای اجتماعی، در سایه سانسور شدید مستقیم و غیره مستقیم حاکم بر ایران، محتوای اینگونه توجیهها را بمثابه ” واقعیتهای موجود در جهان کنونی ما ” باور میکنند.
حال از نظر روانشناختی طرح این سئوال واجد اهمیت است: قبول اینگونه توجیهای ناموجه جهت دست زدن به خشونت و ویرانگری از چه رو است؟ چرا تعدادی از هم میهنان ما خویشتن را آگاه و ناخودآگاه، با دستآویز کردن اینگونه توجیهها، خود و یکدیگر را فریب میدهند؟
سئوال را دقیقتر کنیم: یک فرد ایرانی چگونه روانشناسیای باید داشته باشد تا حاضر شود اینگونه توجیهها را باور کند؟
جوابی که غالب صاحبنظران و پژوهشگران علم روانشناسی میدهند اینست:
توجیه هر گونه گرایشی به خشونت و ویرانگری حاصل گریز انسانها از دو احساس منفی غیره قابل تحمل در درون آنها است. این دو احساس که هر دو منفی هستند، یکی احساس ضعف و ناتوانی و دیگری احساس منزوی بودن است.
حال بایستی از منظر روانشناسی این دو احساس منفی و منشأ پیدایش آنها را شناسائی کنیم. در ابتدا به دو سئوال مهم بایستی جواب دهیم و نظر محققین علم روانشناسی را پیرامون آنها بررسی کنیم.
سئوال اوّل اینست: احساس اصلاً چیست و ساز و کار آن در تن و روح انسان چگونه است؟ و سئوال دوّم: چند نوع احساس در انسان وجود دارند؟
◄ ا. احساس اصلاً چیست و ساز و کار آن در تن و روح انسان چگونه است؟
احساس ماده اساسی وجود انسان است. احساس به زندگی انسان رنگ و جهت میدهد. کوتاهترین تعریف احساس اینست: احساس تجسّمی ( شکل جسم بخود گرفته ) از اطلاعاتی است که انسان از محیط زیست طبیعی و اجتماعی خویش میگیرد. احساس قادر است هم اندیشه را فعال و بارور کند و هم دست زدن به عمل را راحت، سریع و شتاب گیر کند. و نیز، احساس قادر است انسان را کارپذیر و منفعل کند و انسان فعال و خلاق را عقیم کند و از کار بیاندازد.
روانشناسان تکامل روان انسان معتقدند که احساس اگر مثبت باشد، (در پائین دو نوع احساس مثبت و منفی را تشریح خواهم کرد.) باعث استفاده بهتر و با ارزشتر از اطلاعات در مغز انسان میشوند. در حقیقت احساسات علائمی هستند که خیلی سریع اطلاعات را در اختیار ما میگذارند. این علائم به ما میگویند که از دید احساس ما چه چیزها خوب و چه چیزها بد و مضّر هستند. آیا بایستی ما مانع از انجام کاری شویم و یا نه در انجام آن بکوشیم و فعال شویم؟ جک پانکسپ، روانشناس اعصاب میگوید:
” احساس هدیه با ارزش طبیعت به انسان است. نظامهای احساسی در دوران تکامل خویش جهت برآوردن توقعات و خواستههای مهم زندگی بشر طراحی شدهاند. آنها بطور دائم و به صورت خودکار به ما، در باره مهمترین وجوه زندگیمان اخبار و اطلاعات میدهند. احساس ما به ما میگوید: نسبت به چه چیز احساس خوب و نسبت به چه چیز احساس بد و یا احساسی مخلوط از خوب و بد را داریم.”
در واقع مجموعه احساسات انسان سامانه کاملی از علائم را میسازند. این سامانه و یا نظام برای ما دسترسی سریع به خواستهها و امیالمان را امکان پذیر میکند. خواستهها و امیالی که در درون ما یا به صورت مادرزادی ( ذاتی) وجود دارند و یا ما آنها را از محیط طبیعی و اجتماعی خویش کسب میکنیم. کار این سامانه اینست که همه روابط، پیوندها و برخوردهای ما در محیط زیست اجتماعی ما را هم با خود خویش و هم با دیگر انسانها با اشکال مثبت و یا منفی و یا مخلوطی از این دو علامت و نشانه گذاری میکند. یعنی احساسات ما حامل یک بار ارزشی و یا ضد ارزشی میشوند. معنای این نشانه و یا علامت گذاری دوگانه، در عمل، تفکیک سریع جهان در مثبت و یا منفی، خوشایند و یا نا خوشایند است. از این جهت احساسات ما انسانها از ارزش حیاتی بسیار بالائی برخوردار هستند. این ارزش چنان خطیر و با اهمیت است که روانشناسان تکامل روان انسان همگی معتقدند: ” من احساس میکنم، پس من وجود دارم.”
◄ 2. چند نوع احساس در انسان وجود دارند؟
روانشناسان احساسات انسان را به دو دسته عمده تقسیم میکنند. دسته اوّل را احساس مثبت و دسته دوّم را احساس منفی مینامند. احساسات مثبت اینها هستند: شادی، نشاط، شعف، عشق و محبت، دوست داشتن و دوست داشته شدن، رضایت و خشنودی، حس تشکر و شکرگزاری، دوستی با دیگران، علاقه، ارضاء، احساس خوشبختی و ….
احساسات منفی اینها هستند: خشم، نفرت و کینه، پرخاشگری، حسادت، اشمئزاز و بیزاری، رقابت مخرب، شرم و حیا و خجل شدن، درماندگی و بیچارگی، غم و غصه، ندامت و پشیمانی، اندوه و افسوس و بیش از هر چیز دیگری، داشتن احساس ضعف و ناتوانی و منزوی بودن….
در حقیقت طیف وسیع احساسات انسان، هم نوع مثبت آن و هم نوع منفی آن، نقش بسیار مؤثری در ادامه حیات انسانها چه به صورت خوب و خواه بد زندگی کردن، در طول تاریخ تکامل انسان داشته و دارد. هر انسانی که بیشتر با احساس مثبت زندگی خویش را سپری کند، فردی خوشبخت و راضی، و موفق در زندگی خویش است. برعکس هر کس بیشتر اوقات زندگی خود را با احساسات منفی بگذراند، فردی بد بخت و ناراضی و شکست خورده و ناموفق در زندگی خویش است.
حال خوانندگان گرامی این سطور به ذهن خویش رجوع کنند و ببینند در ایران امروز تحت حاکمیت اقلیتی آدم مستبد خشونتگر و ویرانگر تا چه اندازه احساسات منفی بر روح و روان و جان مردم ایران مستولی است. ببینند از جنبه روانشناسی تنها کاری که این رژیم قادر است انجام دهد و میدهد، تولید احساس منفی برای آحاد مردم ایران هست یا نه.
در حقیقت احساسات مثبت نه تنها جهت ادامه حیات بشکل خوب و بارور نقشی عظیم ایفا میکنند، بلکه برای رشد و سازندگی انسان در شادی آفریدن و خلاقیت نیز سهم بسزائی دارند. در صورتیکه احساسات منفی در تباه و بیهوده کردن زندگی، سخت اثر گذار هستند. نقش احساسات ما انسانها بمثابه تکامل یافتهترین موجود زنده بر روی کره زمین، واجد اهمیتی بیش از اندازه است. چرا که مغز ما انسانها تنها عضوی برای فکر و اندیشه کردن نیست، بلکه مرکز تجمع تمامی احساسات ما نیز هست. از دید من داشتن احساس مثبت موتور رشد و پیشرفت انسان در شادی و بهروز زندگی کردن است. در صورتیکه داشتن احساسات منفی شاخص عقب ماندگی و تباه کردن زندگی خویش است.
حال برگردیم به یافتن پاسخ برای دو پرسش بالا: چرا گریز از دو احساس منفی غیره قابل تحمل یکی احساس ضعف و ناتوانی و دیگری احساس منزوی بودن، سبب گرایش افراد به خشونت و ویرانگری میشوند؟
◄ نظر روانشناسانی که در این مورد پژوهش کردهاند، اینست:
هر زمان انسان از مقابله و دست و پنجه نرم کردن با مشکلات زندگی خود و جامعه خویش فرارکرد، هر زمان حاضر نشد، برای حلّ مشکلات فردی و اجتماعی خود، کوشش کند، در درون، بر او، دو احساس ضعف و در انزوا بودن حاکم میشوند. این دو احساس، احساساتی منفی و غیره قابل تحمل برای انسان هستند. چرا که محصول “خود ناتوان بینی” خویش است. خود ناتوان بینی واژهای است که ابوالحسن بنی صدر مبتکر آن است. او این امر را بخوبی شناسائی کردهاست که هر زمان ما در هر زمینهای از زندگی فردی و اجتماعی خودمان احساس کنیم که ناتوان هستیم، یعنی خود خویش را عاجز و ذلیل بببینیم، بلافاصله، بر روح و روان ما، دو احساس ضعف و انزوا حاکم میشوند. چرا که خود ناتوان بینی همیشه با احساس درماندگی و تنها و بیکس بودن همراه است. احساس انزوا کردن، خود خویش را در برابر کوهی از مشکلات و مسائل تنها و بیکس تصور کردن است. این احساس از این اندیشه غلط ناشی میشود که ” من تنها و بیکس در مقابل انبوهی از مسائل و مشکلات غیره قابل حلّ قرار گرفتهام.”
بهمین دلیل نیز هست که در تمامی نظامهای سیاسی مستبد و توتالیتر تبلیغ و تلقین دو احساس ضعف و انزوا به مردم از طریق تلقین روانشناسی خود ناتوان بینی به آنان، انجام میگیرد. تلقین خود ناتوان بینی یکی از خبیثترین و مضّرترین نوع خشونت روحی و روانی است که هم سلطه گران جهانی و هم مستبدین دستیار آنها به مردم جوامع زیر سلطه اعمال میکنند. این خشونت را در ایران امروز “روشنفکران” این پاسداران استبداد ولایت مطلقه فقیه، با بکار بردن واژههای از خود بیگانه شدهای، در جملهها از نوع ” انقلاب خشونت است و اصلاحات سازندگی است”، بر مردم ایران روا میبییند. خشونت روانی فوق در دامن زدن به احساس ضعف و ناتوانی و احساس انزوا کردن در برابر “قدرت عظیم” ملایان حاکم، نقشی غیره قابل تصورو بس ویرانگر را ایفا میکند.
برای نمونه، نمیبینیم، در ایران امروز، “روشنفکران” اصلاح طلب چه تبلیغات و تلقینات عجیب و غریبی در خود ناتوان بینی و ضعف مردم در مقاومت کردن در برابر رژیم ولایت مطلقه فقیه میکنند؟ و در همان حال، رژیم حاکم چه ترس و وحشت عظیمی از جمع شدن و اجتماع کردن مردم ایران دارد؟ در حقیقت منزوی کردن تک تک مردم یکی از مهمترین و اثرگذارترین خشونتها است که متأسفانه بعضی از مردم زیر ستم ایران، خود با ترساندن یکدیگر از رژیم سفاک، در ایجاد و رواج آن، به ادامه حیات مستبدین حاکم و سوختن خویش در آتش خشونتها، کمک میکنند.
امر بسیار مهم از دید روانشناسی اینستکه دو احساس منفی و غیره قابل تحمل ضعف و انزوا، در درون انسان ایجاد ترس و وحشت میکنند. ترس محصول مستقیم خود ناتوان بینی و انزوا است. در حقیقت این ترس است که بطور دائم فکر و احساس و تن انسانها را فلج میکند و نمیگذارد آنان مشکلات و مسائل حیاتی خویش را حلّ کنند.
◄ حال این سئوال پیش میآید: ما انسانها در مقابل ترس چه واکنشی از خود نشان میدهیم؟
محققین تکامل روان انسان معتقدند، انسانها در تمامی طول تاریخ حیات خویش در برابر ترس و وحشت سه واکنش از خویش نشان دادهاند و هنوز نیز میدهند. این سه واکنش عبارتند از:
1. فرار کردن از مقابله با خطری که آنها را تهدید، و در درون آنان ایجاد ترس میکند. 2. خود را به مردن و بیخبری زدن و در برابر خطری که تهدید میکند، ساکت و بیحرکت ماندن و بالاخره 3. پرخاشگری و حمله متقابل به خطر تهدید کننده. یعنی دست زدن به خشونت و پرخاشگری متقابل. این خشونت را غالباً بسیاری از افراد ناخو آگاه، برضد خود خویش، بکار میبرند.
حال ما میدانیم چرا و چگونه مستبدین حاکم، چه در دوران رژیم پهلوی و خواه در استبداد مذهبی کنونی، برای جمهور مردم ایران تنها مسئله و مشکل میساختند و میسازند. این مسائل و مشکلات در طی زمان برای حیات ملی و فردی ما ایرانیان بیشمار خطرات تهدید کننده بوجود آوردهاست و میآورد. مستبدین حاکم نیز هرگز توان آنرا ندارد، حتی یکی از مسائل خود ساخته را حلّ کنند.
ابوالحسن بنی صدر بدرستی میگوید: ” مسئله ساز هرگز نمیتواند مسئله حلّ کند. اگر مسئله ساز توان حلّ کردن مسئله را داشت، مسئله بوجود نمیآورد. “
رژیم حاکم بر ایران، بیش از سی سال است، همه مردم ایران را با کوهی از مسائل و مشکلات فردی و اجتماعی دست به گریبان کردهاست. این مسائل و معضلات بیشمار خطرات تهدید کننده که همراه و همزاد با انواع ترسها هستند را برای حیات ملی ما ایرانیان بوجود آوردهاند. حال این مشکلات و مسائل در درون مردم ایران روز به روز بیشتر از گذشته تبدیل به خطر و تهدید، و دست آخر، ترس شدهاند و میشوند. ترس از فقر، ترس از آیندهای سیاه، ترس از جنگ، ترس از داعش، ترس از بیابان برهوت شدن ایران و بیشمار ترسهای فردی و اجتماعی و ملی دیگر که اگر بر ما ایرانیان مستولی شوند، ما را به فلجی دیرپا و عمومی مبتلی خواهند کرد.
ولی در حقیقت اولین و مهمترین این خطرها و تهدیدها که در مردم ایران بشدت ایجاد ترس میکند، وجود و ادامه حیات خود این رژِیم است. تمامی توجیهایی که برای ادامه حیات رژیم ولایت مطلقه فقیه ساخته میشوند، همگی در راستای ندیدن و کتمان این خطر و تهدید بس بزرگ است.
مردم ایران خود بیش از سی سال است که تجربه کردهاند و خوب میدانند، تا این رژِم وجود دارد، خطر و تهدید و ترس نیز وجود دارد. این رژیم از ابتدای بوجود آمدنش تا همین امروز و بعدها نیز تنها قادر است مسائل و مشکلات خطرناک برای مردم ایران بوجود آورد. در ایران امروز کوهی از مشکلات و مسائل وجود دارند و همه ایرانیان بخوبی میدانند که اولاً مسبب بخش عمدهای از اینها، رژیم “ولایی” و اعتیاد ما ایرانیان به قدرت باوری و اطاعت از أوامر و نواهی آن است. ثانیاً این رژیم قادر نیست حتی یکی از این مسائل را حلّ کند.
برای مثال ایرانیان میدانند که طبیعت ایران، در دو رژیم پهلوی و ولایت مطلقه فقیه، تبدیل به بیابان شدهاست. ضد فرهنگی را هم که سخت سران و اصلاح طلبان رژیم در فضای فکری مردم ایران تبلیغ و ترویج میکنند، جامعه و فرهنگ مردم ایران را عقیم و ایران را تبدیل به بیابان اخلاق و معرفت کرده است. آیا این رژیم قادر است این بیابانها را دوباره آباد کند؟ هر کس به این سئوال جواب مثبت داد، بدانید که یا دیوانه و یا فریبکار است.
حال بیاییم و کلاه خویش را قاضی کنیم: هر ایرانی که از استقلال و آزادی و تحول ترسید و دیگران را نیز ترساند، آیا خود او نمیداند که او از دست و پنجه نرم کردن با مشکلات فردی و اجتماعی خویش میترسد؟ چرا، میداند. بر او و همه ما ایرانیان است که بدانیم نه از برابر این مشکلات که مهمترینشان وجود خود این رژیم، بنابر این، برخوردار نبودن ایرانیان از استقلال و آزادی است، میتوان فرار کرد، نه میتوان خود را به نادانی زد و نقش مردگان را بازی کرد و نه میتوان پرخاشگر و خشونتگر گشت. چرا که باندازه کافی در ایران امروز خشونت مولد مرگ و ویرانی وجود دارد. هر سه این کارها، یعنی فرار کردن از مقابله با مشکلات، خود را به بیخبری و مردن زدن، و یا گرایش به خشونت و ویرانگری، تنها کاری که میکند اینست که ویرانیها را بیشتر از آنچه هستند، میکند. در حقیقت هر سه این کارها همان گرایش به خشونت و ویرانگری و توجیه آنها است. با این سه کار مشکلات از میان نمیروند، خطرات تهدید کننده نیز از میان نمیروند. مهمتر اینکه ترسهای ما نیز کمتر نمیشوند.
در عمل، روانشناسی ترس از استقلال و آزادی و تحول، همان ترس از مشکلات است. مشکل آزادی و استقلال ایران، مشکل ایجاد جامعهای مردم سالار در وطن خویش، مشکل واقف شدن به حقوق خویش و…. است. این مشکلات همگی با خطرات و ترسهای ناشی از آنها همراه و همزادند. ترسیدن از استقلال و آزادی و تحول نه تنها هیچ مسئلهای را حلّ نمیکند، بلکه مشکل بزرگ ادامه حیات ویرانگر رژیم ولایت مطلقه فقیه را نیز ماندنی و پایدار میکند.
علاوه بر امور بالا، ترس از آزادی و تحول، چون جهت گیری و جهب یابیاش بسوی خشونت است، شیوه اندیشیدن را نیز بشدت بسوی ساده فکر کردن و ساده لوحی رویه کردن سوق میدهد. در اثر ساده فکر کردن، فرار از برابر مسائل و مشکلات پیچیده، امری عادی جلوه میکند. بهمین دلیل نیز هست که در نوع فکر کردن افرادی که ازاستقلال و آزادی و تحول میترسند و گریزانند، خرافات روز به روز بیشتر شده و جایگاه و نقشی عظیم مییابد.
در پایان این نوشته بطور کوتاه و مختصر به روانشناسی چگونگی فرار از مشکلات و مسائل که مهمترین عارضه کسانی است که از تحول و استقلال و آزادی میترسند، میپردازم:
در علم روانشناسی و روان تحلیلی و بخصوص روان درمانگری، فرار از مشکلات زندگی و گریز از دست و پنجه نرمکردن با آنها امر نا آشنایی نیست. سالها تجربه خود من در حرفه روان درمانگری به من آموخته اند که یکی از مهمترین علائم در پندار و کردار و گفتار غالب بیمارانی که مبتلاء به امراض روانی چون ترس و افسردگی، اعتیاد به الکل و مواد مخدر و بیش از همه، دارای گرایش به خشونت و ویرانگری، هستند، همین فرار از پرداختن به مشکلات و مسائل خودشان است.
در روانشناسی به این رفتار بیمارگونه نام ” استراتژی احتراز و اجتناب ” و یا ” استراتژی پرهیز کردن ” ( به زبان آلمانی Vermeidungsstrategie ) را داده اند.
حال روانشناسان در طی تحقیقات وسیع خویش شش نوع فرار از مشکلات و ساختن توجیه جهت فرار خویش از مقابله کردن با مشکلات را بدست آوردهاند. این شش دسته عبارتند از:
1. به عقب انداختن کار امروز به فردا: دست زدن به عمل و یا تلاش و کوشش جهت حلّ مشکلات را از امروز به فردا وا گذاردن، شیوه متداول درمبتلایان به این نوع عارضه روانی است.
2. نادیده گرفتن مسائل و مشکلات را افرادی رویه میکنند که نمیخواهند مسائل و مشکلات فردی و اجتماعی خویش را ببینند. اینان قبول نمیکنند این مشکلات را دارند. شعار اینگونه افراد اینست: “هر آنچه را من نبینم و ندانم، مرا آزار و اذیت نمیکند.”
3. انکار کردن مسائل و مشکلات: منکر مشکلات شدن در واقع، حالت شدت گرفته همان ندیدن و قبول نکردن وجود مشکلات است. از جنبه روانشناسی سود روانی که انکار مسائل و مشکلات برای افراد دارد اینست که آنها احساس شرم نمیکنند و گناهکار و مقصر بودن خویش را که همراه است با احساس بیچارگی و ضعف، انکار میکنند تا مگر از عذاب خود ناتوان بینی برهند و نمیرهند. برای مثال، ” اصلاح طلبان ” با چه شدت و حدّت غیره قابل تصوری شرکت در کودتا برضد اهداف انقلاب سال 57 را که استقرار و استمرار آزادی و استقلال، در سطح هر شهروند و در سطح جامعه بود، را انکار میکنند.
4. برون افکنی کردن مشکلات و مسائل: برون افکنی روشی بشدت متداول نزد کسانی است که از پرداختن به مشکلات پرهیز میکنند. کار برون افکنی اینست که رفتار زشت و غلط خویش را به گردن دیگران میاندازند. مستبدین در این استراتژی مهارت خاصی دارند. برای مثال رژیم حاکم در ایران هر چه جنایت، خیانت و فساد کردهاست و یا میکند، همه را یکجا، به گردن دیگران، غالباً ” دشمنان نظام ” میاندازد. نمونه بسیار بارز این برون افکنی را خود خمینی همراه با یاران مستبد خویش بهنگام برقرار کردن روابط پنهانی با آمریکا و اسرائیل، رویه کرد. اینان خیانت خویش به مردم ایران را به گردن ابوالحسن بنی صدر، اولین رئیس جمهور منتخب مردم ایران، انداختند. چرا که بنی صدر از این خیانت بزرگ اطلاع یافته بود و داشت آنرا افشاء میکرد. بهمین دلیل نیز بر ضد او کودتا کردند.
در عمل نیز افرادی که از استقلال و آزادی و تحول میترسند، همین روش برون افکنی را بکار میبرند. بدین صورت که برای تمامی مشکلات موجود خود و جامعه شان مقصر میتراشند. در عین پرداختن به این کار، برای دیگران نیز تعیین تکلیف میکنند. اگر این افراد برای خود تکلیف معین میکردند، از استقلال و آزادی و تحول نمیترسیدند و گریزان نمیشدند.
5. دیگران را مقصر مشکلات و مسائل خود دانستن: در این استراتژی افراد پرهیز میکنند از پندار و کردار و گفتار خودشان انتقاد کنند. بجای آن تلاش میکنند، خویشتن را کارساز و قوی جلوه دهند. ولی با کمی تأمل میتوان دریافت که آنان اعتماد به نفس بسیار ضعیفی دارند. روش کارشان این است که چون دیگران را مقصر سیه روزی خویش میدانند، به خود نقش قربانی را میدهند و دیگران را مسئول بیچارگی و درماندگی خویش قلمداد میکنند. طرفه اینکه از بکار بردن این روش بشدت خشمگین نیز میشوند.
6. پرهیز کردن از یافتن راه حلّ برای مسائل و مشکلات در شکل تولید بیماری جسمی برای خود: نزد بسیاری از افراد استراتژی پرهیز از حلّ مشکلات فردی و اجتماعی غالباً رفتاری ناخودآگاه است. چون آنان خود را با انبوهی از مشکلات و خطرات مواجه میبینند، و در همانحال، اعتماد به نفس ندارند و خود ناتوان بین هستند، پرهیز کردن از یافتن راه حلّ مانع از آن میشوند که آنها از پندار و کردار خویش ناراحت و عصبی شوند. این شیوه از عمل بعضی مواقع سبب میشوند که تن و جسم فرد دچار امراض روان تنی Psychosomatik شوند. تولید این اشکال از بیماری سبب میشوند که فرد برای تنبلی خویش، عذر و بهانه بیمار بودن را بتراشد. برای مثال، سر دردهای متواتر، معده درد، اختلال در هضم غذا و یا کمر دردها که غالباً ناشی از بیحرکتی و نشستن زیاد هستند. این امراض بعضی مواقع محصولات جانبی فرار از مشکلات نیز هستند.
در نوشته بعدی به سوّمین پیآمد ترس از استقلال و آزادی در شکل همرنگ جماعت شدن و فکر جمعی جبار یافتن میپردازم.