back to top
خانهدیدگاه هاجمال صفری : مدرس نماد استقامت در سختیها (2) بخش چهارم

جمال صفری : مدرس نماد استقامت در سختیها (2) بخش چهارم

 

٭ از پاى بخارى تا سر خرمن

در یکى از جلسات دوره ششم مجلس که نطق مدرّس طولانى شد، براى رفع خستگى شنوندگان ، حکایتى را براى نمایندگان و حضّار بدین شرح نقل نمود: در زمستانى ، شاعرى براى زمیندارى بزرگ قصیده اى سرود و رفت توى خانه پاى بخارى قصیده را خواند، ارباب ملک از آن شعر خوشش آمد، حواله صد خروار گندم را به شاعر داد تا برود سر خرمن بگیرد. شاعر حواله را در جیب خود گذاشت و آن را تا هنگام درو گندم نگهدارى کرد. در موقع خرمن نمودن خوشه ها به نزد ناظر ارباب رفت و حواله را به وى تحویل داد. ناظر که مى دانست اربابش این سخاوتها را ندارد و از شدّت بخل و طمع گندم را دانه دانه مى شمارد، از دیدن حواله صد خروار گندم متحیر گشت و به شاعر گفت : آقا اجازه بدهید من با خود ارباب گفتگو کنم . شاعر گفت : مانعى ندارد؛ ناظر شب هنگام به نزد ارباب رفت و حواله را نشان داد و گفت این چیست . مالک گفت : شب پیش بخارى نشسته بودم ، آن شاعر بعضى چیزها گفت و ما خوشمان آمد، چیزى نوشتیم دادیم او خوشش بیاید.

٭ هراس سردار

به موجب مادۀ 44 نظامنامۀ مجلس باید رئیس الوزرا به مجلس بیاید تا روز استیضاح معیّن شود. سردار سپه از ‏انتقاد و استیضاح هراس داشت ، وحشت وى بدون دلیل هم نبود، زیرا یکى از استیضاح کنندگان آیه الله سید حسن ‏مدرّس‏ است که دانشورى فاضل ، فقیهى والامقام ، نامدارى ناطق و نیز مرد منطق ، استدلال و طرفدار حقّ و حقیقت ‏بود.‏

مدرّس‏ در ضمن نطق کاملاّ بر مجلس مسلّط مى شد و با شجاعت و شهامت ، بدون هیچ پروایى تمام اعمال و رفتار ‏غیرقانونى سردار سپه را از پشت تریبون به آگاهى مردم ایران مى رسانید. دلیل دیگر نگرانى رضاخان مربوط به ‏یکى از موارد استیضاح بود (تحویل ندادن اموال مقصّرین ) غرض ‍ از این مورد روشن شدن موضوع قتل اقبال ‏السلطنه ماکویى و تصرّف و غارت جواهرات و خزانۀ او بود

روشن کردن موضوعات مطرح شده در استیضاح آن هم از سوى سردار سپه که اهل نطق و بیان نبود و حرف عادّى ‏را نمى توانست درست بیان کند، طرفداران وى را نگران ساخته بود.‏

سردار سپه قبل از آنکه روز استیضاح معیّن شود به فعاّلیتهاى سیاسى پرداخت تا آن را لغو کند ولى موفّق نشد و روز ‏شانزدهم مرداد به اتّفاق وزراى خود به مجلس آمد و اظهار داشت دولت براى استیضاح حاضر است و هر روزى که ‏مجلس معیّن کند همانروز را قبول خواهد کرد. تیمورتاش (سردار معظّم خراسانى ) پیشنهاد کرد که روز بیست و هفتم ‏مرداد استیضاح انجام شود. رضاخان که همه جا از زور استفاده مى کرد، در روز استیضاح نیز عدّۀ زیادى از ‏طرفداران خود و گروهى از اراذل و اوباش را به اتّفاق عدّه اى نظامى که تغییر لباس داده بودند به مجلس فرستاد. ‏وکلاى طرفدار او هم کارتهاى لژ ویژه را گرفته ، به همان عدّه داده بودند و چون طرفداران مدرّس‏ دچار حبس و ‏تبعید بودند، نمى توانستند هر کدام ، از محلّات تهران دستجاتى را جمع کرده و به مجلس بیاورند، از این گذشته ‏تصوّر نمى رفت که رضاخان گستاخى و فضاحت را به جایى برساند که از چنین نیروهایى براى برهم زدن استیضاح ‏بهره بگیرد

 

٭ آنوقت کى بشما پول مى دهد؟

در روز تاریخى استیضاح (17 محرم 1342 ه‍ ق ) کارآگاهان شهربانى ، پلیسهاى مخفى و آشکار، رجاله هاى ‏مزدور، چاقوکشان حرفه اى ، هوچیان داوطلب و امثال آن به طرفدارى از رضاخان به مجلس آمدند و در میان گروه ‏تماشاچیان کنجکاو و در اطراف مجلس پراکنده شدند. حوالى ساعت ده در حالى که چند تن از دوستان مدرّس‏ مثل ‏رحیم زاده صفوى اطراف سیّد را داشتند، آقا عصا زنان به مجلس آمد.‏

با ورود مدرّس‏ مزدوران از دم در طبق دستور شهربانى شروع به جار و جنجال و اهانت به مدرّس‏ نمودند و یک ‏مرتبه عدّه اى فریاد زدند: ((مرده باد مدرّس‏ ، زنده باد سردار سپه )) نزدیک عمارت به طرف مدرّس‏ یورش ‍ بردند ‏ولى آزارى نرساندند. مدرّس‏ در آن جنجال خطرناک نه تنها هراسى بخود راه نداد بلکه مثل اینکه آن حوادث را کاملاً ‏عادّى و با نظر حقارت نگریسته باشد برگشت و خطاب به هوچیان رضاخان گفت : ((آخر اگر مدرّس‏ بمیرد دیگر کى به ‏شما پول خواهد داد)). و پس از آن فریاد کشید: زنده باد خودم زنده باد مدرّس‏ و وارد اتاق اقلّیت (طرفداران ‏مدرّس‏ ) شد. باز از پایین ، صداى زنده باد سردار سپه شنیده شد و غوغاى غریبى در صحن مجلس برپا بود. مى ‏گویند مدرّس‏ از دری که رو به صحن مجلس باز مى شد سر بیرون کرد و گفت : ((مرده باد سردار سپه ))‏

٭ مى خام کوتو نباشى ؟!‏

موقعى که مدرّس‏ خود را به اطاق نمایندگان طرفدار خود (فراکسیون اقلیت ) رسانید، در حالیکه سینه اش تنگى مى ‏کرد و نفس نفس مى زد، چون هوا گرم بود، باد بزنى بدست گرفت و بنا کرد به باد زدن خود و در حین این کار از ‏بازیها و تحرّکات رضاخان و آشوب اطراف مجلس انتقاد مى کرد، در این میان سیّد یعقوب انوار و مقوّم الملک و چند ‏نفر دیگر از نمایندگان حامى رضاخان به اتاقى که مدرّس‏ و همراهان در آن بودند، هجوم آوردند و دوات ، بادبزن و ‏اشیاى دیگر را به سوى مدرّس‏ پرت مى کردند و ناسزا مى گفتند.‏

رضاخان از در مغربى وارد شد و گفت : شما همه محکومید! شما را توقیف خواهم کردسپس به طرف مدرّس‏ حمله ‏کرد. در این حال ملک الشعراى بهار که روبروى مدرّس‏ ایستاده بود با خونسردى خطاب به رضاخان گفت : عجله ‏نکنید، مواظب باشید. سردار سپه توجّهى نکرد و با دست راست خود گلوى مدرّس‏ را گرفته به دیوار فشار مى داد و ‏در حالى که از شدّت غضب چشمانش سرخ شده و رگهاى گردنش بیرون زده بود، به مدرّس‏ ‍ گفت : آخر سیّد تو از ‏جان من چه مى خواهى ، آن خورشید فقاهت در عرصۀ سیاست ، بدون آنکه ذرّه اى ترس از خود بروز دهد با ‏رشادت و عزمى راسخ به لهجه اصفهانى گفت : مى خام کوتو نباشى !!! سیّد حسین زعیم دید که نزدیک است اولاد ‏پیغمبر خفه بشود. از عقب سر سردار سپه دو انگشت راست خود را در دهان سردار سپه گذارده و بطورى کشید که ‏نزدیک بود دهان وى پاره شود، رضاخان دست از مدرّس‏ برداشت . ولى انگشتتان زعیم را چنان گاز گرفت که خون ‏جارى شد. سردار سپه غرغرکنان بیرون رفت و به رئیس مجلس از سخن مدرّس‏ شکایت کرد. رفته رفته ساعت به ‏ظهر نزدیک مى شد. بالاخره بر اثر گفت و شنودهایى که مدّتى جریان داشت قرار شد بعدازظهر استیضاح صورت ‏گیرد.

٭ تکلیف استیضاح

از افراد استیضاح کننده ، عدّه اى بنا به احتیاط ناهار را در مجلس ماندند. ولى مدرّس‏ ، کازرونى و حائرى زاده یزدى ‏بدون واهمه از مجلس خارج شده به سوى منازل خویش رفتند.‏

از در مجلس که خارج شدند. در راه عدّه اى از اشرار و اراذل چماق بدست به سوى این سه نفر یورش بردند. ‏شخصى بنام نایب چلویى سیلى محکمى به صورت مدرّس‏ زد. سایرین نیز ضرباتى به کازرونى و حائرى زاده وارد ‏نمودند. کازرونى با ضربۀ شدیدى که به وى وارد شد، مجروح گردید و به خاطر آن در خانه بسترى شد. در این ‏گیرودار اهالى سرچشمه و خیابان نظامیه جمع شده و به اشرار حمله نمودند، زد و خورد بین دو دسته شروع شد و ‏اشرار وقتى اوضاع را وخیم دیدند فرار را بر قرار ترجیح دادند.‏

بعدازظهر نمایندگان اکثریت و اقلّیت به مجلس حاضر شدند و زنگ جلسۀ علنى ، آنها را براى تشکیل جلسه دعوت ‏نمود.‏

نمایندگان طرفدار مدرّس‏ در اطراف وقایع آن روز با هم به شور پرداختند و چون از بررسى اوضاع دیدند اگر ‏استیضاح صورت گیرد ممکن است حوادث دیگرى بوقوع بپیوندد، سرانجام یکساعت به غروب مانده تصمیم گرفتند که ‏از شرکت در جلسه خوددارى کنند.‏

مدرّس‏ به ملک الشعراى بهار گفت که به جاى استیضاح وقایع صبح را در جلسه علنى بگوید و تکلیف استیضاح را به ‏وقت دیگرى موکول کند. بعد از نطق مفصّل و مشروح بهار، از سوى دولت ، سلیمان میرزا مدافعات و حملاتى کرد و ‏سردار سپه تقاضاى رأى اعتماد نمود.‏

با قیام نمایندگان رأى اعتماد گرفته شد و دولت رضاخان حائز اکثریت گردید، این در حالى بود که عدّه اى از ‏نمایندگان آزاده و طرفدار مدرّس‏ در جلسۀ رأى گیرى حضور نداشتند. مدرّس‏ وقتى از مجلس و نمایندگان مأیوس ‏شد، نقشۀ دیگرى کشید و آن اینکه از احمد شاه بخواهد سریعاً به ایران باز گردد ولى با انواع و اقسام حیله ها مانع ‏حرکت او از اروپا به ایران مى شوند.( 23 )  

٭ سگ های پلیس 

زمانی جواهرکلام را به یک میهمانی وابستۀ به دربار دعوت کردند، نمی دانم به چه مناسبت مرا هم به همراه خود برد.

مجلسی بود بسیار مجلّل و به اصطلاح عامیانه عدّه ای از رجال و سیاستمداران آن روز حضور داشتند. پس از احوالپرسی و تشریفات اوّلیه رشتۀ کلام به دست جواهر کلام افتاد و باز هم مثل همیشه متکلّم وحده شد.

از آسمان و ریسمان به هم می بافت و اتّفاقاً حاضرین هم با لذّت گوش می کردند. ناگهان میزبان که شخصیت برجسته و مهمّی بود رو به پدر کرده گفت: «استاد جواهرکلام ، از مدرّس‏ چه می دانی؟ یک کمی راجع به او صحبت کن ، از فعالیت های سیاسی او و کارهایی که می کرد

پدر، یکّه خورد. با آن سرعت انتقالی که داشت به فوریت دریافت که اگر از مدرّس‏ تعریف کند، میزبان محترم ناراحت می شود

در حقیقت میزبان می خواست که پدر از کارهای مرحوم مدرّس‏ انتقاد و عیب جویی کند و به اصطلاح او را بکوبد و این مساله چیزی بود که پدر قلباً مایل نبود. از جانب دیگر میسّر نبود فعّالیت های او را تأیید کند.

جواهرکلام بر سر دوراهی مانده بود، اما این معطّلی یک دقیقه بیشتر طول نکشید. کمی این طرف آن طرف را نگاه کرد. آب دهان خود را قورت داد و پس از یک دورخیز معنوی چنین گفت:

«آه بلهبلهآقا این مدرّس‏ می دانید آدمی بود بسیار شوخ ، لطیفه گو، طنزپرداز و همیشه در صحبتهایش یک پاسخ آماده و طنزآلود در آستین داشت که ارائه می کرد.

از قراری که می گویند زمانی که نمایندۀ مجلس بود، روزی در مجلس لایحه ای آوردند برای خرید سگ پلیس ، یعنی سگهای تربیت شده ای که در تعقیب و دستگیری سارقین به پلیس کمک می کنند.

لایحه مطرح و قرار شد در مورد آن رای گیری شود. رئیس مجلس سوال کرد، آقایان اعتراضی ندارند؟ مدرّس‏ به عنوان مخالف دست خود را بلند کرد. رئیس مجلس و دیگران از او پرسیدند: «آقای مدرّس‏ چرا شما مخالفید؟»

مدرّس‏ با همان لهجه اصفهانی خود پرسید: اول برای من بگویید این سگ کارش چیه؟ چیکار می کند؟

این سگ دزد می گیرد، دزد را شناسایی می کند و می گیرد. مدرّس‏ باز هم پرسید خب این سگ را از کوجا می یارید؟ خط سیرش کوجاس؟

از کشور آلمان می خرند از راه روسیه می آورند تا بندرانزلی و سپس از بندرانزلی به تهران می آورند.

خب این نی می شد(نمی شود!) این کار عملی نیست.

چرا عملی نیست آقای مدرّس‏؟

واسه این که این سگ که کارش دزدگیریه از همون بندرانزلی می باس (می باید) بگیرد و بگیرد و بگیرد و بگیرد تا برسد تا تهرون

وقتی جواهرکلام به اینجا رسید، چنان خنده ای در میان حضار در گرفت که اصولا کوبیدن مدرّس‏ و مسائل سیاسی از میان رفت. خنده دار نیز این که وقتی حاضرین و مخصوصا میزبان خوب خنده هایشان را کردند و آرام شدند، جواهرکلام گفت:

«ملاحظه بفرمایید عین همین جریانی که الان اینجا اتّفاق افتاد این خنده و بگو و بخند عینا همان روز در مجلس رخ داد و به قدری نمایندگان مجلس از موافق و مخالف خندیدند و سر و صدا راه انداختند که اصولاً بحث لایحه سگ منتفی شد( 24 )   

 

 ٭  تأثیر رفتار متواضعانه مدرس بر نگهبانان عثمانی

خلاصه وقتی مرحوم مدرس از کشور عثمانی برمی‌گشت، آنقدر با نگهبانان قطار خوب رفتار کرده بود که آنها ‏تصور کردند او قهوه‌چی قطار است، ولی وقتی فهمیدند شخصیت بزرگی است بسیار تعجب می‌کنند و رئیس ‏آنها می‌گوید: در تمام عمرم، فردی به این بزرگواری ندیده‌ام.‏

حکایت معروف است که در جنگ بین‌الملل اول و تشکیل حکومت موقت، موقع برگشتِ مدرس و همراهان از خاک ‏عثمانی، چون تصمیم ناگهانی بود، جای کافی در قطار نبود، دولت عثمانی از جهت رعایت حال مهاجران و ‏احترام به شخص جناب مدرس، دستور داد یک واگن اختصاصی به قطار ببندند و چند مأمور محافظ خاص، ‏از این گروه حفاظت کنند. مرحوم مدرس به عادت طلبگی آدمی منظم و با سلیقه بود و خودش وسایل زندگی ‏خود را فراهم می‌کرد. در بین راه یک جا خواستند استراحت کنند

مدرس بلند شد و قلیان تمیزی چاق کرد و چای خوش عطری دم کرد. امیر خیزی (ناقل این داستان) هم در این ‏سفر، سمت مترجمی داشت. چند چای و قلیان برد و به نگهبانان داد، رئیس نگهبانان از چای بسیار خوشش ‏آمد و از قیافه ساده و نحوه خدمتگزاری مدرس فکر کرد که او قهوه‌چی هیئت است. با اشاره دستور داد که ‏چای دیگری هم بدهد. مرحوم مدرس با کمال خوشرویی چای دوم را برد، هیئت به اسلامبول (استانبول) ‏نزدیک شدند رئیس نگهبانان پیش آمد و به امیرخیزی گفت که می‌خواهد پول چای را بپردازد. وی پاسخ داد ‏لازم نیست، آن افسر اصرار داشت که مایل نیست ضرری متوجه آن پیرمرد قهوه‌چی بشود

در همین موقع قطار از حرکت ایستاد، جمعی به استقبال هیئت آمده بودند و مدرس را با سلام و صلوات و ‏احترام پیشاپیش بردند. افسر نگهبان با حیرت و تعجب می‌نگریست، از امیرخیزی جریان واقعه را پرسید. او ‏به افسر ضابط گفت که اصولاً این واگن فوق‌العاده، به احترام همین پیرمرد محترم ـ جناب مدرس ـ به قطار ‏اضافه شده است

رئیس افسران پس از شنیدن این مطالب و دیدن آن استقبال پر شکوه، شرمنده شد و با کمال تعجب رو به ‏دوستان خود کرد و گفت: به خدا قسم که افندی به این بزرگواری ندیده‌ایم.( 25 ) 

 

٭  فعلا در جیب ولیعهد چیزی نیست 

{رضاخان پس از دستیابی به سلطنت در اوایل امر، ژست یک سلطان مردمی را به خود می گرفت و در این زمینه} «روزی مرحوم مدرّس‏ را به قصر خود دعوت کرد و جلسه ای طولانی با او گذراند و گفت میل دارد با نظریات بی غرضانۀ او کار کند، قسمتیاز مذاکرات آنها در میان مردم انتشار یافت.

یکی از آنها این بود: هنگامی که رضاشاه پهلوی برای دیدار مدرّس‏ به اتاق پذیرایی خود آمد، دست ولیعهد در دستش بود.

وقتی که وارد اتاق شد، به مرحوم مدرّس‏ گفت : آقای مدرّس‏ ، ولیعهد را همراه آورده ام که به شما معرّفی کنم و شما او را بشناسید. مدرّس‏ در حالی که بغل را باز کرده بود گفت:

به به! شاه آیندۀایران. رضاشاه از این توجّه و استقبال مدرّس‏ خوشوقت شد. مدرّس‏ خطاب به ولیعهد گفت: توی جیب چه داری؟

ولیعهد همان طور نگاه می کرد. رضاشاه دست در جیب ولیعهد کرد و گفت: چیزی نیست. مدرّس‏ گفت: آن جیبش را هم ببینید.

رضاشاه جیب راست ولیعهد را هم کاوش کرد و دوباره گفت: چیزی نیست. چیزی در جیب ندارد.

مدرّس‏ گفت: جیبهای بالای او را هم ببینید. رضاشاه کمی ناراحت شد و گفت : مقصودتان چیست؟ 

مدرّس‏ گفت: ببینید تا عرض کنم. رضاشاه جیبهای بالای ولیعهد را هم دید و باز گفت: چیزی نیست و چیزی ندارد.

آن گاه مدرّس‏ با همان کلمات و لهجۀ مخصوص خودش و با تأنّی گفت: همین را می خواستم بدانم. می خواستم ببینم شاه آینده ایران چطور است. حرص به پول و جمع آوری مال دارد یا نه؟

می خواستم بگویم شاه آینده ایران اگر می خواهد سلطنتش پایدار باشد، باید چیزی از مال و ثروت نداشته باشد. پول پرست و مال دوست نباشد.

آن وقت است که تجاوز نخواهد کرد و به حقوق مردم و به قوانین کشور دست درازی نمی کند. می خواستم بگویم که باید او فقط شاه باشد، مردم پول و ثروت داشته باشند و قانون بر همه کس حکومت کند تا مملکت آباد شود و مردم خوشبخت.

در این وقت خطاب به پهلوی کرد و گفت: حالا شما می گویید در جیب ولیعهد چیزی نیست! خدا کند تا آخر این طور باشد.( 26 )  

 

 

   شهادت مدرّس‏

روز سوم مرداد 1321 اوّلین جلسۀ محاکمۀ متّهمین به قتل شهید سیّد‌حسن مدرّس‏ در تهران آغاز شد. سرپاس رکن‌الدین مختار، پاسیار منصور وقار، یاور جهانسوزی، پاسیار راسخ، یاور مقدادی، پاسیار نیرومند و پزشک احمدی متّهمین ردیف اوّل پرونده به شهادت رساندن مدرّس‏ بودند.

محاکمۀ متّهمین 50 روز به طول انجامید. سرانجام رکن‌الدین مختار به 8 سال زندان با اعمال شاقّه محکوم شد و بقیۀ متّهمین هر یک از 10 سال تا یک سال محکوم شدند. مطلب زیر ماحصل اعترافات متّهمان است.

در یکی از روزهای آغازین ماه آذر 1316 سرپاس مختار رئیس کلّ شهربانی پاکت سربسته و لاک و مهر شده‌ای را به پاسیار منصور وقار داد و گفت آن را در مشهد به یاور جهانسوزی بدهد، سرپاس مختار به وی گفت پاکت دستور انجام مأموریت قتل مدرّس‏ است. وی (منصور وقار) همچنین موظّف شد به جهانسوزی بگوید یا به آن مأموریت برود و یا به تهران بازگردد.

وقار در مشهد دستور رئیس شهربانی را به اطلاع یاور جهانسوزی رساند. جهانسوزی پاکت را باز کرد دستور را خواند و آن را داخل بخاری انداخت و گفت باید به اتّفاق حبیب خلج به مأموریت جنوب خراسان برای بازرسی بروم. این دو در حقیقت برای قتل مدرّس‏ رهسپار کاشمر شدند. آنان عصر ششم آذر 1316 وارد کاشمر شدند. در چهارچوب همین مأموریت «اقتداری» رئیس شهربانی کاشمر نیز جداگانه مأموریت یافته بودکه به «خواف» رفته، مدرّس‏ را با خود به کاشمر بیاورد. او این مأموریت را انجام داد و مدرّس‏ را به منزل خود در کاشمر آورد. اقتداری سپس درنزدیکی شهربانی خانه‌ای اجاره کرد و مدرّس‏ را در آن اسکان داد.

در مرحلۀ بعد، اقتداری طیّ دستوری رمزی که به وسیلۀ جهانسوزی دریافت کرده بود، موظّف به کشتن مدرّس‏ شد. امّا چون از این دستور استنکاف ورزید به مشهد احضار شد. وی از آنجا به شهربانی همدان اعزام شد در آنجا با سمّ به قتل رسید.

شهربانی کاشمر نیز به محمود مستوفیان واگذار شد. وی ابتدا دو مأمور محافظ خانۀ مدرّس‏ به نامهای پاسبان ذوالفقاری و پاسبان ابراهیمی را ترخیص کرد.سپس همراه با جهانسوزی و حبیب‌الله خلج، در شب عملیات مشروب فراوانی خورده و در حالت مستی وارد خانۀ مدرّس‏ شدند. مرحوم مدرّس‏ برای آنان چای ریخت و دقایقی بعد مستوفیان از مدرّس‏ پرسید اجازه می‌دهید مجدّداً چای بریزم. پس از کسب موافقت مرحوم، در چای او در فرصتی سمّ ریخته و جلوی او گذاردند. امّا وقتی دیدند که با خوردن چای، مسموم نشد، مستوفیان در نقشه‌ای برنامه‌ریزی شده از اتاق خارج شد و جهانسوزی و خلج برخاسته عمامۀ مرحوم مدرّس‏ را از سرش برداشته در دهانش کردند و دور گردنش پیچیدند. او را خفه کردند و در همان شب وی را دفن کردند. مستوفیان به مأموران محافظ منزل مدرّس‏ گفت آقا سکته کرده است. وی آنان را تهدید کرد که اگر در مورد مرگ آقا دلیل دیگری غیر از سکته را مطرح کنید، زبانتان را می‌بُرم. پاسبان ابراهیمی محافظ شهید مدرّس‏ هنگام محاکمه به بازپرسان دادگاه گفت: شب حادثه در ساعات غروب از شهربانی کاشمر مرا احضا کردند، فوراً رهسپار شهربانی شدم تقریباً سه ساعت مرا معطّل کردند و سؤالهای بی‌موردی راجع به سابقۀ کار، محلّ خدمت، محلّ زادگاه، آدرس منزل و از این گونه پرسشها را از من پرسیدند سپس اجازه مرخصی دادند. وقتی به درب منزل آقا رسیدم دیدم درب منزل باز است و رئیس شهربانی کنار درب ایستاده. او مرا که دید گفت به اتاق آقا نروید. من به انتظار ماندم تا اینکه رئیس شهربانی رفت و موسی‌خان شجاعی سرپاسبان آمد. او از من پرسید آقا کجاست؟ گفتم در اتاق خودش است. به اتّفاق او وارد اتاق آقا شدیم دیدیم خواب است هر چه او را صدا زدیم جواب نداد. عبایش روی صورتش بود و شال و عمامه‌اش هم باز کنار سرش افتاده بود. فهمیدم مرده است. من با شجاعی از اتاق آقا خارج شدیم. 20 دقیقه بعد رئیس شهربانی بازگشت و به شجاعی گفت آقا سکته کرده است. مبادا غیر از سکته دلیل دیگری برای فوت آقا مطرح کنید. سپس گفت برو تابوت بیاور…»

همچنین خانم عشرت همسر اقتداری رئیس شهربانی کاشمر در دادگاه چنین گفت:

در آذر 1316 مرحوم اقتداری که رئیس شهربانی کاشمر بود، ‌در مأموریتی به مشهد حرکت کرد. بنده هم با او همراه شدم. در مشهد، شوهرم را مأمور کردند که برود خواف مرحوم مدرّس‏ را به کاشمر بیاورد، بنده از آنجا رفتم به کاشمر و مرحوم اقتداری به خواف رفت. تقریباً ساعت ده، یازده بود که مرحوم اقتداری آمد و مرحوم مدرّس‏ هم با ایشان بود با یکنفر مأمور وارد شد به منزل. مرحوم مدرّس‏ در منزل ما بود. مرحوم اقتداری نزدیک شهربانی یک خانه اجاره کرد و مرحوم مدرّس‏ را بردند در آن خانه. دو روز بعد مرحوم اقتداری آمد منزل دیدم اوقاتش خیلی تلخ است و گرفته است گفتم چه خبر است؟ ابتدا چیزی نگفت چون خیلی اصرار کردم اظهار کرد دستوراتی راجع به این سیّد بیچاره و از بین بردن او رسیده است که نمی‌دانم چه کنم. می‌گفت من این کار را بکنم جواب خدا را چه بدهم و اگر نکنم در دست این شیرهای درنده چه کنم که خودم را ممکن است از بین ببرند. من گفتم ممکن است استعفا بدهید. گفت همین خیال را دارم و استعفا داد. این استعفا در زمان سرهنگ وقار رئیس شهربانی خراسان بوده است، استعفای او قبول شد و دستور داد شهربانی را تحویل مستوفیان بدهید.

ایشان شهربانی را تحویل داد به مستوفیان ولی چون دستوری راجع به تحویل مدرّس‏ نرسیده بود از تحویل دادن او خودداری کرد و مستوفیان هم همیشه اصرار می‌کرد که مدرّس‏ را هم تحویل بگیرد. در این بین یاور جهانسوزی آمد به کاشمر به اتفاق حبیب‌الله خلج پاسبان که مأمور مشهد بود. جهانسوزی آمد به منزل مرحوم اقتداری گفت که اقتداری چرا حرکت نمی‌کنی؟ مرحوم اقتداری گفت معطلی من راجع به این حبسی است که او را چه کنم. گفت او را هم باید تحویل محمود‌خان مستوفیان بدهید. ایشان هم مدرّس‏ را تحویل مستوفیان داد و فردای آن روز حرکت کردیم مشهد و همان روزی که جهانسوزی آمد و این صحبت‌هارابا اقتداری کرد گفت که من می‌روم. یک روز مأموریتی دارم انجام می‌دهم و بر می‌گردم شما نباید اینجا باشید.بعد از دو روز گویا روز سوّم بود، یکروز اقتداری به من گفت: دیدی خدا با ما بود که این کار را نکردیم. گفتم چه شده است؟ گفت: همان شب که ما حرکت کردیم جهانسوزی از مأموریت کاشمر بر می‌گردد و با حبیب‌الله خلج و محمود مستوفیان مشروب زیادی میخورند و می‌روند با مدرّس‏ سماوری آتش می‌کنند و چای می‌خورند و دوای سمّی در استکان مدرّس‏ می‌ریزند چون مدّتی می‌گذرد و می‌بینند اثری نبخشیده جهانسوزی از اطاق بیرون می‌رود و مستوفیان هم عمامّ سید را که سرش بود برداشته می‌کند توی دهانش تا خفه می‌شود و همان شبانه هم دفن می‌کننددستوری که برای از بین بردن مدرّس‏ از تهران آمده بود تلگراف رمز بوده به امضای سرهنگ وقارمرحوم اقتداری آن تلگراف را که رمز بود با کشف آن که در خارج کشف کرده بود به من نشان داد،‌ نوشته بود باید به طوری که هیچ کس حتّی قراول درب اطاق مدرّس‏ هم نفهمد او را از بین ببرید.

در جواب بازپرس که سؤال کرده است «مدرّس‏ را که از خواف آوردند حالش چطور بود» گفته است «سالم بودمریض نبود

مرحوم اقتداری از مشهد به شهربانی همدان منتقل شدند و پس از بیست روز از ورود به همدان مریض شداو بر اثر دوای عوضی که داده بودند مرحوم شد.(27 )   

 

ماجرای دفن شبانه و پنهانی سیّد حسن مدرّس پس از ۷۵ سال، به روایت شاهد عینی

روزنامۀ قدس در گزارشی به اظهارات خواندنی شاهد عینی قتل و دفن شهید سیّد حسن مدرّس پرداخت و نوشت:

پیدا کردن شاهد عینی برای اتّفاقی که ۷۵ سال پیش افتاده کارآسانی نیست، امّا گویا این‌بار بخت با ما یار بود و توانستیم با مردی صحبت کنیم که حالا تنها شاهد زندۀ اتّفاق مهمّی در تاریخ معاصر ایران است که در سال ۱۳۱۶ خورشیدی رخ داده است!

با هماهنگی کارکنان مجموعۀ فرهنگی آرامگاه شهید مدرّس به دیدن عبّاس عظیمیان می‌رویم که در نوجوانی شاهد اتّفاقی بوده که در تاریخ ماندگار شده است. پس از طی کردن چند خیابان در یکی از کوچه‌های محلّات جدید کاشمر مقابل خانه‌ای توقّف می‌کنیم. پس از فشردن زنگ و باز شدن در وارد حیاط می‌شویم. انتظارش را نداشتیم شاهد این رخداد تاریخی که سن و سالی دارد، خود به استقبالمان بیاید. او دعوتمان کرد تا در طبقۀ اوّل ساختمان با او گفت‌وگو کنیم امّا ما در طبقۀ همکف با عبّاس عظیمیان همکلام شدیم.

٭ مهمان جدید «کوچۀ نخل»

عبّاس عظیمیان می‌گوید: حدود ۱۵ سال سن داشتم و در کوچۀ نخل کاشمر قدیم زندگی می‌کردیم که بعد‌ها به کوچۀ «تلفن‌خانه» معروف شد، مدّتی بود که حضور آژان‌ها در محلّ زندگی‌مان مرا کنجکاو کرده بود؛ از بزرگتر‌ها می‌پرسیدم که چرا آژان‌ها مقابل خانۀ همسایه کشیک می‌دهند؛ خلاصه فهمیدم که روحانی سیّدی در آن خانه زندانی است.

اوستا میرزای نجّار و همسر روس تازه مسلمانش

وی می‌افزاید: آن موقع من شاگرد استاد میرزای نجّار بودم. او مردی دیندار بود و با یک زن تازه مسلمان روس ازدواج کرده بود و همواره صحبت از راهی برای ارتباط برقرار کردن با سیّد بود. یک بار تصمیم گرفتند به بهانۀ بردن چای برای سیّد وارد خانه شویم، زن اوستا میرزا چای دم کرد و با یک قوری و کاسه داد به من تا برای سیّد ببرم، چون آژان‌ها برای ورود بزرگتر‌ها سختگیری می‌کردند.

اوّلین چایی

عظیمیان ادامه می‌دهد: یکی از آژان‌ها کربلایی علی‌خان بود که مردی متدیّن بود و بعد‌ها نیز چندین بار اجازه داد تا به دیدن آقای مدرّس بروم. آن روز اجازه داد تا چایی برای سیّد ببرم، داخل شدم و سینی را مقابل سیّد گذاشتم و به او تعارف کردم، امّا با اصرار او اوّلین چای را خودم خوردم. خلاصه رفت‌وآمدهای من به داخل خانه بیشتر شد و چند بار هم شیر داغ برای او بردم. وی می‌گوید: هم‌صحبتی با آقای مدرّس ممنوع بود و رضاخان کسانی را که با او رفت‌وآمد داشتند سر به نیست می‌کرد، امّا برخی آژان‌هایی که آنجا بودند خیلی برای مردم دردسر درست نمی‌کردند.

کرسی برای «سید»

عظیمیان می‌افزاید: برای آنکه بیشتر و راحت‌تر به داخل خانه رفت‌وآمد کنم از رخنۀ دیوار میان خانه‌ای که آقای مدرس در آن بود و حیاط منزل کربلایی اسماعیل مفتّش به آنجا می‌رفتم. یک شب وقتی به آنجا رفتم، دیدم خانه بسیار سرد است و به آقای مدرّس گفتم من شاگرد نجّاری هستم و اگر اجازه بدهید برایتان یک کرسی بسازم و بیاورم و پس از قبول ایشان کرسی را ساختم و برایشان بردم.

نامۀ محرمانۀ «سیّد» برای شیخ اولیایی

وقتی پس از مدّتی اعتمادشان به من جلب شد، گفتند نامه‌ای به تو می‌دهم که باید به دست «شیخ اولیایی» برسانی (شیخ اولیایی از روحانیون معروف کاشمر در آن دوره بود) نامه‌ای نوشتند و برای آنکه به دست آژان‌ها نیفتد، آن را لای لبه کلاهم مخفی کردند.

وی ادامه می‌دهد: به سراغ علی‌اکبر معین‌الزوار رفتم و با کمک او به حضور شیخ اولیایی رسیدیم و وقتی نامه را خواندند، گفتند: «مگر شیخ تبعیدی در کاشمر است؟» بعد به من گفتند فردا بیا و جواب را ببر. فردای آن روز رفتم و باز جواب را در لبه کلاه مخفی کردم و برای آقای مدرّس بردم.

سه نفر نا‌شناس!

عظیمیان می‌گوید: مدّتی به این منوال گذشت و یکی از شب‌ها صدای جرس اسب‌ها از کوچه توجّهم را جلب کرد. اسب‌ها مقابل خانۀ محلّ نگهداری آقای مدرّس ایستادند و ۳ نفر وارد خانه شدند. سراغ‌‌ همان رخنۀ دیوار رفته و از آنجا داخل خانه را نگاه می‌کردم؛ حضور چند آژان نا‌شناس برایم عجیب بود و نمی‌دانستم داخل خانه چه اتّفاقی افتاده، فقط منتظر بودم تا آن‌ها بروند و من سراغ آقای مدرّس بروم.

تاریکی هوا و میرزا کریم غسّال

مدّتی گذشت و هوا تاریک و تاریک‌تر شد؛ آن آژان‌ها نرفتند و حتّی ساعتی بعد دیدم که میرزا کریم غسّال را به آنجا آوردند، تابوتی هم آورده بودند! دیگر نمی‌توانستم صبر کنم؛ نوجوان بودم و شرایط سختی برایم پیش آمده بود. نمی‌دانستم باید چکار کنم.

شاهد دوّم که بود؟

بناچار سراغ یکی از معتمدان محل به نام حاج‌علی کردستانی رفتم. جریان را برای او تعریف کردم و بی‌درنگ همراه من آمد و بعد از خارج شدن آژان‌ها از خانه که تابوتی را حمل می‌کردند یقین پیدا کردیم که آقای مدرّس را کشته‌اند! دنبال آن‌ها راه افتادیم و با فاصله‌ای حدود ۱۰۰ متر در تاریکی شب به تعقیب پرداختیم. آن‌ها به قبرستان شهر نرفتند و از شهر خارج شدند!

آژان‌ها از کشتزارهای گندم عبور کردند و به محلیّ که به «حوض قزّاق‌ها» معروف بود، رسیدند. در تاریکی شب مشغول کندن زمین شدند و پس از دفن پیکر آقای مدرّس با پوشال گندم و خاشاک اطراف محلّ دفن را پوشاندند و رفتند.

 

علامت‌گذاری جای دفن

وی در ادامۀ این روایت می‌گوید: پس از دور شدن آژان‌ها با حاج‌علی کردستانی به آنجا رفتیم و کاملاً مطمئن شدیم که آنجا محلّ دفن پیکر آقای مدرّس است. برای آنکه دوباره بتوانیم آنجا را پیدا کنیم با چند تکه سفال کوزه شکسته علامت گذاشتیم و از محل دور شدیم.

افسوس شیخ اولیایی

وقتی خبر این جنایت را به شیخ اولیایی دادیم، حسرت خورد و گفت در حال تدارک فرار آقای شهید بودیم و بخاطر ماه مبارک آن را به تأخیر انداختیم؛ افسوس که نتوانستیم او را نجات بدهیم.

سه روز در مخفیگاه

با انتشار خبر قتل آقای مدرّس وضعیت شهر بد‌تر شد و من از ترس اینکه مبادا به دام مأموران دولت بیفتم، سه روز در خانۀ شیخ اولیایی مخفی بودم و پس از آرام شدن اوضاع توانستم به خانه برگردم.

اعتراف آژان بازنشسته

عظیمیان که کمی هم از عوارض پیری در یادآوری جزئیات آن روز‌ها رنج می‌برد، می‌گوید: چند بار ما را به بهانۀ شرکت در عزاداری به نظمیه بردند؛ حتّی یکی از آژان‌ها سال‌ها بعد و پس از بازنشستگی‌اش به من گفت: چند بار می‌خواستیم تو را بکشیم، امّا نشد.

نان و ماست نذری «آقای شهید»

عظیمیان در پایان یادآوری می‌کند: هر چند دولت نمی‌خواست قبر مدرّس مشخّص باشد، امّا چندان طولی نکشید که مردم قبر آقای شهید را به محلّی برای نذر و نیاز تبدیل کردند و از‌‌ همان زمان تاکنون نان و ماست نذری مزار آقای شهید حاجات خیلی‌ها را برآورده است. (28 )  

 

   توضیحات و مآخذ:‏

1-  حسین  مکّی « تاریخ بیست ساله ایران »   جلد چهارم – نشر ناشر صص 233 – 201  

2 –  به نقل از شماره 346 مورخ 8 آبان ماه 1306 سال دوّم ‏روزنامه اطّلاعات دوشنبه 9 آذر ‏ماه ‏‏1383‏‎ ( ‎‏

3 –    ‏محمّدتقی بهار ( ملک الشعراء بهار) – تاریخ مختصر احزاب سیاسی ایران – انقراض قاجاریه . جلد اوّل  –  ج  1 ، صص 134 – ‏‏133  ‏

4 –  مشروح این مقاله در روزنامۀ نوبهار سال 33 شماره های 99 و 100 (روزهای سه شنبه 8 آذر ‏و ‏‏چهارشنبه 9 آذر) درج شده است.‏

5 –  – سیف پور فاطمی « آئینۀ عبرت » ،خاطرات و رویدادهای تاریخ معاصر ایران – انتشارات جبهۀ ملّی ایران – 1368 –صص 183 – 182  

6 –   پیشین صص 187  – 185   ‏

7 –  پیشین –  صص 188  – 187   ‏

8 –   –   ناصر  تکمیل  همایون – سیمای ملی مدرس – تاریخ معاصر ایران – کتاب هفتم – مؤسسه پژوهشی و مطالعات فرهنگی– 1374 – صص 36 – 28

9 –  پیشین  – صص 43 – 38

10 –  عبدالله مستوفی – « شرح زندگانی من » – انتشارات زوار–  1377  : ج 3‏ ، صص 605- 604  

11 – پیشین – ص  376  

12 – ابوالحسن بنی صدر « موقعیت ایران و نقش مدرّس – انتشارات مدرّس – 10 آذر 1356 –    صص – 129 – 128  ‏

13 –  پیشین   – صص 135 – 130   ‏

14 –   ناصر  تکمیل  همایون – سیمای ملّی مدرّس – صص 39 – 36 

15 –  مشروح مذاکرات مجلس شورای ملّی – سه شنبه 29 شهریور 1305 – جلسه ۱۱‏

16 – علی مدرّسی / مرد روزگارانی ، نشر هزاران / 1374‏-مجلّه تاریخ اسلام ، شماره 28 ، دوره سوم ، 14 اردیبهشت 1348‏-منبع: سایت اسناد انقلاب اسلامی‏

17 –  ‎روزنامه‌ی رسمی کشور، مذاکرات مجلس چهارم، استیضاح مستوفی، ‏خرداد ۱۳۰۲، ص ۱۹۸‏

18 –   غلامرضا گلی زواره  « مدرّس‏ و قرارداد استعماری وثوق الدوله» غلامرضا گلی زواره ‏– ‏ مؤسسه مطالعات و پژوهش های سیاسی

19 – گفتگویی ناشناخته  با مدرّس‏  نظری  بر دیدگاههای  سیاسی  و اقتصادی  مدرّس‏ –  محمّد ترکمان ‏‏صص 200 – 195 ) ‏  – مؤسسه مطالعات و پژوهش های سیاسی

20 –  ‏منبع:   خسرو شاکری  «  نکاتی‎ ‎چند‎ ‎پیرامون‎ ‎تاریخنگاری‎ ‎جایگاه‎ ‎زنان‎ ‎در‎ ‎جنبش‎ ‎‏» ‏

21 –  جلسه  280 صورت مشروح روز پنج‌شنبه هشتم شهر شعبان المعظم ۱۱ برج اسد ۱۳۲۹‏

22 –  نگاه کنید به مقاله فرید وحیدی «  زنان اروپا؛ از حق رأی تا دشواری انتخاب شدن» 29.01.2013 – دویچه وله ( صدای آلمان)‏

23 –  غلامرضا گلی زواره، داستانهای مدرّس، قم، زواره، 1373‏‎.‎

24 – خاطرات علی جواهرکلام، به کوشش فرید جواهرکلام، تهران:نشرآبی ، 1382،صص‏‏144- 42 

 ‏25 –  غلام‌رضا گلی زواره « داستان‌های مدرس» ناشرهجرت مستان 1378‏ – نوبت ‏چاپ سوم

صص ‏163 -162‏ – به نقل از پاورقی کتاب محیط ادب، مقاله نان جو دوغ گو (از محمدابراهیم باستانی پاریزی).‏ 

26- خسرو معتضد، اشرف از سرای سنگلج تا سریر سلطنت ، تهران: پیکان ، 1377، صص ‏‏51 50  

27‏ –  مدرّس‏، قهرمان آزادی، حسین مکّی، بنگاه ترجمه و نشر کتاب،‌ج 2‏

28 – سایت کلمه  نقل از –  روزنامۀ قدس‏

 

شماره ۸۳۹ از ۲۹ مهر تا ۱۲ آبان ۱۳۹۲

اخبار مرتبط

دیدگاه خود را بنویسید

لطفا دیدگاه خود را وارد کنید
لطفا نام خود را اینجا وارد کنید