back to top
خانهدیدگاه هارستاخیز ...

رستاخیز …

Odillon.R 6 ١٣٩٢/٠٧/٠١- جبران خلیل جبران: دیروز، محبوب من، تقریباً در جهان تنها بودم…و تنهائیم به همان اندازه سنگدل و بیرحم  بود که مرگ …مثل گُلی روئیده در سایۀ تاریک صخره ای عظیم، بی خبر از زندگی، و زندگی بی خبر از او…
 
ولی امروز، “جان”م هشیار و بیدار است… و ترا در کنار خود می بینم…بیدار شدم برای پیوستن به تو…در مقابلت زانو زده و سر فرود می آورم.
 
دیروز، جانِ جانان، نوازش نسیم بازیگوش، وحشی وسخت می نمود… اشعۀ تابان خورشید ناچیز و بی رمق جلوه می کرد…ابری از مِه چهرۀ زمین را   پوشانده و امواج اقیانوس  صدائی چون غرّش طوفان به گوش می رساندند…
 
به دور و برم نگاه می کردم، ولی  چیزی جز  “من” رنجور ونالان نمی دیدم…و اشباح سیاه ظلمت که برمی خاستند و همچو لاشخوران حریص در اطرافم بر زمین می نشستند…
 
ولی امروز طبیعت غرق در نور است، غرّش امواج، خاموش و مِه  ناپدید گشته است…به هر جا که می نگرم، اسرار زندگی را می بینم که نقاب از چهره بر می گیرند…
 
دیروز ، کلمه ای خاموش بودم در قلب شب…و امروز، آوازی بر لبان زمان…
 
و تمامی این ماجرا در یک لحظه بوقوع پیوست… با یک نگاه شکل گرفت…با یک  کلمه، یک نفس و یک بوسه…
 
این لحظه، محبوب من، سوزش گذشتۀ “جانم” را  با امیدهای دور دست قلبم  در آمیخت… و مثل گل سفیدی  در روشنائئ روز، یکباره از آغوش زمین بیرون جهید…
 
Taati-Forough-2این لحظه در زندگئ من بسان توّلد مسیح بود در زندگئ  بشر… سرشار از نیکی و عشق…
 
روشنائی را جایگزین ظلمت، اندوه را تبدیل به نشاط، و یأس رابه نیکبختی مبدّل نموده بود…
 
جانِ جانان، آتش عشق با چهره های  گوناگون از آسمان بزیر می آید، ولی جای پای او بر جهان و انسانها یگانه است…
 
شعلّۀ کوچکی که قلب انسان را منوّر می سازد، مانند همان مشعل نورانی و سوزانی ست که برای روشن نمودن جادّۀ بشریّت، از آسمان  بسوی زمین در حرکت است….
 
چرا که فقط “جان” یگانه ، بشریّت را در خود جای داده و تمامیِ  امید ها و عواطف و احساساتش را در بر میگیرد…
 
یهودیان، محبوب من، در انتظار “مسیح”ی بودند  که به آنها وعده داده شده بود…که می بایستی از بردگی نجاتشان می  داد…
 
و “جان” بزرگ و یگانۀ جهان درک نمود که دیگر ستایش ” ژوپیتر”  خدای خدایان  و  “می نرو” خدای خرد و هوش رومیان، باطل و بیهوده است… که این شراب، دیگر  قادر  به فرو نشاندن عطش قلب تشنۀ انسانها نیست…                                             
 
چرا که ملّتها، در اعماق قلبشان، حتّی اگر خود نیز درک نمی کردند، تشنه و گرسنۀ آموزشی  والا بودند…
 
آموزشی در آنسوی تصوّر ما،  ودر عین حال در دسترس هر آنکس  که پا  بر  روی زمین دارد…
 
آنها  در جستجوی آزادئ روان و سرشت و اندیشه ای بودند برای آموختن از ورای آن… که چگونه می توان با “دیگری” از تلألؤ خورشید و عجایب و شگفتی های زندگی شاد و خرسند گشت…
 
چرا که فقط این آزادیِ پُربهاست که قادر به نزدیک نمودن انسان و  “ناپیدا” ست…
 
محبوب من، این تصاویر، نمایانگر چهرۀ بیست قرن پیش زندگی ست…زمانی که هوسهای دل  به دور   “دیدنی” ها  سرگردان بودند…
 
آنزمان که “پان” خدای جنگل، قلب شبانها را از وحشت می لرزاند…و “باآل” خدای خورشید، با دستان بیرحم کشیشان به آزار جانهای درمانده و  انسانهای ساده و افتاده می پرداخت…
 
ودر یک شب، یک ساعت، یک لحظه، لبهای سرشت و اندیشه برای بر زبان راندن کلمۀ مقدّس “زندگی”  نیمه باز گشت…
 
و این نام در “کودک”ی مجسّم شد…کودکی خوابیده بر زانوان مادری بکر، در اصطبلی که  شبانها در   آن ، شبها، از گلّۀ خود برای در امان بودن از حیوانات وحشی، حفاظت می کردند و شگفت زده به کودک غنوده در آخور می نگریستند…
 
“شاه  کودک” قنداق شده در لباسهای کهنه و فرسودۀ مادر، بر سریر قلبهای رنجدیده و غمگین و جانهای گرسنه نشست، و با افتادگی و فروتنی ، چوگان قدرت را برای سپردن به چوپانِ نگهدار گلّه،  از دستان “ژوپیتر” بیرون کشید…
 
از “می نرو” خرد را برگرفت ودر قلب ماهیگیر بینوائی گذاشت که در حال رفو کردن تورش بود…
 
از “آپولون” خدا و مظهر زیبائئ مرد در نزد یونانیان، شادیِ جدا شده از اندوهش را برداشته و  به  فقیر درمانده ای سپرد که با قلب شکسته در کنار جادّه ایستاده بود…
 
از “ونوس” زیبائی اش را  ربود  و آنرا در “جان” محروم زنی نهاد که در مقابل شکنجه گر خود می لرزید…
 
“باآل” خدای خورشید را از تخت پادشاهی بزیر آورده و دهقان زحمتکشی را بر جای او نشاند…کشاورزی که بذر می پاشید …خستگی ناپذیر و با مشقّت زمین راشخم زده و آماده می نمود.
 
محبوب من ،  آیا دیروز “جان” من ، مانند قوم بنی اسرائیل نبود؟…آیا در سکوت شب   در انتظار ناجیِ خود نبودم تا از زنجیرهای  درد زمان نجاتم دهد؟…آیا تشنگی و گرسنگیِ روح من ، همان آزمون سخت ملّتها  در گذشته های دور نبود ؟…گام برداشتن من در جادّۀ زندگی، مثل  قدمهای هراسان کودک گمشده ای  دربیشه زارهای وحشی نبود؟…آیا زندگیِ من مثل دانه ای افتاده بر روی سنگ نبود ؟ که هیچ پرنده ای برای جستنش نمی آمد ؟ و هیچ  عاملی برای بیرون کشیدن زندگی ، آنرا نمی شکافت ؟…
 
همۀ اینها،  محبوب من ،  تصاویری از چهرۀ دیروز بود…زمانیکه رویاهایم در ظلمت بر زمین نشسته و از نزدیک شدن  به روز  می هراسیدند…
 
همۀ اینها زمانی رُخ داد که اندوه در حال شکافتن قلبم بود  و امید در تلاش برای تسکینش  …
 
در یک شب، یک ساعت، یک لحظه، سرشت پاک از میان دایرۀ نور ملکوت بزیر آمده و در چشمانم نگریست…و از این نگاه عشق متولّد شد…و پناهگاهش را در قلب من یافت…
 
عشق، پوشیده با ردای احساسم، اندوه را به نشاط، یأس را به امید و شادمانی، و تنهائی را به  بهشت تبدیل نمود…
 
عشق، این شهریار بزرگ، زندگی را به وجود  مُرده ام  ونور را به چشمان کورم باز گرداند…چشمانی نابینا شده از اشک…وجودم را از مهلکۀ یأس بیرون کشیده و به سرزمین امید  روانه ام نمود… چرا که روزهایم همانند شب بودند، محبوب  من….
 
ولی حال بنگر ! سپیده دم فرا رسیده است؛ بزودی خورشید بر خواهد خاست…
 
نفس “کودک شاه” با فلک در آمیخته  و لبریزش  نموده است…زندگیِ سرشار  از سیه بختیِ دیروز ،  امروز لبریز از نشاط است…
 
چرا که “کودک شاه” مرا در بر گرفته و  جانم را سخت در آغوش می فشارد…
 
 
گزیده ای از کتاب: صدای خرد جاودانه
جبران خلیل جبران
مترجم: فروغ طاعتی
تصویر: اودیون رودون ( Odilon Redon)
منبع: صفحه فیس بوک فروغ طاعتی
 
اخبار مرتبط

زیبائی…

فرزندان…

مذهب…

دیدگاه خود را بنویسید

لطفا دیدگاه خود را وارد کنید
لطفا نام خود را اینجا وارد کنید