back to top
خانهدیدگاه هاغلامرضا امامی: طالقاني مظهر مهر و مدارا

غلامرضا امامی: طالقانی مظهر مهر و مدارا

Emami-Gholamreza-1ز آنکه از قرآن بسی گمره شدند

    زان رسن قومی درون چه شدند

     این رسن را نیست جرمی ای عنود

     چون تو را سودای سر بالانبود.

     «حضرت مولانا»

     سر پیچ شمران، اولین بن بست خانه او بود؛ خانه دل ما. خانه طالقانی، آیت الله طالقانی.

     از خانه که بیرون می آمدیم، به خیابان انقلاب می رسیدیم. دست راست «میدان امام حسین» بود و دست ِ چپ ادامه خیابان به «میدان انقلاب» می رسید و در پی آن «میدان آزادی»…

     در خزینه خاطره چه یادها که از این خانه رویاروی دل و دیده ام باز مانده… برخی را در سالگرد پروازش بازمی گویم… در دیده و دل من «طالقانی» رنگین کمانی بود از نقش ها و رنگ ها اما آنچه در او رخ می نمود رنگ مهربان آبی آسمانی وی بود و رنگ سبزِ شاد زمینی اش.

آبان ۴۶ را خوب به خاطر دارم؛ آقا و زنده یاد مهندس بازرگان از زندان آزاد شده اند؛ شب به جلال زنگ می زنم، خوشحال می شود و می گوید با هم به دیدارشان برویم. فردا ساعت ٩ صبح دوراهی قلهک… و فردا روز خوب و خوشی بود… نخست به خانه زنده یاد بازرگان می رویم؛ اول ظفر، خانه ای پر از گل. جلال را معرفی می کنم، بازرگان با چهره ای مهربان در آغوشش می گیرد و از کتاب «خسی در میقات» سخن به میان می آورد که در آن جلال به «خانه مردم» مهندس اشاره کرده و نوشته است سابقا استاد دانشگاه و فعلازندانی سیاسی. بحث به «مصدق» می رسد، نام بلند او سیمان وساروجی است و مهندس از جلال می خواهد دست به کار شود و علل شکست نهضت ملی را پی بگیرد؛ و جلال از کتاب «مالکم ایکس» سخن به میان می آورد که او را سخت شگفت زده کرده است؛ بنا می شود که کتاب را به مهندس برسانم؛ و دو روز بعد کتاب در دست های مهندس است با حاشیه های فراوان که جلال به فارسی بر کتاب نوشته است. با جلال راه می افتیم به سوی پیچ شمران، به خانه آقا… به خانه که می رسیم… جمعی جمع اند؛ در راه جلال می گوید زادگاه من اورازان است و زادگاه آقا گیلیرد…دو روستا نزدیک هم، در طالقان. ما منسوبیم. در خانه آقا سخن از نامه جلال می رود درباره اسرائیل، آن نامه در «بارو» نشر یافت؛ نشریه ای به یاری بامداد و رویایی و به سردبیری سیروس طاهباز- پس از نشر این نامه نشریه توقیف شد- دیدار جلال با آقا صمیمی تر است و گرم تر…

     دی ۴۶: غلامرضا تختی درگذشته است؛ مردم به سوگ او در مسجد فخرالدوله گرد آمده اند. به آقا تلفن می زنم می گوید بیا با هم برویم، صبح به خانه اش می روم و پیاده در خدمتش به راه می افتیم به سوی دروازه شمیران… در مسجد غلغله است، مردم که وی را می بینند راه باز می کنند و آقا داخل مسجد می رود و خود صاحب عزا می شود… تنها روحانی اوست که به مسجد آمده است و خطیب مجلس. پس از ختم، زنده یادان مهندس حسیبی و دکتر حمید عنایت به دیدار آقا می آیند و مردمان به تسلا… .

     مهر ۴٩: جمال عبدالناصر درگذشته است، می دانستم که آقا را به وی مهری عمیق است؛ در خدمتش از پیچ شمیران پیاده راه می افتیم، حاج صادق هم هست یار وفادارش. مقصد سفارت مصر است در خیابان قوام السلطنه. به سفارت که می رسیم «سمیع انور»، سفیر مصر، به استقبال می آید و آقا در دفتر یادبود متنی کوتاه می نگارد و خبر می دهد که در مسجد هدایت شب جمعه به سوگ ناصر می نشیند؛ در راه به من می گوید همسر ناصر از تباری ایرانی است و اصفهانی و ناصر دوستدار مصدق و ایران بود و در سخنرانی ها همیشه می گفت من المحیط الاطلسی الی الخلیج الفارسی، بر واژه خلیج فارس تکیه می کند. ناصر دوستدار شیعه بود و به کوشش وی بود که «دارالتقریب» به همت علامه محمدتقی قمی پاگرفت و شیخ شلتوت، مفتی الازهر، فتوای به رسمیت شناخته شدن شیعه را صادر کرد… و امام موسی صدر دوست و دوستدار ناصر است.. .

     آذر ۵٠: آقا در خانه محصور است، جز فرزندان کسی حق ندارد به وی سر بزند، پاسبانی مامور است… هوا سرد شده… آقا به مشهدی ابراهیم زنگ می زند که مقداری هیزم فراهم کند و در وانتی به خانه اش بفرستد. اسماعیل آقا، فرزند مشهدی ابراهیم، مقداری هیزم فراهم می آورد؛ وانت به در خانه که می رسد پاسبان سر می رسد و می گوید اجازه نمی دهم که نه تو به داخل خانه بروی و نه هیزم را خالی کنی… جروبحث بالامی گیرد… آقا که صدا را می شنود، پنجره طبقه بالارا می گشاید و داستان را درمی یابد… رو به پاسبان می کند و می گوید: سرکار! خانه من گرم است، بخاری نفتی به راه، این هیزم ها برای توست که شب ها روشن کنی و گرم شوی و سرما نخوری… و پاسبان می گرید… .

     ٢٩ آذر ۵٠: آقا به بافت تبعید می شود همراه ماموری… در راه ماشین می ایستاد و آقا در بیابان و صحرا قدم می زند اما مامور در پی او نیست، مدتی می گذرد و آقا برمی گردد؛ رو به مامور می کند و می گوید:

     – سرکار چطور مرا تعقیب نکردی، شاید من فرار می کردم و تو را به این گناه اعدام می کردند.

     مامور چنین می گوید:

     – آقا به جدم قسم، اگر شما فرار می کردید و مرا اعدام می کردند، افتخار می کردم.

      آقا در خانه ای کوچک در بافت سکنی می گزیند، پاسبان مراقب را قرآن می آموزد، به ساواک گزارشی نمی رسد. پاسبان شیفته آقا می شود و سخن از فقر مردم در سوزوسرمای زمستان به میان می آورد و آقا پولی در اختیارش می گذارد که به نیازمندان برساند.

     احمد خرازچی در ژاندارمری به خدمت آقا درمی آید… انقلاب که پیروز می شود، احمد خرازچی به توصیه آقا فرمانده ژاندارمری کرمان می شود… .

     بهمن ۵٧: انقلاب پیروز شده است، باز هم خانه آقا ملجا و ماوای مردمان است. در میان جمع، آقا چشمش به استوار ساقی زندانبان شهره قزل قلعه می افتد، از او می پرسد چه می کنی، می گوید برکنار شده ام و بیچاره… آقا دستور می دهد که به زندانبان حقوقش پرداخت شود که مبادا عیش به عسرت گذراند… .

    آنچه آوردم بخشی است از آنچه که به یاد دارم، امیدوارم شرح زمانه و زندگی او را در کتاب «یادها» طالقانی آن پیر پاکِ ما بیاورم. تا نسل نو بداند چه شد که طالقانی در دل ها جا گرفت… . وی دین را رهایی و شادی و زیبایی می دانست؛ از خون و خشم و خشونت و نفرت بیزار بود، طالقانی به رهایی و آزادی دلبسته بود و سودای سرِ بالاداشت. سر پیچ شمران خانه او بود، دست راست میدان امام حسین و دست چپ خیابان انقلاب بود که به میدان انقلاب و به میدان آزادی می رسید… آزادی…. ای خجسته آزادی… .

تحصیل درس اهل نظر یک اشارت است

گفتم کنایتی و مکرر نمی کنم

    (روزنامه شرق. پنج شنبه 18شهریور)

 

اخبار مرتبط

دیدگاه خود را بنویسید

لطفا دیدگاه خود را وارد کنید
لطفا نام خود را اینجا وارد کنید