back to top
خانهدیدگاه هانخستين ديدار جلال آل‌احمد و دكتر علي شريعتي ، دو روشنگر

نخستین دیدار جلال آل‌احمد و دکتر علی شریعتی ، دو روشنگر

ememi aleahmad 27112013غلامرضا امامی:

من این ودیعه به دست زمانه می‌سپرم

زمانه زرگر و نقاد هوشیاری بود

سیاه کرد مس و روی را به کوره وقت

نگاه داشت به هر جا زر عیاری بود

(پروین اعتصامی)

 

در   ایا م زادروز جلال آل‌احمد و دکتر علی شریعتی، یاد دو روشنگر و دو روشنفکری زنده می‌شود که اندیشه‌ها و نوشته‌هایشان در زمان زندگی کوتاهشان خوانندگان و خواهندگان فراوان یافت و پس از خاموشی‌شان نیز همچنان دلبستگانی بی‌شمار دارد و نقادانی پر سؤال

هرچند که هنوز چهره هر دو در هاله‌ای از دوستی و تقدیس از سویی جلوه‌گر می‌شود و از دیگر سو با پرده‌ای از دشمنی و تکفیر پوشیده می‌شود؛ اما زمان داور دلیر زبردستی است و تاریخ ترازوی دقیق بی‌ترفندی. از یاد نبریم که بی‌شک هر دو بر نسل خود و بر بسیاری تا به روزگار ما اثر نهادند

 

عکس: غلامرضا امامی و جلال آل احمد 1346 – خرمشهر

«نقد» زیباست و پسندیده، ولی «نق» زشت و نکوهیده. یاد نخستین دیدار آن دو را از کتاب «یادها» می‌آورم که در حال نوشتن آنم 

هر دو به آذرماه زاده شدند. هر دو نسب به روستا می‌بردند: مزینان و اورازان. هر دو روحانی‌زاده بودند و پدران هر دو از روستا به شهر کوچیده بودند. هر دو به فرهنگ فرانسه چیره بودند و به رهبر ملی ایران دکتر محمد مصدق، دلبسته و شیفته. هر دو می‌خواستند پلی بنا کنند؛ خانه‌ای بر پایه‌ خشتهای کهن. نخستین کوشید سخن مذهبی‌ها را میان روشنفکران ببرد و دیگری می‌خواست اندیشه روشنفکران را میان مذهبی‌ها بگستراند. هر دو با قدرت قاهر زمانه بیگانه بودند و با مردم روزگار خویش یگانه. هر دو ستم‌ستیز بودند و دادجو. هر دو در پی گوهر گمشده آزادی بودند و در این راه به سهم خویش و به فهم خویش به جد و جان کوشیدند

آخرهای آذر 46 بود. استاد ما، استاد محمدتقی شریعتی به تهران آمده بود و در خانه‌ای نزدیک مجلس شورا مسکن گزیده بود. به دیدارش رفتم. حال خوشی نداشت. کمی سرما خورده بود؛ اما خرسند و خوشحال بود. به آرامی و به شادی گفت: «فردا علی می‌آید، با قطار می‌آید.» گفتم: «استاد، شما استراحت کنید تا حالتان بهتر شود. من به ایستگاه راه‌آهن می‌روم.» با شرم گفت: «باعث زحمت شما نمی‌شوم!» گفتم: «اختیار دارید، افتخاری است.»

shariati motahari

 

عکس: 

ازچپ به را ست زنده یا دا ن ،آیت الله مطهر ی  و استا د محمد تقی شر یعتی – عبد الله نورا نی – دکتر علی شر یعتی وغلا مر ضا اما می در حسینیه ار شا د تهر ان- سال 1348

روز بعد به ایستگاه راه‌آهن تهران رفتیم با دوستی. دکتر شریعتی آمد. با بارانی کرم‌رنگی بر تن، شاپویی بر سر و طبق معمول سیگاری بر لب. ماشینی گرفتیم و دکتر را به خانه پدر رساندیم، کمی نشستیم. گفتم: «خسته‌اید، فردا به دیدارتان می‌آیم.» موقع رفتن دفتر قرمز رنگ یادهایم را به دکتر سپردم و گفتم: «این را ببینید و اگر خواستید، چیزی در آن بنویسید» و رفتم.

صبح دیگر روز به دیدارش رفتم. گفت: «دفترت را دیدم و چند خطی نوشتم.» زیر کلمه تنهایی با خط ریزی نوشته بود

«کوه‌ها باهمند و تنهایند، همچو ما با همان تنهایان»

و زیر کلمه زندگی این شعر را آورده بود

نه بر اشتری سوارم/ نه چو خر به زیر بارم/ نه خداوند رعیت/ نه غلام شهریارم.

پک عمیقی به سیگارش زد و گفت: «دیدم که جلال هم در دفترت چیزهایی نوشته، با او آشنایی؟» گفتم: «بله، برای کتاب روشنفکرانش طرحی به من سپرده.» گفت: «دوست دارم ببینمش.» از همانجا به خانه جلال تلفن زدم. گفتم: «یکی از استادان دانشگاه مشهد به نام دکتر علی شریعتی، دوست دارد شما را ببیند.» گفت: «باشد فردا ساعت 11

صبح روز بعد پیاده راه افتادیم، در راه کتابفروشی را نشانم داد و گفت: «یکی از کتابهایم را برای پخش نزد او بردم، قیمت کتاب را دید، کتابم را در یک کفه ترازو گذاشت و وزنه‌هایی را در کفه دیگر، کتاب را وزن کرد و گفت ببخشید،‌ گران است!» این حکایت را می‌گفت و می‌خندید. به میدان مخبرالدوله که رسیدیم، سر سعدی ایستگاه اتوبوسهای دو طبقه قرمز رنگ تجریش بود، با هم به طبقه بالا رفتیم. در طول راه از اقامتش در پاریس حکایتها گفت و من از خرمشهر و زندگی صُبّی‌ها روایتها

سر کوچه فردوسی پیاده شدیم. تا «بن‌بست ارض» و خانه نقلی آجری جلال راهی نبود. هوا سوز سردی داشت. وقتی رسیدیم، شومینه روشن بود و گاه هیزمها را جلال به هم می‌زد، کشور خانم چای آورد. کنار شومینه چای گرم چسبید. جلال احوال دوستش ـ دکتر مفخم پایان ـ را پرسید که در دانشگاه مشهد استاد جغرافیا بود و از کار عظیم فرهنگ جغرافیایی‌اش ستایش کرد. دکتر از تحقیقش درباره سیر و سفر مارکو پولو سخن گفت و از روزگارش در پاریس و کوششهایش در کنفدراسیون

وقتی به جلال گفتم: «دکتر دوست فانون بوده»، انگار سالهاست که هم را می‌شناسند، بلند شد و رفت و از کتابخانه‌اش کتاب «چهره استعمارگر و چهره استعمارزده» آلبرممی را به دکتر داد و گفت: «حضرت! ترجمه‌اش کن، کار توست

سخن به مصدق رسید، گل از گل جلال شکفت، گرم شد، از همرهان سست عناصر و رفیقان نیمه‌راه سخنها رفت. جلال بیشتر گوینده بود و دکتر شنونده، چه شوق و معصومیتی در سیمای نجیب دکتر بود و چه شور و جذبه و جلالی در سخن جلال

دو ساعتی بود که نشسته بودیم. وقت خداحافظی رو کرد به دکتر و گفت: اینجا خانه توست. هر بار که به تهران آمدی، بیا اینجا، من هم اگر به مشهد آمدم، حتماً به سراغت می‌آیم.

از خانه بیرون آمدیم. در راه دکتر گفت: «این مرد چقدر صادق و صمیمی است! دوستش داشتم، حالا که از نزدیک دیدمش، بیشتر دوستش دارم و بیشتر مهرش به دلم نشست. جلال، جلال زمان ماست

و من یاد دیدار ابوسعید ابوالخیر و ابوعلی سینا افتادم که اولی گفت: «آنچه من می‌بینم، او می‌داند» و دومی گفت: «آنچه من می‌دانم، او می‌بیند.

آسمان سربی بود. زیر پایمان برگهای زرد و قهوه‌ای خزان خش خش می‌کرد. برقی در میانه ابرها جهید. غریو غر شی  سد سکوت را شکست. زمستان درراه بود

اخبار مرتبط

دیدگاه خود را بنویسید

لطفا دیدگاه خود را وارد کنید
لطفا نام خود را اینجا وارد کنید