غلامرضا امامی:
من این ودیعه به دست زمانه میسپرم
زمانه زرگر و نقاد هوشیاری بود
سیاه کرد مس و روی را به کوره وقت
نگاه داشت به هر جا زر عیاری بود
(پروین اعتصامی)
در ایا م زادروز جلال آلاحمد و دکتر علی شریعتی، یاد دو روشنگر و دو روشنفکری زنده میشود که اندیشهها و نوشتههایشان در زمان زندگی کوتاهشان خوانندگان و خواهندگان فراوان یافت و پس از خاموشیشان نیز همچنان دلبستگانی بیشمار دارد و نقادانی پر سؤال
هرچند که هنوز چهره هر دو در هالهای از دوستی و تقدیس از سویی جلوهگر میشود و از دیگر سو با پردهای از دشمنی و تکفیر پوشیده میشود؛ اما زمان داور دلیر زبردستی است و تاریخ ترازوی دقیق بیترفندی. از یاد نبریم که بیشک هر دو بر نسل خود و بر بسیاری تا به روزگار ما اثر نهادند
عکس: غلامرضا امامی و جلال آل احمد 1346 – خرمشهر
«نقد» زیباست و پسندیده، ولی «نق» زشت و نکوهیده. یاد نخستین دیدار آن دو را از کتاب «یادها» میآورم که در حال نوشتن آنم
هر دو به آذرماه زاده شدند. هر دو نسب به روستا میبردند: مزینان و اورازان. هر دو روحانیزاده بودند و پدران هر دو از روستا به شهر کوچیده بودند. هر دو به فرهنگ فرانسه چیره بودند و به رهبر ملی ایران دکتر محمد مصدق، دلبسته و شیفته. هر دو میخواستند پلی بنا کنند؛ خانهای بر پایه خشتهای کهن. نخستین کوشید سخن مذهبیها را میان روشنفکران ببرد و دیگری میخواست اندیشه روشنفکران را میان مذهبیها بگستراند. هر دو با قدرت قاهر زمانه بیگانه بودند و با مردم روزگار خویش یگانه. هر دو ستمستیز بودند و دادجو. هر دو در پی گوهر گمشده آزادی بودند و در این راه به سهم خویش و به فهم خویش به جد و جان کوشیدند
آخرهای آذر 46 بود. استاد ما، استاد محمدتقی شریعتی به تهران آمده بود و در خانهای نزدیک مجلس شورا مسکن گزیده بود. به دیدارش رفتم. حال خوشی نداشت. کمی سرما خورده بود؛ اما خرسند و خوشحال بود. به آرامی و به شادی گفت: «فردا علی میآید، با قطار میآید.» گفتم: «استاد، شما استراحت کنید تا حالتان بهتر شود. من به ایستگاه راهآهن میروم.» با شرم گفت: «باعث زحمت شما نمیشوم!» گفتم: «اختیار دارید، افتخاری است.»
عکس:
ازچپ به را ست زنده یا دا ن ،آیت الله مطهر ی و استا د محمد تقی شر یعتی – عبد الله نورا نی – دکتر علی شر یعتی وغلا مر ضا اما می در حسینیه ار شا د تهر ان- سال 1348
روز بعد به ایستگاه راهآهن تهران رفتیم با دوستی. دکتر شریعتی آمد. با بارانی کرمرنگی بر تن، شاپویی بر سر و طبق معمول سیگاری بر لب. ماشینی گرفتیم و دکتر را به خانه پدر رساندیم، کمی نشستیم. گفتم: «خستهاید، فردا به دیدارتان میآیم.» موقع رفتن دفتر قرمز رنگ یادهایم را به دکتر سپردم و گفتم: «این را ببینید و اگر خواستید، چیزی در آن بنویسید» و رفتم.
صبح دیگر روز به دیدارش رفتم. گفت: «دفترت را دیدم و چند خطی نوشتم.» زیر کلمه تنهایی با خط ریزی نوشته بود
«کوهها باهمند و تنهایند، همچو ما با همان تنهایان»
و زیر کلمه زندگی این شعر را آورده بود
نه بر اشتری سوارم/ نه چو خر به زیر بارم/ نه خداوند رعیت/ نه غلام شهریارم.
پک عمیقی به سیگارش زد و گفت: «دیدم که جلال هم در دفترت چیزهایی نوشته، با او آشنایی؟» گفتم: «بله، برای کتاب روشنفکرانش طرحی به من سپرده.» گفت: «دوست دارم ببینمش.» از همانجا به خانه جلال تلفن زدم. گفتم: «یکی از استادان دانشگاه مشهد به نام دکتر علی شریعتی، دوست دارد شما را ببیند.» گفت: «باشد فردا ساعت 11
صبح روز بعد پیاده راه افتادیم، در راه کتابفروشی را نشانم داد و گفت: «یکی از کتابهایم را برای پخش نزد او بردم، قیمت کتاب را دید، کتابم را در یک کفه ترازو گذاشت و وزنههایی را در کفه دیگر، کتاب را وزن کرد و گفت ببخشید، گران است!» این حکایت را میگفت و میخندید. به میدان مخبرالدوله که رسیدیم، سر سعدی ایستگاه اتوبوسهای دو طبقه قرمز رنگ تجریش بود، با هم به طبقه بالا رفتیم. در طول راه از اقامتش در پاریس حکایتها گفت و من از خرمشهر و زندگی صُبّیها روایتها
سر کوچه فردوسی پیاده شدیم. تا «بنبست ارض» و خانه نقلی آجری جلال راهی نبود. هوا سوز سردی داشت. وقتی رسیدیم، شومینه روشن بود و گاه هیزمها را جلال به هم میزد، کشور خانم چای آورد. کنار شومینه چای گرم چسبید. جلال احوال دوستش ـ دکتر مفخم پایان ـ را پرسید که در دانشگاه مشهد استاد جغرافیا بود و از کار عظیم فرهنگ جغرافیاییاش ستایش کرد. دکتر از تحقیقش درباره سیر و سفر مارکو پولو سخن گفت و از روزگارش در پاریس و کوششهایش در کنفدراسیون
وقتی به جلال گفتم: «دکتر دوست فانون بوده»، انگار سالهاست که هم را میشناسند، بلند شد و رفت و از کتابخانهاش کتاب «چهره استعمارگر و چهره استعمارزده» آلبرممی را به دکتر داد و گفت: «حضرت! ترجمهاش کن، کار توست
سخن به مصدق رسید، گل از گل جلال شکفت، گرم شد، از همرهان سست عناصر و رفیقان نیمهراه سخنها رفت. جلال بیشتر گوینده بود و دکتر شنونده، چه شوق و معصومیتی در سیمای نجیب دکتر بود و چه شور و جذبه و جلالی در سخن جلال
دو ساعتی بود که نشسته بودیم. وقت خداحافظی رو کرد به دکتر و گفت: اینجا خانه توست. هر بار که به تهران آمدی، بیا اینجا، من هم اگر به مشهد آمدم، حتماً به سراغت میآیم.
از خانه بیرون آمدیم. در راه دکتر گفت: «این مرد چقدر صادق و صمیمی است! دوستش داشتم، حالا که از نزدیک دیدمش، بیشتر دوستش دارم و بیشتر مهرش به دلم نشست. جلال، جلال زمان ماست
و من یاد دیدار ابوسعید ابوالخیر و ابوعلی سینا افتادم که اولی گفت: «آنچه من میبینم، او میداند» و دومی گفت: «آنچه من میدانم، او میبیند.
آسمان سربی بود. زیر پایمان برگهای زرد و قهوهای خزان خش خش میکرد. برقی در میانه ابرها جهید. غریو غر شی سد سکوت را شکست. زمستان درراه بود