برای خارج کردن این نظر از حالت انتزاعی و وجه عملی به آن دادن سخن از این گفته بودم که:” از جمله مشخصات فرهنگ آزادی، راستگویی میباشد چرا که دروغ، زبان خشونت است و فریب . کسی که دروغ میگوید، اینکار را به قصد فریب طرف/طرفهای مورد خطاب است که انجام میدهد و البته کسی که دروغ میگوید، طبیعتا برای طرف و طرفهای مقابل حقوقی قائل نیست و آنها را به عنوان انسان، صاحب حقوق و کرامت نمیداند و اینگونه است که با دروغ و از طریق دروغ، رابطه آزاد بین دو طرف را تبدیل به رابطه قدرت و بنابراین، رابطه سلطهگر – زیر سلطه میگرداند و از طریق دروغ گفتن و فریب دیگری سعی میکند که از دیگری/دیگران استفاده ابزاری کند.”
البته در این واقعیت کمتر شکی میباشد که بستر اولیه تولید، مصرف و باز تولید روابط استبدادی جامعه، در خانواده و در درون فرهنگ مردسالاری میباشد که تولید و مصرف میشوند که در آن شاهد حضور وعمل پدرشاهی و برادرشاهی با درجات غلظت متفاوت میباشیم. البته این به این معنی نیست که پیش شرط داشتن نظامی مردمسالار و حقوقمدار و حافظ حقوق انسان و حقوق ملی، مردم سالار کردن روابط خانوادگی میباشد(که واقعیتهای تاریخی و نیز معاصر، جز این را بما میگوید.) ولی به این معنی میباشد که در صورت تبدیل روابط قدرت و زور مداری در میان خانواده و جانشین کردن آن با روابط شکل گرفته بر حقوق ذاتی انسان و در نتیجه آزاد، نظام سیاسی استبدادی توان تولید و باز تولید خود را از دست داده و در نتیجه جامعه دارای نظامی میشوند که منعکس کننده روابط آزاد و دموکراتیک دردرون اکثریت خانواده ها میشوند و اینگونه خواهد بود که تهدید و تحدید مردمسالاری از طرف قدرتهای سازمان یافته داخلی و خارجی نه تنها توان عمل نخواهند یافت بلکه مردم سالاری از طریق عمق بخشیدن به نورمها و ارزشهایی نزج گرفته در درون فرهنگ آزادی، ریشه های خود را در درون باورها و ذهنیت ها گسترش داده و با نفوذ به عمیقترین لایههای رسوب کرده در ذهنیت و شخصیتهای استبدادی که حاصل حضور دائمی استبداد تاریخی در کنه باورها میباشند، به حضور و عمل خود در فضای فردی و در درون ابعاد چهار گانه واقعیت اجتماعی(اجتماعی، فرهنگی، سیاسی و اقتصادی.) استمرار خواهد بخشید.
تمرین قانون اساسی خانواده ها
در سفر اخیری که به امریکا داشتم، بطور اتفاقی با روش کار آموزش ظاهرا ساده ای روبرو شدم که این فکر را پیدا کردم که این روش را برای تمرین و در نتیجه تولید فرهنگ ازادی در روابط خانوادگی پیشنهاد کنم. توضیح اینکه کودکی هفت ساله از خانواده همسرم وقتی از مدرسه به خانه آمد، به مادر بزرگش گفت که مشق امشب آنها این میباشد که قانون اساسی خانه امان را بنویسم. دختر هشت سالهام نیز داوطلب کمک شد و با کمک یکدیگر و کمی مشورت با بزرگترها قانون اساسی 5 ماده ای را نوشتند.
البته اینگونه آموزش سیاسی دادن نقائص خود را دارد. از جمله اینکه کودک فکر میکند که تنها نوع سیاست، دموکراسی دارای قانون اساسی میباشد و یا اینکه کودک هیچ نمی داند که آموزش در کشوری انجام میشود که، در آن، قانون اساسی را دولت از طریق جنگهای غیر قانونی، جاسوسی کردن درزندگی خصوصی میلیونها نفر از شهروندان آمریکایی و غیر آمریکایی، آدم ربایی ( extraordinary rendition) و شکنجه و…و نقض میکند. یا اینکه اینگونه تکلیف به کودک دادن در نظر نمیگیرد که انواع و اقسام خانوادهها وجود دارند و روابط متفاوت قدرت در آنها ساری و جاری میباشد و یا اینکه آیا قانون اساسی را کودک بعنوان تکلیف مدرسه مینویسد و یا به عنوان اصول راهنمای روابط خانوادگی و این در حالیست که حتی در دموکراتیک ترین روابط خانوادگی، همیشه پدر و مادر بر فرزند خردسال، در یکچند از موارد، حق امر و نهی دارند ( برای مثال، مسواک زدن،حمام کردن، مدرسه رفتن.) و اینکه چگونه میشود این حق امر و نهی صاحب قدرت را وارد قانون اساسی دموکراتیک کرد. ولی در عین حال، اینگونه تکلیف نوشتن سبب میشود که کودک به حقوق خود آگاه و کار سیاسی را از طریق کار گروهی تجربه و در نتیجه از طریق فعال و خلاق کردن فکر در مورد موضوعات سیاسی به حقوق انسانی و سیاسی خود و دیگران آگاهی نسبی پیدا کند
کودک خوب، نه کودک حق شناس و منتقد بلکه بچه حرف گوش کن است
در جریان نوشته شدن قانون اساسی – که در انتهای مقاله آورده شده است -، بحث و گفتگویی بین این دو کودک که در مواردی با مراجعه به بزرگترها در گرفت متوجه شدم که این دو کودک براحتی بر دانسته های خود افزوده و از طریق نقد، نظرات یکدیگر را کامل میکنند، بر آن می افزایند و کار را پیش میبرند و در آخر کار هم تصمیم گرفتند حق بزرگترها که به آنها مشورت داده بودند را، برسمیت بشناسند ونام آنها را در کنار نامهای خود قراردهند. علت این نوع روش کار این بود که این کودکان، بگونهای نسبی در محیط خانوادگی آزاد پرورش یافتهاند و بزرگترها در عین حال که حق نه گفتن را، در موارد مشخصی، برای خود حفظ کردهاند در عین حال حقوق آنها را برسمیت شناخته و بنابراین کودکان بطور طبیعی آموختهاند که نظرات خود از جمله نظرات مخالف خود را همیشه در آزادی کامل، بیان و با بزرگترها وارد گفتگو بشوند. این همان نوع رابطهای است که در روابط خانوادگی بسیاری از ما ایرانیها وجود نداشته و ندارد و رابطه با فرزند بیشتر از طریق امر و نهی است که انجام میشوند( و یا رابطه استبدادی برعکس میشود و والدین، فرزند را محور تصمیم گیری قرارداده و بدون چون و چرا خواستههای او را برآوره میکنند. نتیجه این میشود که رابطه از پدر سالاری به فرزند سالاری متحول میگردد و در نتیجه، از رهگذر لوس و ننر گشتن، فرزند به کودکی خود محور و مستبد کوچک، بدل میشود. در هر حال، در اینجا هم اصل رابطه استبدادی تغییر نکردهاست و تنها محل مستبد در ساختار خانواده از والدین به فرزند منتقل شده است)
پائولو فریر( Paulo Freire) فیلسوف و آموزش دهنده ( educator ) معتبر برزیلی در رابطه با باز تولید اجتماعی استبداد در نظامهای استبدادی به نظام تربیتی به نوع رابطه معلم و شاگرد اشاره میکند، رابطهای که تولید و مصرف و باز تولید زمینه اجتماعی استبداد را بر عهده دارد. این نوع رابطه معلم و شاگرد به راحتی میتواند رابطه پدر و مادر ( بیشتر پدر در نظامهای مردسالار و البته درونی کردن این نورمها و ارزشها از جانب مادر نیز. این را نباید فراموش کرد که نظام مردسالار تنها از طریق مردان نیست که استمرار مییابد. بدون همکاری زنانی که “ارزشها” و نورمهای نظام مردسالار را درونی خود کردهاند، تصور باز تولید آن در طول تاریخ، سخت است.) در چنین نظامهایی نیز باشد و حتی موثرتر:
1. پدر و مادر میآموزند و کودک میآموزد.
2. پدر و مادر همه چیز را می دانند و کودک هیچ چیز را نمی داند.
3. پدر و مادر فکر میکنند و کودکان در باره اشان فکر میشوند.
4. پدر و مادر صحبت میکنند و کودک با شرم سخن را گوش میکند.
5. پدر و مادر تنبیه میکنند و کودک تنبیه میشود.
6. پدر و مادر انتخاب میکنند و انتخاب خود را تحمیل میکنند و کودک تحمیل را میپذیرد.
7. پدر و مادر عمل میکنند و کودک تنها از طریق عمل پدر و مادر تنها تخیل عمل کردن را دارد.
8. … (2 )
البته چنین رابطه قدرتی با فرزند بر قرار کردن مانع از آن میشود که کودک دارای عقل نقاد و خلاق و مبتکر بگردد. در کل، مانع فعال شدن اذهان هم بزرگترها و هم فرزندان میشود. چرا که رابطه را از طریق قدرت بر قرار کردن سبب میشود که نه بزرگترها بتوانند در مورد دلایل کار خود، بروشنی، اندیشه کنند و از طریق توضیح آن را بهتر فهمیده و احتمالا نقد کنند، و نه کودک انجام امر را از طریق اقناع بلکه از طریق سلطه بزرگترها و اعمال زور، میپذیرد و اینگونه است که اصالت دادن به قدرت در باور و شخصیت کودک جا میگیرد و باور میکند که بچه خوب، بچه حرف گوش کنی میباشد که بدون سئوال، اطاعت میکند. اینگونه است که در خارج از خانواده نیز کودک چنین رابطهای را با دیگر نهادهای اجتماعی از جمله نهادهای آموزشی و خصوصا نهاد سیاسی استبدادی بر قرار میکند. از آنجا که به حقوق انسانی و ملی خود آگاه نیست، یا متوجه نقض سیستماتیک آن حقوق از طرف نظام سیاسی نمیشود و یا در صورت آگاه شدن از این نقض، از آنجا که اصل را بر اصالت دادن به قدرت و بنابراین خود و تواناییهایش را در برابر قدرت حقیر دیدن گذاشته است، در عین حال که آرزوی داشتن چنین قدرتی را میکند، ولی تا آنزمان چارهای جز سر فرود آوردن به فرامین قدرت نمیبیند. حتی وقتی در پی احقاق حقوق خود میشوند میپذیرد که از طریق قدرت حاکم و برسمیت بخشیدن ناقض حقوق خود عمل کند. نتیجه چنین برخوردی سبب میشود که شخص دچار اختلال چند شخصیتی ( multiple personality disorder) شود، چرا که میپذیرد حقوق انسان نه مجموعهای بهم پیوسته و در رابطه ارگانیک با یکدیگر، بلکه شماری پراکنده از حقوقی که نه ذاتی انسان بلکه قراردادی، میباشند. حقوقی که میتوانند مورد معامله و مذاکره با قدرت ناقض آن قرار بگیرند و برای رسیدن به یک حق، حقوق دیگر هم قابل نقض میشوند. این پراکندگی و معامله در رابطه با حقوقی که ذاتی انسان هستند باعث ایجاد شیزوفرنی میشوند چرا که مرزهای بین واقعیت(رژیم شکل گرفته بر نقض حقوق انسان) و مجاز( آرزوی استحاله و مدافع حقوق انسان شدن چنین رژیمی) برداشته میشوند و در نتیجه آرزوی تغییر، به قول مولوی حکم شیشه کبودی را بازی میکند که مانع دیدن واقعیت، آنگونه که هست میشود. در نتیجه، جای واقعیت را می گیرد. اینگونه است که برای فردی که از مشکل شیزوفرنیک رنج میبرد، حقوق انسان و رابطه فرد با این حقوق به رابطه حداقلی- حداکثری تبدیل میشوند و این حقوق، کف و سقف پیدا میکنند و “خرد گرا” و “واقعیت گرا” میشوند. تا بدانحد که حتی برای رسیدن به کف مطالبات به قول اقای حجاریان، از روش “فشار از پایین و چانه زنی در بالا” که خود روش ناقض حقوق انسان است، (چرا که فرآورده طرز فکرنخبه گرایانهای است که نگاهی ابزاری به مردم دارد.) استفاده میکنند. به بیان دیگر، شخصیت مبتلا به اختلال چند شخصیتی و شیزوفرنی، داری خصوصیاتی مانند حقیقت گریزی، یا حقیقت را در پای مصلحت سلاخی کردن، خود را دائم محکوم به “انتخاب” بین بد و بدتر کردن و رابطه عشق( داشتنش) و اطاعت( از صاحب آن) با قدرت بر قرار کردن، میشود. اینگونه است که عنصر حقارت، یکی از اصلیترین عناصر شکل دهنده گفتمان اصلاح طلبی میشود.(3)
تمرین قانون اساسی، روشی برای رها شدن از ضد فرهنگ استبداد
استبداد تاریخی که در طول هزاران سال در عمیقترین ابعاد باوری و شخصیتی بسیاری رسوب کردهاست، تنها از طریق تغییر عقیده و ازادیخواه شدن ناپدید نمیشود چرا که فرهنگ استبدادی مانند کوه یخی میماند که تنها نوک ان در ضمیر خود آگاه ولی بدنه اصلی آن در ضمیر ناخود آگاه قرار گرفته است. از آنجا که محرک اکثر اعمال انسان نه در سطح ضمیر خود آگاه بلکه در عمق ضمیر ناخود آگاه جای گرفته است، حتی وقتی فرد در سطح ضمیر خود آگاه باورمند به اصول مردم سالارانه میشود، تا زمانی که این باور در عمق ضمیر ناخودآگاه نفوذ نکند و رسوبات باورهای قدرت مدارانه را در خود حل نکند انسان آزادیخواه صاحب روانشناسی و فرهنگ آزادی نمیشود. قبل از اینکه توضیح بیشتری داده شود لازم به یادآوری میباشد که در رابطه با محتوای ضمیر ناخودآگاه، در بین اکثریت روانشناسان و فلاسفه، حتی آنها که دیدی انتقادی به یکدیگر دارند، اتفاق نظر است که این محتوی نتیجه تجربیات و تولیدات اجتماعی بوده و این عوامل را در خود جمع دارد و باز تاب چنین تجربیات و تولیداتی میباشد.(4)
کار سختتر میشوند وقتی که متوجه شویم که کاربرد زوری که ذاتی استبداد است و در باورها رسوب کرده است، اعتیاد آور و بنابراین کوشش برای رهایی خود از باورهای مستبدانه نیاز به کوشش هم زمان برای ترک اعتیاد از کار برد زور نیز دارد. شاید بسیاری ازما بسیاری را بشناسیم و یا خود یکی از کسانی باشیم که در رابطه با فضای سیاسی انسانهایی دموکرات و آزادیخواه میباشند ولی وقتی نوبت به رابطه با خانواده و فضای خصوصی میرسد، هنوز افرادی اقتدارگرا و زورگو باقی ماندهاند. این نوع دوگانگی، در خیابان ازادیخواه بودن و در خانه مستبد بودن، بیشتر ناشی از دوگانگی ایجاد شده بین ضمیر آگاه و ناخود آگاه میباشد. به این معنی که مستبد در خانه، در آغاز در خیابان هم مستبد بودهاست ولی از طریق تغییر عقیده، باورمند به آزادیهای سیاسی شدهاست ولی از آنجا که هنوز ریشه های روانی و ارزشها و نورمهای استبدادی و قدرت مابانه در سایر ابعاد وجودیاش از جمله در ضمیر ناخودآگاه او حضور دارد و فعال میباشد و عمل میکند و هنوز زور و قدرت حرف آخر را میزند، دوگانگی در رفتار و عمل در خانه و خیابان را سبب میشود. این دوگانگی زمانی به یگانگی میرسد و توحید مییابد و فرد، دارای روانی آزاد و فرهنگ آزادی میشود که عناصر و باورهای استبدادی رسوب کرده در ضمیر ناخودآگاه یک به یک به ضمیر خود آگاه آورده شده و از طریق روبرو شدن با آن و از طریق نقد، خود را از آن رها کنیم.
در این رابطه است که سعی در نوشتن قانون اساسی خانوادگی را به عنوان تمرین، کوشش و روشی پیشنهاد میکنم برای خارج کردن باورها، نورمها و ارزشهای استبدادی از ضمیر ناخود آگاه و آوردن آنها به فضای ضمیر خود آگاه تا از طریق نقد و گفتگو، بمرور، فرد خود را از آنها خلاصی بخشیده و ارزشها و فرهنگ آزادی را جایگزین آن کند. این تنها در مرگ باورها و “ارزشهای” استبدادی و قدرتمدارانه است که انسان آزاده و دارای فرهنگ آزادی متولد میشود، تولدی که، در آن، خود فرد نقش اول را دارد.
البته شاید نیاز به گفتن نباشد که در چنین کوششی، روش و پروسه دارای همان اهمیتی هستند که نتیجه و هدف چنین کاری دارد. در واقع، روش، بیانگرو از سنخ هدف است. دورهم نشستن، فکرها و نظرات را روی هم ریختن و به بحث و گفتگو نشستن و موافقت و مخالفت کردن وحتی گیرپاژ کردن و بعد نوشتن و خط زدن و دوباره نوشتن و در صورت احساس نیاز به منابع مختلف مراجعه کردن و بصورت فردی و جمعی به مطالعه پرداختن و نقد کردن و نقد پذیر بودن روشی خواهد بود که رشد بمعنای مستقل و آزاد و حقوقمند شدن، با آن اینهمانی میجوید. بدون شک، زمانی که این روش بکار گرفته شود، درخود، به واقعیتهایی پی میبریم که قبلا تصور وجودشان رانیز نکرده بودیم.
از مهمترین این تغییرات، یکی بر تواناییهای خود عارف شدن و خود را مانند کشتی بیلنگر دستخوش امواج حوادث نگردن و ندیدن است. ارنست بلاخ( Ernst Bloch)، فیلسوف آلمانی، در کتاب ” پایه های امید” ( The Principle of Hope) در یافتن و ارائه اصول راهنمای امید کوشیدهاست. دربرابر، روانشناسی «گذشته کاو» روانشناسانی مانند فروید، او نظریه ” هنوز خودآگاهی نیافته» (Not-Yet-Conscious) را طرح کرد. نظریهای که، درآن، محتوای ضمیر ناخودآگاه را نه فقط خاطرات زیر خاک رفته و یا سرکوب شده بلکه قابلیتهای پنهان/کشف نشده ( unrealized potential) نیز تشکیل میدهد. البته بر خلاف فروید( البته او فرض سومی را نیز مطرح کرده ولی بیشتر بصورت سئوال و، در هر حال، نه روشن.) که گذشته را میکاود، نظریه «هنوز خودآگاهی نیافته» حال و آینده را میکاود. اگر ضمیر ناخودآگاه فروید خود را در خواب بروز میدهد، “هنوز خودآگاهی نیافته” خود را در رؤیاهای روزانه ( day dream) نشان میدهد. از آنگونه رویاهایی که در اوجش حافظ را به شکافتن سقف فلک و انداختن طرحی نو بر میانگیزد:
“بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم/ فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم”.
بنظر بلاخ، داشتن اینگونه رؤیاها و خود را توانا دیدن بیشتر در جوانان است که ظهور میکند و اگر این جوانی در دوران تلاطمات و انقلابات اجتماعی رخ دهد و اگر این جوانان از کسانی نباشند که با بیتفاوتی روی خود را به طرف دیگر برمیگردانند، آنگاه چنین جوانانی معنی واقعی “هنوز خودآگاهی نیافته” را درک میکنند. ولی در حالت کلی، “هنوز خودآگاهی نیافته” نیز مانند بخش دیگر ضمیر ناخود آگاه از سرکوب و مقاومت برای تصور آینده را کردن رنج میبرد و میترسد آنچه را که میتواند تصورش را بکند دست یافتنی بداند، از جمله به علت ترس از ناشناخته و هم اینکه به عنوان اصلی ترین عامل تغییری که میتواند رخ دهد میبیند که در جلوی خود هیچ راه از قبل ساختهای وجود ندارد و اینکه فکر می کند همانطور که این کوشش میتواند به موفقیت منجر شود میتواند به شکست نیز منجر شود.(5) در هر حال مجموعه این عوامل بهمراه دیگر عوامل تربیتی و داشتن اندیشه راهنمایی که بر عامل جبر و تقدیر استوار شدهاست سبب عدم اعتماد بنفس لازم برای حرکت به جلو میشود. ولی روش پیشنهادی میتواند راه را به جلو گشوده و بالقوه “هنوز به آگاهی نرسیده” را در کاری فردی و جمعی به فعلیت برساند و، در همه حال، آگاهی و شجاعت را توشه راه کند و قدم در راه بگذارد تا بقول سپهری:
قدم در راه بیبرگشت بگذاریم
ببینیم آسمان هر جا آیا همین رنگ است؟
البته پیش شرط موفق بودن چنین روشی غلبه یا حداقل کنترل نفسانیت/ego فرد است که بقول مولوی ماریست که افسرده میشود ولی هیچوقت نمیمیرد:
نفست اژدهاست کی مرده است/از غم و بیآلتی افسرده است
چرا که تا زمانی که نفس ، بر دید و نگاه و قضاوت، سلطه دارد و انسان در کنترل نفس خود میباشد، هیچگاه توانا به نقد خود نخواهد شد. چه بسیار جنبشهای اجتماعی و انقلابی که به علت روحیه قدرت طلب و اقتدارگرای بعضی( و زور پذیری بعضی دیگر)، به ضد خود تبدیل شده و به شکست انجامیدهاند. علت اصلی اینکه قدرتمدارها هیچگاه از تجربه درس نمیگیرند و آن را تکرار میکنند، ایناست که به علت غلبه نفس، بیشتر در شکل تبختر، حاضر به پذیرفتن خطا و اشتباه خود نیستند. البته کسی که خود را خطا کار نمیداند نیاز به جبران خطا را هم احساس نمیکند. بنابراین تا زمانی که فرد آمادگی آن را نداشته باشد که نفس خود را به استقلال و آزادی خو دهد، توانایی پذیرش و روبرو شدن با باورهای نشات گرفته از اصالت دادن به قدرت و در نتیجه اعمال خطای خود را پیدا نمیکند. بنابراین، از طریق نقد در رفع آنها نمیکوشد، حتی اگر در بستر دموکراتیک ترین ساختارهای سیاسی- اجتماعی و فرهنگی نیز قرار بگیرد، هیچ تغییرماهوی در او ایجاد نخواهد شد. ولی اگر، فرد این توانایی را از طریق عارف شدن به حقوق ذاتی انسان در خود ایجاد کند و از طریق نقد گروهی، سعی در جانشین کردن روابط قدرت و زور با روابط آزاد و فرهنگ آزادی کند، مصداق کسی میشود که یک شبه راه صد ساله را طی میکند. اگر این روش در سطح جامعه بکار گرفته شود، در جهانی که پیچیده شده در بحرانهای گوناگون، بحرانهائی که زندگی بشر را بخطر انداختهاند، جامعه ایرانی به الگویی از مردمسالاری تبدیل خواهد شد توانا به رشدی فقر شکن و حافظ حقوق انسان و حقوق طبیعت و راه برون رفت از جهانی در گیر بحرانها را پیش پای جهانیان قرار خواهدشد.
مخلص
محمود دلخواسته