back to top
خانهدیدگاه هاطلب مرگ بس است. زنده باد آزادی!

طلب مرگ بس است. زنده باد آزادی!

Maleki-Mohmmad ١٣٩٢/١١/٢٨- محمد ملکی: 
 
بسم الحق،
 
مردمی که از اعمال و رفتار خود و حاکمان خود بی خبرند، هرگز به آزادی و برابری دست نخواهند یافت. من در این نوشته گوشهٔ کوچکی از این اطلاع رسانی و آگاهی بخشی را بعهده گرفته ام. امید که دیگر وطن دوستان که از این وضع رنج میبرند هم چنین کنند.
 
یکی دو سال پیش از تغییر نظام شاهنشاهی، تحولاتی در ایران اتفاق افتاد که آیندهٔ کشور را رقم زد. خبر شهادت دکتر شریعتی ـ که مُبلّغِ اسلامِ عرفان، برابری و آزادی بود ـ در لندن (۲۹ خرداد ۵۶) و عکس العمل سرد آقای خمینی در نجف و قبل از آن اعلام تغییرمواضع ایدئولوژیک از سوی عده ای از افراد سازمان مجاهدین خلق و احتمال متلاشی شدن آن سازمان و روی کار آمدن کارتر از حزب دموکرات در آمریکا، همهٔ این عوامل موجب شد آقای خمینی، نقشهٔ پیاده کردن اسلام مورد علاقهٔ خود را در سر بپروراند و با عدهٔ بسیار قلیل روحانی های طرفدارش در ایران و نجف به گفتگو و برنامه ریزی بنشیند.
 
حوادثی که در سال ۱۳۵۷ اتفاق افتاد، بسیار قابل تأمل است. عید فطر سال ۵۷ مردم تصمیم گرفتند نماز عید را در تپه های قیطریه برگزار کنند. این مراسم به امامت دکتر مفتح و خطبه خوانی دکتر باهنر برگزار شد. اما با وجود اینکه پس از پایان نماز از بلندگوها بارها اعلام شد روحانیت برنامهٔ دیگری ندارد و «آقایان» به مساجد خود برگردند، دانشجویان نیت دیگری داشتند و آن راهپیمایی به سوی حسینیه ارشاد، به بهانهٔ بازگشایی آن بود. این راهپیمایی با شور و هیجان بسیار انجام شد و هر لحظه بر تعداد راهپیمایان افزوده می شد. مسیر راهپیمایی پس از عبور از پیچ شمیران و جلوی در بزرگ دانشگاه تهران تا میدان حر ادامه یافت. لازم به ذکر است تنها روحانی حاضر در این حرکت یک طلبهٔ جوان به نام هادی غفاری بود. آن روز تصمیم گرفته شد برای ۱۷ شهریور، اجتماعی در میدان ژاله(شهداء فعلی) برگزار شود. این تظاهرات از سوی ارتشِ شاه به خاک و خون کشیده شد و بعدها به نام (جمعهٔ سیاه) معروف شد.
 
جنب و جوش ها و تحرک های انجام شده به پیش کسوتی دانشجویان و دانش آموزان و بعضی از بازاریان انجام میشد، اما در همین زمان، تابستان ۵۷ یک تحول مهم و تعیین کنندهٔ دیگری صورت گرفت و آن تشکیل «سازمان ملی دانشگاهیان ایران» از سوی استادان دانشگاه های سراسر ایران بود. در جلسه ای که در دانشگاه پلی تکنیک تهران با حضور حدود۸۰  نمایندهٔ استادان تشکیل شد، شورای مرکزی سازمان، انتخاب و رسماً شروع بکار کرد و همبستگی عمیقی بین دانشجویان و استادان برقرار شد که در پیشبرد انقلاب نقش بسیار چشمگیری داشت. هفتهٔ همبستگی بین مردم و دانشگاه، تحصن ۲۵ روزهٔ استادان دانشگاه تهران در دبیرخانهٔ دانشگاه و استادان دیگر دانشگاه ها در وزارت علوم از جمله ثمرات این همبستگی بود.
راهپیمایی های چند میلیونی به رهبری آیت الله طالقانی، توده های مردم از زن و مرد را به صحنهٔ مبارزه کشاند و دانشگاه تهران بعنوان سنگر آزادی محل اجتماعات گروههای مختلف گردید. روز ۱۳ آبان ۵۷ تظاهرات دانش آموزان که به طرف دانشگاه می آمدند، با هجوم از سوی ارتش به خاک و خون کشیده شد وتعدادی کشته و مجروح بر جای گذاشت. پس از این حادثه دیگر یک لحظه تهران و دیگر شهرها و روستاهای کشور آرام نگرفت. ۲۳ دی روز پایان تحصن استادان دانشگاه تهران، با حضور آیت الله طالقانی مراسم پرشکوه بازگشایی دانشگاه با شرکت دهها هزار نفر انجام شد و چند روز بعد شاه از ایران رفت (۲۶ دی) و انقلاب لحظه به لحظه به پیروزی نزدیکتر میشد.
 
گذشته از شعار اصلی انقلاب که استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی بود، متأسفانه بقیهٔ شعارها بوی «مرگ» میداد. از جمله «مرگ بر شاه، مرگ بر شاه، مرگ برشاه»، «مرگ بر آمریکا»، «مرگ بر امپریالیسم» و انواع و اقسام طلب مرگ ها. کلمه «مرگ» در ذهنمان جا گرفت و تا امروز که ۳۵ سال از تغییر نظام شاهی به نظام شیخی میگذرد، این کلمهٔ منحوس هنوز گریبان ما را رها نکرده است. مگر آن روزها فریاد نمی کردیم «تا شاه کفن نشود، این وطن، وطن نشود»، ولی دیدیم شاه کفن شد ولی وطن، وطن نشد.
 
مگر در کشوری که نهال خشونت با خون آبیاری شد و رشد کرد، جز «مرگ» ثمر دیگری میتوان از آن انتظار داشت؟ ۳۵ سال شعار «مرگ بر…» سردادیم و کمتر، از «زنده باد» بهره گرفتیم.
هموطن؛ برای اینکه دوران خون و خشونت بار دیگر در کشور ما تکرار نگردد، به گوشه هایی از آنچه در این مدت ۳۵ سال بر ما گذشت، با به خدمت گرفتن «عقل»، و نه «احساس بدون تعقل»، نظری بیاندازیم، تا به ریشه ها بیشتر و بهتر پی ببریم.
 
آقای خمینی با کوله باری از حرف های قشنگ که خواستهٔ مردم در شعارهای اصلی شان بود، به ایران آمد و ملتی را با وعده های خود فریب داد یا بقول خودش «خدعه» کرد و پایه های دروغ و نیرنگ را استوار ساخت. باید عاقلانه اندیشید که چرا چنین شد و ما به این وضع گرفتار شدیم.
 
چرا وقتی آقای خمینی در پاریس زیر درخت سیب با آن منیّت و غرور می نشست و آن شعارهای توخالی که هرگز به آنها اعتقاد نداشت را میداد، ما سابقهٔ خشونت ورزی او را در دوران زندگی اش فراموش کرده بودیم؟ چرا از نوشته ها و گفته هایش پی به افکارش نبرده بودیم؟ چرا وقتی هنگام ورود به ایران در هواپیما گفت : «هیچ احساسی ندارم» این گفته را حمل بر «فروتنی» او کردیم؟ چرا وقتی با آن غرور، دست در دست آن خلبان فرانسوی از هواپیما پیاده شد و روحانیون او را به محاصرهٔ خود درآورند، متوجه واقعیت ها نشدیم؟ چرا وقتی در بهشت زهرا در نخستین سخن با مردم توی دهن این و آن زد و دولت تشکیل داد و آن حرف های بی محتوا را بر زبان آورد، پی به ماهیت و نقشه هایش برای آینده نبردیم؟ چرا وقتی در مدرسهٔ رفاه «قدّیس وار» می ایستاد تا عوام الناس، لباسهای خود را به سوی او پرت کنند تا «تبرک» شود، سخنی در اعتراض به این عمل شرک آلود نگفتیم؟ چرا ما، بله ما، او را در ماه به تخت نشاندیم و چشم به سوی ماه دوختیم تا او را در آنجا ببینیم، ولی هیچ کس سخن به اعتراض نگشود؟
 
هموطن؛ آنچه نوشتم، گوشه هایی از واقعیت بود که اکثریت قریب به اتفاق ما آنها را تأیید میکردیم و همهٔ این اعمال، قبل از رسیدن آقا به رهبری و قدرت بود. بگذارید اشاراتی هم داشته باشم به بعضی حوادث پس از تغییر نظام و آغاز رهبری رسمی آقای خمینی.
 
از بعد از ظهر روز ۲۲ بهمن ۱۳۵۷ که توسط آقای رفسنجانی سقوط نظام شاهنشاهی و برپایی «نظام ولایی» اعلام شد، ایران سرزمین «خون» و «خشونت» گردید. آقای خمینی وعدهٔ «مهر» و «محبت» داده بود، اما چند روزی از این وعده ها نگذشت که اعدام سران حکومت سقوط کرده در دادگاه هایی که نه قاضی های آن صلاحیت قضاوت داشتند و نه از بدیهی ترین اصول یک دادگاه قانونی برخوردار بود، آغاز گردید. نه از وکیل مدافع متهم خبری بود، نه از فرصت دفاع متهمین از خود و نه از محیطی که متهم احساس امنیت کند. بجای آیات رحمت و رحمانیت، با ملعبه قرار دادن یکی از  آیات قرآن، آن را روبروی متهم و در بالای سر به اصطلاح قاضی به دیوار دادگاه می آویختند، تا متهم بداند که جز با حکم مرگ و نابودی از آنجا بیرون نخواهد آمد:
 
«اِنّما جزاوّالذین یٌحاربونَ الله و رسوله و یسعون فِیالاَرض فساداً اَن یٌقتلوا او یصلبو او تقطع ایدیهم و ارجلهم من خلاف او ینفوا منالارض ذالک لهم خزئی فیالدنیا و لهم فیالاخره عذابٌ عظیم»
«کیفر آنها که با خدا و پیامبرش میجنگند و یا سلب امنیت در سرزمین خود به تبهکاری میکوشند، آن است که بسته به میزان جرم کشته شده یا به دار آویخته شوند یا بخشی از یک دست و یک پای آنان رادر جهت مخالف ببرند و یا از آن سرزمین تبعید گردند. این رسوایی آنها در دنیاست و در آخرت نیز عذابی بزرگ خواهند داشت» (سوره مائده آیه ۳۳)
 
و آقای خمینی که این دادگاه ها به دستور او تشکیل شده بود، هرگز برای اینکه رأفت! اسلامی را هم به متهمین یادآور گردد، حاضر نشد به دنبال این آیه به آیهٔ بعدی هم نظری بیافکند که میفرماید:
 
«اِلّا الّذینَ تابوا من قبل ان تقدروا علیهم فاعلمو ان الله غفور رحیم»
«مگر کسانیکه قبل از آنکه دستگیرشان کنید، توبه کنند و بدانید که خدا آمرزگاری است مهربان.» (سوره مائده آیه ۳۴)
 
راستی مگر حاکمان جدید جای خدا و رسول نشسته بودند؟ مگر تعدادی از ارتشیانی که در چنان دادگاه های مسخره، حکم اعدام برایشان صادر شد، در آخرین روزهای نظام شاهی با اعلام بیطرفی اعلام توبه نکرده بودند؟ پس چرا ما همهٔ این بیرحمی ها را دیدیم و با سکوت به این اعمال رضایت دادیم؟ نتیجه چه شد؟ شترِ «خون و خشونت»،پای خانهٔ همه مان زانو زد.
 
از کشتارهای کردستان و گنبد و قتل عامِ روستای قارنا چه بگویم؟ سکوت اکثر ما زخمی شد که هنوز پس از گذشت ۳۵ سال، التیام نیافته است.
 
بیاد بیاوریم همان روزها عده ای از جوانان پیرو خط امام، برخلاف عرف بین المللی از دیوار سفارت آمریکا بالا رفتند، آنجا را اشغال کردند و دهها کارمند سفارت را گروگان گرفتند. آقای خمینی این عمل زشت و زیانبار را که هنوز دود آن چشمهایمان را میسوزاند «انقلاب دوم» نامید و گروه های سیاسی از چپ و راست و مذهبی با برافراشتن خیمه و بارگاه به تأیید آن کار پرداختند و شعار مرگ بر آمریکا و امپریالیسم سردادند.  گروههای سیاسی سعی داشتند هریک صدای خود را بلندتر کنند تا بیشتر انقلابی! بودن آنها ثابت شود. دولت بازرگان استعفا داد و ما، همین ماهای باصطلاح انقلابی، لقب «لیبرال» به او دادیم و لعن و نفرینش کردیم.
 
در حالی که آن روزها تغییر نظام هنوز یک ساله نشده بود، در پشت پرده، حوادث دردناکی جریان داشت. گروهی که خود را امت حزب الله میدانستند و شعار «حزب فقط حزب الله، رهبر فقط روح الله» سر می دادند از درون حزب جمهوری اسلامی و سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی کم کم سر برآوردند و به جان مخالفین و نقادان افتادند. سعی داشتند همهٔ قدرتها را زیرسلطه خود درآورند، هیچگونه نقد و مخالفتی را برنمی تافتند. حتی کسانی مانند آیت الله طالقانی، مهندس بازرگان و …، از دید آنها ضدانقلاب و عوامل امپریالیسم بودند و در همان زمان که مردم انقلاب آفرین، خواب طلایی آزادی و عدالت و برابری را میدیدند و در رویای جامعه ای عاری از ظلم و ستم و زندان و شکنجه به سر میبردند، جمعی از جوانان انقلابی تنها به دلیل نقد عملکرد تازه به قدرت رسیده ها، در زندان کمیته که نام (توحید) بر آن نهاده بودند و دیگر زندان ها، سخت ترین شکنجه ها را از سوی حزب اللهی ها تحمل می کردند و جز تعداد قلیلی از آینده نگران، کسی باورِ چنین وقایعی را نمی کرد.
 
سال ۵۸، دوران تسلط حزب جمهوری اسلامی بر امور سیاسی و سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی به امور نظامی و انتظامی و امنیتی بود. در این سال بازار انگ زنی و متهم سازی به جاسوسی برای این کشور و آن کشور، رواج داشت. از جمله مهندس امیرانتظام سخنگوی دولت بازرگان متهم به جاسوسی برای غرب شد و این در حالی بود که بارها مهندس بازرگان نخست وزیر گفته بود او هر کاری کرده با مأموریت از طرف من بوده است. به سعادتی از رهبران مجاهدین، اتهام جاسوسی برای شرق (شوروی) زده شد و او به زندان افتاد و بالاخره در سال ۱۳۶۰ به دست لاجوردی اعدام شد و این در حالی بود که پس از دستگیری سعادتی به جرم جاسوسی، آیت اله طالقانی بارها جاسوس بودن او را تکذیب کرده بود. در این سالها هرکس کوچکترین انتقادی به حاکمیت میکرد، به نحوی زندان، شکنجه یا اعدام میشد.
 
پیام آقای خمینی به مناسبت فرارسیدن سال نو (۵۹)، نشانگر برنامه های آینده بود. «آقا» در این پیام، حملات سختی به دانشگاه و دانشگاهیان نمود و برنامهٔ نظام برای سلطه بر دانشگاه ها را اعلام کرد، چرا که دانشگاه ها تنها مؤسسات مستقلی بودند که اداره کنندگان آن، با رأی مستقیم استادان و دانشجویان و کارمندان دانشگاه، انتخاب میشدند و از استقلال و خودگردانی نسبی بهره مند بودند.
 
بلافاصله پس از پایان تعطیلات نوروزیِ دانشگاه ها، توطئه ها شکل گرفت و سردمداران نظام به پیروی از خط مشی آقای خمینی برای بستن دانشگاه ها حملهٔ نهایی را آغاز کردند. رفسنجانی به دانشگاه تبریز رفت و استارت کار را زد. بلافاصله به دانشگاه ها اخطار داده شد که خود را برای حمله و اشغال از سوی حزب الله آماده کنند. بنی صدر رئیس جمهور، غافل از ریشه های توطئه، خود عاملی برای اجرای آن شد. روز دوشنبه سوم اردیبهشت، وقتی به دانشگاه تهران حمله شد و آنجا پس از خشونت بسیار، همراه با خون و خشونت اشغال شد، آقای بنی صدر این عمل را حاکمیت دولت بر دانشگاه ها نامید. او نمی دانست که در این توطئه، پای خود او نیز گیر است و حزب جمهوری و آقای آیت، دبیر سیاسی حزب، نقشهٔ برکناری او را هم کشیده اند. وقتی آن نوار معروف به “نوار آیت” افشاء شد، تازه بنی صدر به عمق نقشه پی برد.
 
دانشگاه ها با یک کودتا بنام انقلاب فرهنگی بسته شد و حزب جمهوری و دیگر عوامل آقای خمینی، خود را آماده برای عزل بنی صدر می کردند. حادثهٔ چهاردهم اسفند در دانشگاه تهران و حمله به سخنرانی بنی صدر و شعارهای ضد رئیس جمهور، از جمله «بنی صدر پینوشه، ایران شیلی نمیشه»، اوج حمله به بنی صدر از سوی حزب و اطرافیان آقای خمینی بود. آخرین سنگر ،یعنی دانشگاه ها هم تحت سلطهٔ نظام ولایی قرار گرفت.
 
پس از آن حاکمیت شروع به حمله به صدام و تحریک مردم عراق برای تشکیل حکومتی نظیر آنچه در ایران وجود داشت، نمود. اعدام آیت الله سید محمدباقر صدر و خواهرش به دست حکومت صدام، بهانه ای شد تا آقای خامنه ای در نماز جمعه تهران (۱۳۵۹/۲/۵)، مطالب تحریک کننده و توهین آمیزی را به زبان بیاورد. آقای خامنه ای در خطبه های نماز جمعه گفت:
 
«کشتن صدر اگرچه به دست پلیدترین و قصی القلب ترین و منفورترین نوکران و جلادترین نوکران آمریکا، صدام حسین اتفاق افتاد، ولی مسئول فقط صدام حسین نیست، صدام حسین یک آلت بی اراده بود، سگ درنده ای بود که او را به جان این انسان شریف و سید شریف و ارزنده و شهید بزرگوار و خواهر فاضل و عزیز و شاعر و مؤمن و مجاهدش انداختند.»
 
آقای خامنه ای در مقام امام جمعه تهران، در همین سخنرانی صدام را تهدید به براندازی کرده و ارتش ایران را تشویق به نجات ملت عراق از دست حکومت حاضر عراق کرد:
 
«صدام حسین باید این نکته را بداند و دستگاه های حکومتی عراق بدانند که ملت ایران همچنانکه مبارزه اش با آمریکا یک مبارزهٔ آشتی ناپذیر است، مبارزه اش با حکومت بعثی کافر عراق، یک مبارزهٔ آشتی ناپذیر است… ملت ایران و ارتش ایران باید بداند که مادامی که این جمعیت پلید و خائن در این حکومت تحمیلی برنیفتد، مبارزه تمام شدنی نیست، آنها بوده اند که حمله کرده اند. اما امروز ما هستیم که باید از ملت مستضعف عراق دفاع کنیم… اینجا جنگ عرب و عجم نیست، جنگ اسلام و کفر است… ملت عراق باید مبارزه کند، باید بجنگد تا نظر الهی و پیروزی و یاری الهی بر او نازل شود.» {خطبه ی نماز جمعهٔ آقای خامنه ای (۵۹/۲/۵) دانشگاه تهران}
 
خوانندگان عزیز حتماً توجه دارند که این تهدید و توهین ها و تحریک ها، حدود ۴ ماه قبل از حملهٔ صدام به ایران ایراد شده است.
 
سال ۱۳۵۸، حادثهٔ بزرگ و زیانبار حمله به سفارت آمریکا، و در سال ۱۳۵۹ با مقدمه هایی که چیده شد، سال حملهٔ عراق به ایران، با آن همه ویرانگری و کشتار و اشغال قسمتی از خاک وطنمان بود. تمام این حوادث بزرگ و بگیر و ببندها، از حمایت آقایان خمینی و خامنه ای برخوردار بود.
 
اما سال ۶۰ سال اوج خون و خشونت چه بر سر مردم آمد؟ از یک سو، گروه گروه جوان ها و دیگر مردان و زنان روانهٔ جبهه ها میشدند. و از سوی دیگر، به بهانهٔ جنگ و مبارزه با دشمن، معترضین به وضع موجود و دگراندیشان را دسته دسته دستگیر و روانهٔ زندان میکردند و در دادگاه های غیرقانونی و به اصطلاح «انقلابی»، آنها را پس از شکنجه های وحشتناک، یا «تواب» یا اعدام می نمودند. قدرت سپاه، روز به روز زیادتر و دخالت ارتش در جبهه ها، مرتب کاهش می یافت، تا جایی که سپاهِ پاسداران یکه تاز و برنامه ریزِ جبهه ها شد. داوطلبان جنگیدن علیه دشمن، بیشتر در اختیار سپاه قرار میگرفت، و سپاه بود که برای آنها برنامه ریزی میکرد.
 
کشتار دگراندیشان در خیابان و بیابان و زندان ها به بهانهٔ جنگ با دشمن، امری عادی شده بود. مردم وطن دوست با عشق به وطن و دفاع از سرزمین مادری به جبهه ها میرفتند و در کنار آن، سیل کمک های مردمی به سوی جبهه ها روان بود. هیچ حساب و کتابی به مردم ارائه نمیشد که با این کمک ها چه میکنند و گاهی آمارهای غیرواقعی داده می شد.
 
در هر حال رزمندگان ایرانی موفق شدند در خرداد سال ۶۱، خرمشهر را آزاد کنند و ارتش صدام را وادار به عقب نشینی کنند و یک پیروزی بزرگ به نام خود ثبت نمایند. پس از فتح خرمشهر با تمام تلاش هایی که از داخل و خارج کشور برای پایان جنگ صورت گرفت، عده ای که منافع خود را در ادامهٔ جنگ می دیدند، جنگ دفاعی را تبدیل به جنگ تهاجمی کردند و وارد خاک عراق شدند و تمام تلاش خود را بکار گرفتند تا جنگ ۸ سال ادامه یابد و نتیجهٔ آن، صدها هزار شهید و مجروح و معلول و بقول آقای هاشمی رفسنجانی بیش از هزار میلیارد دلار خسارت مادی برای ایران شد. برای یادآوری، نظر آیت الله منتظری و مهندس مهدی بازرگان را در مخالفت با ادامهٔ جنگ در اینجا ذکر میکنم. آقای منتظری مینویسد:
 
«پس از فتح خرمشهر بسیاری از افراد از جمله خود من، مخالف ادامهٔ جنگ بودیم و مطالبهٔ خسارت های جنگ نیز میسر بود و این معنا را تذکر می دادیم، ولی با ذهنیتی که برای مرحوم امام درست کرده بودند، جنگ ادامه یافت و بیشترین خسارت ها مربوط به این قسمت از جنگ است. البته من شنیدم خود امام هم مخالف جنگ بوده اند، ولی دیگران مصرّ به ادامهٔ آن بوده اند.»( کتاب خاطرات آقای منتظری ص ۵۹۳)
 
مهندس مهدی بازرگان طی نامه ای به آقای خمینی که به صورت «محرمانه مستقیم» در سال ۱۳۶۴ نوشته شده و در تاریخ ۳۱ شهریور ۱۳۹۱، به مناسبت سالگرد آغاز جنگ ایران و عراق برای اولین بار منتشر شد، در مورد ادامهٔ جنگ چنین مینویسد:
 
«شرایط بسیار حاد و وحشتناکی که مبارزه طلبی و مسابقهٔ اخیر ایران و عراق در کشتار و ویرانی به وجود آورده و دارد جنگ تحمیلی چهار ساله را در منطقه به مراحل هلاکت بارتر و وحشیانه تر از جنگ جهانی میرساند، چنان بار سنگین و سوزان بر دوش و جان ما انداخته است که چون طاقت آن را نداشتیم، رو به رهبر انقلاب و به مقام فرماندهی کل قوا آوردیم که گردانندهٔ همهٔ امور و تصمیم گیرندهٔ جنگ و صلح است. شاید که با بینش خاص و ظرفیتی که دارید، یک گوشه از اطلاع و از توکل و اطمینان خود را به ما و به مردم مضطرب و مستأصل، زیر آتش و سنگ بدهید. ما از یک طرف، نمیتوانیم تحمل این اوضاع و آیندهٔ محتملاً خانمان سوز تر و خدای نکرده، خفت بار آنرا بنماییم و از طرف دیگر، قادر نیستیم واقعیات عینی و سنن الهی را نادیده گرفته سلب مسئولیت از خود بکنیم و بگوییم چون ولی فقیه چنین دیده و خواسته اند و موفقیت نزدیک و نهایی مسلم است، ما مبرای از تکلیف و تفکر و تذکر لازم میباشیم.» ( قسمتی از نامهٔ مهندس بازرگان به آقای خمینی ۶۴/۱۲/۳)
 
ولی آقای خمینی کسی نبود که به نصیحت ناصحان، گوش فرا دهد، و تا هنگام نوشیدن جام زهر و قبول قطعنامه، جنگ را نعمت می دانستند! البته باید اقرار کرد که اگر ملت نقمت جنگ را بر دوش کشید، گروهی از نعمت جنگ برخوردار شدند و امروز ثمره آن دزدی ها و چپاول ها را، ملت با تمام وجود احساس میکند.
 
به هرحال، جنگ به پایان رسید و دههٔ شصت با آن همه کشتار در جبهه ها و زندانها و خیابانها و بیابانها و جنایت علیه بشریت، بویژه در سال ۶۷، کم کم به پایان خود نزدیک میشد. چند ماه بعد، عمر آقای خمینی هم تمام شد و مرحلهٔ جدید آغاز گردید. با تغییر قانون اساسی و محدودتر شدن حقوق ملت و تبدیل ولایت فقیه به ولایت مطلقهٔ فقیه، دورهٔ به اصطلاح سازندگی به دست هاشمی رفسنجانی، آغاز شد. ثروت های چپاول شده از موقعیت جنگ، افزون و افزونتر شد. وضع معیشت مردم روز به روز بدتر و تورم به اوج خود رسید. دزدی و دروغ و فریب به جایی رسید که حاکمیت لازم دید هر صدای مخالفی خفه شود و سکوتی مرگبار بر همه جا حاکم گردد.
 
ترور و کشتارهای خارج از کشور، دستگیری معترضین ( نامهٔ ۹۰ نفر از شخصیت ها و دستگیری و شکنجه های آنها) و بالاخره قتل های زنجیره ای و جولان وزارت اطلاعات، جزئی از اتفاقات دوران آقای هاشمی رفسنجانی در سمت رئیس جمهور است. گفته می‌شود که دهها ترور، انفجار و حوادثی نظیر کشتار میکونوس در این دوره صورت گرفته است. قدرت و ثروت بزرگان و سرداران سپاه و وابستگان به آنها به شیوه های مختلف از قبیل واردات غیرقانونی، قاچاق و دراختیار گرفتن بسیاری از بنادر برخلاف قانون و اندوختن ثروتهای بی حد و حساب از سوی سوداگران و…، از نتایج دوران ریاست جمهوری هاشمی رفسنجانی است.
 
از دیگر سو، با این پندار که دشمنِ سرسخت (مجاهدین)، تار و مار شده اند و دیگر خیالشان از آنها راحت شده، به جان دگراندیشان و ناقدین در داخل و خارج کشور افتادند. مهمتر از همه که عوارض آن تا امروز ادامه دارد، قدرت روزافزون سپاه بود که کم کم به همهٔ امور مسلط می شد و نظام ولایی و در رأس آن آقای خامنه ای به این امر دامن میزد تا پشتیبان های محکمی دور و برخود داشته باشد. با پایان دورهٔ هشت سالهٔ ریاست جمهوری هاشمی رفسنجانی و گسترش فساد و فقر و فحشا، مردم چاره ای ندیدند جز اینکه به کاندیدای مورد حمایت آقای خامنه ای رأی ندهند و آقای خاتمی که در هرحال رقیب ناطق نوری و مدعی اصلاحات بود، به ریاست جمهوری انتخاب شد. با پیدا شدن روزنهٔ بسیار کوچکی در حاکمیت، فجایع دورهٔ هیجده سالهٔ نظام ولایی تا حدودی برای مردم آشکار شد و کم کم جمع کثیری از مردم متوجه شدند چه بر سر آنها و کشور رفته است. داستان قتل های زنجیره ای و آنچه در وزارت اطلاعات و دیگر سازمان های اطلاعاتی موازی می گذشت، گوشه هایی از ماجراست. داستان سعید امامی (اسلامی) چه بود؟ داستان شکنجه های همسر او برای اعتراف به وابستگی به صهیونیسم بین المللی چه شد؟ وقتی مسئلهٔ شکنجه مطرح شد و راقم این سطور در یک یادداشت و آقای رضا علیجانی( در روزنامهٔ آریا که فردای آن روز توقیف شد) به فاجعهٔ دهه شصت بویژه سال ۶۷، اشاره کردیم، کم کم شکنجه ها و جنایات نظام ولایی در داخل و خارج زندان، تا حدودی روشن شد.
 
باید باور کنید یک حضرت آیت الله و مرجع تقلید شیعیان جهان و نایب برحق امام زمان هم می تواند راست نگوید و تهمت بزند. برای بسیاری سؤال بود که آیا چنین شخصیتی با آن خصوصیات و القاب، می تواند چنین ناراستی هایی که بعدها افشا شد، بر زبان جاری کند؟ اگر اعتقاد مردم به چنین افرادی سلب شود، آیا بازسازی آن ممکن خواهد بود؟ در این صورت مردم دیگر به چه کسی اعتماد کنند و بپذیرند که اسلام دین راستی و صداقت است؟ وقتی افشاء شد که آقای خمینی حکم قتل زندانیان سیاسی که دوران محکومیت خود را می گذرانند، داده است و هزاران زندانی در عرض چند روز حلق آویز شدند، دیگر چه کسی اسلامِ رحمت و عدالت و صداقت را باور می کند؟ اگر امروز همه از رواج دروغ و خشونت می نالند، ریشهٔ آن را باید در گذشته جستجو کرد.
 
اما در همین دوران، سپاه پاسداران بیش از پیش قدرت گرفت و یک سوأل در تمامی این سالها بی پاسخ ماند: سپاه پاسداران انقلاب اسلامی برای چه بوجود آمد؟ اگر وظیفهٔ سپاه، پاسداری از انقلاب اسلامی است، پس باید به این پرسش پاسخ داده شود که انقلاب اسلامی چیست که سپاه باید از آن پاسداری کند. مگر هر انقلابی را از شعارهایش نمی شناسند؟ شعار انقلاب اسلامی چه بود؟ مگر مردم در انقلاب استقلال، آزادی، جمهوریت و اسلامیت را فریاد نمی کردند؟ آیا سپاه در پی تحقق این آرمان های ملت ایران بوده یا وظیفهٔ سرکوب و شکنجه و کشتار مردم را به عهده گرفته است؟ بسیجِ وابسته به سپاه در دانشگاه ها و مدارس و ادارات و بازار، چگونه با مردم رفتار کرده و می کند؟ سپاه و بسیج آزادی آفرینند یا آزادی کش؟ مگر سپاه نبود که اسفند سال ۷۹ ده ها شخصیت دگراندیش از جمله نویسنده، را ماه ها در زندان مخوف عشرت آباد و در آن سلول های یک متر در دو متر، زندانی نمود و آن رفتار غیرانسانی را با آنها انجام داد و با چشم بسته، آنها را به بازجویی های شبانه می برد و از هیچ توهین و تحقیر در مورد اسیران، دریغ نکرد؟
 
مگر بسیاری از آنها، با کاسبکاری از جنگ به سرداری نرسیدند و بر همهٔ امور اقتصادی و سیاسی مسلط نشدند و ثروت های کلان و کاخ های فرعونی برای خود و اقوام و فرزندانشان بنا نکردند و شکستن استخوان توده های فقیر مردم را زیر پاهایشان نشنیدند؟ و اگر کسی یا کسانی به این اعمال اعتراض کردند، مگر با خون و خشونت با آنها برخورد نشد؟
 
متأسفانه بسیاری از این رفتارهای زشت و غیرانسانی در زمان ریاست جمهوری آقای خاتمی که ظاهراً برای تغییر آمده بود، انجام شد و ادامه یافت.
 
پس از پایان دورهٔ هشت سالهٔ ریاست جمهوری آقای خاتمی، بعد از یک انتخابات پر سروصدا بالاخره آقای خامنه ای تحفه ای به مردم ایران ارزانی داشت که خوانندگان عزیز به کم و کیف آن آگاهند. دوره ای سراسر دروغ و نیرنگ و تزویر و ریا و ادعاهای مسخره مانند ایران آزادترین کشور جهان است، ایران رهبری جهان اسلام را به دست خواهد گرفت، امام زمان وکلا و وزرا را انتخاب کرده و ترّهاتی از این قبیل.
 
در این دوره، بلایی بر سر مردم آورده شد که در سال ۸۸ مردم سر به شورش برداشتند و جنبش سبز با دهها کشته و مجروح و هزاران زندانی سیاسی را شاهد بودیم. بالاخره فقر و فلاکت، دزدی و دروغ و اعتیاد و فحشا، به جایی رسید که صدای همه درآمد. درگیری بین حاکمان موجب افشاء آدم کشی ها و شکنجه و تجاوزها در زندان ها و اختلاس های چند هزار میلیاردی و دخالت و آتش افروزی در جای جای کشورهای اسلامی و … شد. همهٔ این اعمال، در زمان ریاست جمهوری کسی صورت گرفت که مورد تأیید حضرت «آقا» بود و این حمایت ها تا پایان دورهٔ هشت سالهٔ رئیس جمهوری احمدی نژاد ادامه داشت.
 
ولی وضع چنان آشفته و قابل انفجار شد که کشتی بان را سیاستی دگر آمد و آقای روحانی با ۱۸ میلیون رأی اعلام شده با یک سوم آراء مردمی که حق شرکت در انتخابات داشتند، به ریاست جمهوری رسید. فشارهای کمرشکن تحریم ها و انزوای جهانی و نارضایتی روزافزون مردم، مقامات نظام ولایی را وادار کرد تا دست از جاه طلبی هسته ای بردارند و با روی کار آمدن آقای روحانی مقدمات نرمش در برابر قدرت های غربی آماده شد و نهایتاً توافق نامهٔ ژنو را به امضاء برسانند. اما برای مردم این سوأل باقی مانده که چرا دهها میلیارد دلار هزینه برای جاه طلبی هسته ای خرج شد؟ آخر اینکار که به قیمت فقر و ورشکستگی اقتصادی مملکت تمام شد، چه سودی برای مردم ایران داشت؟
 
از طرف دیگر متأسفانه نرمش در خارج، با نرمش در داخل همراه نبود و در این مدت زندان و حصر و خشونت و اعدام ادامه داشته و معلوم نیست چه زمانی قرار است به حقوق بشر و حقوق مردم ایران احترام گذاشته شود؟
 
این مرور کوتاه بر تاریخ ۳۵ سال گذشته، نشان می دهد که آنچه با شعار «مرگ بر» این و آن آغاز گردید، به مرگ خودمان، کشورمان، فرزندان و عزیزانمان ختم شد. یقیناً تمامی آنچه در این سالها گذشته و ظلم ها و چپاول هایی که شده، روزی باید در دادگاه های عادلانه و علنی که هیئت منصفهٔ آن، ملت ایران است رسیدگی شود تا مقصران و مجرمان اصلی، شناخته شوند. هدف از محاکمات ملی نه انتقامجویی و بازسازی خشونت، که تنها با هدف برپایی عدالت باید صورت گیرد، تا در آینده کسی جرأت انجام چنین جنایات و فجایعی را پیدا نکند. بیائیم با تجربه گیری از گذشته دیگر از «مرده باد» کمتر و از «زنده باد» بیشتر استفاده کنیم.
 
 زنده باد آزادی، عدالت و حقیقت
زنده باد آگاهی
زنده باد برابری
زنده باد هشیاری
 
توضیح انقلاب اسلامی در هجرت در مورد پاراگرافی از این مقاله که مربوط به آقای ابوالحسن بنی صدر است: از دو منبع به آقای ابوالحسن بنی صدر اطلاع دادند که قرار بر بستن دانشگاه برای محروم کردن بنی صدر از پایگاه خویش است. یکی از دو منبع آقای دکتر تقی زاده دوست آقای بنی صدر و رئیس دانشگاه ملی بود. پس آقای بنی صدر از اول میدانست. شورای انقلاب وقتی آقای بنی صدر در خوزستان بود، با تعطیل دانشگاه موافقت کرده بود. دکتر شیبانی به او اطلاع داد و او به تهران آمد و با تعطیل دانشگاه، با تهدید به استعفاء، مخالفت کرد. جلسه شورا در حضور آقای خمینی تشکیل شد و قرار بر عدم تعطیل دانشگاه شد. در آن جلسه، قرار شد از گروه های مسلح خواسته شود دانشگاه را ترک گویند. آقای دکتر ملکی رئیس دانشگاه بود و لابد از یاد برده است که آقایان بنی صدر و مهندس سحابی و حسن حبیبی و شانچی شب تا صبح بیدار ماندند و با چه زحمتی با خراب کردن دیوار، محصورین را از دانشگاه خارج کردند. تدارک کشت و کشتار دیده بودند. صبح آقای فرخ نگهدار و یک یا دو تن دیگر نزد آقای بنی صدر آمدند و گفتند ما دانسته ایم که توطئه بستن دانشگاه برضد رئیس جمهوری است. رفتند که ترتیب تخلیه دانشگاه را بدهند. آقای بنی صدر چون از نقشهٔ خون ریزی مطلع شد، برادر زاده خود را به دانشگاه فرستاد و از مردم خواست اطراف دانشگاه را تخلیه کنند. با رفتن مردم، نقشه نگرفت. این بار، بنابر محاصره دانشگاه و کشت و کشتار افراد داخل دانشگاه گذاشته بودند. چون دانشگاه تخلیه نشد و کار به شب کشید، تا صبح کوشش بر تخلیه دانشگاه شد و این نقشه نیز نقش برآب شد.
 
 اما مخاطب سخن آقای بنی صدر در روز سه شنبه، در اجتماع مردم تهران ( استقرار حاکمیت دولت*)، حزب جمهوری اسلامی و «دانشجویان پیرو خط امام» بودند که تا آن روز دولت را به حساب نمی آوردند و دولت را در برابر عمل انجام شده قرار می دادند. دلیل آن اینکه از آن پس، دیگر، هیچگاه «دانشجویان خط امام» نتوانستند دست بکاری از نوع تسخیر سفارت و بستن دانشگاه بزنند، به همچنین حزب جمهوری اسلامی. 
 
    در این باره، هم آقای ابوالحسن بنی صدر فراوان توضیح نوشته است و هم تهیه کنندگان طرح تعطیل دانشگاه ( از جمله حسن آیت و باند او در حزب جمهوری اسلامی) گفته و نوشته اند که دانشگاه را برای آن بستند که بنی صدر را از پایگاه مردمی خود محروم کنند.
 
—-
 
* چهارشنبه ٣ اردیبهشت ماه ۱۳۵۹، ٢٣ آوریل ١٩٨٠، شماره ٢٣٩

 
استقرار حاکمیّت     
 
ابوالحسن بنی صدر:  مبارزه با کیش شخصیت برای اسلامی کردن شخصیت وقتی به هدف خویش می رسد که در تنظیم رابطه با دیگری (رابطه اجتماعی) و در تنظیم فعالیت خود هیچ نیازی به بکار بردن زور و روش تخریبی نباشد. از این روست که مسلمان در امر معروف و نهی از منکر باید از دعوت به معروف شروع کند و تا نیاز قطعی به وجود نیاید. روش قهرآمیز به کار نبرد.
     آن روز که جامعه در بعثت فرهنگی بدان مرتبه دست یابد که همه به طور خودجوش یکسانی در هویت و همسانی در رشد را اساس کار قرار بدهند و قرار و قانون را بدون نیاز به دولت به طور خودجوش اجرا کنند جامعه توحیدی به وجود آمده است.
     بدین قرار فراهم آوردن زمینه برخوردهای قهرآمیز و دوری گرفتن از تولید اندیشه و دست و اصرار در فعالیت های تخریبی و توأم با خشونت و خونریزی بدون سبب و حجت، قطعاً مخالفت با اسلامی کردن اندیشه و عمل است. خود را جانشین مسئولان کردن در وظایف و این کار را ارزش گذاشتن از بین بردن زمینه روش های سازنده و میدان دادن به کسانی است که جز تضاد و «کینه های اجتماعی» به هیچ اصل و قانون دیگری پای بند نیستند.
    انسان، آنسان که قرآن او را تعریف می کند. موجودی چند بُعدی و مبتکر و فعال آفریده شده است. وقتی این انسان از خود بیگانه می شود استعداد خلاقه خویش را در تخریب به کار می اندازد.
    امروز همه مکتب های اجتماعی موجود در جهان، این امر را پذیرفته اند که فساد اجتماعی را اندازه فعالیت های تخریبی تشکیل می دهد و همه خواهان استقرار آن نظام اجتماعی هستند که در آن انسان خویشتن را باز جوید و روش ها و فعالیت های تخریبی را یکسره ترک گوید.
     بنابراین نظر اسلام مقبول همگان شده است اما روش اسلام را هنوز همه متفکران نپذیرفته اند.
    آیا انقلاب اسلامی ایران را نباید برای نشان دادن درستی روش اسلامی انقلاب اجتماعی مغتنم شمرد؟ چرا در دانشگاه ها و سازمان های اداری کشور جوّ اسلامی نشده است؟ اگر در جامعه روش های اسلامی با موفقیت آزمایش شده بود، دانشگاه چطور می توانست به دور خود حصار بکشد؟ چرا بیم آنست که در جامعه نیز شیوع بیش از حد روش های تخریبی و خودکامگی گروه ها در تصمیم گیری و اجرای آن و حاکمیت فرهنگ مصرف، کار را به جایی رساند که از اسلام و حکومت اسلام جز اسمی باقی نماند؟
    اگر در دانشگاه جوّ غرب زدگی به حکومت خود ادامه داده است، اگر استاد و دانشجو از تولید فکری می ترسید و شیفته مصرف فرآورده های از اعتبار افتاده غرب هستند، به خاطر آنست که ابداع و ابتکار برای هیچ گروهی، بله هیچ گروهی، ارزش نشده است روش های سازنده برای هیچ گروهی، بل هیچ گروهی، ارزش نشده است روش های سازنده برای هیچ گروهی ارزش نشده است. جایی که باید چون مغز جامعه کار و تولید کند، در 14 ماه حکومت اسلامی هیچ تولیدی نداشته است و راست بخواهی توده های مردم تولید راه و روش کرده اند اما دانشگاه در مجموع جز روش های تخریبی به وجود نیاورده است. مسلمان در خور این عنوان، باید انقلاب فرهنگی را از ابداع، از تولید از جستجوی روش های سازنده برای راهبری جامعه به سوی جامعه اسلامی شروع می کرد. دانشجوی مسلمان باید بداند تا وقتی در روش ها و در هدف ها و حتی در کلمات و اصطلاحاتی که به کار می برد، مجذوب و مرعوب «چپ قلابی» است که جز تخریب نمی داند، انقلاب اصیل فرهنگی محال است. هر اندازه کار مسابقه در خودکامگی در تصمیم، در فعالیت های زورمدارانه، در مصرف فرآورده های غرب و شرق (چه با روتوش و چه بدون روتوش) بالا گیرد، دانشگاه بیشتر از اسلام دوری می گیرد و بیشتر در دست «چپ قلابی» قرار می گیرد.
برادران و خواهران مسلمان و دانشجوی من،
     آب در کوزه است، گرد جهان می گردید. انقلاب فرهنگی محتاج ایجاد موج تعطیل در جامعه نیست، از اتفاق محتاج به کار انداختن مغزهای تعطیل شده محتاج ابداع روش های نو و سازنده و جهت دادن به جامعه از فرهنگ مصرف به فرهنگ تولید است. جای تأسف است که دانشگاه فریاد مرا که از سال 1339 همچنان بلند است، نمی شنود از آن سال که طی مقاله ای در روزنامه کیهان ضرورت بعثت و انقلاب فرهنگی را طرح کردم تا امروز لحظه ای از تلاش برای این انقلاب که از نظر من اساس دگرگونی بنیادی در جهان را تشکیل می دهد، هیچ نایستاده ام. از آغاز پیروزی انقلاب تا امروز هیچ از هشدار نایستاده ام که برادران و خواهران من، پیروزی دشمن از وقتی شروع می شود که بتواند طرز فکر و روش های خود را ما القا کند.
     اگر انقلاب فرهنگی ضرورت است چرا درنگ، چرا روش ها را تغییر نمی دهی چرا به انسان خلاق و مبتکر تبدیل نمی شوی؟ چرا پیشاهنگ جامعه خلاق و تولید کننده نمی شوی؟ کجاست آن خلاقیت های علمی؟ کجاست آن گرایش به ابداع و تولید؟ درستی و نادرستی نظام آموزشی، در همین است. اگر نظام آموزشی نظام تولید بود، امروز جامعه ما تا بدین حد وابسته نمی شد. اما تغییر این نظام را روی کاغذ نمی توان انجام داد. و اگر می توان تغییرات بنیادی را به صورت طرح بر کاغذ نوشت، این کار نیاز  به تعطیل دانشگاه و موج تعطیل در کشور ندارد. این نظام با مبارزه با کیش شخصیت و تبدل به انسان فعال و نسبی با روش های سازنده تغییر می کند. دانشجویان مسلمان هم از ابتدای پیروزی انقلاب باید این نقش را بر عهده می گرفتند.
     نباید به ضد انقلاب امکان داد که روش های نادرست خود را به عنوان روش های خوب و صحیح، خوب و صحیح مطلق به ما تحمیل کند. وقتی این روش ها تحمیل شدند، استقرار حاکمیت اسلام غیرممکن می گردد.
    این ها، این گروه های چپ نما در دو روز گذشته، ابتکار «عملیات قهرآمیز» را در دست گرفتند. چرا؟ بهانه آن ها چه بود بهانه این بود که می خواهند دانشگاه ها را تعطیل کنند!! غافل از این که خود دانشگاه ها را تعطیل کرده اند. در دانشگاه درس و بحثی در کار نیست و عملاً به مرکز فعالیت های تخریبی و صدور این فعالیت ها تبدیل شده است. در عمل به مرکز تهیه نقشه های توطئه ها تبدیل شده است. وقتی من پرسیدم انقلاب فرهنگی چه حاجتی به تعطیل دانشگاه دارد، پاسخ شنیدم که دانشگاه به ستادهای عملیاتی گروه ها تبدیل شده است (بگذرم از این که حالا می گویند طرح این موضوع انحرافی است). دانشگاه باید جای علم باشد و محصول آن علم باشد. دانشگاه باید جامعه را بی نیاز کند، مستقل کند و …
     بدین قرار همان طور که تعطیل دانشگاه دلیل نداشت، ایجاد برخوردهای خونین از سوی چپ نمایان نیز دلیل نداشت. اگر آن ها هم به حرف هاشان پابند بودند و فرق «تضاد آنتاگونیستی» را  با «تضاد غیرآنتاگونیستی» می دانستند، نباید تن به روش های تخریبی می دادند و اسباب سنگین شدن جوّ خشونت را فراهم می آوردند، در کردستان و همه جای دیگر نیز همین سخن صدق می کند.
برادران و خواهران من،
     در این اوضاع و احوال که کشور ما در محاصره اقتصادی و سیاسی و نظامی قرار گرفته است، چگونه می خواهید بدون استقرار حاکمیت دولت و بدون اتخاذ روش هایی که جامعه را در مسیر تولید (تولید مغز و دست) قرار دهد، بتوان کشور را نجات داد و انقلاب اسلامی را پیروز گرداند آیا انقلاب فرهنگی راستین این نیست که به رأی مردم احترام گذاشته شود و در کشوری که قرن ها گروه های کوچک خود تصمیم می گرفته و خود آن را به جامعه تحمیل می کرده اند، این بار و در انقلاب اسلامی در هر نوبت مردم را به اخذ تصمیم و اجرای آن فرا بخوانیم تا جامعه ای با فرهنگ تولید و ابداع و ابتکار به وجود بیاوریم؟
     از نابختیاری روش های تخریبی به روزنامه انقلاب اسلامی نیز سرایت کرده است: در سرمقاله دیروز رعایت روش های سازنده اسلامی نشده است. وقتی عده ای در اطراف دانشگاه با بانک حزب جمهوری اسلامی حرف هایی می زنند، باید آن حرف ها را با شورای حزب در میان گذاشت و از آن ها درباره آن حرف ها توضیح خواست و اگر معلوم شد گرایش از  این نوع وجود دارد به انتقاد علمی آن پرداخت و به خصوص از تعمیم خودداری کرد. زمان ما، زمان روش های سازنده و ایجاد فرهنگ تولید و زبان ما، زبان علم و بحث آزاد باید باشد.
     از این رو از رادیو و تلویزیون می خواهم کار، بحث های آزاد و بحث های ایدئولوژیک را روش امام صادق (ع) برای ایجاد دگرگونی های بنیادی فرهنگ است، جدی تر دنبال کند. طوری که در هر هفته دو بار بحث آزاد باشد و بحث هایی که پیشنهاد می کنم این ها هستند:
1-     انقلاب فرهنگی، محتوی و روش کار
2-     جبهه اسلامی محتوی و سازمان و برنامه
3-     وحدت ایدئولوژیک: ارزیابی و نقد ایدئولوژی ها راه درس و بحث
4-     حاکمیت دولت، محتوی و ضرورت آن
     انقلاب اسلامی: ما مدارک و شواهدی را که در دست است و اثبات می کند که عده ای از درون و برون حزب به کینه ورزی علیه رئیس جمهوری منتخب ملت می پردازند و این کار را در دیگران نیز القا می کنند برای شورای حزب خواهیم فرستاد و در انتظار جواب ایشان خواهیم ماند.
     و برای اشاره یادآوری می کنیم که برادران حزب به آرشیو روزنامه جمهوری اسلامی مراجعه کرده و روش این روزنامه را در دوران انتخابات ریاست جمهوری و بعد از آن مورد بررسی قرار دهند.
 
  
اخبار مرتبط

دیدگاه خود را بنویسید

لطفا دیدگاه خود را وارد کنید
لطفا نام خود را اینجا وارد کنید