چون اسب سرکشی میمانست، یکدم سکون نداشت. جریان جاری دریا بود در سرزمین مرداب . هرگز نایستاد. همیشه شتاب داشت . همواره در سفربود، سیر انفس و آفاق. چونان سمندر برخاست از میان خاکستر، خاکستر شکست یک نسل
یک تکیهگاه و امید در خاک نومیدی. نهالی که پیش از شهریور 20 به خاک نشسته بود، نزدیک 30سال درختی تناور شده بود و میوهها به بر داده بود
در سرزمین رویش پستی، در دیار پلشتان، جلال، جلال بود و جلال ماند. جلال آلقلم
در کوچه فردوسی به خانهاش که میرفتیم همهجور آدمی بود؛ از شاعری پیر تا نوجوانی قصهنویس، از عالمی روحانی تا استادی دانشگاهی
در او جذبهای بود. نمیخواست مراد شود اما شده بود. با همهکس میجوشید مثل آهنربا میمانست
یک روز در دانشسرای عالی سخن میگفت، روز دیگر اعتصاب سکوت بود؛ یعنی معلمان گفته بودند در کلاسها حرفی نمیزنیم و بعد گفت که نمیدانستم سکوت هایی، فریاد است و بعد او را از دانشسرا بیرون کردند. برای او نوشتم هوای تهران سرد است و دعوتش کردم به شهر خرم خرمشهر و او نوشت
– از وقتی از مد ارسه بیرونم رواند ه اندخیال سفر دارم اما کی و به کجا؟
یکروز عصر پورکریم آمد و گفت که جلال در هتل انا هیتا منتظر است
با هم به دیدنش رفتیم. تا دید مش ، گفت
-دیدی در این ملک، حق درس دادن هم ندارم
یککت برک کهنه به تن داشت که سر آستینش رفته بود و یککفش گشاد به پا. رفتیم کنار شط، به شوخی گفتم کفشتان یه بلم ما ند !. به خند ه گفت میخواهم لااقل درپایم احساس آزادی کنم !
بعد رفتیم به گورستان. قلم و کاغذ درآوردو چیزها یی نوشت . طرح قبری قدیمی کشید. بیرون که آمدیم قدم زدیم، به پاسگاه ژاندارمری که رسیدیم، دیدیم جمعی را گرفتهاند؛ جمعی که میخواستند به قاچاق برای کار به کویت بروند، مثل یککشتی انبوه جمعیت را شکافت و جلو رفت، رو کرد به ژاندارمها و گفت:
– رییستان کیست و کجاست؟
مردی را نشان دادند تا او را دید برآشفت و فریاد کشید
– آقا اینها را چرا گرفتهاید؟ این بیگناهان چه گناهی کردهاند، باید سرب داغ در گلوی کسانی ریخت که میگویند ایران گلستان است و کار فراوان
همه ساکت بودند و او همینطور میخروشید. آن مرد هم ساکت بودودست پا چه . نمیدانست که چه بگوید و هی میگفت چشم چشم، بله قربان! لابد با خود میگفت این آقا دیگر کیست که اینقدر محکم داد میزند! لابد ربطی به جایی دارد
حرفش که تمام شد، راهش را کشید و آمد بیرون. بعد گفت خسته شدم برویم به قهوهخانهای و رفتیم. در قهوهخانه مردی آمد برای خوردن غذایی. قهوهچی گفت: چوبخطت پر شده. نسیه نمیدهیم. و آن مرد جاخورد، کمی لرزید
جلال بیکلام به قهوهچی اشاره کرد که «به حساب من!» و مرد تخممرغ و خیاری گرفت و رفت. وقت حساب جلال گفت این مرد چهکاره بود؟ قهوهچی گفت کارگر کشتی. جلال گفت یکماه این مرد، مهمان من و قهوهچی، ناهار یکماهه را حساب کرد و جلال پولش را داد و رفت.
من مهربانی را و دوستداشتن مردم را در وجود او دیدم.
به آقای طالقانی ارادتی عجیب داشت، میگفت هم قوموخویشیم و هم اهل یکمحل و هم آقا که حرف میزند یاد پدر زنده میشود برای من
یکروز صبح در پاییز 46 تلفن زدم که
«آقا و زنده یا د مهندس بازرگان از زندان رها شده اند .»
گفت همین الان بیا برویم دیدنشان و رفتیم. میگفت دارم کتابی میخوانم درباره دعاها در تمامی ادیان و دعا در اسلام را دوستم عبدالله انوار نوشته است و عجیب بود که نمیدانستم چه رمزهاست و رازها در ادعیه اسلامی، دلم میخواهد این کتاب به فارسی امروزی درآید.
روزی گفت این همه امامزاده در ایران است، راه بیفتید برای هرکدامشان شناسنامهای فراهم کنید؛ از شرححال و تاریخ زندگی و آرامگاهشان تا مردمی که در حولوحوششان هستند، با اعتقاداتی که دارند و آداب و رسومشان حتی قفلها و گرههایی که بر ضریحشان است، زیباست. گفتم باید قفلها و گرهها را گشود. گفت شاید؛ اما اینها برای من داغ دل یکدهاتی است بر ضریح. زیباست. اینها همه شعر است.
در همهجا پا جای پای سنت میگذاشت حتی در خانهاش هیزم میریخت به بخاری.
در خوزستان رسمی است هر حاجی که به حج رفته، به تعداد بچههایش پرچم میزنند. بالای در خانه. در کوچه میایستاد به پورکریم میگفت: عکس بگیر خیلی زیباست و خودش یادداشت برمیداشت
یکبار پرسید کولیها کجایند؟ گفتیم در بیابان. گفت باید رفت دیدنشان و رفتیم. نشست میانشان به درددلشان گوش کرد. دیدم بیشترشان دندانهایشان از طلاست .گفت ببین تنها ثروتشان را. و بعد با آنها دوست شد؛ عکسی گرفت به یادگار. به تهران که آمد عکس را برایشان فرستاد
روکردن به گذشته، او را از امروز و اینده بازنمیداشت. هرجا کتاب جالبی مییافت، میخواند. میخواست از میان خاکستر، گوهرهای سنت را نجات دهد.
یکبار گفت باید به کار صبیان خوزستان پرداخت. مثل زنبور به همه گل ها سر میکشیدو شهدها فراهم می آورد .. هم به مکه رفت وهم به موسکو . هم به رم رفت وهم به قم ..به کورهدهات ایران هم زیاد سفر میکرد. هم کار سارتر را میخواند و هم تفسیر قرآن را.
وقتی خبر دادند پر کشید ه است، به گورستا ن رفتیم. بر سنگ سردغسالخانه آخرین بار دیدمش سرو بلند، آرام خفته بود، ریشش بلند بود. چهره سپید بود؛ از دور یک قرمزی میزد. جلو رفتم. خطی از خون کنار دهان دلمه بسته بود .
< روزنامه شر ق- سه شنبه 18 شهریور- سالروز پرواز جلال ال احمد > — با جلال آل احمد.