۱۳۹۵/۱۲/۱۴- سایت انقلاب اسلامی در هجرت: در پی یورش قوای چترباز و کماندوها به دانشگاه، در اول بهمن 1340، بنیصدر که در آن روز، مسئول جنبش اعتراضی دانشجویان بود، زخمی شد. مدتی را مخفی شد. اما باگذشت مدتی، بر آن شد که کارخود را در مؤسسه مطالعات و تحقیقات اجتماعی دانشگاه، از سر بگیرد. در اواخر همان ماه، بهنگام رفتن به محل کار خود، توسط مأموران ساواک دستگیر شد. او ماه اسفند و مدتی از فروردین ماه را در زندان موقت شهربانی گذراند. این همان زندان است که، بعدها، در دوره شاه، زندان کمیته نام گرفت و بعد از کودتای خرداد 60، این زندان، زندان توحید نام گرفت. این بار، دومین بار بود که او زندانی میشد. گزارش روزهای زندان را برای عذرا حسینی که در تاریخ 7 شهریور 1340 با او ازدواج کرده بود، نوشته است. سایت انقلاب اسلامی سلسلهای از صفحهِ تاریخ را به انتشار این دفترچه خاطرات که نوشته یکی از چهرههای شناخته شده جنبش دانشجوئی، در یکی از پر حادثهترین دوره تاریخ ایران بود، اختصاص میدهد.
برای خواندن قسمت اول این نوشته، اینجا را کلیک کنید
برای خواندت قسمت دوم این نوشته، اینجا را کلیک کنید
برای خواندت قسمت سوم این نوشته، اینجا را کلیک کنید
برای خواندت قسمت چهارم این نوشته، اینجا را کلیک کنید
برای خواندت قسمت پنجم این نوشته، اینجا را کلیک کنید
برای خواندت قسمت ششم این نوشته، اینجا را کلیک کنید
برای خواندت قسمت هفتم این نوشته، اینجا را کلیک کنید
برای خواندت قسمت هشتم این نوشته، اینجا را کلیک کنید
4 فروردینماه 41– امروز روز خوبی بود. دخترم، شب تو را بخواب دیدم، در خواب بعد از ظهر هم بار دیگر تو را دیدم، در این خواب عشق تو، بر نیرنگ و فریب قلبه کرد، و من همچنان به عشق پاک تو وفادار ماندم. و این به علامت آنست که در آتش مقدس عشق، همه زشتیها و غل و غشها خواهد سوخت و ما بمرز فداکاری نزدیک خواهیم شد انشالله.
امروز داستانی بنام پرواز شبانه[1] خواندم. داستان جالبی بود، مربوط باوقاتی است که خطوط هواپیمائی هنوز در شب پرواز نداشتند و سرانجام پروازها شبانه شروع میشود و این داستان شرح مقاومت مردی سخت گیر و سخت کوش است. او با قدرت عجیبی پایداری میکند، در یکی از پروازهای شبانه، یکی از هواپیماها براثر طوفان راه را گم میکند و بعد هواپیما گم میشد، وضع طوری است که اگر پیش از آنکه افکار عامه علیه پروازهای شبانه تحریک شود، این پروازها از سرگرفته نشود، اینکار برای مدتی نامعلوم ببوته فراموشی سپرده خواهد شد، اما قهرمان سرسخت ما پیش از آنکه خبر گم شدن هواپیما پخش شود، دستور حرکت شبانه دیگری را صادر میکند و در آنحال که دردی سخت از گم شدن هواپیما و خلبان جوان و نوداماد در دل دارد و همه کارکنان شرکت هواپیمائی نگاه های پر نفرت باو میاندازند، زیر لب زمزمه میکند. «پیشرفت قانون خود را دارد، نباید در جا زد. باید پیش رفت و پیش رفت، بدون فداکاری و دادن قربانی میسر نیست و ترس از قربانی مخالف قانون پیشرفت است…»
… چیزی از همه اینها بالاتر است، موجود زنده راه خود را به زور باز میکند، برای زندگی از خودش قانون میآورد و هیچ چیز نمیتواند در مقابل او مقاومت ورزد…
… روبینو (یکی از کارمندان) به شما گفتم که در زندگی راه حلی نیست. فقط نیروهای محرک موجودند و کار ما آنست که آن نیروها را بکار اندازیم. در آن صورت راه حل خودش پیدا میشود.
… فتح، شکست- این الفاظ فاقد معنی بودند. زندگی در پس این رمزها قرار دارد و زندگی هر روز رمزهای نو بوجود میآورد. ملتی براثر پیروزی به ضعف می گراید و ملتی دیگر در شکست، نیروهای تازه می یابد. شکست امشب شاید درس عبرتی بود که فرا رسیدن پیروزی غائی را تسریح میکرد. تنها چیزی که اهمیت دارد، پیشرفت است.
این عبارات که من از قول ریویر، قهرمان داستان آوردم لب مطلب و همه داستان است. بله دخترم همچنانکه بسیار زودتر برایت نوشتم، تنها چیزی که برای من اهمیت دارد، پیشرفت است و تا وقتی کوشش و استقامت هست، شکست بی مفهوم است، شکست یعنی متوقف کردن کوششها تا وقتی میکوشیم، شکست نمیخوریم. البته پیروزی بدون رنج و مرارت و سختی و فداکاری و قربانی شدن و قربانی دادن بدست نمیآید و بگفته رومن رولان[2]، نویسنده نامدار فرانسوی:« قهرمان کسی است که قلبی بزرگ دارد» بله قهرمان کسی است که از بد حادثه بیم نمیکند و فراوانی مشکلات و انبوه ناکامیها او را از پا در نمیآورد. دختر جان بکوش تا قلبی بزرگ بیابی. از خدا میخواهم که تو در این کوشش موفق شوی. شب بخیر، همسر محبوبم. روی ماهت را می بوسم.
5 فروردینماه 41– مسلم است که تو را بخواب دیده ام اما هر چه بیشتر کوشیدم موضوع خواب را بیاد نیاوردم، در هر حال بهمین دلخوشم.
چندی پیش معلوم شد که بعضی اشیاء و پول گم میشود، باید برای تو توضیح بدهم که غالب زندانیان بازداشتگاه موقت دزد و جیب بر و قاچاقچی و راه زن هستند. سه نفر از دزدهای تازه کار از طرف زندان مامور بودند که کارهای ما را انجام دهند و کار آنها شستن کاشیها و جارو کردن اطاقها و آوردن چائی و چون غذائی که بزندانیان میدهند ماکول نیست، زندانیان سیاسی، دوستان من غذای ذیگری را که بغذای بهداری معروف است و برای بیماران پخت میشود به قیمت هر ظرف پانزده ریال میزند (حال چطور غذا میفروشند و پولش به کیسه چه شخصی میرود بماند برای بعد). صحبت از کسی بود که پولها و اشیاء را دزدیده و سرانجام دوستان من تصمیم گرفتند یکی از این سه نفر را که نامش عباس بود احضار کنند و معتقند بودند که بقیافه ای این جوان دزدی نمی آید، موضوع را با عباس در میان نهادند و وقتی او رفت، همه گفتند که حتما کار این شخص نیست و من بعکس گفتم فریب قیافه را نباید خورد، خائن همیشه قیافه حق بجانب و ظاهری فریبنده دارد، قیافه محجوب بخود گرفتن کار خیانت و فریب را آسان میکند. این گذشت تا امروز روشن شد که کار، کار جناب ایشان است و همه آنچه را دزدیده بود، اقرار کرد. بله دخترم مخصوصآ بتو یادآور میشوم این قضیه را فراموش نکنی و همواره بخاطر داشته باشی آنها که بهر دلیل تصمیم میگیرند بنیاد سعادت دیگران، تو را بر هم زنند تا آنجا که ممکن است سعی میکنند قیافه ای حق بجانب و دلسوز بخود بگیرند. البته تردید نیست که تو با هوش سرشاری که داری هرگز در معرض فریب قرار نخواهی گرفت انشالله.
عصر امروز، مرا برای ملاقات دعوت کردند. آقای کشاورز صدر، سخنگوی جبهه ملی بدیدنم آمده بود، مدتی از مبارزه و مشکلات آن صحبت کردیم و من پیشنهاداتی بایشان دادم تا امور به نظم آید. بعد صحبت به دانشگاه کشید و ایشان گفتند آقای دکتر فرهاد به امینی گفته است مرا حتمآ باید آزاد کنند چه بدودن من، او قادر بهیچ کاری نیست. و این حدس مرا که تاخیر در دستگیری را بخاطر آن میدانستم که آنها بمن برای مذاکره احتیاج دارند، تائید میکنند. تا وقتی بیرون بودم تقریبآ هر روز مذاکره میکردیم و تا وقتی بزندان آمدم باندازه سرسوزنی هم عقب نشینی نکرده بودم. در هر حال ظاهرآ همین روزها آزادم خواهند کرد.
آقای کشاورز صدر نامه ای از آقای دکتر مصدق برایم خواندند، که در آن ایشان از اینکه ما را بخاطر آنکه اجرای قانون را خواستاریم مورد ضرب و شتم قرار داده و زندانی کرده اند، اظهار تاسف نموده و نوشته بود که ما عید نداریم و بعد اظهار امیدواری کرده بود که مبارزه ما پیروز شود و کشور ایران در عداد کشورهای آزاد و مستقل درآید. انشالله.
تا وقتی بخواهیم از هر دری سخن بمیان آمد و بعد از نیمه شب چهره زیبائ تو را در ذهن داشتم که برختخواب رفتم. شب بخیر. روی قشگنت را می بوسم.
6 فروردینماه 41. چه روز پایان ناپذیری است امروز، تقریبآ مطمئن بودم که آزاد خواهم شد، یکسره بنزد تو خواهم آمد و در آغوشت خواهم گرفت. صبح وقتی از خواب بیدار شدم سعی کردم از حس ششم بپرسم که آزاد خواهم شد یا خیر. هر دقیقه میگذشت از ساعت 9 تا ده امیدبخش از ساعت ده ببعد یاس آور بود، تا وقتی ساعت دو بعد از ظهر شد حس ششم پی در پی میگفت از آزادی خبری نیست. هیچگاه تا امروز تلخی انتظار را نچشیده بودم، تو دختر معصوم را قیافه ناراحت و گریان تو را مجسم میکردم، همه نقشه های تو، همه آرزوهای تو، وعده هائی که بخود میدادی نابود میشد و من در خشمی دردآلود شاهد نابودی آرزوهای دختر زیبا و پاکدلی چون تو که از صمیم قلب دوستش میدارم بودم، بی آنکه قادر بکاری باشم. دوستان میگفتند روزهای دوشنبه سازمان امنیت تعطیل است و برای آزادی باید منتظر سه شنبه شد، باز هم باید انتظار کشید، انتظار فردا را، تو باید خوب بدانی که من هرگز از سختی نمی هراسم و اینرا خوب میدانی که در زندگانی بهمه چیز ممکن است بیاندیشم جز تسلیم، لذت های بسیاری را فدا کرده ام و از فدا کردن خوشیها امروز و فردا هم باکی ندارم. در واقع زندان، زندانی از اینقبیل بهیچوجه جای ناراحتی ندارد، تو باید کاملآ بخود ببالی که همسر و عاشقت، روحی سرسخت و اراده ای استوار و قلبی بزرگ دارد، اگر بمن نمیگفتند که امروز آزاد خواهم شد، اگر یقین میداشتم که موجب تزلزل روحی و ناراحتی تو را فراهم نخواهند آورد، اگر باور میکردم که پیرها دست در کار خراب کردن روحیه تو نیستند، بتو اطمینان میدهم، به شرافتم سوگند، که نه تنها از اینکه زندانیم ناراحت نمیشدم بلکه برای هر روز بیشتر در زندان ماندن، هزار شکر میگفتم.
اگر در اینجا گاه ناراحت میشوم، این ناراحتی علل و اسباب خارجی دارد. این ناراحتی بعلت ناراحتی عذرا است و عذرا اگر مرا دوست دارد، نباید ناراحت شود، مسائل را باید با قدرت حل کرد، اگر ما بخواهیم برای آزاد شدن از زندان به پستی استدعا تن در دهیم، سر از فرمان شرف بازپیچیده ایم و تو خوب میدانی که من اینکار را نخواهم کرد. بنابر این چاره جز مقاومت نیست و باید ناراحتیها، دوریها، را تحمل کرد و تسلیم نشد. میان رنج هیچ بودن و رنج کوشش برای مفید بودن، رنج دوم را باید با طیب خاطر پذیرفت، قبلآ نیز گفته ام که این تنها آرزوی تو نیست که در راه مبارزه بباد میرود، آرزوهای بسیاری بباد خواهی داد تا الماس، الماسی بشوی که رمز سعادت این ملت باشد، لابد خوانده ای که قبائل بی تمدن و نیمه متمدن امروز و ملتهای دیروز، چیزی را مقدس میداشتند و معتقد بودند که اگر آنرا از دست بدهند، نگون بخت خواهند شد، تو برای من و برای این ملت الماسی خواهی شد که برای حفظ تو بجان خواهیم کوشید و در صورت لزوم از دادن جان نیز امساک نخواهیم کرد.
امروز فصلی از کتاب جن زدگان داستایوسکی را خواندم و چند جمله را عینآ برای تو نقل میکنم: «… نسل تازه ای پا بعرصهء وجود گذاشته، او مستقیم از ملت برخاسته و شما او را نمی شناسید، شما میتوانید خدا را در کار دشوار و طاقت فرسا بازیابید، کار کنید و آنگاه خدا را بازیابید…». داستایوسکی نویسنده شهیر روس، از نسل تازه حرف میزند و بیک نجیب زاده (اشرافی) میگوید شما او را نمی شناسید، این نسل یک رسالت تاریخی دارد، جانا سخن از زبان ما میگوئی، نسل جوان روس یک رسالت تاریخی داشت و امروز با نهایت اعجاب می بینیم که این نسل دست بیک معجزه بی نظیر تاریخ زده است: ظرف چهل سال این ملت، از یک ملت عقب افتاده تا پیشرفته ترین کشور روی زمین راهیست که طی کرده است. و این خود در هیچ عصری و در زندگانی هیچ ملتی سابقه ندارد. گمان مبر که این ایدئواژی کمونیسم است که معجزه کرده، نه این معجزه نسل سخت کوشی است که در راه هدف از هیچ چیز دریغ نکرده است، و منظور داستایوسکی از این جمله : «شما میتوانید خدا را در کار دشوار و طاقت فرسا بازیابید» جز این نیست که شما تنها در سایه کار دشوار و طاقت فرسا است که شما میتوانید، خود را بشناسید، قدرت خود را، فکر خود را، هوش خود را، غرور خود را، عظمت خود، دانش خود را… میتوانید، تنها با کار طاقت فرسا امکانات تا حد بی نهایت خود را بازشناسید و این جمله مرا بیاد عبارت حضرت علی میاندازد: خود را بشناس تا خدای خود را بشناسی.
آیا نسل ما خدای خود را در کار سخت خواهد شناخت؟ آیا این نسل که نسل گذشته و پیر آنرا نمی شناسد، رسالت خود را میشناسد؟ آیا ما نیز میتوانیم دنیا را حیران یک معجزه تازه نمائیم؟ فردا پاسخ این سوالها را خواهد داد و آنچه اکنون ما راست، کار و کوشش مداوم و خستگی ناپذیر است، همین و بس. شب بخیر دختر قشنگ، روی ماه تو را می بوسم.
7 فروردینماه 41- امروز هم تا ساعت دوازده همان حال دیروز را داشتم، ماموری که نهار را میآورد گفت که پدرم پرسیده است چند نفر زندانی هستیم و من گفتم پانزده نفر و او افزود که آقای امینی دستور آزادی ما را داده است اما آقای سرتیپ علوی کیا موافقت نفرموده اند!! واقعآ باید بگردن آقای دکتر امینی، رئیس قوه مجریه (که از لحاظ قانون اساسی، سمت او قانونی نیست) دعا بست که چشمش نکنند، رئیس دولت دستور میدهد و معاون معاونی او از پذیرفتن و اجرای دستور امتناع مینماید. و باز هم ایشان قادر باصلاحات هستند و بمبارزه با فساد مینمایند، زهی پرروئی!
امشب دوستان از من خواستند که راجع به سیاست اقتصادی و برنامه اقتصادی صحبت کنم و من بیش نیمساعت راجع باین مسئله حرف زدم و وقتی چگونگی عمل دولت را بعنوان اصلاحات ارضی تشریح نمودم، گوئی همه تازه از خواب بیدار شده باشند، یکه ای خوردند و انگشت تعجب بدندان گزیدند. دخترم تقریبآ تردید ندارم که سرنوشت اصلاحات ارضی دولت دکتر امینی هم دچار سرنوشت مبارزه با فساد او خواهد شد. ناتوانی ذاتی این دولت مانع از آنست که او قادر باینکار باشد، آینده بسیار نزدیک این حقیقت را روشن خواهد کرد. خواهیم بود و خواهیم دید.
من همچنان از ناراحتی تو نگرانم، متاسفانه هیچکس نیست که بتواند تو را دلداری بدهد. آنچه از من ساخته است اینست که دعا کنم خدا تو را شکیبائی عنایت فرماید انشالله. شب بخیر دختر زیبا. روی چو ماهت را می بوسم.
8 فروردینماه 41- بی تاب شدی و امروز بدیدنم آمدی، وقتی مرا برای ملاقات دعوت کردند، گمان میبردم برادرم بدیدنم آمده است اما این تو بودی که بیاد من افتاده بودی، تو همیشه بیاد من هستی، من اینرا خوب میدانم، خود من نیز چنینم و هیچ نمیتوانم از اندیشیدن به تو و غمی که تو براثر زندانی شدن من اسیر آنی، خودداری کنم. در هفته دو بار، روز ملاقات است و تا امروز جز برادرم و دکتر نراقی کسی بدیدن من نیامده است، ظاهرآ میترسند که به دادستانی ارتش مراجعه کنند و اجازه ملاقات بگیرند، میترسند که آنها را توقیف کنند…
دخترم، مادرمان گریه کرد، تو در عین اندوه سعی کردی بخندی و ناگهان تو نیز بگریه افتادی، در وضع عجیبی بودم، سرانجام آنچه از آن میترسیدم رخ نموده بود و تو زیر نگاه های زندانبانان گریه میکردی و این غرور مرا بعنوان یک انسان مبارز، ارزش مرا بعنوان یک جوان از بین می برد، در کار یک تصمیم سخت بودم، در آنحال که خنده بر لب داشتم، طوفانی در درونم قوام میگرفت. مرا ببخش اما احساس میکنم که باید با تو صریح باشم – میرفتم نسبت بتو خشمگین شوم، اما تو دختر با هوش، تو دختری که من امیدها باو بسته ام، زود بر خود مسلط شده ای و گریه را فرو خوردی، و من از تو تشکر کردم، دلم مالامال از تشکر بود و عشق، دلم مالامال از تشکر است و عشق…
خوب دخترم، ناراحت بودی که اغلب دانشجویان همه کاسه کوزه ها را سر من شکسته اند، دخترم این افتخاری است برای من، چه بهتر از این که سهم مهم مبارزه را جوانان بمن داده باشند، همچنان گفتم ایمان دارم، ایمان خلل ناپذیر که ما پیروز خواهیم شد و آینده بدست ماست. در آنروز این بازپرسیها منتشر خواهد شد و قیافه های اشخاص بازشناخته میشود. سازمان امنیت خدمت بزرگی بما میکند، بما فرصت میدهد که قیافه های واقعی را بشناسیم، نبرد نهائی ما با شارلاتانیسم است و این فرصتی است برای شناختن آنها که لاف از سخن چه در می زنند و وقتی پای زندان و بازپرسی بمیان میاید، قیافه را می بازند و تسلیم ترس، این کلمه موئوم میشوند.
فراموس نباید بکنی که امور و مشکلات را باید با قدرت حل کرد و از پیش برداشت، تا امروز بسیار خوشم میآید که آزادم کنند، میخواستم ایام عید را با عذرا باشم، اما حالا دیگر سراسر وجود از خشم میلرزد. هم امروز درباره اعتصاب غذا تصمیم گرفتم، تصمیم گرفتم در صورتی هم که دیگران موافق نباشند، خود یک تنه اعتصاب غذا کنم. دوستان من در اینجا همگی موافقت کردند و شب یکی از آقایان را به نزد آقایان دکتر صدیقی، دکتر سنجابی و … فرستادم و تا تصمیم ما را اطلاع دهند، مخصوصآ تاکید کردم که ما در هر صورت تصمیم خودمان را اجرا خواهیم کرد و بنابراین از روز پانزدهم فروردینماه که روز افتتاح دانشگاه است، ما اعتصاب غذا خواهیم کرد. دعا کن پیروز بشویم.
امروز مقاله ای راجع به بن بلا[3]، رهبر الجزایری که از 1954 تا چند روز پیش در زندان فرانسویها بود میخواندم. نوشته بود که زندان برای یک مرد سیاست بسیار لازم است و من اکنون کمی به مفهوم این لزوم پی می برم، از این حیث هیچ جای نگرانی نیست. در زندان است که مقاومتها اندازه گیری میشود و در اینجا است که ارزش اشخاص تجلی میکند. آنها که میترسند تسلیم میشوند، زندان مثل سرنوشت قیافه ای چون قیافه غول دارد. آنها که میترسند تسلیم میشوند و آنها که نمی ترسند، مقاومت میکنند و آبدیده و پولادین میشوند و زندانی شدن شانسی است برای من.
در یادداشتهای روزهای پیش نوشته ام که از فکر اینکه آرزوها تو بر باد خواهد رفت چه رنجی می برم. و دیروز در نامه ای که نخوانده ام، نوشته بودی که با هزار آرزو به تهران آمده ای، افسوس و صد افسوس که ما نتوانستیم ایام عید را با هم بگذرانیم. اما تاسف من از این است که شرمم میآید که این مقدار محرومیت را یک فداکاری در راه و بخاطر میهن بحساب آرم، ولی از تو می پرسم آیا قرار نگذاشته بودیم که حماسه شورانگیز، شورانگیز ترین حماسه ها را بیآفرینیم؟ آیا تو فکر میکنی آفریدن حماسه آسان است، سختیهای هزار بار بیشتری در پیش است. روزی لازم خواهد شد که فصولی از این حماسه را با خون خودمان انشا کنیم، ما باید و مسلمآ این کار را خواهیم کرد… زندان فایده دیگری هم دارد و آن اینست که انسان فرصت می یابد خودش را، ضعف ها و قدرت های خودش را بشناسد، من بار دیگر بر زندگانی روزمره خود نظم بخشیده ام و علاوه بر این من غالب شبها تو را بخواب می بینم. راستی امشب مقاله ای راجع بخواب خواندم، قبلآ برایت نوشته بودم که در خواب، شخص چنانکه هست جلوه میکند «رویا یک ندای درونی است» در این مقاله باین نکته برخوردم، نوشته شده که هر خواب هر قدر که ساده باشد، یک معنی و دلیل دارد، مخصوصآ خوابهای اواخر شب و نزدیکیهای صبح که بسیار مفید است. وقت صبح خوابها صریح و روشن است. در یادداشتهای روزهای پیش نوشته ام که من تو را غالبآ بهنگام صبح بخواب می بینم. باید برایت بنویسم که در تمام خوابها عشق پاکی را بهم اظهار داشته ایم، در یکی از خوابها دختر زیبائی را دیدم که تمام روز دنبالم افتاده بود و اظهار عشق میکرد و در پایان روز در سه راه، حیران ایستادم و به دخترک گفتم بیخود خودترا ناراحت میکنی و زحمت میدهی، قلب من مال عذرا است و عاشق اویم…
خودم بیش از پیش یقین کردم که تو را واقعآ و آنطور که باید دوست میدارم. این نکته بسیار مهم است که در تمام خوابها عشق که بطور ابراز داشته ام «پاک» بوده است. من تو را دوست میدارم و از جهت محرومیتهائی از اینقبیل هم زیاد ناراحت مباش. این محرومیت ها قابل جبران است. شب بخیر دختر قشنگم، روی ماهت را می بوسم.
9 فروردینماه 41. دخترم، صبح که بیدار شدم نخست تصویری که بذهنم رسید، این غذرا بود. در این روزها آنقدر فکرم در اندیشه تو است، که چهار روز است هیچ نتوانسته ام بین افکار زمان بیداری و رویاهای خوابها، تمیز بنهم، هیچ نتوانسته ام تشخیص دهم فلان صحنه را بخواب دیده ام یا در بیداری ساخته ام. اگر تصور ناراحتی تو نبود، این حال که من پیدا کرده ام به ده سال زندانی شدن میارزید، خودم هرگز گمان نمی بردم که باین مرحله از عشق به عشق از بند رسته رسیده باشم. امروز از خود می پرسیدم که آیا آنچه پیش آمده است، قابل جبران است؟ آیا این حق که ایام عید بر تو چنین بگذرد؟ و پاسخم همواره این بوده است که من به فرمان شرف قدم بمیدان نهاده ام و عذرا مرد میخواهد نه نامرد، یک لحظه مصاحبت با مرد با هزار سال زندگانی با نامرد، برابری نه نه اصلا این دو نوع زندگانی قابل مقایسه نیست…
امروز اتفاق تازه ای رخ نداد جز اینکه شعری را که یک شاعر ایرانی برای جمیله الجزایری سروده است خواندم، شاعری بنام یا تخلص کامو (درست بر من روشن نیست) خطاب به کارمن، همسرش این شعر را سروده است. زمانیکه عزرا را هم سرایند زیاد دور نیست و از هم اکنون از تصور چهره خندان و فیروز و شادان تو غرق سرودم و اینک شعر:
بخاطر جمیله قهرمان الجزایر
… صحرای خونین!
گوش کن کارمن، همسر نازنینم
تو خوب میدانی که من
جز بخاطر تجلی حقیقت بلافصل
برای هیچ چیز دیگر، هیچ نمی آفرینم…
امشب، من کارمن!
حماسه سرای یکی از فرزندان خلف زمینم
تصادفی نیست که چنین چینی عمیق
اضافه شده است بر چین های جبینم
جمیله صحراهاست، قهرمان حماسه عشق آفرینم
***
گوش کن کارمن من،
تو خوب میدانی که من شاعر زمانم
زمان: مافوق زمین، مافوق فسانه ها
زمان: شاعرانه ترین همه ترانه ها…
زمان: شاعرانه ترین همه ترانه ها…
من اگر شاعر زمانم، کارمن!
جمیله صحراها، فرزند زمان است
و این حماسه من،
تبادل یک سلام از شاعر انسانها
با یک انسان است…
***
گوش کن کارمن
درد طلبکاران را برای یک لحظه، فراموش کن
دوران ما، دوران ادای دین است
که همه انسانها به انسانیت دارند
در دوران ما، کارمن
تنها انسانهای فردا آفرینند
که از شوره زار دیروز گرسنگی سیاه
خوشه های گندم فردای سپید را میچینند
***
میدانی، کارمن،
تا آنجائیکه مربوط به مادر تست
تا آنجا که مربوط بمادر منست
هر دو، تصادفآ فرزند عیسی هستیم
نه تو از خود خانه داری، نه من
من و تو، هر دو…
اجاره نشینان خانه بدوش کلیسا هستیم
کلیسائی که طنین شبانه ناقوسش،
شیون جمیله های زندان است
کلیسائی که مسیحش:
گدای دعای گرسنه انسانست
و ناقوس همین کلیسا است که فریاد میکشد،
شعر نسروده ای در زندان الجزایر
آنجا که بجای هر درخت، چوبه داری برپا است
در انتظار همدردی بیدریغ تو است…
در انتظار همدردی بیدریغ ما است…
بیا امشب، کارمن
در و دیوار همه کینه های پنهانی را
در هم فرو ریزیم…
آهنگ همه نغمه های انسانی را در هم آمیزیم…
تا بجای جمیله مسلمان
حکومت محکوم ببندگی را
بر چوبه دار آزادی بدار آویزیم
آخر… میدانی، کارمن…
در الجزایر خونین، فرزندان مسیح
پای پینه بسته ء انسان آزاد را
به ستون سست سرمایه ها بسته اند…
تا بسازند صلیبی بزرگتر برای مسیح
ستون فقرات هزاران انسان را
در هزاران تابوت سراپا ایستاده..
یعنی سلول زندانها
در هم شکسته اند…
در الجزایر خونین
آنجا که خون انسانها پشتوانه طلا است
وز جمجمه سر آنها، مناره ها برپاست
آنجا که تا سر حد یک غیر ممکن،
ناکس و نامردند…
سینه ء تب آلود جمیله صحراها را
توپ چکمه ها کردند
توپ چکمه ها کردند، سینه تب آلودش را
تا موج پستانهای «به به[4]»، اوج بیشتر گیرد
روح گرسنه اش را، خوراک دخمه ها کردند
تا سرباز فرانسوی، در خاک غربت
سیر تر بمیرد!
آه، کارمن عزیز!
اگر نه نفرین مادر جمیله،
نفرین مادران جوان هزاران فرانسوی
که هیچ نمی دانند چطور میمیرند
توشه آخرت شوم این جلادان باد!
مقصودم از جلادان، میدانی چه کسانی هستند؟
خداوندان فرانک فرانسه
که هیچ نمی دانند
سرنوشت سرگذشت مغروری که دارند
تا چه پایه سیاه
تا چه پایه ننگین…
تا چه پایه با خون حقیقت رنگین
تا چه پایه آشفته است
در تنگ هر بوته ء تک افتاده صحرا ها
فانوس انتظار یورش شبانه، بدست
یک جمیله خفته است!
دریغا! مستند…
سیاه مستند این جلادان!
مست، همان قدر که پستند این جلادان
میدانی کارمن!
سکرآور است شراب سرخ الجزایر
تا خون جمیله ها پشتوانه آنست…
معبد شهوت عور نیمه شبهاست
کاخ کور ورسای…
تا آرزوی جمیله ها، تیول ناکامی زندان است!
و این .. کارمن جان…
تا طلوع مسیح آزادی ملتها
در این دوران تقاطع اجتناب ناپذیر انسان با
ضد انسان،
سرنوشت انسان است…
***
همراه شیون نیمه شب ناقوسها
فریاد بکش کارمن!
که فریاد بکشید ای تک ماسه های صحرای
لخت زندگی…
با شما هستم!
ای تپشهای قلب یتیم این قرن حماسه ها!
آه! ای ماسه ها! فریاد بکشید..
ای جمیله صحراها، زنجیر زندانت
بگذار پاسداران حکومت شبها… تاریکی ها…
بدانند که این فریاد
انعکاس ناله شبانه یک زن نیست
طنین شکفه قلب شاعران نیست،
طنین چکیدنهای میلیونها قطرهء خون است!
طنین تپیدنهای قلب قرون است…
دیگر هیچ. کارمن!
*****
شب را آسوده بخواب دخترم، محبوب من این گرفتاریها مهم نیست. میگذرد و بعد خاطر این زندانها نمک زندگی من و تو خواهد شد. روی زیبای تو را می بوسم، شب بخیر
[1] پرواز شبانه (به فرانسوی Vol de nuit) رمانی از نویسندهٔ فرانسوی، آنتوان دو سنتاگزوپری است. این اثر اولین بار در ۱۹۳۱ منتشر و تبدیل به یک کتاب پرفروش در سطح جهانی شد.
[2] رومن رولان، نویسنده مهشهور فرانسوی که در سال 1916 موفق به دریافت جایزه نوبل ادبیات شد.
[3] احمد بن بلا، یکی از نو رهبر تاریخی جبهه آزادی بخش الجزایر و نخستین رئیس جمهور منتخب الجزایر بود که توسط کودتا برکنار شد و از سال 1695 تا 1979 زندانی و تا سال 1980 در حبس خانگی بود.
[4] بریژیت باردو –Brigitte Bardot– زادهٔ ۲۸ سپتامبر ۱۹۳۴ در پاریس، بازیگر، مُدل و خوانندهٔ پیشین فرانسوی است که به لقب به به مشهور است.