back to top
خانهدیدگاه هاچرایی نیاز خودکامگان به ترویج غم، از علیرضا نجفی

چرایی نیاز خودکامگان به ترویج غم، از علیرضا نجفی

Afsordegui-Deprime-1 چگونه یک جامعه غم‌زده می‌شود و چرا در برخی جوامع، «غم» ارزشی بالاتر از قدرت می‌یابند؟ حاکمان چه سودی از «جامعه غمزده» می‌برند؟ این‌ها پرسش‌های مهمی است که شاید برای هرکس پیش بیاید. رویداد۲۴ برای پاسخ به این پرسش از کودتای ۲۸ مرداد به عنوان یکی از مهمترین اتفاقات تاریخ ایران بهره برده و آن را با فلسفه اسپینوزا و ژیل دلوز تحلیل کرده است. این گزارش خواندنی را از دست ندهید.

«سخن می‌گفت سر در غار کرده … / غمان قرن‌ها را زار می‌نالید / حزین آوای او در غار می‌گشت و صدا می‌کرد / غم دل با تو گویم، غار / بگو آیا مرا دیگر امید رستگاری نیست؟ / صدا نالنده پاسخ داد: آری نیست؟»/ قصه شهر سنگستان سروده مهدی اخوان ثالث

«احساس می‌کنم / در بدترین دقایق این شام مرگ‌زای / چندین هزار چشمه‌ خورشید / در دلم‌ / می‌جوشد از یقین / احساس می‌کنم / در هر کنار و گوشه این شوره‌ زار یأس / چندین هزار جنگل شاداب / ناگهان‌ / می‌ روید از زمین»،
                                                                                                                                                                                            مجموعه باغ آینه شعر ماهی از احمد شاملو

«انسان‌ها برای آزادی خود پیکار نمی‌کنند، زیرا کشیشان و خودکامگان فرهنگ غم را حاکم کرده‌اند و غم چیزی نیست جز گونه‌ای انفعال (passion) که با کاهش توان بدن‌ها همراه است. نزد «اسپینوزا» غم تعریف دقیقی دارد و باید در پرتو برداشتش از فرد به‌ مثابه «درجه‌ ای اشتدادی از توان» درک شود. غم حالی روان‌شناختی نیست، بلکه با «کاهشِ توانِ بدن‌ها» تعریف می‌شود و کاهشِ توانِ عمل کردن همواره با «اقبال توده‌ها به بندگی» همراه است. غم حالی است که در آن توان عمل کردن کاهش یافته است؛ حالی که همواره بندگی خودخواسته را همراهی می‌کند. بر همین اساس است که خودکامه و کشیش، قدرت‌شان را بر غم توده‌ها بنا می‌کنند. صاحبان قدرت به انفعال‌ های حزن‌ آمیز و اندوهناک سوژه‌ ها محتاج‌ اند تا از این طریق توان عمل کردن را عقیم کنند. رژیم آن‌ها رژیم کاهش توان است. آن‌ها نمی‌توانند حکومت کنند مگر با بنیاد نهادن رژیمی از غم از سنخ «توبه کن»، از سنخ «از دشمن متنفر باش». این فرهنگِ اندوه است و اسپینوزا آن را به‌مثابه نوعی بیماری اجتماعی تشخیص می‌دهد».
                                                                                                                                                            از مقدمه مترجم فارسی بر کتاب جهان اسپینوزا نوشته ژیل دلوز

کودتای ۲۸ مرداد زخمی عمیق بر پیکر نحیف دموکراسی‌خواهی در ایران وارد کرد. ایرانیان دست‌کم از زمان انقلاب مشروطه برای آزادی مبارزه کرده بودند و با وجود رسیدن به آزادی‌ های اجتماعی، آزادی سیاسی و دموکراسی به محاق رفته بود.

دکتر محمد مصدق ابدًا تصور نمی‌کرد ستاره بخت‌اش در عالم سیاست در عرض چند ساعت افول کند و شعار چند روز پیش «زنده‌ باد مصدق» به سرعت بدل به «مرگ بر مصدق» شود. دولت مصدق با هفتاد هزار دلار سقوط کرده بود؛ هفتاد هزار دلاری که «نورمن شوارتسکف» برای رشوه دادن به اراذل و اوباش بین آن‌ ها تقسیم کرده بود.

عصر روز بیست و هشتم مردادماه اراذل و اوباش مزدور، اعم از لات‌ های معروف تهران و چماقداران و چاقو کشان محلات، به همراه روسپیان شهر نو تصاویر شاه را در دست گرفتند و به خیابان‌ ها ریختند. آن‌ ها ابتدا به خانه مصدق رفتند تا در حرکتی «خودجوش» نخست وزیر را به قتل برسانند و با فرار مصدق از مهلکه، به کانون‌ های اصلی جبهه ملی اعم از روزنامه‌ها و دانشگاه‌ها حمله کردند.

دکتر مصدق پس از اینکه خانه خود را در شعله‌ ها دید که توسط اوباش و افسران ارتش تیرباران و غارت شده بود، خود را تسلیم کرد و مابقی عمر را در حصر خانگی به سر برد. یاران نزدیک او نیز به تدریج دستگیر شده و تعدادی همچون دکتر حسین فاطمی اعدام شدند. جالب اینجاست که اسلام‌ گرایان نیز در کنار افسران ارتش و اوباش مزدور، از کودتا حمایت کردند.

چند روز بعد از کودتا شاه به کشور بازگشت و زاهدی نخست‌ وزیر شد. به گزارش رویداد ۲۴، شاه در بازگشت به دیدار آیت‌ الله کاشانی که در جریان کودتا از نظام سلطنت دفاع کرده بود رفت. نواب صفوی نیز در بیانیه‌ ای سقوط دکتر مصدق را «انقلاب اسلامی» نامید.

در بیانیه‌ ای که نواب در حمایت از کودتا نوشته چنین می‌ خوانیم: «بزرگترین جنایت مصدق تقویت عمال شوروی در ایران بود و تنها روح ایمان و علاقه خلل‌ناپذیر مردم این سرزمین و افسران و سربازان پاکزاد و مسلمان ما به ناموس و دیانت بود که به یاری خدا او و عمال رذل بیگانه را شکست داده و خواهد داد و به خدای محمد علیه و آله قسم که اگر دو روز دیگر حکومت مصدق باقی‌ مانده و رجاله بازی‌ های بیگانه پرستان ادامه پیدا می‌ کرد، عقده‌ های درونی مردم مسلمان ایران به هزاران برابر شدیدتر از آن طور که شد منفجر گردیده و رگ‌ های بدن فرد فرد عمال کوچک و بزرگ شوروی رذل را به دست و دندان خشمناک شان بیرون کشیده بنیاد هستی یک یک آن‌ ها را بدون استثناء در شعله‌ های سوزان غیرت خویش می‌ سوزاندند تا یأس کرملین نشینان از تسلط بر کمترین خشت مملکت ما هزاران برابر یأس کنونی گردد، خدای رحیم رحمی کرد که شاید هدایت شوند و از راه پلید فروش دین و ناموس و وطن به بیگانه بازگردند. کاشانی در اظهار نظری مشهور در این باره چنین گفت: «مصدق شاه را مجبور کرد که ایران را ترک نماید، اما شاه با عزت و محبوبیت چند روز بعد بازگشت. ملت شاه را دوست دارد و رژیم جمهوری مناسب ایران نیست».

پیامد‌های کودتا بسیار پردامنه بود. با اینکه بسیاری از مبارزان پس از آرام شدن فضا، با تعهد به دوری از سیاست آزاد شدند اما فضای سیاسی کشور استبدادی شد و علاوه بر گروه‌ های ملی‌گرا، احزاب چپ‌گرا نیز زیر ضرب حکومت قرار گرفتند.

فضای یاس پس از کودتای  ۲۸ مرداد:

کودتا پایانی تلخ برای «تجربه مشارکت سیاسی» در ایران بود و با وقوع آن فضای یاس و نا امیدی در میان روشنفکران و فعالان سیاسی موج می‌زد. آنچه این تجربه را دردناک‌ تر می‌ ساخت، نقش فعال اوباش در سرکوب روشنفکران و آزادی خواهان بود. آن‌ ها به گونه‌ ای کنایی به اماکن فرهنگی حمله کرده بودند و گویی مدرنیته نحیف ایرانی از جهل و لمپنیسم شکست خورده بود. این مسأله مختص به تهران نبود.

روزنامه اطلس در گزارش خود که فردای روز کودتا منتشر شد فضای شهر مشهد را چنین شرح داده است: «چهارشنبه ساعت ۱۶ که رادیو تهران خبر سقوط کابینه آقای دکتر مصدق را اعلام کرد، کلیه مردم با شور و ولوله شروع به ابراز احساسات کردند و سیل جمعیت به هر سو پرداخته با شعار‌های زنده‌ باد شاه… از هر طرف طنین‌ انداز بود. در این موقع جمعیت زیادی که کسی قادر به جلوگیری آنان نبود به طرف دفتر حزب ایران رفتند و تمام در و پنجره آن را شکستند و اثاثیه از قبیل میز و صندلی را نیز تخریب کردند و سپس جمعیت به طرف کفاشی شیک که متعلق به اخلاقی، سردسته حزب منحله توده است، رفتند در و پنجره آن را نیز شکستند و کفش دوخته و نادوز چرم و … هرچه بود، از بین بردند».

بر اساس این گزارش، اماکنی که فقط اوباش شهر مشهد به آن یورش بردند عبارت بودند از ساختمان حزب زحمت‌ کشان (حزب مظفر بقایی)، حزب پان‌ ایرانیست (حزب محسن پزشکپور و داریوش فروهر)، نیروی سوم (حزل خلیل ملکی)، کتاب فروشی برومند، دارالوکاله حمید موسویان، تحریریه روزنامه آتش شرق و سینمای متروپل.

اوباش حتی به مغازه‌ ها و اماکن تجاری که ظن «توده‌ ای» بودن مالک آن وجود داشت حمله می‌بردند. شیرینی‌ فروشی شفق، سلمانی پرتو، مغازه خواجه تور ارمنی و… که به ادعای دولتی‌ ها مالکان آن‌ ها جزو افراد «حزب توده» بودند حمله کردند و تمام اثاثیه آن‌ ها را از بین بردند. در گزارش روزنامه اطلس می‌ خوانیم: «مردم تماماً دکاکین خود را بسته و دست از کسب‌ و کار کشیدند. تمام خیابان‌ های مشهد را خاموشی فراگرفته و حتی نانوایی‌ ها دست از کار خود کشیده بودند که بیشتر مردم نان به دست نیاوردند».

در ماه‌ها و سال‌های پس از کودتا، آنچه در فضای روشنفکری موج می‌ زد، نا امیدی و یأس بود و این فضای یأس‌ آلود بیش از هر چیز خود را در اشعار شاعران نوگرا نشان می‌داد. انواع هنری دیگر هر کدام با آثاری به این حال و هوای یأس ‎آلود واکنش نشان می‌ دادند.

بهرام صادقی در داستان «ملکوت» فضای جن‌زده و مرگ‌ آلوده‌ ای را ترسیم کرد که بر زندگی انسان‌ ها سایه انداخته است. آل‌ احمد نیز در «مدیر مدرسه» مدیری را ترسیم کرده که دیوار آرمان‌ هایش فرو ریخته و اکنون خسته و مأیوس می‌کوشد تا اخلاقیات فردی خود را حفظ کند. تقی مدرسی نیز در معروف‌ ترین رمان خود، «یکلیا و تنهایی او» با دستمایه قرار دادن عهد عتیق روایتی اسطوره‌ ای از یأس خود را به تصویر کشید. در سینما نیز آثاری همچون خشت و آینه ابراهیم گلستان بازنمای حال و هوای پس از کودتا بودند. اما از آنجایی که شعر اصیل‌ ترین و زنده‌ ترین هنر‌ها در فرهنگ ایرانی است، کودتا بیش از همه این هنر‌ها در شعر بازتاب یافته است.

واکنش‌ ها در عالم شعر به کودتا و انسداد سیاسی فراوان بودند. از سیاوش کسرایی که در منظومه آرش کمانگیر چنین سرود: «آری، آری، زندگی زیباست / زندگی آتشگهی دیرنده پا برجاست / گر بیفروزیش، رقص شعله‌ اش در هر کران پیداست / ورنه خاموش است و خاموشی گناه ماست».

نصرت رحمانی در شعر منادی از مرگ از مرگ ماه گفت: «در نعره‌ های خامشی و مرگ نعره‌ ها / تیغ سکوت، دوخت لبان امید را / اشکی فتاد و شمع فرو خفت و ماه مرد / کفتار خورد لاشه مردی شهید را»

اسماعیل شاهرودی شکستن طاق نصرت‌ ها را چنین ماتم گرفت: «خون آینده را / از سنگفرش انتظار شستند / و صلیب درد‌ها را /  شکستند / و برچیدند / طاق نصرت آرزو‌ها را / از کهکشان‌ها / زیرا / او / از جاده دیگر گذشته بود».

همچنین نادر نادرپور شاعر و عضو کانون نویسندگان ایران یاس خود را با ظرافت در شعر چاره بیان کرد: «این شام تیره‌دل که در او یک ستاره نیست / گر بایدم گریختن از چنگ این خیال / جز مرگ چاره سوز ما راه چاره نیست»

موتیف [انگیزه] اصلی تمام این اشعار یأس و نا امیدی است. اما به حق می‌ توان مهدی اخوان ثالث، با تخلص امید، را قوی‌ ترین شاعر نا امیدی نامید که در شعر «کرک جان خوب می‌ خوانی» سرود: «چه امیدی؟ چه ایمانی؟ نمی‌ دانی مگر؟ کی کار شیطان است / برادرا دست بردار از دلم برخیز چه امروزی؟ چه فردایی؟»

خوان ثالث که در وصف مصدق نیز اینگونه سروده بود: «دیدی دلا، کــه یار نیامــد / گرد آمد و سوار نیامــد / بگداخت شمع و سوخت سراپای / و آن صبح زرنگار نیـامد» و خود را «مرثیه‌ خوان وطن مرده خویش» می‌ خواند.

شعر زمستان اخوان معروف‌ ترین نمونه از اشعار پساکودتایی بود که شاعر در آن فضای یأس آلود دوران خود را به زمستانی سرد و تیره تشبیه کرده است و می‌گوید: «سلامت را نمی‌خواهند پاسخ گفت / سر‌ها در گریبان است …/ و گر دست محبت سوی کس یازی / به اکراه آورد دست از بغل بیرون / که سرما سخت سوزان است»

درست در چنین فضایی احمد شاملو از نوعی امید، «امیدِ بدون خوشبینی»، می‌گفت و می‌سرود. شاملو در میان برزخ از قدرت عشق و معجزه انسان می‌گفت. امیدی مبتنی بر انسان و بریده از ماوراالطبیعه: «نه / نومیدْمردم را معادی مقدّر نیست / چاووشیِ امیدانگیزِ توست / بی‌گمان / که این قافله را به وطن می‌رساند»

شعر ماهی نمونه‌ای نادر از اشعار پس از کودتای ۲۸ مرداد است که به صورتی متناقض‌نما، امید را در قلب تباهی و تیرگی جستجو می‌کند:

«من فکر می‌کنم هرگز نبوده
دستِ من
این سان بزرگ و شاد:
احساس می‌کنم
در چشمِ من
به آبشرِ اشکِ سُرخ‌گون
خورشیدِ بی‌غروبِ سرودی کشد نفس.
احساس می‌کنم
در هر رگم
به هر تپشِ قلبِ من
کنون
بیدارباشِ قافله‌یی می‌زند جرس»

اشعار شاملو گویی نمود آن جمله «جوزف کمبل» است که می‌گوید: «در قعر هاویه ندای رستگاری به گوش می‌رسد.» اما اگر بخواهیم دلالت‌های فلسفی این رویکرد‌های مختلف هنری به فضای سیاسی را کندوکاو کنیم، باید از «ژیل دلوز» و تفسیر راهگشای او از فلسفه اسپینوزا کمک بگیریم.

«چه می‌توان کرد» به جای «چه باید کرد»:

اسپینوزا منتقد برداشت کلاسیک از اخلاق و سیاست بود. در برداشت سنتی ابتدا ذات و اهداف اخلاقی انسان تعریف می‌شد و بر اساس آن‌ها گزاره‌ هایی از نوع «چه باید کرد» مطرح می‌ شد اما از منظر اسپینوزا «ذات» انسان را باید در «توان» آن جستجو کرد.

انسان ذات ثابتی ندارد و غایت و هدفی ورای «توان بدن‌ ها» درکار نیست. دیگر نیاز به وجود معلمان اخلاق نیز نیست که به ما بگویند «چه باید کرد» بلکه پرسش اصلی اخلاق و سیاست از منظر اسپینوزا این است که «چه می‌ توان کرد».

پرسش «چه باید کرد؟» همواره ذات و غایتی را پیش‌ فرض می‌گیرد، ذات و غایتی که از پیش موجود است و مرجعی برتر از آن آگاه است. اما چه باید کرد بر توان‌ های ناشناخته و خلاقانه بدن و جامعه تأکید می‌ گذارد و در هر وضعیتی به روی کنش گشوده می‌ماند.

انسان چیزی جز بدن نیست، بدنی که خواهان محافظت از خود و افزایش توان‌هایش است و این توان‌ها در ترکیب با بدن‌ «انسان‌ های دیگر» افزایش یا کاهش می‌ یابند. با توجه به این چرخش در تعریف ذات، می‌توان ادعا کرد که ما یک موجود نیستیم، بلکه «شیوه‌ های وجود داشتن‌» هستیم.

نوع وجود داشتن ما در «جامعه» توانمان را معین می‌کند. اسپینوزا یکی از شیوه‌های وجود داشتن را «وجود برده‌ وار یا ناتوان» می‌ داند. از دید اسپینوزا ناتوانان، برده‌ اند و بردگی وجهی از زندگی است. آنچه جالب توجه است این است که اسپینوزا در کنار ناتوانان، خودکامگان و کشیش‌ ها را قرار می‌ دهد.

چرا خودکامگان به ترویج غم نیاز دارند؟:

اما چه چیزی میان یک خودکامه که در رأس قدرت است، یک کشیش که قدرتی معنوی دارد و یک برده که هیچ قدرتی ندارد، مشترک است؟ چه چیزی آنها را کنار یکدیگر قرار می‌ دهد؟ دلوز در تفسیر خود از اسپینوزا به این پرسش اینگونه پاسخ می‌دهد: «این امر مشترک همان چیزی است که اسپینوزا را وا‌می‌دارد بگوید: اینان ناتوانان‌ اند. دلیلش این است که همه‌ ی آنها به نحوی نیاز دارند زندگی را غم‌ زده کنند. ایده عجیبی است. نیچه هم چیز‌هایی شبیه به این می‌ گوید. آن‌ ها نیاز دارند غم را حاکم کنند … آنها به حکم‌ رانی غم نیازمندند، چون قدرت آن‌ ها فقط روی غم بنا می‌شود. اسپینوزا پرتره‌ ای بسیار غریب از خودکامه ترسیم می‌ کند و توضیح می‌ دهد که خودکامه کسی است که بیش از همه به اندوه رعایایش نیازمند است، چون بنیان ارعاب همواره گونه‌ ای اندوه جمعی است. کشیش هم احتمالاً به‌ خاطر دلایلی کاملاً متفاوت به این احتیاج دارد که انسان‌ ها نسبت به شرایط خودشان اندوه‌ ناک باشند. حتی خنده‌ ی او هم چندان دل‌ گرم کننده نیست. خودکامه هم می‌ تواند بخندد، سوگلی‌ ها و مشاورانش هم می‌ توانند بخندند. اما این خنده‌ بدی است. به این خاطر که هدف چنین خنده‌ ای فقط غم است و اشاعه‌ ی غم. در نگاه اسپینوزا، کشیش ضرورتاً به کنشی که از ندامت نشات گرفته باشد نیازمند است. به میان آوردن ندامت؛ این یک فرهنگ اندوه است. خودکامه برای حفظ قدرت سیاسی‌ اش به ترویج غم نیاز دارد. بعلاوهریال اسپینوزا که تجربه روحانی‌ های یهودی، کشیش‌ های کاتولیک و کشیش‌ های پروتستان را دارد، می‌ گوید که کشیش هم به ترویج غم نیاز دارد.» (ژیل دلوز، جهان اسپینوزا)

غم چیزی نیست جز «کاهش توان بدن‌ ها» و به همین دلیل نظام‌ های خودکامه اساس حکومت خود را بر غم بنا می‌کنند. مستبدان باید برای به بردگی کشیدن شهروندان توان کنش آن‌ ها را کاهش دهند. از این رو حفظ توان کنش در سیاه‌ ترین ادوار تاریخ ضروری و راهگشاست. با این نگاه شعر شاملو، دست‌ کم از منظر سیاسی، در نقطه‌ ای متفاوت از آثار دیگر معاصران خود قرار می‌ گیرد.

منبع:  رویداد ۲۴

اخبار مرتبط

دیدگاه خود را بنویسید

لطفا دیدگاه خود را وارد کنید
لطفا نام خود را اینجا وارد کنید