◀ فرازهایی از زندگی مدرّس
غلامرضا گلى زواره در بارۀ خصوصیات و خلقیات مدرّس آورده است :
٭ اسب سوران
هنگامى که مردم اصفهان دسته دسته نزد مدرّس مى رفتند تا گره از کارشان بگشاید یا در مسائل زندگى ، آنان را راهنمایى کند، مى گفت : خدا کند هرگز کسى از اولاد محمدرضاخان سرهنگ گزى ، از من توقعّى نداشته باشد که ناچارم انجام دهم . وقتى علّت را از وى جویا شدند گفت : من براى تهیّۀ مخارج روزانه و هزینه تحصیل ناگزیر بودم که در ایّام تعطیلات هفته به دهات بروم و لباس عوض کنم و مشغول کار عملگى و بنایى گردم تا مخارج تحصیل هفتۀ بعد را فراهم کنم . یک روز به آبادى ((گز)) (از توابع اصفهان ) رفتم و در آنجا، پیشکار محمّدرضاخان سرهنگ مرا به کار گماشت و دیوار باغى را نشان داد و گفت که این دیوار را خراب کن و عصر دو قران بگیر.
من قبول کردم و مشغول کار گردیدم ، نزدیک ظهر، اسب سوارى آمد و در کنار من ایستاد و گفت : مشدى ، خدا قوّت بدهد، بقیه دیوار را خراب نکن ! من گفتم : آقا، من شما را نمى شناسم ، کس دیگرى به من دستور داده است که این دیوار را خراب کنم و من هم باید کار خودم را انجام بدهم و بعد کلنگ را محکم تر به دیوار کوفتم ، آن مرد که بعداً فهمیدم خود صاحب ملک بوده است ، گفت : مرد حسابى ، مگر حرف سرت نمى شود: این باغ مال من است و مى گویم خراب نکن .
من جواب دادم : البته ممکن است شما صاحب باغ باشید ولى من شما را نمى شناسم ، صاحب کار به من دستور داده است که خراب کن و خودش باید بگوید که خراب نکن نه دیگرى ، سوار خشمگین شد و گفت : قباله بنچاق از من مى خواهى . من گفتم : کسى که ادّعایى دارد باید دلیل بیاورد و کسى که انکار مى کند، مى تواند قسم بخورد. سوار اندکى به خود فرورفت ، سر بالا کرد و دوباره چشم به زمین دوخت و ناگهان شلاق به اسب زد و از آنجا دور شد و به خانه رفت .
من به کار خود ادامه دادم که ناگهان دو اسب سوار آمدند و مرا به خانۀ محمّدرضا سرهنگ بردند. خان به من گفت : مرد، مى دانى من چرا آنجا تو را در مقابل سرسختى ات تنبیه نکردم ؟ من جواب دادم : نه ، او گفت : براى اینکه کسى تا کنون این چنین در برابر من ایستادگى نکرده بود. من آن لحظه براى نخستین بار احساس کردم که وجود ضعیفى هستم .
در عین حال اندکى فکر کردم و حدس زدم تو با این منطق و صحبت نبایست کارگر حرفه اى باشى . به من راست بگو تو چه کاره اى ؟ جواب دادم : اسم من میرزا حسن و طالب علم هستم و براى تهیّۀ کمک هزینه تحصیلى به اطراف اصفهان مى آیم . سپس بسته کوچکى را که همراه داشتم باز کردم و قبایى را که در مدرسه مى پوشیدم و عمامه اى را که به سر مى گذاشتم ، نشان دادم . مرحوم محمدرضاخان یک نفر از منشیان خود را خواست و دستور داد حواله اى به یکى از بازرگانان مشهور اصفهان به این مضمون بنویسند: تا سیّد حسن در مدرسه طلبه است ماهى سه تومان شخصاً برده و در حجره تحویل او دهید و رسید هم لازم نیست ، سپس ناهارى آوردند و خوردیم و من به اصفهان برگشتم .
این است که امروز مى گویم خدا کند هیچ کس از بستگان وى به من مراجعه نکند و سفارش نخواهد، چون آن وقت من ناچارم ، هر طورى که میل آنهاست اقدام کنم و نمى توانم درخواست آنان را رد کنم . داستان مزبور علاوه بر آنکه دلیلى بر رشادت و شهامت مدرّس مى باشد از کمالات علمى و تسلّط وى بر فقه و اصول نیز حکایت دارد.
این زندگى ، حلال کسانى که همچو سرو
آزاد زیست کرده و آزاد مى روند
٭ کلوخ کوبى
موقعى که واقعۀ دخانیه و نهضت میرزاى شیرازى به وقوع پیوست ، مدرّس در سنین بیست یا بیست و دو سالگى به سر مى برد و مشغول فراگیرى علوم دینى بود، اما اندیشۀ این جوان هوشیار و دل آگاه صرفاً متوجّه درس و بحث نبود و فراتر از مدرسه را مى نگریست ، فضاى اجتماعى سیاسى را مى شناخت ، چنانچه خود مى گوید: براى اوّلین بار بود که سیاست را با دسیسه ها و فریبهایش مى دیدم و تجربه مى کردم :
((… روزهایى که به کار کلوخ کوبى مى رفتم با کشاورزان صحبت مى کردم ، اغلب از قرارداد (رژى ) راضى بودند، مى گفتند: شرکت تنباکو به ما قرض مى دهد که بدهکارى اربابها را بدهیم و بعد محصول ما را یکجا مى خرد و پول نقد مى دهد. وقتى برایشان مى گفتم همه چیز را که نمى توان به خاطر پول نقد به فرنگیان داد، به فکر مى افتادند.
مزدوران کمپانى تنباکو هم در مقابل مخالفت با قرارداد، مبلّغان فراوانى داشتند که در روستاها کشاورزان را مى فریفتند… متوجّه شدم مردمى که قرار داد، معاهده ، پیمان نامه و این دستاویز سیاسى را نفهمند، چه روزگار سخت مطبخى (سیاه ) خواهند داشت ، همان روزها به فکرم رسید که جایى درست کنیم و پولهایى جمع کنیم و با شرایطى آسان به زمین کاران بدهیم که چشمشان براى قرض گرفتن به دست شرکتها و کمپانیها نباشد و این قرض هم صورت قرض الحسنه را داشته باشد.))
٭ اَنگل لیس و اَنگل لوس !!
مدرّس در خصوص روزگار تحصیل و حوادث دخانیه مى گوید: ((فراموش نمى کنم که در گیرودار واقعۀ دخانیه در اصفهان ، کنار ایوان رو به روى در ورودى مدرسۀ صدر نشسته بودم و سخت در اندیشۀدرسى بودم که استاد برایم گفته بود. خادم مدرسه مرد مسنّى بود، نگران آمد که آقا سیّد خیلى شلوغ است ، حرفهایى مى زنند، از آن عوالم بیرونم کشید.
چاره اى نبود جز آن که با او هم سخن شوم ، از مباحث و اصطلاحات طلبگى خارج شدم و گفتم : بگو چه شده که شلوغ پلوغ است . گفت : مى گویند: شاه سلطان توتون و تنباکوها را از رعیتها مى گیرد و انبار مى کند تا به سلطان پوروس (پروس ) و روس بدهد. مگر آنها خیلى چپق و قلیان مى کشند؟ گفتم : آنها مثل ما چپق و قلیان نمى کشند. با تعجب پرسید: پس این همه توتون و تنباکو را براى چه مى خواهند؟ گفتم : مى خواهند بعد از گرفتن بدهند به خود ما، پیرمرد به فکر فرو رفت و با حسرت گفت : خوب این چه کارى است ؟ گفتم : پادشاه ما این برگها را مى دهد به تاجران ((انگل لیس )) منى یک ریال و آنها مى دهند به خود ما منى سه ریال .
از یک ریال هم که باید به ما بدهند، نیم ریالش را بابت قرضى که به آنان داریم ، برمى دارند. پیرمرد ناسزایى نثار انگل لیسها کرد و هنوز معتقد بود که پروس و روس همان انگل لوس است و انصاف دهیم که این مرد ساده اصفهانى که اهل نجف آباد بود، به مراتب بهتر و بیشتر از مورّخان ما فهمیده بود که در ولایات ما همه راهزنان به یکدیگر مى گویند: حسنخان ، همه هم راهزنند و هم حسنخانند، نزد او پروس ، روس و انگل لوس همان مفهوم را داشت …))
٭ بقّال سر محل
روزى مدرّس در راهى که از مجلس شورا به منزل مى رفت ، به بقاّلى محل رفت تا ماستى تهیّه کند، موقعى که بقّال مشغول کشیدن ماست بود، مدرّس به شرح مسائل سیاسى و آنچه که در مجلس گذشته بود پرداخت و به نطقهایش در مجلس نیز اشاره کرد. وکیل دیگرى که در کنارش بود به عنوان اعتراض گفت : آقا براى چه اینها را به بقّال مى گویى ؟ مدرّس گفت : چون این موکّل من است و باید بداند و حق آن است که مردم از مسائل سیاسى و اجتماعى و روابط کشورها خبر داشته باشند. آگاهى مردم به حلّ مسائل و مشکلات و نابسامانى ها، خیلى کمک مى کند. این برخورد یگانگى و نزدیکى نماینده را با مردم ثابت مى کند و نشان مى دهد که مدرّس با جامعه پیوندى محکم داشت .
٭ زلزله در کاخ شاه
شهید مدرّس نهضت میرزاى شیرازى ، پیروزى مردم و لغو امتیاز رژى را اوّلین ضربۀ سنگینى قلمداد مى کند که بام کاخ پادشاهى را در ایران فرو ریخت و با شکست قرارداد، سلسلۀ قاجار متزلزل گردید، او عقیده دارد که این واقعه به دولتهاى قدرتمند ثابت کرد که با بستن چنین قراردادهاى استعمارى ، نمى توان ملّتى را به زیر سلطه کشید: ((واقعۀ دخانیه توپى بود که سحرگاه ، مردم تیزهوش خفته را بیدار کرد و به طور طبیعى از زلزلۀ شدیدى که متعاقب آن بایستى به وقوع بپیوندد، باخبرشان نمود، عامّۀ مردم هم که به علّت بى خبرى درکى از آن واقعه نداشتند، خطر را احساس نمودند و چون به علماى مذهبشان اعتقاد داشتند، همراه آنان به حرکت درآمدند.
اگر محرّک و متحرک با تکیه به هم و عقیده به هم ، عالمانه به نفع جامعه فعّالیتى را شروع کنند، خداوند متعال حمایت از آنان را تقبّل نموده است ))
٭ قلیان پر دود آسمان اصفهان
مدرس دلیل موفّقیت نهضت میرزاى شیرازى را اتّحاد مردم ، آگاهى از تبعیّت از روحانیت شیعه مى داند و عقیده دارد بقاى هر ملّتى در حفظ یگانگى آن قوم نهفته است ((بالاخره ما باید در میان دول جهان بیدار و هوشیار شویم تا جامعیّت خود را که از دست داده ایم ، باز به آن دست یابیم و آن را با همان صفات خلقى خود حفظ کنیم . هر ملّت و قومى به همان اندازه که جامعیّت خود را محترم بدارد و از آن صیانت کند، بقاى خود را تضمین کرده است .
امتیازى که مقدّمۀ تهدید استقلال ایران و اسلامیت آن بود در زمان ناصرالدین شاه در اثر جهالت رجال آن روز یا سیاست ندانى شاه آن روز به ما تحمیل شد و براى آن چهار کرور رشوه به رجال ایران دادند تا در 26 رجب 1307 به امضا رسید و تا 1308 و 1309 انگلیسیها هم دسته دسته وارد ایران شدند. ولى همۀ ملت جامعیّت و همدلى خود را حفظ کرد و از بزرگان خود اطاعت کرد و همۀ امضاهاى زیر قرارداد را با آب کُر شست و ناصرالدین شاه را هم اگر شعور داشت ، سرافراز کرد که چنین ملّتى دارد و بر چنین مردمى سلطان است .
جامعیّت همیشه فتح و موفّقیت به همراه دارد. مهم این است که ما بتوانیم این جامعیّت و قومیّت را حفظ و زنده نگه داریم . من بعد از واقعۀ دخانیّه که به نجف رفتم ، ملّت ایران را در کار کان لم یکن نمودن این قرارداد فهمیدم و همه جا معروف بود که هیچ کس از درون و برون به قصر شاه توتون و تنباکو نمى رساند. در اصفهان هم بهترین جواب را به ظلّ السلطان دادند و در پاسخ او که باید همه محصول را به کمپانى انگلیس تحویل دهند، همه را در بیابان آتش زدند و براى اوّلین بار آسمان اصفهان قلیان پر دود سیرى کشید و به جان شاهزاده دعا کرد و از همین جا مأموران آشکار و مخفى امپراتورى چند برابر شدند تا قدرتى که قرارداد را بر هم زده ، بشناسند.
مهم این است که به همۀ جامعه بفهمانیم : ملّتى که جاهل است و به حقوق اجتماعى خود واقف نیست با هر انقلاب ، نهضت و جنگى که از سلطه آزادش کنى باز اندک زمانى دیگر به دلیل جهلى که نسبت به وضعیت زمان دارد، خود را به زیر سلطه مى کشد. کودکى که از تاریکى مى ترسد خود را در پناه هر رهگذرى قرار مى دهد. باید فهم و شعور نترسیدن را در اعماق دلش ایجاد کرد.(17)
٭ برگردید سر کشت و زراعت
در روزگارى که کار بر مدرّس تنگ شده بود و بیم آن مى رفت که هر لحظه آن سیّد توسّط عوامل رضاخان کشته شود، عدّه اى از تیراندازان ماهر ساکن روستاى اسفه (واقع در نزدیکى قمشه ) به تهران آمده و خدمت آقا رسیدند، ایشان علّت آمدن آن گروه تیرانداز را به مرکز جویا شد. یکى از آنان جواب داد: آقا ما جان نثاران شمائیم ، آمده ایم که از جان شما حفاظت کنیم ، شما دشمن دارید و صبح زود از منزل خارج مى شوید و اوضاع خطرناک است .
مدرس گفت : من دشمن زیاد دارم ، ممکن است هر لحظه مرا مورد اصابت گلوله قرار دهند، اگر شما همراه من باشید و تیرى به شما بخورد من مسئول جان شما خواهم بود و به این امر راضى نیستم . برگردید سر کشت و زراعت خودتان ، آن کار واجب تر از محافظت از من است ، از طرفى من همیشه براى کشته شدن آماده ام و از مرگ هراسى ندارم .
٭ تیراندازى به پرندگان
روزى آقا به اتّفاق عدّه اى از افراد مسلّح از روستاى اسفه به آبادى خیرآباد مى رفت تا از نزدیک وضع کشاورزان آنجا را مورد بررسى قرار دهد، در مسیرى که مى رفتند، پرندگان زیادى روى مزارع بودند، مدرس به یکى از همراهان که مسلّح بود گفت : آن تفنگ را بده به من ، مرد مسلّح شگفت زده گفت : آقا با تفنگ چکار دارید، مدرّس با لحنى هیجانى گفت : بده به من تا بگویم با آن چکار دارم .
آن مرد در حالى که تفنگ را به آقا تحویل مى داد، اظهار داشت : اجازه بدهید من چند پرنده برایتان شکار کنم . آقا بى توجّه به سخنان آن مرد، تفنگ را گرفت و همچون شکارچى ماهر لولۀ تفنگ را به سوى پرندگان نشانه گرفت و چند پرنده را زد. یکى از همراهان گفت : آقا فکر نمى کردیم شما در تیراندازى هم مهارت دارید. مدرّس در جواب وى گفت : سعى کنید هر کارى را یاد بگیرید ولى استفادۀ بد از آن نکنید.
٭ در محضر آقا
یکى از نویسندگان معاصر که کتابى درباره مدرس نوشته است ، مى گوید: قرار شد یک روز صبح به حضور مدرس شرفیاب شویم . خود آقا در حیاط وسیعى پشت به دیوار، یک زانو نشسته بود، گروه ارباب رجوع ، یک نیم دایره در مقابلش تشکیل داده بودند. ورود من با کلاه لبه دار در آن محیط مقدّس باعث زمزمه ها و نگاههاى خشم آلودى شد و مثل این بود که مریدان آقا ورود مرا با آن کلاه ، اهانتى نسبت به مراد خویش مى پنداشتند و منتظر بودند که این جسارت غیر قابل عفو را خود آقا شدیداً تنبیه کند. مدرّس نه تنها مرا تنبیه نکرد بلکه به عکس با کمال مهربانى در نزدیکى خودش جا داد. در بین حضّار تقریباً از همه طبقه وجود داشت ، وزیر، وکیل ، داوطلب شغل ادارى ، بقّال ، و غیره ، آن گوشۀ حیاط هم دو نفر پیره زن چادرنمازى فقیر، چندک زده بودند که بعداّ فهمیدم یکیشان از دست دامادش عارض است و دیگری هم عصاکش اوست . چیزى که خوب به خاطرم مانده این است که محضر بدون تشریفات آقا، متناوباً هم دادگاه مى شد هم دارالحکومه ، هم شوراى سیاسى هم مجمع علمى.
یکى یکى ، اشخاص حاضر نزدیک شده و برخى آهسته و بعضى بلند عرض خود را به سمع آقا مى رسانیدند. مدرّس حرف عارض را با تکان دادن سر، تصدیق مى کرد و یکمرتبه به صداى خیلى بلند یک وکیلى را که آن طرف نشسته ، مخاطب قرار مى داد و به او مى گفت : برو از قول من به آن وزیر پست و تلگراف بگو چرا کار فلان شخص را درست نمى کنى ، چرا مى گذارى آن ارمنى به این بندۀ خدا اجحاف کند. اگر تقاضاى ارباب رجوع بیجا بود، بى مقدّمه حرف آهستۀ او را به صداى بلند براى همه مى گفت و با چند متلک شیرین مى فهمانید که درخواستش بى مورد است . مدرّس در این جواب بلند دادن ، سیاست عاقلانه اى داشت ، زیرا هم عارض پرمدّعا را متنبّه مى کرد و هم عارضین پر مدّعاى دیگرى را که حاضر بودند و مى شنیدند سر جاى خود مى نشانید…))(37)
٭ ترقّى یا هرزگى
خواجه نورى مى گوید: وقتى به دیدن مدرّس رفتیم و مى خواستیم مطلبى را در امور اجتماعى مطرح کنیم ، من و دوستم را دنبال خود به زیر زمین برد، زیرا مطرح کردن آن مطلب با جلسۀ آن روز تناسبى نداشت .
وى مى گوید: در زیر زمین ، سه نفرى روى یک تخت چوبى نشستیم و در همان چند جملۀ اوّل مدرّس بمن حالى کرد که هیچیک از افکار خشک و کوچکى که ریاکاران و منحرفان بنام باورهاى دینى ، در اذهان جا مى دهند، در مغز روشن او جاى ندارد، وقتى راجع به حجاب صحبتى به میان آمد.
گفت : ((شرعاّ هیچ اجبارى در پوشانیدن دستها و صورت زن نیست و منهم مخالفتى ندارم ، چیزى که هست خوف آن را دارم که عدّه اى از زنهاى ناقلا که هنوز در هیچ مدرسه اى وظیفۀ اجتماعى و حدود خود را نیاموخته اند، آزادى را آزادى مطلق تصوّر کنند و ترقّى را مرادف بوالهوسى و هرزگى بپندارند.)).
روى هم رفته مدرّس پیشنهاد ما را پذیرفت ولى شاد و خرّم و راضى از پیشش بیرون آمدیم و صمیمانه به قدرت و شخصیت او معتقد گردیدیم …
٭ صداى شلیک گلوله
نقل مى کنند که وقتى مدرّس در عراق مشغول تحصیل علوم دینى بود، روزى در حجره اش نشسته و غرق در مطالعه بود، در همان حجره فرد دیگرى نیز به درس خواندن مشغول بود. ناگهان در بیرون حجره سر و صدایى ایجاد شد و لحظه اى بعد تیراندازى شروع شد. یکى از تیرها بر حسب اتفاق وارد حجرۀ محلّ اقامت مدرّس شد و پس از گذشتن از بالاى سر مدرّس در دیوار مقابل فرو رفت و بعد از بیرون ریختن مقدارى گرد و غبار، سوراخى در آن باز کرد.
فردى که با مدرّس هم حجره بود سراسیمه و وحشت زده از حجره بیرون دوید و صحنه را ترک کرد، طلبه هایى که در حجره هاى دیگر بودند نیز از این حادثه نگران شده بودند، اما مدرّس گویى که هیچ اتّفاقى نیفتاده است ، همچنان در جاى خود نشسته و کتابش را مى خواند.
٭ با پاى برهنه
با پاشیده شدن بساط استبداد و روى کار آمدن مشروطه خواهان ، شهر اصفهان دچار دگرگونى شد، بختیاریها به سرکردگى صمصام السلطنه بختیارى پس از فتح تهران به اصفهان آمده و با برکنارى اقبال الدولۀ کاشانى – که از طرف رژیم استبداد حکومت داشت – روى کار آمدند.
پس از آن انجمن ولایتى به ریاست صمصام تشکیل شد، مدر ّس که در میان مردم محبوبیتى خاص داشت و ضمن درس و بحث به مسائل اجتماعى مردم مى اندیشید به نیابت وى برگزیده شد.
مدرّس همواره مى کوشید امور اجتماعى و سیاسى اهالى اصفهان طبق قوانین جاودانى اسلام و موازین عقلى و انسانى جریان یابد امّا صمصام بر خلاف وى فکر مى کرد و در صدد آن بود تا از شرایط فراهم شده به نفع قدرت طلبى خویش بهره بردارى کند.
وى در مقام حکومت اصفهان مخارج قوا و خساراتى را که در جنگ به ایشان وارد آمده بود به عنوان غرامت از مردم اصفهان طلب نمود، از این تاریخ مدرّس مخالفت با وى را شروع کرد و به عنوان اعتراض بر اعمال و رفتار باطل وى جلسّ انجمن ولایتى را ترک نمود.
در یکى از روزها به مدرّس اطّلاع میدهند که حاکم اصفهان افرادى را براى گرفتن اخّاذى به زیر شلّاق گرفته است ، آرى صمصام به زودى دست ستم را باز کرد و چهرۀ واقعى خود را به مردم اصفهان نشان داد. او کار را تا به آنجا رساند که به خاطر مبارزاتش با مخالفین مشروطه از مردم اصفهان تقاضاى پول کرد.
به هر حال مدرّس از این وضع به شدّت ناراحت شد. و مى گوید: حاکم چنین حقّى را ندارد. اگر شلّاق زدن حدّ شرعى است پس در صلاحیت مجتهد مى باشد و اینها دیروز به نام استبداد و امروز به نام مشروطه مردم را کتک مى زنند. صمصام که کینۀ مدرس را به دل گرفته بود، تصمیم گرفت او را از سر راه خود بردارد و در حالى که از ته قلب به شجاعت و رشادت سیّد آفرین مى گفت به سواران تحت امر خویش دستور داد مدرّس را دستگیر نموده و به خارج از شهر ببرند.
فرداى آن روز وقتى مدرّس از مجلس درس مدرسۀ جدۀ کوچک به منزل برمى گشت ، هنوز وارد خانه نشده بود که سواران بختیارى به او اخطار نمودند که باید خود را براى خارج شدن از اصفهان و اقامت در خارج شهر آماده نماید.
مدرّس هم بدون لحظه اى درنگ ، کفشهاى خود را از پاى درآورده و زیر بغل نهاده به حالت پابرهنه جلوى آندسته سوار به راه مى افتد و به آنان مى گوید: هر کجا مى خواهید برویم . مردم اصفهان با دیدن این صحنه ، مغازه ها را تعطیل کرده و بدنبال مدرس و سواران حرکت مى کنند.
مدرّس به مردم گفت : دوست ندارم میان شما و افراد صمصام السلطنه نزاعى درگیرد و از آنها خواست که به سر کارهاى خود بازگردند، آنگاه با صدایى رسا به مردم اعلام کرد ((من به تخت پولاد میروم تا تکلیف قطعى معلوم شود)) آرى او با این سخن کوتاه هم محلّ تبعید خود را مشخّص نمود و هم اعلام کرد تا روشن شدن تکلیف نهایى مبارزه را با حاکم اصفهان ادامه خواهد داد.
با انتشار خبر دستگیرى و تبعید مدرّس ، اصفهان یکپارچه غوغا شد، بازارها و کسب و کار تعطیل گشت و اهالى اصفهان که سخت شیفتۀ مدرّس بودند، چون سیلى عظیم به حرکت درآمدند. علماى اصفهان و طلّاب حوزه هاى علمیۀ این شهر نیز دسته دسته به سوى تبعیدگاه مدرّس براه افتادند. مردم فریاد مى زدند: مدرّس باید بازگردد و خشم آنان چون صاعقه اى تشکیلات حکومتى صمصام را به لرزه در آورده بود و این خروش مهیب ، وى را ناگریز به تسلیم کرد.
هنوز یک شب از حادثۀ مزبور نگذشته بود که صمصام با عذرخواهى فراوان و احترام وافر مدرّس را به خانه اش باز گردانید و شهر آرامش خود را بدست آورد .
٭ از چشم شما مى بینم
مدرّس طبع شعر داشت و بسیارى از غزلیات شعراى معروف ایران از قبیل مولوى ، حافظ و سعدى را از حفظ داشت . به مناسبتهاى گوناگون سروده هاى این شاعران را مى خواند و گاهى به هنگام تدریس و اثبات مطلبى فلسفى و یا عرفانى به اشعار آنان استناد مى کرد. وقتى که ((ماژورایمبرى )) آمریکایى در واقعۀ سقّاخانه کشته شد و مخالفین این قتل را در اثر تحریک طرفداران مدرّس قلمداد کردند، طىّ نطقى این بیت را گفت :
محتسب فتنه در این شهر زمن داند و مى
لیک من این همه از چشم شما مى بینم
در شبى که وى راتوقیف و تبعید مى کردند، نزدیک غروب دور باغچۀ حیاط قدم زده و این بیت را مى خواند:
این کاخ که مى بینى گاه از تو و گاه از من
جاوید نخواهد ماند خواه از تو و خواه از من
٭ دوستان شاعر
مدرّس شعر را نیکو مى شناخت و با شعرا الفت داشت وى با میرزا عبدالله متخلّص به ((رحمت ))، میرزا علاءالدین با تخلّص ((همّت ))، میرزا محمود (اورنگ ) و آقا شفیع (عشرت ) که از نوادگان وصال شیرازى هستند در ارتباط بود و در یک دو بیتى تخلّص این چهار رفیق شاعر را آورده است :
اى که هستى تو طالب ((رحمت ))
صاحب عقل و نفس با ((همت ))
علوى دوست باش با ((اورنگ ))
بعد از آن باده نوش با ((عشرت ))
٭ گرسنه اى در حجره
یکى از روزها برادر مدرّس که به عنوان طلبه در مدرسۀ جدۀ کوچک مشغول تحصیل بود، بر اثر شدّت گرسنگى به حالت غش بر زمین افتاده بود، طلبه ها دور ایشان حلقه مى زنند و وقتى وى بهوش مى آید، مى پرسند علّت این وضع چیست ، جواب مى دهد از شدّت گرسنگى به این حالت دچار شدم . یکى از شاگردان مدرسه خود را به مدرّس رسانیده و وى را از این ماجرا خبر مى کند و مى گوید: آقا فکرى به حال برادرتان بکنید، حالش خوب نیست ، وضع درستى ندارد، امکان ادامۀ درس برایشان وجود ندارد. مدرّس در جواب وى مى گوید: من روزى پنج شاهى برایش در نظر گرفته ام تا بوسیلۀ آن امرار معاش کند و کمک هزینه اى برایش باشد، اگر کسر مى آورد، برگردد به روستا و مشغول کشاورزى شود، بیش از این هم نمى توانم به او بدهم . این برخورد از استغناى طبع و قناعت مدرّس حکایت دارد.
٭ منزل مخروبه
هنگامى که مدرّس قمشه را به قصد عزیمت به اصفهان – براى ادامۀ تحصیل – ترک مى نماید خانه اى در نزدیکى مدارس جدۀ بزرگ و جدۀ کوچک به قرار هر سال صد و بیست ریال ، اجاره مى نماید، چند سالى در این منزل استیجارى سکونت داشت تا آنکه شترداران مهیارى و شهرضایى – به طور نذر – قرار داد نمودند هر گاه سفر خود را به سلامت و خالى از خطر به پایان رسانیدند، از کرایه هر شتر یک ریال جمع آورى کنند و از آن مبلغ خانه اى براى مدرّس در اصفهان خریدارى نمایند.
این پول به هزار و هفتصد ریال بالغ گردید و توسّط آن ، خانۀ مخروبه و محقّرى در حوالى بازار اصفهان براى مدرّس خریدارى نمودند. مدرّس معمولاً چنین هدایایى را قبول نمى کرد امّا این بار چون هدیه کنندگان ، مردم عادّى بودند و با این کار مى خواستند نذر خود را ادا کنند، آن را پذیرفت .
مدرّس در یکى از اتاقهاى نیمه ویران خانه سکونت اختیار نمود، امّا خانه آنقدر خرابى داشت که او نمى توانست زن و فرزند خویش را که در قمشه اقامت داشتند براى زندگى به آنجا بیاورد.
از این جهت براى بازسازى خانه تصمیم داشت شخصاً مصالح مورد نیاز را تهیّه نماید. براى اینکار عمله اى را اجیر کرد تا برایش گل تهیّه کند و خود خشت بزند. پس از آنکه مقدارى مصالح مورد نیاز را فراهم کرد، به خانه سر و صورتى داد و تا حدودى آن را براى سکونت آماده کرد، زن و فرزندان خود را به اصفهان آورد و در این خانه اسکان داد.
٭ اتاق سى ریال
هنگامى که مدرّس از سوى علماى نجف و ایران به عنوان مجتهد بزرگ و طراز اوّل به تهران آمد، دوستانش براى اقامت وى در تهران دو اتاق اجاره اى پیدا کردند، یکى با اجاره ماهى سى ریال و دیگرى ماهى سى و پنج ریال . مدرّس بدون آنکه از نزدیک مکانهاى مورد نظر را ببیند، اتاق سى ریالى را برگزید.
همراهان مدرّس به او گفتند: اتاق سى و پنج ریالى راحت تر است ، چرا آن را نمى گیرید، فرق معامله پنج ریال بیشتر نمى باشد ولى این یکى رفاه و آسایش شما را بهتر تأمین مى کند. مدرّس پاسخ داد: چیزى که استقلال ، عقیده و اراده را مورد تهدید قرار مى دهد نیاز است ، من نمى خواهم به کسى احتیاج پیدا کنم ، من به اندازۀ دارایى خود و در حدّ توان خویش باید اتاق اجاره کنم ، مى خواهم محتاج مردم نباشم . احتیاج به پول ، نوکرى مى آورد، من مى خواهم زبانم براى بیان حقایق و دفاع از مردم محروم و مظلوم ، آزاد باشد.
به خاطر همین وارستگى و قناعت بود که مدرّس به جرأت مى گفت : من ده نخست وزیر و چهل پنجاه وزیر را دیده ام و آنها را رد کرده ام ، در این مدّت حتّى یک نوشته به اعضاى کابینه نداده ام و از هیچ فردى درخواستى نداشته ام .
او عقیده داشت که قناعت ، استقلال را حفظ مى کند و وقتى خواستند در مجلس حقوق ماهى دویست تومان را به وى پرداخت کنند، گفت من با ماهى بیست تومان زندگیم تأمین مى شود و نیازمند نیستم .
٭ بیمارى فرزند
مدرّس ، فاطمه بیگم را که آخرین فرزندش بود، بسیار دوست داشت و از شدّت علاقه او را شوریه خطاب مى کرد. در یکى از روزها این دختر دلبندش به بیمارى حصبه مبتلا مى شود و در تب مى سوزد. پزشک معالج وى اصرار دارد که باید فرزند مدرّس به شمیران (به خاطر خوش آب و هوایى ) انتقال یابد تا شاید معالجات مؤ ثّر واقع شود. مدرّس در جواب مى گوید: همۀ فرزندان این مملکت ، فرزندان من هستند. نمى پسندم که فرزند من به جاى خوش آب و هوا منتقل شود و دیگران در محیط گرم تهران و یا جاهاى دیگر در شرایط سختى بسر برند، مگر اینکه براى همۀ آنان چنین شرایطى فراهم شود.
٭ بچّۀ همسایه
رسم کودکان محل بر این بود که در عید نوروز، همدیگر را خبر مى کردند و دسته جمعى براى گرفتن عیدى به خانۀ مدرّس مى رفتند. آقا هم بچّه ها را دوست داشت و ضمن نوازش به هر کدام یک سکّۀ یک ریالى ، عیدى مى داد. در یکى از اعیاد، کودک همسایه جلوتر از همه سکّه را گرفت و رفت و لحظه اى بعد آمد و در گروه کودکان سکّه نگرفته که نشسته بودند تا شیرینى بخورند نشست و باز مدرّس به او سکّه اى داد. این عمل چند بار تکرار شد. مدرّس نگاهى به کودک کرد و او را شناخت و فهمید که پسر عبّاس درشکه چى است که خانواده اى فقیر بودند. مدرس از کودک پرسید: تا ظهر چند بار دیگر مى آیى . آن کودک از شدت شرمسارى سکوت کرد. مدرّس گفت : عیبى ندارد همدیگر را زیادتر مى بینیم ولى براى اینکه خسته نشوى بنشین اینجا، هشت بار حساب مى کنیم و هشت سکّه یک ریالى شمرد و به او داد. آن کودک از شوق به گریه افتاد. مدرّس دستى بر سرش کشید و مشغول دادن عیدى به بچه هاى دیگر شد.
٭ نوازش کودک
وقتى مدرّس را در حوالى مدرسۀ سپهسالار مورد اصابت گلوله قرار دادند و شهر تهران آشفته گردید و اهالى این شهر کسب و کار را رها کرده و به سوى بیمارستان (محلّ بسترى شدن مدرّس ) حرکت مى کردند عدّه اى از کودکان و نوجوانان نیز با این انبوه جمعیت ، در حال حرکت بودند.
چون خبر سلامتى مدرّس به آگاهى مردم رسید و از آنان خواسته شد که دنبال کار خویش بروند، اهالى پراکنده شدند و خیابانها خلوت گردید. در این حال کودکى هشت ساله وارد بیمارستان شد و خود را به اتاقى که مدرّس در آن بود رسانید و در کنار تخت آقا ایستاد و سلام کرد. مدرّس به کودک نگاهى عاطفى نمود و گفت پسر جان ، کارى دارى ؟ گفت : نه آقا به عیادت شما آمده ام ، لبخندى بر لبان مدرّس نقش بست و از اینکه کودکى به عیادتش آمده ، شادمان گردید و گفت : پسرم چیزى نیست ناراحت نباش ، خدا حافظ است ، این کودک کسى جز سید اسدالله مبشّرى نبود همان نویسنده و محقّقى که آثار ارزنده اى تألیف نمود و از جمله کارهاى وى ترجمّ نهج البلاغه مى باشد، [زنده یاد اسدالله مبشّری ، مستشار دیوان دادگستری و مدیر کلّ دادگستری در دوران حکومت ملّی مصدّق بود و پس ازکودتای «آمریکائی – انگلیسی» 28 مرداد با «نهضت مقاومت ملّی» همکاری می کرد و وزیر دادگستری حکومت موقّت منهدس بارزگان بود. ] روانش شاد باشد.
٭ افتتاح کارخانه
بوقتى میرزا حسین کازرونى کارخانۀ وطن را به اصفهان آورد، روز افتتاح آن مصادف با ورود مدرّس به این شهر بود. از سیّد خواسته شد که کارخانه را افتتاح نماید. مدرّس با شور و شعف به کارخانه آمد. علما و برخى رجال نامدار اصفهان نیز در مراسم حضور داشتند. کارشناسان آلمانى هم براى راه انداختن کارخانه مهیّا بودند. مدرّس از مهندسین آلمانى پرسید، این کارخانه ساخت کجاست ، یکى از آنان پاسخ داد: ساخت آلمان . مدرّس گفت : اگر خراب شد باید چه کرد، مهندس آلمانى جواب داد: لوازم مورد نیاز آن را از آلمان مى آورند.
مدرّس گفت : این یک قدم است ، اما وقتى کار شما کامل مى شود که ماشین آلات و لوازم مورد نیاز کارخانه را در ایران تهیّه کنید، در غیر این صورت کارخانه به جاى آنکه در آلمان پارچه ببافد در ایران به این کار مشغول است . پس از آن ، یکى از متخصّصان آلمانى پیشنهاد مى کند: آقا اجازه بفرمایید تندیس شما را ساخته و در اینجا بر حسب یادگار قرار دهیم . مدرّس در پاسخ وى مى گوید: در درجه اوّل مجسّمه سازى در اسلام حرام است وانگهى مجسّمه باید در دل مردم باشد نه اینجا.
٭ چرخه کشى
مدرّس در اصفهان ضمن تحصیل و تدریس کارگرى مى کرد، مرحوم آیه الله خادمى از قول آیه الله سیّد محمد باقر درچه اى نقل کردند که مدرّس بعدازظهرها که به درس و بحث حاضر مى شد، شلوارش پر از گل بود، پس از تحقیق و تفحّص مشخّص شد که در خانه خشت مى زند.
در ایّامى که متولّى مدرسۀ سپهسالار بود، هفته اى یک روز به دهات موقوفه مى رفت و کار مقنّى ها را که مشغول حفر و لایروبى قنوات بودند، مورد ارزیابى و بررسى قرار مى داد. خود شخصاً طناب به کمر مى بست و وارد چاه مى شد و سپس مزد آنان را مى داد.
مدرّس در ایّام تدریس در این مدرسه روزهاى پنج شنبه و جمعه به روستاهاى شهریار مى رفت و سرقنات با مقنّى ها کار مى کرد. یکى از شاگردان وى تعریف مى کند که روزى در یکى از آبادیهاى اطراف تهران به دیدن یکى از دوستان رفتم . آن دوست ضمن صحبت گفت : سیّدى است که گاه هفته اى یک روز به ده ما مى آید و سر قنات مى رود و بیشتر از همۀ مقنّى ها کار مى کند. من ابتدا از مطلب گذشتم تا اینکه یک روز عصر پنج شنبه به همراه میزبان از ده بیرون رفتیم و بر حسب اتّفاق از کنار قنات عبور کردیم . مقنّى ها مشغول کار بودند، وقتى که دقّت کردم ، دیدم مدرّس نیز بالاى چاه ، مشغول کشیدن دلو از چاه مى باشد، دیگر نزدیک نشدم و سخنى هم نگفتم .
روز شنبه که سر درس استاد (مدرس ) حاضر شدم ، گفتم آقا شخصى شبیه شما را در فلان آبادى بر سر چاه دیدم . مدرّس در جوابم گفت : کار براى کسى عیب و عار نیست وانگهى مزدى را که از این راه مى گیرم از هر پولى پاکتر و حلالتر است و از تو مى خواهم که با کسى در این خصوص سخنى نگویى . سپس این جمله را بر زبان جارى مى ساخت : ((ما راءیت ما راءیت )) (آنچه دیدى ندیدى ) آنگاه افزود مگر نشنیدى که جدّم فرمود:
((لنقل الصخره من قلل الجبال احبّ الى من منّه الرجال ))
یعنى : نزد من کشیدن صخره ها و سنگهایى سخت از کوه بهتر از منت کشیدن از مردمان زمان است .
٭ دولت قاچاق
به محض آنکه به دستور رضاخان ، سرتیپ مرتضى خان یزدان پناه به ریاست حکومت نظامى تهران منصوب شد، در آغاز عدّه اى از افراد سرشناس را که حامى جدّى مدرّس بودند، دستگیر کردند، افراد مشهور محلات که در تشییع جنازه پرشور عشقى شرکت داشتند، گرفتار شدند به طورى که طىّ چند روز زندان شهربانى مملو از طرفداران مدرّس و افراد مخالف رضاخان و انسانهاى آزاده گردید.
در زندان شکنجه و انواع آزار و اذیّت را نسبت به افراد اعمال نمودند. عدّه اى را با باتوم و شلّاق بقدرى زده بودند که آثار ضربات و صدمات تا چند روز بر بدنشان باقى بود (حتّى پس از رهایى از زندان ) گروهى از مشاهیر و افراد فعّال از قبیل نویسندگان و روزنامه نویسان را به کلات نادرى و دیگر نقاط خراسان تبعید نمودند.
مردم عادّى اگر کوچکترین آشنایى و ا رتباطى با مدرّس و طرفداران او داشتند توقیف و دستگیر مى شدند.و یک نفر را بدلیل آنکه نام مدرّس را به احترام و با عزّت برده بود آنقدر زدند که بر اثر صدمات وارده فوت نمود. شخص دیگرى را که چاپخانۀ دستى داشت و آگهى دعوت مدرّس را از مردم براى شرکت در تشییع جنازۀ عشقى چاپ کرده بود، حین بازجویى چنان مورد ضرب و شتم و شکنجه هاى وحشتناک قرار داد که جان خویش را از دست داد. حتّى کودکان و نوجوانان را براى گرفتن اقرار به حبس برده و شلّاق مى زدند.
جرایداقلّیت توقیف شدند و مدیران در تحصّن مجلس بودند. شهید مدرّس که از این رفتارها به خشم آمده بود و لحظه اى آرام و قرار نداشت تصمیم گرفت در مجلس علیه حکومت نظامى صحبت کند ولى به او اجازه ندادند تا اینکه قرار شد افراد طرفدار مدرّس در جلسات مجلس شرکت کرده و در روز دوّم مرداد 1303 به ملک الشعراى بهار از سوى رئیس مجلس اجازه داده شد که پشت تریبون رفته و مطالبى را بیان کند. وى در سخنان خود به حبس ها، آزارها، شکنجه ها، اشاره کرد و از اینکه تمام صدمات متوجه طرفداران مدرّس است انتقاد نمود و بر اینکه سانسور تنها نسبت به مطبوعات حامیان مدرّس اعمال مى شود اعتراض کرد. در مذاکرات این روز که بین مخالف و موافق با لحنى تند و خشن صورت گرفت ، مدرّس فریاد زد: اینجا جاى قانون اساسى است … این جلسه مشروطه است ، هر کس عقیده اش مخالف قانون اساسى است باید چشمش کور شود از در برود بیرون . وقتى یکى از طرفداران رضاخان از دولت وى دفاع کرد. مدرّس گفت : دولت اکثریت ندارد. قاچاق است .
در جواب وى سیّد یعقوب (حامى رضاخان ) گفت : از حدود نزاکت خارج نشوید. مدرّس با حالت برافروختگى گفت : آن کس که چهارصد نفر را اینجا سرنیزه مى زند از حدود نزاکت خارج نمى شود؟ مدرّس چندین نوبت اجازه مى گیرد تا پیرامون حکومت نظامى صحبت کند امّا رئیس مجلس به او اجازه نمى دهد، سرانجام تحت عنوان : ((ابراز تأسّف از قتل واقع شده )) صحبت نموده و در نهایت به حکومت نظامى اشاره مى کند ولى به ایشان اخطار مى کنند دراین باره سخنى نگوید. ایشان پاسخ مى دهد:
((اطاعت مى کنم ولى عقیده ام این است که تا حکومت نظامى به مجلس نیاید و در مجلس مورد بحث واقع نشود نباید در خارج ترتیب اثرى به او داده شود.)) و به این ترتیب با ذکر یک جمله همه آن چیزى که باید گفته شود را گفت .
٭ جسدى در چاه
سردار سپه براى آنکه بفهماند وجود وى تا چه حدّ در امنیت شهر مؤ ثّر است ، محرمانه به چند نفر از قزّاقها دستور مى دهد در شهر و خارج آن ایجاد اختلال نموده و با قتل و غارت اوضاع را ناامن کنند تا استعفاى او براى مجلس و مردم ایجاد نگرانى نموده و به حضور وى در رأس امور راضى شوند. در یکى از روزها در انتهاى خیابان امیریه که آن موقع بیرون شهر تهران بود، دو نفر مقنّى مشغول حفر قنات بودند، دوست آنها در محلّ دیگرى مشغول کار بود.
با فرا رسیدن شب و اینکه خبرى از دوستانش نمى شود با نگرانى و به امید یافتن آنها نزدیک صبح از شهر خارج و به محلّ کار آنها مى آید. تا آنکه در آن حوالى جسد یکى از دوستانش را مشاهده مى کند که او را بوسیله طناب خفه نموده اند، سپس دنبال رفیق دوّمى مى رود که تنها کلاه و گیوه او را پیدا مى کند و معلوم مى شود، او را در چاه انداخته اند.
شب بعد از این واقعه در یکى از محلّات تهران بین عدّه اى نزاع در مى گیرد که در جریان آن یک نفر کشته و یک نفر مجروح مى شود. بعد از تحقیقات مشخّص مى شود که ضاربین و قاتلین از قزّاقها بوده اند. شب بعد شخصى را در شهر مى کشند و جنازه اش را در خندق مى اندازند که بعد از مدّتى معلوم شد از ناحیه قزّاقها به قتل رسیده است . علاوه بر این کشتارها در چندین نقطۀ شهر سرقت صورت مى گیرد تا مردم از مجموعۀ این حوادث نتیجه بگیرند که امنیّت شهر سلب شده است .
شماره ۸۳۹ از ۲۹ مهر تا ۱۲ آبان ۱۳۹۲