back to top

حق زندگی

824 AHBپیام به مناسبت نوروز از

 ابوالحسن بنی صدر

 

 

     نوروز را که جشن زندگی است، زندگی آن سان که باید کرد، به شما ایرانیان و همه آنها که در این جهان، در پی بجا آوردن حق زندگی هستند، تبریک می گویم. یادآور می شوم که ایرانیان چون دانستند چگونه باید حق زندگی را به جا آورد و این حق را بجا آورند، زندگی شان  نو به نو شد. بدین سان بود که نوروز، جشن زندگی، جشن بجا آوردن حق زندگی گشت و ماند. بن مایه همه گزارشها در باره انگیزه یا انگیزه های بنیادگذاری جشن نوروز، اینست: ایرانیان حق زندگی را به جا می آوردند بدان سان که، در ایران، گرسنگی و فقر و بیماری برجا نمی ماند، بی داد و ستم و دشمنی عدم می گردد. پس، خشونت وو پیری و مرگ ناپدید و شادابی طبیعت و جوانی و شادکامی فراگیر می شوند. مسابقه در دادگری و دانش پژوهی و اخلاقمندی و دوستی ووفای به عهد همگانی می گردد. بخشندگی از دانش و دیگر دست آوردها رسم همگانی می شود. یأس نبود و امید بود، غم نبود و شادی بود می گردند. و اینهمه، فرآورده  شرکت همگان در رهبری جامعه خویش می شوند. جمشید سازنده این زندگی برای ایرانیان نبود، الگو و نماد این زندگی بود. چون این بزرگی را از یاد ببرد و برآن شد که دعوی ولایت مطلقه بر مردم کند، از خود بیگانه گشت و سبب شد که بیگانه ای ستمگستر حاکم شد و ایران در تاریکی استبداد ضحاک فرو رفت

     بدین سان، نوروز بازیافتن زندگی است وقتی زندگی عمل به مجموعه ای از حقوق و کوشش برای برخوردار شدن همگان از کمال زندگی است. بجا آوردن حق یاری کردن و یاری دیدن، به جا آوردن حق دوست داشتن و دوست داشته شدن، بجا آوردن حق دانش جستن و دانش آموختن، بجا آوردن حق داد کردن و داد دیدن، خشونت زدائی همین است. بدین خشونت زدائی است که انسان ها می توانند حق زندگی را بجا آورند.

       غفلت از بجا آوردن حق زندگی، ضحاک را بر ایران مسلط کرد. هرچه نمیشد شد و هرچه می شد، نشد. ایران در تاریکی تاریکی افزای استبداد مرگبار و ویرانگر فرورفت. حق زندگی را که از یاد بردی، وقتی هم آن را بیاد می آوری، به نورستان و گلستان آسان نمی توانی درآمد. هنوز و باز، باید بکوشی. از آن به جا آوردن حق زندگی تا این غفلت از این حق، ایرانیان در تقلای باز ساختن آن زندگی از راه بجا آوردن حق زندگی بوده اند. هربار که پیروز گشته اند، روزشان، نوروز گشته است. تا بخواهی ضحاک، بر خوردار از ولایت مطلقه، برزندگی خود دیده اند. آیا می توانستند آن دوران را، دوران زندگی را آن سان که باید کرد، دائمی کنند؟ ناممکن جبر است، پس ممکن بود. آن زندگی دوام نجست، پس بجا آوردن حق زندگی نیز جبری نیست. بدین سان، استقلال و آزادی انسان برآمده از امکان است و امکان برآمده از استقلال و آزادی انسان است. انسانی که از استقلال و آزادی خویش غافل نمی شود، حق زندگی را بجا می آورد و روزهای خود را نوروز می کند.

      در دوران معاصر، ما مردم ایران، کوششها کرده ایم برای این که حق زندگی، زندگی در استقلال و آزادی، را بجا آوریم: در 29 اسفند 1329، نفت را ملی کردیم و روز خویش را نوروز کردیم. در 28 مرداد 1332، روشنائی زندگی در استقلال و آزادی جای به مرگ بارگی در تاریکی استبداد ضحاک داد. در 22 بهمن 57، گل را بر گلوله پیروز کردیم و روز خود را نوروز استقلال و آزادی گرداندیم. در 30 خرداد 1360، از نو، ایران در تاریکی استبداد ضحاکیان فرو رفت. بپرسیم چرا؟

 

ایرانیان!

     از آن روز که نخستین ضحاک بر ایران حاکم شد تا امروز که ضحاکیان بر ایران حاکمند و امید که واپسین ضحاکیان باشند، عواملی چند، به استمرار، کار دوام بخشیدن به زندگی در استقلال و آزادی را مشکل کرده اند و سبب شده اند روشنائی و تاریکی از پی یکدیگر آیند. اگر اراده زندگی نمی جستید و حقوق خویش را به یاد نمی آوردید و بر نمی خواستید، تاریکی دائمی می گشت و اگر از حقوق خود غافل نمی گشتید، تاریکی ها روشنائی ها را در کام خود فرو نمی بردند. ایران خورشید گاه زندگی می گشت و الگوی زندگی برای جهانیان می شد. اما یکچند از آن عوامل که ایران امروز نیز، بدانها، در بند تاریکی استبداد ضحاکیان است:

1- شهر را اجتماع شهروندان پدید می آورد و شهری که شهروندان حقوقمند، به شورا و شور، اداره می کنند، همان زندگی است که ایرانیان آن را ساختند و نوروز را جشن آن کردند. غافل شدن از حقوق ذاتی خویش، رابطه ها را در روابط قوا از خود بیگانه کرد. شهروندان، رعیت گشتند و شاه مالک الرقاب و مصدر بیم و امید شد. امروز نیز، شما ایرانیان، تحت ولایت مطلقه کسی هستید،که بنا بر شغلی که برگزیده است، جز لایق زورمداری نیست

     تردید نکنید، تا این مشکل را حل نکنید، تا شهروندی از یادبرده خویش را باز نیابید، تا «ولایت جمهور مردم» یعنی شرکت همگان در اداره شهر، بر میزان داد و وداد،را از آن خود نکنید، ایران در تاریکی استبداد ضحاکیان، سرای نه چگونه زیستن که مرگستان چگونه مردن، می ماند. در قرنی که گذشته، سه نوبت کوشش بعمل آورده اید، به این کوشش همگانی باید ادامه داد تا آن مشکل حل شود که از دوران اساطیری تا امروز، مانع از زیستن با دوام در استقلال و آزادی و بجا آوردن حق زندگی گشته است.

2 – زندگی آن سان که باید کرد، در شهر شهروندان، اندیشه راهنمای خویش را می طلبد. چون زور نیست، پس این اندیشه، آئین زورمداری نیست. چون مرگ نیست، پس این اندیشه، اندیشه چگونه مردن نیست. چون شهروندان، همه، در مسئولیت اداره جامعه خویش شرکت می کنند، پس اندیشه، اندیشه حاکمیت مطلق یکی بر همگان نیست

      گفته اند و نوشته اند و شنیده اید و خوانده اید که بر روی این کره، انسان بدون اندیشه راهنما نزیسته است و نمی زید و نخواهد زیست. و آنچه شنیده یا خوانده اید راست است. بوده اند مدعیانی که گفته اند خویشتن را از هرباوری رها کرده اند. گفته اند، زندگی را روز به روز، هرطور که پیش آمد و خواستند می کنند. جز این که بجا آوردن حق زندگی، عمل به حقوق ذاتی خویش و عمل به حقوق ذاتی شهروندی، در شهر شهروندان حقوقمند، است، پس، این زندگی مراممند است، خود را «به هرطور پیش آمد» سپردن، خویشتن را بی اراده در دست جبر جبار رها کردن است. زندگی را، «در هر روز، آنطور که خواستم می کنم»، نیز، خویشتن را به جبر روز به روز زندگی کردن، سپردن است. از مسئولیت زندگی در استقلال و آزادی گریختن است. راست بخواهی، تن دادن به مرگ تدریجی است. با وجود این، مدعی خود را لو می دهد. چرا که  خود را تسلیم نوعی از «زندگی» کرده است که جبرباوری را ایجاب می کند. راست بخواهی استقلال و آزادی خویش را در «دلبخواهی زندگی» کردن و یا «هرطور پیش آمد، زندگی کردن»، از خود بیگانه کرده است. ندانسته است که استقلال و آزادی و دیگر حقوق یک مجموعه را تشکیل می دهند، چون به حقوق عمل نکنی، بنابر این که خلاء را زور پر می کند، بنده زور می شوی. پس بحث برسر داشتن و نداشتن اندیشه راهنما، بحثی است که موضوع آن دروغ است. بحث واقعی، بر سر اینست که

2/1- نوع زندگی از نوع اندیشه راهنما، جدائی ناپذیر است: شهروندان حقوقمند که در اداره شهر، حق دوستی و میزان عدالت را بکار می برند، اندیشه راهنمای درخور این مدیریت را دارند. بدین قرار، این شما هستید که با انتخاب نوع زندگی، نوع اندیشه راهنمای خود را نیز بر می گزینید. اگر در زندگی شما، قدرت (= زور) نقش اول را دارد، طرز فکر متناسب با آن، یکی از انواع طرزفکرهائی است که ولایت مطلقه قدرتمدار بر جامعه شما را توجیه می کنندبنا بر این،

2.2. از آن زمان که به جبر جباری تن دادید که ضحاک بود، تا امروز، اختیار دین شما با شما نبوده است. از رابطه نوع زندگی با دین و مرام خود نیز غافل بوده اید. نتیجه این شده است که بنیاد دینی قدرتمدار و دولت باز قدرتمدار اختیار دین و مرام شما را از شما ستانده و دین را وسیله توجیه و نیز روش تنظیم رابطه شما با قدرت کرده اند. شما بمثابه تسلیم شده و مطیع محکوم بوده اید رابطه خود را قدرتمداران بمنزله تسلیم کننده و مطاع شما، رابطه برقرار کرده اید. پس، تا اختیار دین و مرام را از آن خود نکنید، مشکل حل نمی شود. نه اطاعت کردن از جبار را تعصب و غیرت دینی ومعنی کردن و نه ابراز بیزاری از دین مشکل را حل نمی کند. نوع زندگی و، درجا، نوع اندیشه راهنمای درخور آن را برگزیدن، مشکل را حل می کند . در حقیقت، 

 2/3- چون مشکل واقعی با مشکل صوری، در ذهن ها اشتباه شده است و مشکل ذهنی جای مشکل واقعی را گرفته است، اینطور گمان رفته است که هرگاه بنیاد دینی دولت را تصرف کند، مشکل حل می شود. سه تجربه، یکی تجربه ساسانیان و دیگری تجربه صفویه و سومی تجربه ولایت فقیه، تجربه ها در سطح کشور هستند. وگرنه تجربه های دیگر را ایرانیان، در طول تاریخ دراز خود، در جای جای کشور خویش، کرده اند. در همه این تجربه ها، نتیجه یکی و همان بوده است: فساد دین و دولت. کشورهای دیگر ایدئولوﮊی ها را آزموده اند. در آن کشورها نیز، ایدئولوﮊی و دولت، هردو، فاسد شده اند

     با وجود این، «آزموده را آزمودن خطا است»، محل پیدا نمی کند. زیرا دین نه به  بنیاد دینی متعلق است و نه به دولت. راست است که ایرانیان جدائی نسبی دو بنیاد دین و دولت را نیز تجربه کرده اند، اما این تجربه نیز گره از مشکل نگشوده است. زیرا حتی وقتی هم هرکس صاحب دین یا مرام خود می شود، تا وقتی دین یا مرام بیان استقلال و آزادی نشود و بنیاد دینی بر اصل موزانه عدمی تجدید ساخت نیابد، مشکل حل نمی شود. در برخی از جامعه های غرب، دو بنیاد دین و دولت از یکدیگر جدا شده اند. در همان حال، هر شهروند صاحب دین و مرام خود شده است. بدین قرار،

2/4- زمانی مشکل حل می شود که

 الفهرکس صاحب اندیشه راهنمای خویش بگردد

ب همزادی اصل اشتراک با اصل اختلاف، از صمیم دل، پذیرفته شده باشد.

ج – اندیشه راهنما بیان استقلال و آزادی باشد

د – دولت، مرامی جز حقوق اساسی و حقوق انسان نداشته باشد. و 

ه – بنیاد دینی قدرتمدار نباشد و دین را وسیله توجیه قدرت نگرداند. آن روز که مشکل بدین سان حل شود، نوروز ایران و جهان و بسا آن انقلاب سرانجام بخش، در مقیاس جهان، بمثابه جانشین روابط قوا شدن روابط حقوق با حقوق است.

3 – بنا براین که ایران تنها کشوری در جهان است که بیشترین همسایه ها را دارد و در طول تاریخ، همواره از بیرون مورد تجاوز بوده است و در درون نیز گرفتار رابطه قوای کوچ نشین و بوم نشین بوده است، ادامه دادن به حیات ملی، همواره در گرو اصل راهنمائی بوده است که منتجه قوا را در مرزها صفر کند. موازنه عدمی همان اصل است. نوروز ایران  آن روز است که به یمن راهنما کردن این اصل، انیران بر ایران مسلط نباشد و در جامعه ایرانیان، همه شهروندان مستقل و آزاد باشند

     باوجود این، مداخله دادن به قدرت خارجی در امور داخلی، امر واقع مستمر در تاریخ حاکمیت استبدادیان بر ایران است. همواره، آنان که خواسته اند ایرانیان در استقلال و آزادی بزیند، مخالف محور کردن قدرت خارجی در سیاست داخلی و خارجی کشور بوده اند و کوشیده اند، ید مسلط قدرت خارجی را قطع کنند. به ترتیبی که ایرانیان در درون و بیرون از کشور خویش، قدرت خارجی را محور سیاست گذاری نگردانند: دوران رضا خانی و پس از آن، تا نهضت ملی ایران، سه قدرت مسلط انگلستان و روسیه و امریکا – تازه وارد –، در وطن ما، صاحب امتیازها بودند. نهضت ملی به رهبری مصدق، این امتیازها را لغو کرد. حکومت او، تدابیری را می سنجید و به اجرا می گذاشت که در درون کشور قدرت خارجی محل عمل نیابد و سیاست خارجی ایران را تحت نفوذ خویش نگیرد. در برابر، وابسته ها به این سه قدرت، می کوشیدند از راه محور کردن این قدرتها، بر شما مردم ایران، حاکمیت بجویند. کودتای 28 مرداد، حاصل مراجعه آنها به قدرت خارجی و محور کردن آن در سیاست داخلی و خارجی کشور بود. از آن پس، تا انقلاب بزرگ ایران، قدرت خارجی محور سیاست داخلی و خارجی کشور شد و رﮊیم شاه سابق، باج گذار قدرتهای خارجی گشت. انقلاب استقلال و آزادی و ولایت جمهور مردم را هدف گرداند. در دوران سرپرستی وزارت خارجه، قراردادهائی که به دخالتهای دو ابرقدرت آن روز در ایران، رسمیت می بخشیدند را الغاء کردم. در ریاست جمهوری برنامه استقلال و آزادی سیاسی و اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی را به اجرا گذاشتم. همزمان، با گروگانگیری، ملاتاریا قدرت خارجی، نخست امریکا و سپس امریکا و روسیه و چین را محور سیاست داخلی و خارجی گرداند و اینک باج گذار کشورهای بزرگ و کوچک، حتی شیخ نشین ها (برد و خورد منابع مشترک نفت و گاز و بازرگانی خارجی با واسطگی شیخ نشین ها) است

      بدین قرار، حل مشکل در گرو بها دادن به استقلال و آزادی است. به تجربه کردن و از تجربه آموختن که استقلال و آزادی را نمی توان از یکدیگر جدا کرد. نه در یک انسان و نه در یک جامعه ملی، ممکن نیست بتوان آزادی را از استقلال جدا کرد و هردو را از دست نداد. آنها که شرط برخورداری از آزادی را چشم پوشیدن از استقلال، می انگارند، دانسته و یا نادانسته، دشمنان آزادی و استقلال، هردو، هستند. هرگاه شما مردم ایران این معنی از استقلال را که مراجعه نکردن به قدرت خارجی در امور داخلی است، همزاد با آزادی می دانستید و انقلاب را استقلال و آزادی جستن هر ایرانی و جامعه ایرانی می شمردید، نه گروگانگیری می توانست روی دهد و نه عراق می توانست به ایران تجاوز کند و نه استبداد باز سازی می شد. اینک نیز راه حل اینست که هر ایرانی خود را شهروند برخوردار از استقلال و آزادی بشناسد و برخوردار از این دو حق، حق زندگی را به جا آورد. بر هر ایرانی است که  بداند ایستادگی یک ملت بر حقوق انسان و حقوق ملی، به اینست که قدرت خارجی را محور سیاست داخلی و خارجی خود نکند، پس هر زمان که ایران گرفتار جنگ یا بحرانی از نوعی بگردد که اینک ایران در آنست، رﮊیم جباران با تجاوز به استقلال و آزادی است که گرفتار شدن در این بحران را ممکن ساخته است

     و اگر رﮊیم  از راه بحران سازی بساط استبداد بر ایران را گسترده است، پس تنها جنبش با هدف برخورداری از استقلال و آزادی است که محل و مشروعیت پیدا می کند. زمان را بیهوده از دست ندهید، این مشکل را جز از راه جنبش همگانی، آنهم از راه عمل به استقلال (حق گرفتن تصمیم ) و آزادی (حق گزینش نوع تصمیم)، نمی توان حل کرد. شما ایرانیان می توانید این دو حق را در قلمروهای ممکن بکار برید و بتدریج این قلمروها را گسترده کنید. انقلابی که عنان سرنوشت را به دست شما می سپارد، این انقلاب است.

4 – نزاع بوم نشین و کوچ نشین مهاجر و مهاجم، یکی دیگر از امرهای مستمر تاریخ ایران است. در طول این تاریخ دراز، دولت و مالکیت از آن اتحادهائی بوده است که از کوچ نشینان پدید می آمده اند. در دوران معاصر، از اواسط دوران قاجار بدین سو، ارتش پیدا شد. اما هم سلطنتهای قاجار و هم پهلوی نگذاشتند ارتش صفت ملی پیدا کند. یعنی خود را متعلق و در خدمت و تحت فرماندهی ملت خود بداند. رﮊیم ملاتاریا نیز حاضر نشد ارتش و سپاه، صفت ملی پیدا کنند. آن زمان ارتش پادشاهی و شاهنشاهی بود و اینک ارتش و سپاه متعلق به «نظام ولایت مطلقه فقیه» هستند. چرا تن نمی دادند و نمی دهند؟ زیرا نیروهای مسلح عمده بکار مطیع نگاه داشتن مردم از راه سرکوب می آمده اند و می آیند. پس می باید در موقعیت بیرون از مردم و در برابر مردم، بمانند. قطع وابستگی بودجه دولت به تولید ملی و وابستگی آن به فروش ثروتهای ملی (نفت و گاز و…)، بنا بر این، وابستگی نیروهای مسلح به این بودجه و رانتها، دولت را در موقعیت تقابل با ملت قرار داده است. پس اگر قدرت خارجی محور سیاست داخلی و خارجی ایران شده است، از راه اتفاق نیست. دولتی که در درون، یک پایه بیشتر ندارد و، بنا بر موقعیت، مقابل ملت است، بدون پایه خارجی، زود از پا در می آید. بنابر تجربه ای که انقلاب ایران است و بنا بر تجربه ای که انقلابها در شرق اروپا و دیگر نقاط جهانی هستند، رﮊیمهای تک پایه، حتی با وجود محور کردن قدرت خارجی در سیاست داخلی و خارجی، از پا در می آیند

      رﮊیم حاکم تمامی تلاش خود را بکار می برد و زبانش یکسره زبان دروغ است و سانسور می کند. همزمان، مرتب نیروهای مسلح را تصفیه می کند، تا مگر این نیروها، خویشتن را از موقعیت تقابل با مردم، رها نکنند. راه حل اینست که این نیروها، از رأس تا قاعده، موقعیت خویش را شناسائی کنند. بقای ایران را در گرو رشد بر میزان عدالت اجتماعی و در استقلال و آزادی و موقعیت در خور را موقعیت نیروهای مسلح ملی، تحت فرمان ملت سرفراز ایران، بدانند. پیش از آن، بر مردم ایران است که بدانند بدون تغییر ساخت دولت و بدون تغییر ساخت نیروهای مسلح، بدون حقوقمدار شدن دولت و سازمان دموکراتیک جستن نیروهای مسلح، ممکن نیست صاحب نیروهای محرکه خود شد و این نیروها را در رشد بکار برد.

5 – اقتصاد و سازمان دادن به فعالیت اقتصادی، بنا بر این، استثمار، نیز از امور مستمر تاریخ بوده است و هست. در یک دوران، اقتصاد ایران تولید محور بوده اما مهار نیروهای محرکه را بخش مسلط جامعه در اختیار داشته است. بنا براین، تا می توانسته، مانع رشد جامعه ملی بدانحد که نظام اجتماعی باز و تحول پذیر بگردد، می گشته است. این کار را باحذف بخشی از نیروهای محرکه می کرده است. همچنان تکرار می کنم که رابطه نیروهای محرکه با نظام اجتماعی، رابطه نیروی محرکه با ظرف است. پس یا باید ظرف قابل انبساط باشد تا که نیروهای محرکه در ساختن و رشد بکار روند و یا اگر نظام اجتماعی بسته و حتی نیمه باز است، نیروهای محرکه تخریب شوند. وجود استبداد استقرار نمی جوید اگر روابط قوا در سطح جامعه و میان جامعه با جامعه های دیگر، به بخش مسلط جامعه امکان تخریب نیروهای محرکه را ندهد. از این رو، برای این که نیروهای محرکه تخریب نشوند و در رشد بکار روند، استقلال، بیش از پیش، اهمیت یافته است. به یمن استقلال است که جامعه ملی با بی اثر کردن قدرت خارجی، می تواند مقاومت گروه بندیهای صاحب امتیاز را در هم بشکند و نظام اجتماعی را باز و تحول پذیر بگرداند. جامعه هائی هم که رشد کرده اند، همین رویه را بکار برده اند.

      خاطر نشان می کنم که از دوران قاجار بدین سو، ایران موقعیت زیر سلطه را یافته است و، در این موقعیت، با اقتصادهای صنعتی دارای توان تولید انبوه روبرو گشته است. استبداد حاکم، بقای خویش را در گرو فروش ثروتهای ملی و وارد کردن فرآورده های صنعتی، بنابراین، مصرف محور کردن اقتصاد کشور دیده است. بهوش باشید اقتصاد مصرف محور ماشین استخراج ثروتهای ملی و صدور آنها، ماشین گرد آوردن نیروهای محرکه و صدور و یا تخریب آنها است. بنگرید به نیروهای محرکه (مغزها و سرمایه و نفت و گاز و منابع معدنی همراه با بیابان شدن روز افزون کشور و تخریب «نیروی کار» و…) چسان صادر و یا تخریب می شوند

      راه حل مشکل اینست که شما ایرانیان منش و روش تولید گری بجوئید و بخواهید که منشور اقتصاد تولید محور به اجرا گذاشته شود و خود نیز در اجرای آن شرکت کنید. بخواهید عدالت اجتماعی میزان بگردد، به ترتیبی که ایران سرزمین سبز و آباد شهروندان مستقل و آزادی بگردد که، در آن، هرکس، امکان لازم برای بارورکردن استعدادهای خویش را بجوید. چنین اقتصادی نیاز به قانونی از نوع دیگر دارد:

6 – و در طول تاریخ ایران، اختیار وضع و لغو قانون با استبداد حاکم بوده است. و از آنجا که بخشی از قوانین، صفت دینی می داشته اند، دولت استبدادیان، با بنیاد دینی، دائم در رابطه ستیز و سازش بوده است

     و همواره، مردم می باید از قانون می ترسیده اند و هیچگاه نمی باید می دانسته اند محتوای آن چیست. مأوران دولت بوده اند که به مردم بی اطلاع از قانون می گفته اند عملش موافق و یا مخالف قانون است. با وجود این، از سنت ها و عرف و عادت ها و قانون ها، یکچند بر زمان چیره گشته و همچنان زنده اند. برخی به این علت که محتواهاشان این و آن حق هستند و یا بکار دفاع از هویت، پیشاروی قدرت متجاوز، می آیند

      اما قدرتی که قانون وضع می کند و اغلب برای این که آن را وسیله سرکوب مردم کند، خود هیچگاه به قانون عمل نمی کند. نمی تواند هم عمل کند. زیرا قدرت مرتب می باید برخود بیفزاید. بنا بر این، قانون امروز، بسا فردا مزاحم می شود. اینست که مرتب قانون را نقض می کند و  وقتی نقض از اندازه گذشت، آن را با قانون جدید جانشین می کند و همان بلا را بر سر این قانون می آورد. و از آنجا که تمامی موارد نقض قانون و تغییر آن را نمی توان از همگان پنهان کرد، مقام اول، شاه و، امروز، «ولی امر » فوق قانون می شود و می تواند قانون و «احکام دین» را، بنابر مصلحت، بلااجرا گرداند. تشخیص کوتاهی و درازی زمان بلااجرا کردن، وقتی قانون صفت دینی دارد، البته با مقام اول دولت استبدادی دارای صفت دینی است

     و شما ایرانیان شنیده اید این ادعا را که «قانون بد از بی قانونی بهتر است». به این دروغ باور نکنید. زیرا قانون بد، قانون خالی از حق، بنا بر این، پر از زور است و آن را جز جبار وضع نمی کند. ملت مستقل و آزاد خود را در مدار بسته بد و بدتر زندانی نمی کند. راه حل می جوید. راستی اینست که راه حل پیدا شده است، تنها می باید آن را بکار برد: هرملتی حقوق ذاتی دارد. این حقوق را ذاتی گویند زیرا عمل نکردن به آنها، سبب انحلال جامعه ملی می گردد. هر شخص نیز حقوق ذاتی دارد که هرگاه به آنها عمل نکند، حق زندگی را به جا نیاورده و خود را به داس مرگ سپرده است. پس، قانون اساسی نمی باید جز این دو دسته حقوق و اصول تعیین کننده رابطه های ارکان دولت حقوقمدار بایکدیگر باشد. و قوانین موضوعه نیز نمی باید محتوائی جز حقوق ذاتی داشته باشند. بدین کار، مشکلی راه حل می جوید که در طول تاریخ، همچنان برجا است.

7 – و در طول این تاریخ دراز، با آنکه نخستین جامعه های مردمسالار در شرق تشکیل شده اند و زمان فضل تقدم شرق بر غرب، حدود 2500  سال است و با آنکه در این جا و آن جای ایران و در این و آن زمان، مردم سالاری برقرار گشته است و برغم سه انقلاب مردم ایران در یک قرن، رﮊیمهای استبدادی، بدیلی جز اتحادهای جدید قدرتمداری  نبوده اند که سلسله ای را برافکنده و جانشین آن شده اند. از مشروطیت بدین سو، زندگی در استقلال و آزادی، خواست همگانی گشته و تحول بیان هائی را ایجاب کرده است که اندیشه های راهنما بوده اند. لاجرم، بدیلی را پدید آورده است که خواستگاه آن جمهور مردم بوده است

      کودتای سید ضیاءرضا خان سبب استمرار امر واقع گشته است. توضیح این که 

الفبدیل فرآورده انقلاب ایران، جای خود را به رﮊیم پهلوی سپرده است و به جای مردمی که می باید بدیل خویش بگردند، یعنی تغییر کنند و نظام اجتماعی خویش را باز و جامعه خود را جامعه شهروندان مستقل و آزاد بگردانند، این رﮊیم پهلوی بود که طرح یک جامعه وابسته تحت سلطه سیاسی و اقتصادی و فرهنگی را به اجرا گذاشت. فرصت پدید آمد و جامعه ملی بدیل خویش شد و بدیل پدید آورد و این بدیل صنعت نفت را ملی کرد تا ایرانیان استقلال و آزادی و شرف و افتخار بجویند. مردم حکومت نهضت ملی ایران به رهبری مصدق را برسرکار آوردند. از کودتای 28 مرداد تا کودتای خرداد 60، یک بار دیگر، مردم بدیل خود شدند و نخستین رئیس جمهوری تاریخ خود را در انتخاباتی آزاد، برگزیدند. یکبار دیگر، کودتا،  ملاتاریا را بدیل رﮊیم پهلوی و جانشین آن کرد

      بدین قرار، راه حل مشکل پیدا و سه نوبت نیز تجربه شده است. الا این که نقایص تجربه را می باید رفع کرد. بدین ترتیب، 

الفجامعه می باید اراده تغییر بجوید و جامعه باز را بدیل خود شناسد و برای تغییر نظام اجتماعی به حرکت در آید

ببدیل که مدیریت جمهوری شهروندان را تصدی می کند، نمی باید اینهمانی با این جمهوری را رها و با دولت، حتی دولت حقوقمدار، اینهمانی بجوید. زیرا درجا، خود و دولت را فاسد می کند

جلاجرم، اندیشه راهنمای این بدیل می باید بیان استقلال و آزادی باشد و باز و تحول پذیر کردن نظام اجتماعی را میسر کند. در نتیجه،

 د – جامعه ملی می باید با تمام هوشیاری، مراقب هویت بدیل باشد. بدیلی که هویت خویش را از دست می دهد، دیگر آنچه هست نیست و آسان قدرتمدار می گردد. جریان رشد، جریانی غیر از هر روز به یک هویت درآمدن و بازیچه این یا آن فکر جمعی جبار گشتن است. تغییر از قدرت باوری به بازیافتن استقلال و آزادی خویش و اندیشه راهنمائی که بیان استقلال و آزادی باشد، رشد است. اما این تغییر می باید نتیجه نقد بمعنای جدا کردن سره از ناسره و از راه جانشین کردن ناسره با سره انجام بگیرد. این امر که بدیل می باید مراقب هویت خویش باشد و بوقلمون صفت نگردد، امری بایسته است. اما عزم جمهورمردم به نگاه داشتن بدیل و دمساز کردنش با بدیلی که جمهوری شهروندان است، بسا واجب تر است. رابطه این دو بدیل می باید شفاف باشد.

 

ایرانیان!

     هرگاه با بکار بستن هفت راه حل برای هفت مشکل دیرپای تاریخ خود، جامعه خود را جامعه جمهوری شهروندان بگردانید، حق زندگی را به جا آورده اید و روز خود و وطن خویش را نوروز کرده اید. شما نماد و الگوی بدیلی که باید بود را می شناسید: بنا بر اساطیر، سیاوش نماد حق داری و مظلومیت و رستم نماد پهلوانی در خدمت استقلال ایران است، بدیل کس و کسانی هستند که، در آن واحد، نماد حقمداری و پهلوانی در خدمت استقلال و آزادی هستند. همواره چنین کس و چنین کسانی، چه ایرانی و خواه غیر ایرانی، ارج نهاده اید. آنها که استقلال و آزادی را هدف کرده اند و برحق ایستاده اند، می شناسید. بیان استقلال و آزادی در دسترس شما و راه حل و روش نیز در اختیار شما هستند. آزمودن نیز کاری است شدنی. بهانه ها مفقود و اسباب و عوامل موجود و نوروز نیز به انتظار است. زمان عمل است. به عمل برخیزیم. زمان بجا آوردن حق زندگی است. این حق را بجا آوریم.

انقلاب اسلامی ۸۲۴ از ۶ تا ۲۰ فروردین ۱۳۹۲

اخبار مرتبط

دیدگاه خود را بنویسید

لطفا دیدگاه خود را وارد کنید
لطفا نام خود را اینجا وارد کنید