back to top
خانهنویسندگاننادر انتظام: نامه به ابوالحسن بنی صدر

نادر انتظام: نامه به ابوالحسن بنی صدر

entezam naderبنام خدای استقلال ، آزادی و دوست داشتن

و نسل بعد از انقلاب :

سلام داداش ، حالت چطوره ؟ خوبی ، میدونم که خوبی ، دیروز نشستم و پنج ساعت به فرمایشات آنها که بسیار سخاوتمندانه و بزرگوارانه در مجلس عملکرد حیات پربارت سخن فرمودند گوش کردم، بسهم خودم از همه آنها متواضعانه تشکر میکنم. عده ای از این عزیزان دیروز هم ( فردای خرداد ۱۳۶۰ ) حرف زدند وبهای آنرا به قیمت جان، زندان و هجرت ( از هر دو بدتر ) پرداختند و می پردازیم. دیگرانی هم که، دیروز زیبا سخن فرمودند خداوند خیرشون بده، از طرف تو از همه شون تشکر می کنم.

خوب یادمه بعد از ظهر بود کارم در دفتر جمعیت هلال احمر شیراز تموم شده بود، داشتم میرفتم خونه که، تلفن زنگ زد، گوشی رو بر داشتم مدیر اردوگاه فسا بود گفت آب دستتونه بذارید زمین و خیلی فوری بیائید فسا، هر چه گفتم چی شده ؟ گریه امونش نمیداد به راننده گفتم باید بریم فسا.

ساعت ۵/۳ رسیدیم دیدم چند تا از برادران و خواهران زینب جمع شده بودند و مدیر اردوگاه هم داره التماس میکنه که صبر کنید، تا اینکه چشمش به من افتاد، گفت آمدند و آرام شد .

پرسیدم چی شده که، یکی از برادرا آمد جلو و در نهایت بی ادبی گفت: هرچه امام فریاد می زنند که شماها خائن هستید کسی گوش به حرفشون نمی ده، گفتم کی خائنه ؟ گفت همین شما ها، گفتم حالا بگو چی شده تا بعد.

زمان جنگ از صلیب سرخ جهانی بما اعلام کردند که اگر از دکتر و پرستار و بطور کلی هرکمکی احتیاج دارید ما حاضر به همکاری هستیم، از همه آنها سپاسگزارم .

الان یادم نیست که این خانم پرستار از صلیب سرخ سوئیس چطوری از اردوگاه فسا سر در آورده بود ولی خدا خیرش بده در آن روزهای بسیار سخت ما علاوه بر مهاجرین خوزستان که در اردوگاه ا سکان داده بودیم، تعدادی از بچه ها به بیماری وبا هم گرفتار شده بودندکه مدیر عامل مْدبر جمعیت فسا همه را در دبیرستان آل احمد بستری کرده بود و این خانم پرستار سوئیسی ۲۴ ساعت شبانه روز هم از آنها پرستاری میکرد و هم در آنجا زندگی میکرد.

سید جان، آن روز یکی از بدترین روزهای غمناک زندگی من بود، تو میدونی که من در دوران کارم در بیمارستان هزاران زخمی، دردمند، بیمار و چندتای مرگ هم دیده بودم و فقط چند باری گریه کرده بودم، اما آن روز تو اردوگاه سخت گریستم، میدونی چرا ؟ البته تو می دونی چون برات گفته بودم، دیدم خواهران زینب و برادران ( نمیدانم این ها برادران و خواهران کی بودند ) یک چوبه دار بر پا کرده بودند! تا او را بجرم جاسوس بودن اعدام کنند!.

گفتم شما از کجا میدانید که این بیچاره جاسوسه ؟

دادش جان، هنوزم پشتم می لرزه، گفتند این جاسوس صبح ها میاد تو اردوگاه، اول برای چند دقیقه ادا و اد فار در میاره و دو تا دستاش رو میگیره به سیم های اطراف اردوگاه و بدنش رو کش میاره و هی بدنش رو این ور اون ور می چرخونه بعد برا یک ساعت میدوه.

گفتم خوب قبل از اینکه من توضیح بدم بگو چطور فهمیدید که جاسوس هست ؟ گفت وقتی که دست هاشو میگیره به سیم ها و خودش رو این ور و اون ور میکنه داره برای صدام پیام میفرسته!.

حتما نیک میدونی که در حضور برادران و خواهران زینب نمی شدخندیدو من هم با همه شوخ طبعیم آنروز خفه خون گرفتم !!

گفتم اجازه دارم یه توضیح کوچکی بدم ؟ اگه قانع نشدید و این بقول شما زنیکه جاسوس بود یه فکری براش میکنیم.

گفتم این ها تو کشورشون هر روز صبح یا چند روز در هفته برا سلامتی شون میدوند، اما اول کمی بدنشون رو گرم میکنند بعد میدوند.

سید جون، بهمین سادگی هم نبود تا ۶ شب طول کشید.

بهر صورت با نذر کردن صدتا شمع برا شاهچراغ، زنیکه ( خانم فداکار ) رو سوار کردیم وبرگشتیم شیراز، و فرستادیمش به جیرف که آنجا خدمت کنه خیلی خوشحال شد کلی تشکر کرد و گفت اگه تو هم یکی از اونا بودی حالا باید جنازه منو میفرستادی برا خونه وادم .

تو راه که می رفتیم برا شیراز اخبار ساعت ۸ شب، گفت امروز حضرت امام خمینی بنی صدر رو از ریاست هلال احمر برداشتند، به راننده گفتم خونه نمیریم برو دفتر جمعیت، رفتیم دفتر، آن زمان ما یک نفر داشتیم که می تونست به تمام جمعیت های هلال احمر مخصوصا آنجا هائیکه تلفن نداشتند ۲۴ ساعته بی سیم بزنه، اون شب یک بیسیم به دفتر حضرت امام زدم و رونوشت آنرا برا آقای منتظری ، و نخست وزیرهم فرستادم ( هنوز اصل اونو دارم ) که من و تمامی مدیران هلال احمر استان فارس از ساعت ۱۲ امشب از سمت خود استعفا می کنیم و کردیم.

داداش جان، از آن روز خط ما از رژیم جدا شد و همه بلا ها را بجان خریدم و همه چیز را پیشگاه پاهای طلائی ملت ایران، استقلال، آزادی و کرامت انسانی و همراهی با تو تقدیم کردم.

امروز این نامه را برای تو می نویسم و رونوشت آنرا به نسل بعد از انقلاب تقدیم می کنم تا نیک بدانند که مردان و زنان ایران عاشق، دیروز با چه انسانهای ضد همه ارزش ها روبرو بودند و با چه فداکاری هائی این سرزمین را با چنگ و دندان برای شما حفظ کردند، قدرش را بدانید که در جهان دومی ندارد .

و مجددا با نهایت احترام متواضعانه ای که برای سروران سخنران مجلس یاد بود تو دارم ، تنها برای یاد آوری به نسل جوان جسارتا عرض میکنم، اگر آنها دیروز در ایران به بر حق بودن فکر و عمل تو و همراهانت شهادت میدادند، امروز در وطنی آباد و آزاد از تو و آنچه برای کرامت ایران و انسان و دینت کردی تجلیل می کردند. یک بار دیگر از تمامی کسانی که در این ۴۰ سال بخاطر حمایت از راه تو از من رنجیدند پوزش می خواهم، بر سینه تاریخ ثبت شد که بنی صدر رفت و ماند و آنها ماندند تا بروند .

بیست و سوم نوامبر ۲۰۲۱ . نادر انتظام

اخبار مرتبط

دیدگاه خود را بنویسید

لطفا دیدگاه خود را وارد کنید
لطفا نام خود را اینجا وارد کنید