چرا و چگونه در مدار بسته خشونت استبداد بازسازی میشود؟
( قسمت سوّم )
در دو نوشته پیشین در مورد بازسازی استبداد، به سئوال و جواب اوّل و دوّم خانم آنگلا موره در این زمینه که چگونه ترامای خشونت از نسلهای پیشین به نسل و یا نسلهای بعدی انتقال می یابد، پرداخته شد. در آن دو نوشته این امر تأکید و تشریح گردید که « خشونت موروثی » ابتدا در درون خانواده و سپس در دیگر ساختارهای اجتماعی فعال، و سبب بازسازی استبداد در آن ساختارها میشود.
در نوشته کنونی به سئوال و جواب سوّم خانم آنگلا موره پرداخته میشود، و آموزه های ایشان در مورد روانشناختی آجتماعی بازسازی استبدادها تشریح و تبیین میگردد.
سئوال سوّم:
« اگر انسانی در خانواده ای تراماتیزه شده به دنیا آمد و با تجارب ترامای خشونت والدین خویش بزرگ شد، چه نوع پندار و احساس و رفتاری را میتواند برای خود انتخاب و پیشه کند، تا ترامای خشونت موروثی نه در روان او ادامه یابد، و نه به نسلهای آینده منتقل گردد؟ »
جواب سئوال سوّم:
« برای جواب به این سئوال بهتر است که من ( آنگلا موره ) از خودم مثال زنم:
من در سال ۱۹۵۴، یعنی ۹ سال بعد از جنگ جهانی دوّم و سقوط نظام استبدادی نازیها، در کشور آلمان بدنیا آمدم. در زمان کودکی من، نه دیگر جنگی وجود داشت و نه حاکمیت نظام مستبد خونریزی که کارش جنگ افروزی و آدم کشی باشد.
با این حال در محیط اجتماعی آن روزهای من، با وجود آنکه جنگی شعله ور نبود، ولی در درون بعضی از انسانها، جنگ هنوز ادامه داشت، طوریکه بصورت قابل محسوسی نبود صلح و آشتی در ژرفای وجود شان درک میشد.
حتی در درون خانواده خود من، روایات و گفتگوها در باره جنگ و خشونت هایی که نازیها نسبت به انسانهای دیگر اعمال کرده بودند، بطور ناقص، شکسته بریده، و غالباً سرپوشیده بیان میشد. طوریکه برای من هیچ قابل درک و احساس نبود.
ابتدا با آغاز و در پی جنبشهای دانشجویی در اواخر سالهای شصت میلادی در آلمان بود که من توانستم از طریق خواندن نوشته ها و کتابهای متعدد در مورد تحت تعقیب قرار دادن مخالفین استبداد هیتلری، استقرار بازداشتگاه ها و قرارگاه های مرگ و نابودی دگراندیشان و دگر زیستان، بعلاوه کشتار و سر به نیست کردن انسانهای علیل و ناتوان بدست نازیها، بیشتر آگاه شوم.
من برای اولین بار با خواندن و درک این نوشته ها بود که در مورد جنایات جنگی که آلمانی ها نه تنها در درون آلمان، بلکه در دیگر کشورها مرتکب شده بودند، آگاه میشدم.
اضافه بر اینها من در دوره نوجوانی و جوانی خودم با زوجی که در محل سکونت ما مدرسه دانش آموزی عمومی را مدیریت میکردند، آشنا و تماس نزدیکی پیدا کردم. این زن و شوهر در خانواده های فرهیخته و آزادیخواه آلمانی تربیت شده و رشد کرده بودند.
طوریکه هر دوی آنها در دوران حاکمیت نازیها بخاطر تحت تعقیب پلیس قرار نگرفتن، ناچار تبعید درونی را برای خود انتخاب کرده بودند. تا بدینوسیله قادر به پشت سر گذاردن آن دوره سیاه و وحشتناک گردند.
چون من با این زوج امکان گفتگوهای باز و روشنگرانه را یافتم، بتدریج نسبت به جنایات استبداد هیتلری آگاه می شدم. و این آگاهی بود که سبب گردید، من در رشته های جامعه شناسی، علوم سیاسی و روانشناسی اجتماعی تحصیل کنم، صاحب مدارک دانشگاهی گردم، و استاد دانشگاه شوم. در واقع هدف شخصی من این بود که برای خودم آینده ای را بسازم که در آن، توان روشنگری همنوعان خود نسبت به ویرانگریهای رژیم های استبدادی را پیدا کنم. »
خانم آنگلا موره در سئوال و جواب سوّم خود به چند نکته بسیار با اهمیت از جنبه روانشناسی اجتماعی دوران پس از سقوط محتوم همه استبدادها، از جمله استبداد هیتلری، اشاره و آنها را بررسی و تبیین میکند.
تجارب خانم آنگلا موره در مورد روانشناسی فردی و اجتماعی ملتها پس از سقوط استبدادها، بخصوص برای ما ایرانیان که در طول هشتاد سال سه انقلاب و جنبش را به پیروزی رساندیم، ولی بلافاصله پس از فروپاشی استبداد ها، زورمداران مستبد و وابسته به قدرتهای سلطه گر جهانی، سه کودتای خون بار را به ملت ایران تحمیل کردند، از جنبه روانشناسی تجارب تاریخی، اهمیتی فوق العاده دارد.
چرا که ما ایرانیان هنوز دچار استبداد خشن و خونریزی هستیم که اینبار بر خلاف استبدادهای پیشین، خود را با توجیه و تمجید و ستایش خشونت، بنام دین اسلام، و نه بنام « مدرنیته » بازسازی کرده است.
تجارب خانم آنگلا موره را میتوان به سه بخش عمده تقسیم کرد:
بخش اوّل
روانشناسی وجود خشونت موروثی در درون عاملین بازسازی استبداد:
در این بخش ایشان ذکر میکند، با آنکه در محیط اجتماعی آن روزهای من در کشور آلمان، دیگر نه جنگ و نه استبدادی حاکم بود، ولی در درون بعضی از افراد، نه تنها جنگ هنوز شعله ور بود، بلکه در ژرفای وجود آنان، نبود صلح و امنیت بطور قابل محسوس نمایان میشد.
از جنبه روانشناسی اینگونه افراد و گروههای سیاسی و اجتماعی که در درونشان ترامای خشونت موروثی موجود است، پس از سرنگونی استبدادهای پیشین، چون هنوز شیفتگی جنگ و خشونت در درون آنان نهفته است، استبداد را بازسازی میکنند.
دلیل روانشناختی این بازسازی اینست که چون آنان خشونت را هم از درون خانواده های خویش و هم از نظام استبدادی پیشین به ارث برده و آموخته اند، هنوز در درون شان خشونت همچون مواد مذابی وجود دارد، که اینجا و آنجا در جستجوی فوران به بیرون است، و محرک آنها در ایجاد جنگ و نزاع و ناامنی، و دست آخر بازسازی استبداد میگردد.
بنابر این، شناخت و آگاهی نسبت به این امر که پس از سقوط استبدادها، در درون بعضی از افراد ـ که یا گروههای سیاسی خشونتگر را پایه گذاری میکنند و یا اگر موجودند، به آنان می پیوندند ـ بیانگر این است که اینگونه افراد، نه صلح و دوستی و آسایش، بلکه جنگ و کینه ورزی و ناامنی را بار دیگر در سطح جامعه شیوع می دهند، تا راهگشای بازسازی استبدادی بعدی گردد.
در اینصورت از دید روانشناختی اجتماعی شیوع کینه و دشمنی و جنگ در درون و برون جامعه ها، نشان از وجود « ترامای خشونت موروثی » در درون عاملین بازسازی استبداد میدهد.
اینگونه افراد و گروهها تلاش میکنند، خشونت موروثی درونی خویش را بوسیله دین، مرام، ایدئولوژی و یا « وطن دوستی » توجیه کنند، تا قادر گردند، در بیرون خویش، به ساختارهای اجتماعی منتقل، و در انتها استبداد جدیدی را باز سازی کنند.
در حقیقت اینگونه افراد خود قربانی ترامای خشونت نظام استبدادی پیشین هستند. عدم آگاهی آنان نسبت به این ترامای خشونت در درون خود، سبب میگردد، که بطور ناخودآگاه و گاه نیز ناخواسته، جنگ درونی خویش را به بیرون از خود، در محیط اجتماعی و بخصوص سیاسی، برون افکنی و منتقل کنند.
حال این سئوال بس مهم پیش میآید که چرا این افراد خواستار باز سازی استبداد هستند؟
جواب روانشناختی آن اینست:
هر استبدادی با عدم صلح، و جنگ افروزی دائمی در درون و برون انسانها و جوامع، هم خوانی و همنوایی دارد. چون نظام استبدادی بطور مداوم در پی شکار « دشمنان داخلی و خارجی »، جهت دوام خویش است. بنابر این کار اصلی هر نظام استبدادی تبدیل درون و برون وطن ملتها و جوامع، به میدان جنگ و خونریزی، و نبود امنیت روز افزون است.
بخش دوّم
عدم تعقیب قضایی و روشنگری ویرانگریهای نظام استبدادی پیشین و کنونی:
غالباً پس از سقوط نظامهای استبدادی سکوتی مرگبار و ویرانگر نسبت به جنایات و ویرانگریهای نظام استبدادی پیشین، نه تنها در درون خانواده ها و جوامع مدنی، بلکه بیشتر نزد گروهها و دستجات سیاسی خشونت گرا که خواستار باز سازی استبدادی نو هستند، وجود دارد.
بنابر گفته های خانم موره « … روایات و گفتگوها در باره جنگ و خشونت هایی که نازیها ( و یا هر نظام استبدادی پیشین که ساقط گشته است، ) نسبت به انسانهای دیگر اعمال کرده بودند، بطور ناقص، شکسته بریده، و غالباً سرپوشیده بیان میشد. طوریکه برای من ( بمثابه نسل بعدی ) هیچ قابل احساس و درک نبود. »
این سکوت ویرانگر نسبت به خسران های نظام استبدادی قبلی سبب میگردد، نسل آینده که خود نظام استبدادی حاکم بر نسل پیشین را بطور عینی تجربه نکرده است، درک و احساسی درست از ویرانگریهای نظام مستبد پیشین نداشته باشد. طوریکه حتی گاه این گمان غلط نزد نسل آینده بوجود می آید، که نظام استبدادی پیشین عاری از هر گونه عیب و ایراد بود. بنابراین ساقط کردن آن به همت نسل پدران و مادران خود، از روی جهل و نادانی صورت گرفته است. چرا که استبداد کنونی بشدت وحشی و عقب افتاده است.
برای مثال در میهن خود ما ایران، پس از سرنگونی رژیم سلطنتی، بنیان گذاران رژیم ولایت مطلقه فقیه دست به کشتار سران رژیم پیشین زدند. با این منظور که:
اولاً، همکاری و هم دستی اغلب سران رژیم ولایی با استبداد پیشین از دید مردم ایران پنهان باقی بماند. طوریکه مانع از روشن شدن چند و چون این همکاریها شوند.
ثانیاً، از آن مهمتر اینکه رژیم ولایی همان روشهای سرکوب و ویرانگری حاکمیت رژیم شاهی پیشین را البته با اسم و رسمی دیگر ادامه دهد.
در واقع پس از پیروزی انقلاب سال ۵۷ در هیچ زمینه ای « تعقیب قضایی » ویرانگریهای رژیم پهلوی با مسئولیت و شرکت فعال آحاد مردم ایران، صورت نگرفت.
حال بد نیست معنی « تعقیب قضایی » را بدانیم چیست و چگونه بایستی پس از فروپاشی استبداد ها در جوامع گوناگون بشری صورت گیرد، تا مانع از بازسازی استبدادی نو گردد.
ابوالحسن بنی صدر در سایت انقلاب اسلامی در هجرت، در مقاله ای تحت عنوان « ولایت دوستی است با این ویژگیها »، اینطور مینویسد:
« …. مهم است بدانیم که قصاص بد معنی و وارونه فهم شده و بکار رفته است و می رود:
قصاص مجازات نیست، قصاص تعقیب قضائی جرم از آغاز تا انتها است. روشن است که هرگاه خیانت ها و جنایت ها و فساد های ( استبداد های سرنگون گشته پیشین. ) بدون تعقیب قضائی بمانند، حیات یک جامعه به خطر میافتد.
بنگرید به وضعیت امروز ایران که حاصل بلاتعقیب ماندن خیانت ها و جنایت ها و فسادهای ( رژیم شاهی در گذشته ) است. چون جامعه نمیداند که قصاص واجب تعقیب قضائی و حق و مسئولیت جمهور مردم است که رسیدگی قضائی به هر خیانت و جنایت و فسادی را پی بگیرد، نسبت به تعقیب قضائی سهل انگار و بسا بی تفاوت میشود و میآید برسرش آنچه آمده است و میآید.
قرآن هشدار میدهد که حیات در قصاص است و قصاص یعنی وضع و اعمال این یا آن مجازات نیست، بلکه هشدار میدهد که قصاص تعقیب قضائی است و حیات در تعقیب قضائی خیا نتها و جنایت ها و فساد ها است. »
بخش سوّم
نقش روشنفکران آزادیخواه در روشنگری نسبت به ویرانگریهای استبدادها:
خانم آنگلا موره در آخرین بخش توضیحات خویش خاطر نشان میکند که او برای اولین بار با خواندن و درک نوشته ها و کتابهای گوناگون که بهنگام جنبشهای دانشجویی دهه شصت میلادی در آلمان انتشار می یافتند، در مورد جنایات دهشتناک نازیها در درون و بیرون آلمان آگاه شد.
اضافه بر آن در دوره نوجوانی و جوانی خود با زوجی فرهیخته و آزادیخواه که در دوران حاکمیت نازیها برای خود « تبعید درونی » را انتخاب کرده بودند تا بتوانند آن دوره سیاه استبدادی را پشت سر گذارند، « امکان گفتگوهای باز و روشنگرانه را یافتم و بتدریج نسبت به جنایات استبداد هیتلری آگاه شدم. این آگاهی سبب گردید که من در رشته های جامعه شناسی، علوم سیاسی و روانشناسی اجتماعی، تحصیل کنم و صاحب مدارک دانشگاهی و استاد دانشگاه شوم.
هدف شخصی من این بود که برای خودم آینده ای را بسازم که در آن، توان روشنگری همنوعان خود نسبت به ویرانگریهای رژیم های استبدادی را پیدا کنم. »
همانگونه که خانم موره در شرح زندگی خویش بیان میکند، نقش روشنفکران آزادیخواه در روشنگری نسل آینده نسبت به ویرانگریهای استبدادهای پیشین بس با اهمیت است.
در حقیقت رسالت و اصالت روشنفکر آنست که هر آنچه در جامعه واقع گشته و میگردد را برای مردم نام برد و بیان کند. از گفتن و نوشتن و خاطرنشان کردن خیانتها و جنایات و فساد های استبداد دیروز و امروز کوتاهی نکند و اعمال این استبداد ها را هرگز توجیه « علمی » نکند، و نسبت به تأثیر عظیم گفتن و نوشتن حقیقت واقف گردد.
ابوالحسن بنی صدر در سرمقاله ای تحت عنوان: « از ۲۲ بهمن تا ۲۲ بهمن » به نقش ویرانگر اهل قلم و » روشنفکران « ثناگوی استبدادها اشاره کرده و اینطور مینویسد:
« اگر رژیمهای توتالیتر و نیز دیکتاتوری ها، توسط مأموران خود، مبارزان و بسا مردم عادی را دستگیر می کنند و به شکنجه گران می سپارند تا زیر شکنجه آنها را بشکنند و ناگزیرشان کنند به خط و امضای خود تحقیر و تسلیم خویش را تصدیق کنند، تنها نمیخواهند مدرک برای دادگاه هایشان تهیه کنند. و یا اگر « انتخابات » بر گذار میکنند، تنها بخاطر ظاهر آرائی و خود را مشروع جلوه دادن نیست، بلکه اساساً بدین خاطر است که معترضان یکی یکی شکسته، تحقیر شده و به دل تسلیم و رام گردند. پیش فرض سرکوبگران مستبد این است:
ملتی که زیر سرکوب همه جانبه تحقیر و تسلیم را پذیرفت و بر ناتوانی خویش اعتراف کرد، رام میشود و رام میماند. مردمی که تحقیر شدند و این تحقیر شدگی را برای خود موجه ساختند، خود بخود لایق همین نوع رژیم ها میشوند. این قاعدهای است که هر قدرتی از آن پیروی میکند.
شما اهل سیاست بدانید بدترین نوع تحقیر و تسلیم آن نیست که شکنجه گران و سرکوب گران انسانها را بدان وادار میکنند، بلکه بدترین نوع تحقیر و تسلیم، توجیه سیاسی و اخلاقی و دینی و « علمی » ساختن برای رژیمی از نوع رژیم مافیاهای نظامی- مالی ( ولایت مطلقه فقیه ) است. به تاریخ ایران از صفویه بدین سو بنگرید و ببینید سعی در باوراندن حقارت و ناتوانی به مردم، چه بر سر ایرانیان آورده است….
ایراندوستان! از ریختن این زهر کشنده به کام ایرانیان باز ایستید! چرا توانائیهای ایرانیان را به یادشان نمیآورید؟ چرا به آنها نمیگوئید، حاکمیت حق آنهاست و بکار بردن این حق، وظیفه و مسئولیت آنها است؟ چرا به باوراندن توانمندی انسانها که واقعیت دارد، بها نمی دهید؟ اگر قرار بر ترساندن است. چرا مردم را از سکوت حقارت آمیز نمیترسانید؟
( نقل قول از ابوالحسن بنی صدر: انقلاب اسلامی در هجرت شماره ۷۴۳ بتاریخ ۲۶ بهمن تا ۹ اسفند سال ۱۳۸۸. سرمقاله تحت عنوان: » از ۲۲ بهمن تا ۲۲ بهمن «
منابع و مأخذها:
„Gefühlserbschaften – die stumme Sprache zwischen den Generationen“, in Kuckuck – Notizen zur Alltagskultur 21, H 1, 2006, S. 46-51
„Grenzenlosigkeit – Wut – Resignation. Reinszenierung und Abwehr bei Nachkommen von Tätern“, der Artikel ist als PDF herunterzuladen und ist Teil der Publikation psychosozial 124
„Unheimliche Wiedergänger? Zur Politischen Psychologie des NS-Erbes in der 68er-Generation“, Psychosozial Verlag 2011,
„Die psychologische Bedeutung der Schuldabwehr von NS-Tätern und ihre Botschaft an die nachfolgende Generation“, in: Rolf Pohl/Joachim Perels (Hg): „Normalität der NS-Täter?“ Hannover, Offizin-Verlag 2011, S. 105-121