back to top
خانهدیدگاه هاعلی شفیعی: جدائی ناپذیری علم و اخلاق و روش، و یا علم...

علی شفیعی: جدائی ناپذیری علم و اخلاق و روش، و یا علم و دین و سیاست از دید ابوالحسن بنی صدر

shafie ali  سخنرانی علی شفیعی بمناسبت هشتادمین سال تولد ابوالحسن بنی صدر:

 

با سپاسی همراه با شادی و شعف فراوان هشتادمین سال تولد شما را جناب آقای ابوالحسن بنی صدر، بشما تبریک میگویم

من مفتخرم که از دوران جوانی خویش با آثار، و شخص شما آشنا شدم. چهار دهه از این آشنائی میگذرد. چهار دهه ای پُر از تلاطم، قیام و انقلاب، همراه با آزمونها و آموزشهای بس بزرگ، هم برای میهن ما ایران و هم برای مردم آن.

من چهار دهۀ متوالی است که این اقبال خوش را یافته ام، در کلاسهای درس فیلسوف و دانشمند بزرگی مثل شما شرکت کنم. در این کلاسها شما بمن و دیگران درس انسان دوستی، درس اخلاق، درس آزادی و استقلال و درس معنویت می آموزید. آموزشهای شما افکار و اندیشه های مرا دائماً، بیدار و فعال و خلاق میکنند. امروز من در کمال خلوص نیت بشما آقای ابوالحسن بنی صدر عرض میکنم:

هیچ چیز در زندگی من، شادی آورتر و هیجان آمیزتر از مطالعۀ کتابها و مقالعه های شما و شرکت در بحثها و سخنرانیهای شما نبود و نیست. موضوعات علمی و فلسفی که شما هر از چندی بیان و تحریر میکنید، با آنکه فهم آنها برای من گاه نیاز به زمانی طولانی دارند، ولی هر زمان قادر به درک آنها شوم، آزادتر، شادتر و فعال تر از قبل آن، میشوم.

شما نماینده و منتخب نسل انقلاب جهت استمرار مبارزۀ ملت ایران برای مردمسالاری هستید. فعالیتهای سیاسی و علمی شما همگی بیانگر سنت دیرپای کوشش و قیام و انقلاب مردم ایران، از دورترین زمانها تا هم اکنون هستند. شما آقای بنی صدر، انتقال دهندۀ این سنتها در اشکالی نو، بدیع و در خور زمان ما، هستید.

شما منتخب نسل انقلاب گشتید، چون زبان فکر و ارادۀ مردم ایران بودید و هستید. بیش از سه دهه از از آن انتخاب میگذرد. ما و مردم ایران شاهدیم که شما دوستدار بی چون و چرای ایران و مردم آنید. دوستی شما با مردم ایران، هنر شماست، هنری سخت در خور ستایش و تجلیل.

من سالهای زیادی است که از جنبۀ روانشناسی فردی و اجتماعی، رشتۀ تخصصی خودم، در پی جستجو و یافتن این امرم که بدانم، زندگی و آثار نظری و عملی شخصیتهای بزرگ تاریخی، همچون شما، چه تأثیری بر فرد و جامعه میگذارند. راستش را بخواهید، میخواهم بدانم، کارهای شما و مبارزات شما، اصلاً شیوۀ زندگی شما، چگونه تأثیری بر من گذارده اند و میگذارند.

حال میخواهم از این فرصتی که در اختیار من قرار گرفته، استفاده کنم و دانستنیهای خود را در این زمینه با شما و دیگر همفکران و هموطنان خودم، در میان گذارم:

آنچه راجع به شخصیتهای بزرگ، معلوم همگان است، سه امر مستمر تاریخی اند:

 امر اوّل: شخصیتهای بزرگ برای دوستداران خود، نقطۀ اتصال گذشتۀ آنان با حال و آینده شان میشوند. در حقیقت شخصیتهای بزرگ سازندگان هویت و آیندۀ انسانها هستند. چرا که آموزشهای آنها، گذشتۀ تاریخی را با زمان حال و این دو را با آینده ای که فرد و جامعه در پیش دارند، متصل و پُر معنی میکنند.

از دید روانشناسی هنر اصلی شخصیتهای بزرگ ایجاد پیوند مابین این سه زمان در درون فرد و جامعه، و بدینوسیله گسترش افق دید انسانها، یعنی فراهم کردن چشم اندازی جامع و روشن برای آنان است.

در اینصورت هیچ جای تعجب نیست که ما مشاهده میکنیم، برای مثال بودا در بیست و پنج قرن پیش در شمال هندوستان بدینا آمده است. او از آنروز تا بحال در دلها و سرهای جانبداران خویش حضوری فعال و دائمی دارد. باحتمال قوی این حضور را بودا تا بیست و پنج قرن دیگر نیز خواهد داشت.

پیامبر ما مسلمانان محمّد، نیز شانزده قرن است در افکار و اندیشه ها و قلبهای پیروان خویش همین حضور فعال و دائمی را دارد. بطور یقین محمّد پیام آور دین اسلام، تا قرنهای زیاد دیگری نیز همین حضور و محبوبیت را خواهد داشت.

از اینها گذشته ما ایرانیان و همۀ فارسی زبانها در فرهنگ خود بیشمار آثار علمی و فلسفی و ادبی جاویدان داریم. جاویدان بدین معنی که گذشت زمان در تازگی و تأثیرمثبت آنها بر انسانها، هیچ نفوذی ندارد. برای مثال آیا میتوان تصور کرد که شاهنامۀ فردوسی، مثنوی معنویِ مولوی و یا غزلیات حافظ و بوستان و گلستان سعدی، در روح و روان فارسی زبانان، روزی بدست فراموشی سپرده شوند؟ به این آثار و خالقان آنها میگویند جاویدان، چرا که حضور و اثرگذاری آنها بر دلها و سرهای دوستارانشان، همیشگی هستند.

چرا اینطور است؟ چرا زمان شخصیتهای بزرگ تاریخی و آثار آنها بسر نمیآید؟ چرا اینها باصطلاح از مُد نمی افتند و دموده نمیشوند؟

من در ادامۀ این نوشته سعی میکنم، جواب این سئوالها را نه در بزرگی و عظمت پیامها و سنتهائیکه این شخصیتهای بزرگ برای پیروان خویش باقی میگذارند، بلکه در درون، در روح و روان، و اندیشۀ کسانی جستجو و تفحص کنم که خود را شیفتۀ آنان میدانند.

امر دوّم: شخصیتهای بزرگ الگو، امام و پیشاهنگ برای پیروان خود میشوند. در روانشناسی نظر عمومی و غالب اینستکه هر انسانی جهت رشد خود نیاز به یکمن آرمانییاخودی ایده آل، دارد. در اینصورت هر انسانی در ذهن خویش از خود یکمن آرمانیمیسازد. هر من آرمانی نیاز به یک الگو یا امام دارد. این الگو محل مراجعه فرد به شخصیت محبوب خویش بقصد مقایسه و یا اندازه گیری خود با او میشود. در واقع هر من آرمانی یا خود ایده آلی آرزو میکند، زمانی صاحب آن توانائیهائی شود که در الگوی خویش می بیند. و یا دستکم چیزی شبیه به این توانائیها را بدست آورد. بهمین خاطر استکه شیفتگان شخصیتهای بزرگ، آنها را تبدیل به تجسم و یا تصوری جهت ساختن هویت و رشد خویش میکنند.

در روانتحلیلی به این تجسم و تصور سازی، بزبان آلمانی Identifikationsfigur میگویند. بدین معنی که: شخصیتهای بزرگ، در دید دوستارانشان، شکل و شمایل و نمادی برای هویت جوئی، هویت یابی و هویت سازی برای خویش میشوند

حال این سئوال پیش میآید که افراد انسانی تحت چه شرایطی خویشتن را با شخصیت محبوب خویش هم هویت یا هوهویه میکنند؟ یعنی این شخصیتها بایستی دارای چه صفات و مشخصاتی باشند، تا مردم خود را با آنها هم هویت کنند؟

 جواب اینست: در پس هر هویت جوئی زمینه های شخصیتی، اجتماعی و فرهنگی هویت دهنده نقش عمده ای را ایفا میکنند. تحقیقات متعدد در روانشناسی اجتماعی ثابت کرده اند، افراد خود را تنها با شخصیتهائی هم هویت میکنند که آن شخصیتها معرف و بیانگر اخلاق اجتماعی خاصی باشند. این اخلاق نه تنها بایستی مورد قبول و پذیرش جویندگان هویت باشد، بلکه باید برای اکثریت افراد جامعه نیز در خور تمجید و تجلیل و ستایش باشد. البته افراد  جویندۀ هویت بایستی اطلاعاتی دقیق و کافی از اهداف، انگیزه ها و حتی احساسات شخصیت محبوب خویش، داشته باشند تا خود را با او هم هویت کنند.

امر سوّم: شخصیتهای بزرگ در هر فرهنگ و جامعه ای، محل ایجاد وحدت، و محور همبستگیهای ملی و دینی میشوند. در روانشناسی نظر عمومی اینستکه شخصیتهای بزرگ محل عقد پیمانهای همبستگی، بزبان آلمانی، Integrationsfigur میشوند.

سؤالی که در اینجا نیز پیش میآید اینست: اندیشه و عمل شخصیتها بایستی دارای چه کیفیتی باشند تا بتوانند محل و محور اتحادها شوند؟ جواب اینست:

شخصیتها زمانی محور اتحاد و برانگیزندۀ وحدت عمومی میشوند، که اعتبار و اعتمادی بی خدشه نزد اکثریت مردم جامعه داشته باشند. این اعتبار و اعتماد عمومی سبب خواهند شد که جریانهای مختلف سیاسی و گروههای گوناگون اجتماعی در وجود این شخصیتها یکی شوند. بزبان سیاسی شخصیتهای بزرگ به گرایشات سیاسی و گروههای اجتماعی وحدت اصولی میدهند. بدین معنی که آنان نماد و بیانگر مجموعه ای از اصول و ارزشها میشوند. محتوای این اصول و اررشها از اندیشه و آرمانی بسیار بزگتر و والاتر از مواضع سیاسی و جایگاه اجتماعی، تشکیل شده است. بهمین دلیل نیز قادر میشوند، گرایشهای گوناگون را بهم پیوند داده و یگانگی ایجاد کنند.

حال بپردازیم به چند سئوال بسیار مهم.

 شخصیتهای بزرگ از چه راه و چگونه توانا به یافتن و داشتن سه امر مستمر تارخی بالا میشوند: دقیقتر بگویم، چگونه یک فرد میتواند برای صدها و یا هزاران سال چشم اندازی شفاف و روشن بسوی آینده های دور، آنهم برای نسلهائی که پی در پی هم میآیند، بوجود آورد؟

چطور یک فرد میتواند تجسم و تصوری گردد برای هویت یابی و هویت سازی افراد انسانی، آنهم در طول زمانی بس دراز و طولانی و تاریخ ملت و یا ملتها را بسازد؟

و بالاخره با چه ابزار و وسیله ای، با چه زبان و قلمی و یا با چه وعده و وعیدهای شیرین و زیبائی میتوان به انسانها وحدت داد و همبستگیها و پیوند های ملی و دینی آنها را، آنهم برای هزاران سال، محکم و استوار گرداند؟ 

بنی صدر نیز شبیه به همین سئوالها را بیش از سه دهۀ پیش در مطالعات قرآنی خود بصورت دیگری با خوانندگان و شنوندگان خویش در میان گذاشته است: او سئوال میکند: “چرا خدا در قرآن ابراهیم را که یک تن بیشتر نبود، ملت ابراهیم نامید؟

بنظر من جواب سئوالهای بالا یکی بیش نیست:

شخصیتهای بزرگ با جستجوی حقیقت، حق جوئی و گفتن و نوشتن حقیقت، حق گویی و حق نویسی، و از این دو مهمتر، جانب خق را گرفتن، بزبان بنی صدردر موضع حق بودن و ماندن، هم خود و هم آثارشان همیشگی و جاویدان میشوند. علاوه بر این شخصیتی میشوند، محل هویت جوئی افراد و اتحاد مردم. چرا که بقول فیلسوفان، حق و حقوق انسان، زمان و مکان نمیشناسد. حق و حقوق همه جائی و همیشگی است.

حال من در نظر دارم، ابوالحسن بنی صدر را با حق بسنجم. بدینصورت که ابتدا سعی میکنم، حق جوئی و حق گوئی و حق نویسی، و در موضع حق بودن و ماندن بنی صدر را در آثار فکری و فعالیتهای سیاسی و اجتماعی او کاوش کنم. سپس از دید روانشناسی فردی و اجتماعی، و بخصوص فن روان درمانی، تأثیری را که حق و حقیقت بر روح و روان انسانها میگذارند، توضیح دهم.

برای آسان شدن کار و مختصر کردن موضوع، من آثار و فعالیتهای بنی صدر را به سه قسمت عمدۀ تقسیم میکنم: اوّل، علم، دوّم دین اسلام و سوّم سیاست.

در وجه علم: بنی صدر، در سی و شش سال پیش بمناسبت مرگ ناگهانی دکتر علی شریعتی در سه شهر مختلف اروپا، لندن، دارمشتات آلمان، و پاریس، سه سخنرانی میکند. با این نامها: در روش، در اخلاق، درعلم. (1)

دوستان گرامی خوب توجه کنید: بنی صدر نزدیک به چهار دهۀ پیش در مورد سه موضوع، علم، و اخلاق و روش، سخنرانی میکند. منظور و هدف بنی صدر از انتخاب این سه موضوع چه بود؟ چرا او این موضوع ها را، آنهم بهنگام مرگ شریعتی که تمامی حواس افکار عمومی ایرانیان متوجه آن بود، انتخاب میکند؟ جواب من این است:

بنی صدر تلاش میکرد و هنوز باین کوشش بس با اهمیت خود ادامه میدهد که میان این سه، یعنی علم و اخلاق و روش، یگانگی، جداناپذیری و توحید اعلام، و تبلیغ کند.

از دید من و شناختی که از کارهای علمی بنی صدر دارم، علم که همان علم است. ولی اخلاق، محتوی و حقیقت دین اسلام است و روش نیز سیاست است.

بنی صدر در آخر سه سخنرانی فوق، در پاریس بتاریخ 18 تیر ماه سال 1356 ، اینطور میگوید:

بدینسان روش، اخلاق و علم نه تنها باید با هم جور و در خور یکدیگر باشند، بلکه یک معنی دارند و از یکدیگر تفکیک ناپذیرند.” (2)

بنظر من تفکیک ناپذیری علم و دین و سیاست، معنائی جز یافتن حقیقت، بیان حقیقت و در موضع حق بودن و ماندن ندارد. یکی کردن این سه با یکدیگر بیانگر تلاشی است که بنی صدر نزدیک به نیم قرن است میکند، تا اصل و اساس توحید را، بمثابه علم، بشناسد و بما و دیگران نیز بشناساند. او چهار دهۀ پیش، در اثر نابغۀ خویش،روش شناخت بر پایۀ توحید، طریقۀ شناخت علمی را بر اساس توحید نشان اهل خرد میدهد. (3)

بنی صدر چه در کارهای علمی و فلسفی خود، خواه در فعالیتهای سیاسی و اجتماعی خویش، توحید علم و روش و اخلاق و یا علم و سیاست و دین را کاملاً روشن و شفاف، آنهم بطور روزمره، نشان همگان میدهد. در حقیقت آنچه را مدرس نزدیک به یک قرن پیش  با فریاد اعلام میکرد: “دین ما عین سیاست ما، و سیاست ما عین دیانت ماست“. و یا محمّد مصدق میگفت: “من ایرانی و مسلمانم و هر آنچه ایرانیت و اسلامیت را تهدید کند، در برابرش خواهم ایستادرا بنی صدر در عمل نشان جهانیان میدهد.

در وجه دین: بنی صدر در مطالعه و شناخت دین اسلام، روش مرسوم در حوضه های دینی، یعنی منقول و معقول را رها میکند. منقول بمعنی نقل شده ها یعنی تمامی احادیث و روایات و تفاسیر گوناگون، و معقول، بمعنی عقلانی، البته آن عقلی که از فیلسوفان یونانی اخذ شده و قرآن و دین اسلام را از دید افلاطون و ارسطو مینگرند و میآموزند. بنی صدر در مطالعه و شناخت دین اسلام همه جا بدنبال یافتن حق و حقیقت میرود

او در این تلاش خود، دست بکاری عظیم و نادر میزند. بنی صدر حق را معنی میکند، صفات و مشخصات حق را شناسائی و شمارش میکند. سپس جمله ای بس زیبا، عمیق و از دید من، انقلابی را بیان میکند. او میگوید:

چون حق است خدا میگوید و نه چون خدا میگوید، حق است.”

 با این جمله، بنی صدر دکان تمامی شعبده بازان و دغلکاران و جعل کننده گان دین اسلام و کلام خدا را تخته میکند

در ماه دسامر سال 1998 مسیحی برابر با آذر ماه سال 1376، یعنی دو دهه پس آن سه سخنرانی، بنی صدر در کنگرۀ مولیانو (ایتالیا) پیرامون حقوق، فرهنگ، مردمسالاری و هویت سخنرانی میکند. او در این سخنرانیها بار دیگر در موضوعات فوق بدنبال حق و حقیقت میگردد. او مابین حقوق، فرهنگ، مردمسالاری و هویت هیچگونه تضاد و تناقض و جدائی را نمی پذیرد، بلکه در درون این مقوله ها با یافتن و بیان حق، توحید ایجاد میکند.

بنی صدر این حقیقت بس مهم را بیان و اعلام میکند: اگر در فرهنگی حق نبود، آن فرهنگ نیست، ضد فرهنگ است. اگر در مردمسالاریها حقوق انسان پایه و اساس قوانین نگشتند و اگر در هویت من و شما نیز یگانگی با حق وجود نداشت، جای آنرا اغتشاش پُر خواهد کرد. بحرانهای موجود در فرهنگها، در مردمسالاریها و در هویتها همگی یک منشأ دارند و آن رعایت نکردن حق و حقوق انسان، بزبان بنی صدر،از حقوق ذاتی خویش غافل شدن است.” او در همان کنگره میگوید:

اندیشه در آزادی خلق میکند. بنابراین آفریده اندیشه زور نیست. و از آنجا که فرهنگ آفریده اندیشه ها و دستها بقصد وسیع کردن فراخنای فعالیتهای حیاتی برای همه است، فرهنگ عامل انس و الفت و دوستی و صلح میشود. هر آنچه عامل قطع و جدائی و رابطۀ سلطه گرزیر سلطه میشود، بیرون از فرهنگ قرار میگیرد…” (4) 

کاریکه بنی صدر میکند و تعاریفی که او از حقوق و فرهنگ و مردمسالاری و هویت بدست میدهد، کاری سخت غریب و ناآشنا، هم در فرهنگ رایج مغرب زمین، این باصطلاح، مهد تمدن دوران ما است، و هم متأسفانه سخت بیگانه با ضد فرهنگی است که بنام فرهنگ اسلام و دین اسلام در کشورهای مسلمان نشین، رایج و موجود است.

فیلسوف ایتالیائی ماسیمو کاچاری، اندیشۀ دینی و روش علمی بنی صدر را خیلی خوب و بلافاصله درک میکند.او در همان کنگره اینطور میگوید:

سخنان پرزیدنت بنی صدر بیانگر اصالت انسان اسلامی است. این اسلامی نیست که در حال حاضر در ایران حکومت میکند. اسلامی نیست که در کشورهای اسلامی معمول است. مقصر کیست که آن اسلام، این اسلام گشته است؟ این پرسشی است که در فرصتی دیگر باید به آن پرداخت. این کشورها در اسلامی زندگی میکنند که با سخن بنی صدر فاصله زیاد دارد.” (5)

از دید من، بنی صدر معلوم همگان میکند که حق و حقیقت در آسمانها نیست. حق و حقیت در درون من و شما، و مابین روابطی است که بین ماها و ملتها برقرار میشوند. تمامی تلاش بنی صدر و آن حقیقتی که از گفتن و بازگو کردن آن هیچ خسته نمیشود، اینست که در زندگی روزمرۀ ما انسانها، حقوق انسان بایستی حضوری همیشگی و دائمی داشته باشند. جدا کردن علم از اخلاق و تفکیک قائل شدن مابین اخلاق و سیاست، حاصلش بحران عظیمی است که امروزه دامنگیر ما انسانها و زمان ما گشته است. ماسیمو کاچاری در همان کنگرۀ بالا این نکتۀ بسیار مهم را میگوید:

در دید مدرن غربی معاصر، تمام سعی بر اینست که همۀ آنچه را بنی صدر سعی در توحیدشان میکند، از یکدیگر جدا کنیم. سعی بنی صدر بر اینستکه اینها به توحید برسند. در صورتیکه ما غربی ها، بر عکس، همه را از یکدیگر جدا میکنیم.”

در وجه سیاسی: اگر از من بپرسید، شغل اصلی بنی صدر چیست؟ بشما خواهم گفت، شغل واقعی بنی صدر روزنامه نگاری است. بنی صدر بیش از نیم قرن است که بکار روزنامه نگاری اشتغال دارد. او خود روزنامه نگاری را بارها تعریف کرده است. روزنامه نگار را کسی میداند که در به در و همه جا در پی یافتن حقیقت میگردد. وقتی حقیقت را پیدا کرد، بدون ملاحظۀ این و آن قدرت محلی و یا جهانی، بدون ملاحظۀ عواقب سخت خطرناک جانی و مالی آن، آنرا پخش میکند. کار اصلی روزنامه نگار یافتن حقیقت فسادها و خیانتها و جنایات صاحبان قدرت و بر ملا کردن دروغ دروغگویان و فریب عوامفریبان است. بنی صدر در اینکار لحظه ای درنگ نکرده و نمیکند. او حقیقت امور و حوادث را جستجو میکند، وقتی یافت، آنرا بلافاصه انتشار میدهد. بنی صدر در اینکار خود ملاحظۀ هیچ قدرتی را نیز نمیکند.

ملایان مستبد حاکم بر میهن ما، در بیش از سی سال پیش، بسرکردگی خمینی، بخاطر همین کارهای بنی صدر، یعنی  حق جوئی و حق گوئی و جانب حق را گرفتن، او را به هفت بار اعدام محکوم کردند. بنی صدر نه تنها از هفت بار اعدام جباران هراسی بدل راه نداد، بلکه  وقتی مجبور به حجرت شد، در فرانسه اولین خبرنگاری که با او مصاحبه کرد، از خبرگذاری بی بی سی بود. او از بنی صدر پرسید:

“چرا به غرب و کشور فرانسه آمدید؟ ” بنی صدر در جواب او گفت، “بغرب آمده ام تا در اینجا روابط ارگانیک میان خمینیسم و ریگانیسم را برای جهانیان افشاء کنم.” 

بنی صدر از آنزمان تا هم اکنون و بعد از این نیز بطور حتم، باین کار بس با اهمیت خود ادامه خواهد داد. او حقیقت روابط ارگانیک میان دو نظام فاسدِ، جنایتکار، و خائن به ملتهای خویش، یکی در مقام سلطه گر، ریگانیسم، و دیگری زیر سلطه، خمینیسم را آشکارا در جلو چشم جهانیان قرار میدهد.

لازم است به این موضوع نیز اشاره ای کنم، بخصوص که شناخت آن بکار نسل جوان ایرانی خواهد آمد.

پس از کودتا و آمدن بنی صدر به هجرت، خمینی از طریق واسطه های خود، سه بار از بنی صدر درخواست بازگشت به ایران را کرد. بنی صدر در اوایل سال شصت نامه ای باو نوشت. این نامه بخواست بنی صدر همانزمان در یکی از نشستهای مجامع اسلامی ایرانیان در پاریس، خوانده شد. بنی صدر در آن نامه از خمینی خواست، بیاید و حقیقت امر را به ملت ایران بگوید. بگوید که هر آنچه او و گماشتگان او کرده اند و میکنند، هیچ ربطی با اسلام ندارد. بنی صدر به خمینی نوشت، اگر او حقیقت را بگوید، بقلم خود بنی صدر، “انفجاری معنوی در ایران” بوجود خواهد آورد. 

دوستان گرامی همۀ ما میدانیم، خمینی حاضرشد، جام زهرِی را که حاصل نادانیها، خیانتها، فسادها و جنایات خود و گماشتگانش بود، سرکشد. ولی حاضر نشد، حقیقت را بگوید.

این است فرق مابین انسانی آزادیخواه، مثل ابوالحسن بنی صدر، که تمامی عمر خود را حق میجوید و حق میگوید و مینویسد، و در موضع حق میماند. و انسانی مستبد مثل خمینی، که حاضر میشود، خود و دیگران را بهلاکت رساند، ولی حاضر بقبول گفتن حقیقت نمیشود.

اثر روانشناختی حقیقت بر انسان:

حال سعی میکنم از زاویۀ دید روانشناسی و روان درمانی، تأثیری را که شخصیتهای بزرگ تاریخی با بیان حقیقت بر انسانها میگذارند، شناسائی کنم.

برای روشن شدن مطلب ابتدا با چند سئوال شروع میکنم: آیا انسان نیاز به دانستن حقیقت دارد؟ اگر جواب آری است، این نیاز از کجا سرچشمه میگیرد؟ آیا نیاز به دانستن حقیقت در ذات ما انسانها نهفته است؟ و بلاخره شناخت حقیقت چه فعل و انفعالات روحی و روانی در ما ایجاد میکند و کدام تأثیرات فردی و آجتماعی را در انسان بوجود می آورند؟

زیگموند فروید مبتکر روان درمانی بشیوۀ روان تحلیلی، در یک قرن پیش، علت غالب بیماریهای روحی و روانی را ندانستن حقیقت، بیش از همه، حقیقت درون خود، نزد بیماران روانی میدانست. روشی را که او پیشنهاد کرد و خود نیز بکار میبرد، آگاه کردن بیمار روانی، از وضعیت درونی خودش بود. فروید اساس و پایۀ درمان روانی را در دادن آگاهی یا شناساندن حقیقت درون بیمار بخودش، قرار داد. بدینصورت روشن و شفاف کردن درون هر انسانی، عللّ اصلی پندارها و کردارها و گفتارها و احساسات ناهنجار او را، دستکم برای خود او، آشکار میکند. 

امروزه تقریبا تمامی انواع دیگر روان درمانیها کار اصلی روان درمانگری را در سه امر اساسی ذیل میدانند:

الف. دادن اطلاعات به بیمار، ب. ایجاد انگیزه در درون بیمار و ج: آموختن روش یا روشهای درست باو، جهت رها شدن از ناهنجاریها و شفا یافتن او. 

آیا شخصیتهای بزرگ تاریخی کاری بجز این سه کار را با پیروان خود کرده اند و یا میکنند؟ آنها نسبت باین امر معرفت کامل دارند که انسان از طریق شناخت حقیقت درش انگیزۀ عمل درست، بوجود میآید. وقتی در او این انگیزه بوجود آمد، نیازمند فراگرفتن روش و یا روشهای سازنده جهت رسیدن به هدفهایش میشود.

آیا دانستن حقیقت ذاتی ما انسانهاست؟ 

روانشناسان نوزادان و کودکان معتقدند، هر نوزاد و یا کودکی از همان ابتدای تولد خویش، Realist یعنی واقع گرا بدنیا میآید. چرا که هدف تمامی تلاشها و کوششهای خود انگیختۀ او را، شناختن واقعیتهای این جهان، تشکیل میدهند. کودک همه جا و همه وقت، چه در بازیها و سرگرمیهای خود و خواه بهنگام شنیدن و خواندن قصه ها و حکایتها، در جستجوی شناخت واقعیتها است. پس ابزار اصلی رشد هر کودکی را شناخت واقعیتها و یا دانستن حقیقت امور تشکیل میدهند.

آیا در نو جوانی و جوانی نیز نیاز به یافتن حقیقت هنوز وجود دارد؟ جواب من اینستکه بلی بشرط آنکه جوان از جنبۀ روحی و روانی رشدی طبیعی را پشت سر گذارده باشد. ولی ما میدانیم آشنائی کودک، نوجوان و جوان با انواع گوناگون خشونتها، یا بزبان بنی صدر، با زور، رشد طبیعی درون او را مختل میکند.

در حقیقت زمانی خواهد رسید که هر نو جوان و جوانی باید در درون خودش موضع بگیرد. یعنی زمان انتخاب بزرگ برای هر انسانی خواهد رسید. آیا او حاضر است در موضع حق بماند و تمامی تلاش و کوشش خود را وقف یافتن حقیقت امور کند؟ یا نه، بقول روانکاوان، در درون خویش با جباران خشونتگری که کار اصلی شان دروغگویی و عوامفریبی است، آشتی کند و شبیه به آنها، هم براحتی دروغ بگوید و هم با کمال میل حاضر بشنیدن دروغ و باور به آن شود؟

من در این نوشته کاری با این عده ندارم. بلکه بسراغ کسانی میروم، که ازشنیدن دروغ متنفرند و همه جا و همه وقت شیفتۀ شنیدن حقیقت اند. این افراد نه بخود و نه بدیگری دروغ میگویند، و نه حاضرند فریب این و آن را خورند.

حال ببینیم این عده، یعنی جویندگان حق و یا جوانی که تلاش میکند، حقیقت امور را آنطور که هست، بیابد، دارای چه صفات و مشخصات روانی است. بهتر بگویم شخصیت و منش (کاراکتر) حق جویان، چه مشخصه هائی دارند:

بر اساس شناخت و تجارب خود من، جویندگان حقیقت با هر عقیده و مرامی که داشته باشند، همگی یک مشخصۀ احساسی مشترک با هم دارند. این مشخصه، عدم تحمل ظلم و بیعدالتی است. در واقع جویندگان حقیقت را با هیچگونه توجیه عقیدتی و مرامی نمیتوان موافق با ظلم و بیعدالتی کرد. چرا که شعار زندگی آنان اینست: ما نه ستمگریم و نه ستم پذیر و یار ستمدیدگان علیه ستمگران. بخاطر داشتن همین خصلت روحی است که تمامی حقیقتجویان آرمانخواه هستند.

چرا آرمانخواه هستند؟ زیرا میخواهند در خود و در جامعه و جهانی که زندگی میکنند، تغیر بوجود آورند. چون میخواهند تغیر بوجود آورند، بناچار بایستی ابتدا خود و سپس جهان بیرون از خویش را خوب بشناسند. در اینصورت آدم آرمانخواه نیازی شدید بدانستن حقیقت دارد. چرا که مایل است آنرا تغیر دهد.

حال بر عکس جوان و یا انسانی که خود را با ظلم و بیعدالتیهای موجود در جامعه و جهان خویش انطباق میدهد و همه جا در پی انطباقجوئی است. یا بدتر از آن، کسی که با ظالمان و جباران دروغگو هم فکر و هم هویت میشود، بزبان بنی صدر “با قدرت مساوی با زور، یکسانی میجوید،”. این فرد نه نیازی به تغیر در او ایجاد میشود و نه در زندگی خویش چیزی بنام آرمان میشناسد و میخواهد. در اینصورت نیازی نیز بدانستن حقیقت ندارد. اصلاً از هر چه حق و حقیقت است، میگریزد و فرار میکند. چرا که هر حقیقتی، درون ضعیف و عاجز او را بر ملاء میکند.

پس باین نتبجه میرسیم که انسان آرمانخواه چون بدنبال یافتن حقیقت است، نیازی مبرم به شخصیتهای بزرگ، چه تاریخی و خواه در عصر خود، پیدا میکند. در درون آرمانخواهان شخصیتهای بزرگ، دوستان قدیم و جدید او میشوند. دوستانیکه با حق جوئی، حق گوئی، حق نویسی، و در موضع حق ماندن، نقشی فوق العاده فعال در روح و روان او ایفا میکنند. این دوستان تاریخی و کنونی با حقیقت گوئیهای خویش چشم اندازی روشن و شفاف جهت خوب زندگی کردن را، به او ارائه میکنند.

در اینصورت جناب آقای ابوالحسن بنی صدر، آثار قلمی و فعالیتهای سیاسی و اجتماعی شما، با تأثیری که بر روح و روان آرمانخواهان میگذارد، به زندگی آنان، هم هدف و هم معنی میدهند

البته یک تفاوت مابین شما با روان درمانگران هست. شما هم حقیقت درونی ما را بما میگویید، مثلاً میگویید، استعدادها و حقوق ذاتی و داشتنی ما است. و هم نظم این جهان و یا نظم هستی را به دوستاران خود می آموزید. ولی روان درمانگران تنها قادرند، نظم درون خود بیمار را باو بیاموزند. 

نویسندۀ فرانسوی،Marcel Proust ، در قرن نوزدهم، مینویسد:

“در حقیقت خوانندۀ هر نوشته ای، بهنگام خواندن آن نوشته، تنها خود خویش را میخواند. اثر هر نویسنده ای تنها نوعی کمک ابزار بینائی است (شبیه عینک) که نویسنده به خوانندۀ خود میدهد تا او توانا به شناخت آنچیزی شود، که شاید در درون خود قادر بدیدن آن نیست. اینکه خواننده، آنچه را که کتاب بیان میکند، در درون خود، میشناسد. دلیلی است بر حقیقت گوئی آن کتاب و وجود آن حقیقت در درون خواننده.” (6)

از صبر و تحمّل همگی شما ها سپاسگزارم.

شاد و سالم و پیروز در اهداف خویش باشید. 

1. مراجعه کنید به: سخنرانی ابوالحسن بنی صدر، در مکتب مبارز شماره 23، ویژه شریعتی؛ در روش، لندن 4 تیر ماه 1356؛ در اخلاق، دارمشتات 11 تیر ماه 1356؛ در علم، پاریس 18 تیر ماه 1356 ؛ از نشریه اتحادیه انجمنهای اسلامی دانشجویان در اروپا و انجمن اسلامی دانشجویان در آمریکا و کانادا

2. همانجا صفحۀ 185

3. نگاه کنید به کتاب: تضاد و توحید. بقلم: ابوالحسن بنی صدر؛ “روش شناخت بر پایه توحید” از صفحه 382 تا 407. از سری انتشارات روزنامه انقلاب اسلامی. زمستان 1358 

4. ابوالحسن بنی صدر: انسان، حق، قضاوت و حقوق انسان در قرآن. بخش: “فرهنگ و رابطۀ فرهنگها با یکدیگر؛ صفحه 123 . انتشارات انقلاب اسلامی. تاریخ سومین انتشار: آبانماه 1383

5. همانجا بخش: سخنان ماسیمو کاچاری، فیلسوف ایتالیائی. صفحه 137 تا 139.

6.

  : Auf der Suche nach der verlorenen Zeit 7:  Marcel Proust

اخبار مرتبط

دیدگاه خود را بنویسید

لطفا دیدگاه خود را وارد کنید
لطفا نام خود را اینجا وارد کنید